( 0. امتیاز از )

صدای شیعه: نام حسن سالمی اگرچه با نامه بحث‌انگیز آیت‌الله کاشانی در 27 مردادماه 1332 گره خورده، اما حجم و گستره خاطرات و دانسته‌های وی از رویدادهای نهضت ملی بسی فراتر از مقوله آن نامه و همپای تمامی وقایع این مقطع از تاریخ معاصر کشور ماست. سالمی گرچه مانند تمامی تحلیل‌گران این نهضت بی‌طرف نیست، لیک در بیان خاطرات و تحلیل‌های خود دقت‌ها و سنجش‌هائی دارد که می‌تواند تمامی تاریخ‌پژوهان را به تامل وادارد. علاوه بر این، شیوه بیان او نیز که دارای ظرافت‌های مخصوص به خود اوست، به انسجام و اتقان آنچه در پی اثبات آن است، مدد می‌رساند.

 

 *در تحلیل و ریشه‌یابی قیام 30 تیر، این سوال به طورجدی وجوددارد که آیا درخواست وزارت جنگ از شاه توسط دکتر مصدق، دلیل استعفای او بود یا بهانه او؟

دکتر مصدق با کمک تمام نیروهای ملت، در یک سال اول، حکومت بی‌غل ‌و غشی داشت، ولی متاسفانه در عرض سال دوم به بن‌بست رسید و می‌خواست کنار برود و برای کنار رفتن هم آن شهامت را نداشت که مثل ژنرال دوگل بگوید: «هموطنان فرانسوی! به من رأی نمی‌دهید،‌ من می‌روم.» دوگل خودش را در معرض رأی گذاشت و چون به او رای ندادند‌، رفت، اما مصدق نمی‌خواست به این شکل برود، می‌خواست با سلام و صلوات برود و به همین دلیل در معرفی کابینه، چیزی را که می‌دانست شاه با آن موافقت نمی‌کند، درخواست کرد؛ چون از زمان تشکیل سلسله پهلوی، وزیر جنگ را خود رضاشاه و محمدرضاشاه تعیین می‌کردند. او ادعا کرد که چون ارتش نمی‌گذارد من کار کنم، می‌خواهم وزارت جنگ را در اختیار داشته باشم و چون شاه قبول نکرد، این را بهانه کرد و استعفا داد.

یک نکته مهم هم این است که دکتر مصدق به‌رغم اینکه بعد از سی‌تیر مهار ارتش را به دست گرفت، باز هم نتوانست در جهت پیشبرد اهداف نهضت ملی نفت از آن استفاده کند، چون اینها معتقد هستند که این همان ارتشی است که علیه ما کودتا کرد.

ملت نگذاشت دکتر مصدق در روز سی‌تیر برود و این اسباب ناراحتی او شده بود. اگر او در سی‌تیر موفق می‌شد، تنها کسی که در این میان ضرر می‌کرد‌ آیت‌الله کاشانی بود که اعلامیه داده و مردم را به میدان آورده بود، ولی هنوز آب کفن شهدای سی‌تیر خشک نشده بود که مصدق نامه‌ای برای آیت‌الله کاشانی می‌فرستد که شما چرا نمی‌خواهید سرلشکر وثوق کار کند؟ به اعتقاد من نهضت ملی نفت در همین جا شکست خورد و بین اعضای مختلف جبهه ملی اختلاف افتاد. مصدق اول شاه را تحریک کرد که خواست وزارت جنگ را بگیرد، بعد هم آیت‌الله کاشانی را آزار داد و بعد از چند ماه هم به وسیله افشار طوس و اقوام خودش، ارتش را از طرفداران شاه تصفیه کرد که بدیهی بود آنها هم بدون عکس‌العمل نمی‌ماندند. تمام دوستان و رفقای خودش از جمله زیرک‌زاده، حسیبی و سنجابی نوشتند که مصدق بعد از  سی‌تیر کاملا عوض شد و مبارز می‌طلبید. او تمام افراد مؤثر نهضت ملی را با مخالفت‌های زیرکانه خودش کنار زد و ادعا کرد که اینها نمی‌گذارند کار کنم و بعد هم جلوی کودتا را نگرفت و باعث شد حکومت به زاهدی برسد.

*دکتر مصدق ارتش را در اختیار گرفت تا به قول خودش بتواند وظایف قانونی‌اش را انجام بدهد؛ اما در عمل مشاهده می‌کنیم که نخواست یا نتوانست از آن بهره‌برداری کند.

کاملاً درست است. این کار را نکرد و در روز آخر باز هم به حزب توده گفت که همه به من خیانت کردند و ارتش در اختیار من نبود. حتی می‌گفت رئیس ستاد ارتش که از طرف حزب ایران آمده بود، با طرفداران شاه ساخته است! او همان طور که آن نامه بسیار نامهربانانه را به آیت‌الله کاشانی نوشت و همان طور که دائما شاه را تحریک می‌کرد، ارتش را هم آسوده نمی‌گذاشت و یک عده زیادی را که واقعاً‌ می‌شود گفت هسته ارتش بودند، به وسیله افشار طوس از ارتش اخراج کرد.  

*آیا در جریان رویدادهای تیرماه 1331، هم‌پیمانان دکترمصدق به تمایل وی به خروج ازصحنه سیاست پی نبرده بودند؟

سئوال بسیار جالبی را مطرح کردید. همه ما گول حرف‌ها  و حرکات مصدق را خوردیم و فکر کردیم واقعاً دارد راست می‌گوید، ولی وقتی او آیت‌الله کاشانی و اعضای مؤثر جبهه ملی را کنار گذاشت، متوجه شدیم که می‌خواهد با این ترفندها کنار برود و حقیقت هم بعدها آشکار شد که صدیقی گفته بود از شایگان شنیده که شبی که مصدق می‌خواست از روی پشت بام‌ها فرار کند، شایگان گفته بود خیلی بد شد و مصدق گفته بود: «نخیر! خیلی هم خوب شد! ملت ما را نبرد،‌ بلکه دو ابر قدرت ما را بردند!» یعنی همه این صغرا کبراها را چیده بود که این طور بشود و ساعت 5 عصر 27 مرداد که من نزد او رفتم که پیغام آقای کاشانی را به او برسانم که خطر را احساس و واقعه را قبل از وقوع، علاج کند، دست زد به پشت من و گفت: «آقا! این حرف توده‌ای هاست. گول توده‌ای‌ها را نخورید.» یعنی همه ساکت باشند. آخر سر هم که به توده‌ای‌ها گفت دیگر از دست من کاری ساخته نیست.

 *ظاهراً تا اواسط روز 30 تیر، همین حرف را به دیگران هم زده بود.  

 اول رفتند اصل 4، بعد رفتند خانه همسایه معظمی، بعد از درخت پائین آمدند و از روی چند تا میز و کرسی رفتند بالا و رسیدند به خانه آقای هریس‌چیان که پسرش اینجا دیروز پیش من بود که می‌گفت در شمیرانات بودند. بعد گماشته‌شان تلفن کرده و گفته بود که آقای دکتر مصدق و اینها اینجا هستند و آقای هریس‌چیان گفته بود که همه اموال من متعلق به دکتر مصدق است و آنجا بماند. بعد از آنجا به خانه برادر معظمی رفته بودند. شایگان گفته بود بد شد که ما این جور بی‌مقاومت رفتیم و کودتا شد، دکتر مصدق گفته بود نخیر! خیلی هم خوب شد. دو تا ابرقدرت ما را بردند. بعد هم برای اینکه هسته مقاومتی مثل  سی‌تیر تشکیل نشود، طبق آنچه آقای صدیقی می‌نویسد، دکتر مصدق گفت: «حالا که هوا تاریک شده، قبل از اینکه به دست رجاله‌ها بیفتیم، بهتر است خودمان را به حکومت نظامی معرفی کنیم.» این را یک شخصی می‌گوید که تمام عمرش مدعی مبارزه بوده،‌ یعنی که خودش می‌خواست کار تمام شود و کنار برود، با این همه تا امروز هم می‌گویند کودتا علیه دولت مصدق بود که این طور نیست و کودتا علیه نهضت ملی بود. دکتر مصدق، نهضت مردم را به تیررس دشمن رساند، ولی خودش جان سالم به در برد.

*دکتر مصدق به هنگام استعفا بدون اینکه به هیچ یک از هم‌پیمانان سیاسی خود اطلاع بدهد، رفت و در را به روی خود بست و با هیچ کس هم تماس نگرفت و نهضت را در تعلیق گذاشت. آیا همه اینها کافی نبود تا آیت‌الله کاشانی و اعضای جبهه ملی به این نتیجه برسند که دکتر مصدق در بزنگاه‌های بحرانی، رفتار‌های نامتعارفی را از خود نشان می‌دهد؟

در آن روزها حسین مکی آمد پیش آیت‌الله کاشانی و گفت:‌ «مصدق می‌خواهد استعفا بدهد، ولی من به او گفته‌ام اقلاً در استعفایت، علت واقعی را بنویس.» باید اعتراف کنم که ما و همه مردم پرشور و با‌انگیزه آن روزها، دکتر مصدق را آن طور که باید نمی‌شناختیم و احساس می‌کردیم مظلوم واقع شده و علیه دربار و قوام‌السلطنه،‌ آن  حرکت را کردیم.

در سی‌تیر، بارومتر‌سیاسی و وجهه سیاسی دکتر مصدق فوق‌العاده کاهش پیدا کرده بود و آیت‌الله کاشانی با زحمات فراوان، مردم را به خیابان‌ها کشید. ایشان مجبور شد برای این کار عده زیادی را به شهرستان‌ها بفرستد. خود بنده، همراه با مرحوم دکتر نخشب، مامور قزوین شدیم. می‌توانم قسم بخورم که تا ساعت 4 صبح با عده‌ای از ملیّون قزوین صحبت کردیم و هیچ کدامشان نمی‌توانستند بگویند که آیا فردا می‌توانند یک میتینگ تشکیل بدهند یا نه. می‌گفتند مردم، زده شده‌اند و یک سال است که هیچ کاری پیش نرفته.  من و دکتر نخشب مجبور شدیم فردا صبح در خیابان اصلی قزوین فریاد بزنیم: «مرده باد قوام،‌ زنده باد دکتر مصدق» تا عده‌ای آدم‌های کنجکاو جمع شدند. بعد اتوبوس کفن پوشان کرمانشاه آمد که آنها را هم نگه داشتیم و به این ترتیب گروهی را تشکیل دادیم. این اصلا کار آسانی نبود، ولی از اینکه دکتر مصدق داشت ملت را گول می‌زد، اصلاً خبر نداشتیم و باور هم نمی‌کردیم.

*شما در چند روزی که قوام مشغول سر و سامان دادن به وضعیت سیاسی خود بود، در کنار آیت‌الله کاشانی بودید. از آن روزها چه خاطراتی دارید؟

آیت‌الله کاشانی نخواست با دکتر مصدق تماس بگیرد، ولی می‌گفت ما دچار قحط‌الرجال هستیم و کسی را نداریم و دکتر مصدق باید به خاطر جریان نفت بماند تا  بزرگ‌ترین مبارزه‌ای را که شروع کرده‌ایم به سرانجام برسانیم. دکتر مصدق در سال اول، رل خود را خیلی خوب بازی کرد و آیت‌الله کاشانی از تنها نخست‌وزیری که با دل و جان دفاع کرد و همه شخصیت خود را برای دفاع از او گرو گذاشت، دکتر مصدق بود. آیت‌الله کاشانی دنبال این بود که قوام را بیندازد و دکتر مصدق را تثبیت کند. هنگامی که  علاء از طرف شاه آمد، مرحوم آیت‌الله کاشانی که داشتند از منزل بیرون می‌رفتند، به من فرمودند:‌ «مواظب این باش تا من برگردم.» من هم با آنکه جمعیت زیادی در منزل آقای گرامی بود، در اتاق را قفل کردم و به اتاق بالا رفتم و هرچه مردم داد زدند که در را باز کنید، آقای علاء می‌خواهند تشریف بیاورند، من محل نگذاشتم تا مرحوم کاشانی برگشتند. آقا رفته بودند منزل مرحوم ناظرزاده کرمانی تا نظر موافق او را برای مصدق بگیرند. کسانی که با آقا رفته بودند، می‌گفتند آیت‌الله کاشانی گوشه‌ کت او را گرفته و گفته بود: «تو که شعر می‌گوئی و احساسات داری، چرا نمی‌بینی که ملت دارد خون می‌دهد؟» او گوشه کتش را از دست آقا گرفته و گفته بود: «خیلی خب! به جدتان قسم که به مصدق رای می‌دهم.» آقا فقط هم خانه او نرفته بودند. ساعت‌ها با دیگران هم صحبت کرده بودند و وقتی سی‌تیر شد، وکلای مجلس به اندازه کافی قول داده بودند که به قوام رای ندهند. وقتی که آقا برگشتند خانه، رفتند پیش علاء و اتمام حجت کردند و گفتند که ما اکثریت داریم و باید به شاه بگوئی که قوام باید برود، ولی باز خبری نشد که آقا آن نامه معروف را به علاء نوشتند که اگر مصدق برنگردد، حمله را مستقیماً متوجه دربار می‌کنم. بعد هم دو سه بار امینی آمد و یک بار هم ارسنجانی از طرف قوام آمد. مخصوصاً امینی که هم از طرف خودش آمد و هم برای اینکه قوام بماند. او خیلی به آقای کاشانی عقیده داشت و موقعی که آقا در بیمارستان بستری بودند،  همیشه به عنوان نخست‌وزیر به دستبوسی ایشان می‌رفت که عکس‌هایش هست و چاپ شده.

*امینی برای دفاع از قوام چه انگیزه‌ای داشت؟

مصدق به او گفته بود که من به آخر خط رسیده‌ام. امینی به او گفته بود مردان بزرگ وقتی به آخر خط می‌رسند، خودکشی می‌کنند. مصدق گفته بود من جرئت خودکشی ندارم. او در تردید برای استعفا بود و امینی لابد برای این اصرار داشت قوام بماند که مصدق نجات پیدا کند.

*شما در مذاکراتی که آیت‌الله کاشانی با امینی و علا داشتند، شرکت داشتید؟

ابداً، نه شرکت داشتم و نه عکس می‌گرفتم، چون خلاف ادب بود. چندین دفعه دکتر مصدق و آقای کاشانی تک و تنها بودند و جز من کسی نبود، ولی ابداً داخل نمی‌رفتم که ببینم چه می‌گویند. من تنها در موارد معدودی شاهد گفت‌و‌گوهای آیت‌الله کاشانی با مراجعین خود، به‌ویژه سیاسیونی بودم که ایشان دلشان نمی‌خواست با آنها خصوصی صحبت کنند. نکاتی را هم که ذکر کردم، بعداً از خود آقا شنیدم.

به نظر می‌رسد فعالیت‌های آیت‌الله کاشانی در روزهای معدود صدارت قوام، بیش از آنچه که برای شخص مصدق باشد، برای حفظ‌ نهضت ملی بود. دو باره سئوال خود را تکرار می‌کنم. به‌رغم جد و جهد و قاطعیتی که آیت‌الله کاشانی در این روزها از خود نشان داد،‌ آیا رفتارهای سئوال‌برانگیز مصدق در استعفا دادن و سایر مسائل، برای ایشان انتقادبرانگیز نبود؟

وقتی انسان کسی را ندارد، مجبور است که خیلی چیزها را نادیده بگیرد و ما هم همین کار را ‌کردیم. آن زمان کسی نمی‌توانست جای دکتر مصدق را با آن همه گذشته افتخار‌آمیزی که داشت بگیرد، ولی امروز می‌بینیم شاید اگر قوام آمده بود، این قدر ضرر نمی‌دیدیم که با نخست‌وزیری دکتر مصدق دیدیم .

*در آن روزها غیر از حسین‌مکی،کس دیگری قادر به تماس با دکتر مصدق نشد؟

خیر، فقط مکی، چون خیلی با هم دوست بودند. آیت‌الله کاشانی بعدها برای ما می‌گفتند که مکی به مصدق گفته بود حالا که می‌خواهی استعفا بدهی، لااقل علت استعفایت را هم بنویس.

*در اعلامیه تهدید‌آمیز قوام که قبل از سی‌تیر صادر شد، او بی‌آنکه نامی از کسی ببرد، لبه تیز حمله خود را متوجه آیت‌الله کاشانی می‌‌کند، با اینکه علی‌الظاهر،‌ رقیب   او دکتر مصدق است. به نظر شما چرا قوام از بین تمام کسانی که با نخست‌وزیری او مخالف بودند،‌ بیشتر آیت‌الله کاشانی را مورد خطاب و عتاب قرار داد؟

در آن زمان کسی غیر از آیت‌الله کاشانی این قدرت را نداشت که مردم را به خیابان‌ها بکشاند. مهندس حسیبی می‌توانست؟ مهندس زیرک‌زاده می‌توانست؟ چه کسی دنبال سنجابی می‌رفت؟ اینها پوشال‌های روی آب بودند، همان طور که دیدیم در اول انقلاب که می‌خواستند علیه لایحه قصاص، میتینگ راه بیندازند، با یک تشر امام جا زدند. اینها شخصیت‌هائی نبودند که مردم به آنها تکیه کنند. تنها کسی که قوام خوب می‌شناخت و می‌دانست مردم به او اعتماد و اتکا ندارند و نمی‌توانند داشته باشند،‌ آیت‌الله کاشانی بود. او یک بار هم آقای کاشانی را به بهجت آباد قزوین تبعید کرده بود و خوب می‌دانست قدرت حقیقی در کجاست. او در کاغذی که درباره مجلس مؤسسان به شاه نوشته بود، هم خودش و هم شاه، شخصیت آیت‌الله کاشانی را تقدیس کرده بودند، بنابراین شخصیت دیگری نبود که بتواند نهضت عظیم سی‌تیر را راه‌ بیندازد و مردم گوش به فرمان او باشند، این بود که قوام‌السلطنه پیکان حمله‌اش را به طرف آیت‌الله کاشانی گرفت.

*اشاره کردید به بسیج نیروهای مردمی در شهرهای مختلف برای نشان دادن قدرت آیت‌الله کاشانی علیه حکومت قوام. از فرآیند آماده کردن مردم برای نهضت چه خاطراتی دارید؟

گفتم که قبل از سی‌تیر، همراه مرحوم نخشب به قزوین رفتیم، بعد از سی‌تیر هم در کرمانشاه بودیم. در قزوین با مرحوم محمد نخشب میتینگی را به راه انداخیتم که حتی رئیس شهربانی قزوین هم در آن شرکت کرده بود. وقتی که من گفتم:‌ «شاها! دیگر از قوام، این کدوی گندیده کاری ساخته نیست.» متوجه شدم که رئیس شهربانی قزوین یواشکی از میان جمعیت فرار کرد. در کرمانشاه، فامیل‌های ما، برادران کریمی، در اصفهان فامیل‌های کریمی، در شیراز آقای حسین رازی از طرف نخشبیون اقداماتی کرد، در مشهد،‌ دوستان ما که آن وقت‌ها جزو نخشبیون بودند، اقداماتی کردند،‌ از جمله آقای محمد‌تقی‌شریعتی، در شمال خانواده پیشوائی بودند؛ همگی در شهرستان‌ها، مردم را تحریک و تهییج کردند که از خانه‌ها بیرون بریزند و به صحنه بیایند و سی‌تیر به وجود بیاید.

*به‌طور مشخص اولین هسته‌های مقاومت در کجا شکل گرفتند؟

از روزی که مصدق استعفا داد، تظاهرات بود، منتهی تظاهرات بزرگ در روز  سی‌تیر انجام شد. ما در تظاهرات با جبهه ‌ملی اختلاف داشتیم، چون جبهه ‌ملی می‌گفت برویم روی پشت بام‌ها و با قاشق به تشت بزنیم و سروصدا کنیم. آیت‌الله کاشانی می‌گفت:‌ «خیر! ما باید به خیابان‌ها بریزیم و ملت باید خون بدهد تا آزادی را به دست بیاورد.» در شب 29 تیر از طرف شهربانی آمدند از آقای رضوی و سران مقاومت در مجلس، کاغذ گرفتند که مردم! در سی‌تیر در خانه‌هایتان بمانید و آن را در ساعت 12 شب در رادیو خواندند که مردم در روز  سی‌تیر سکوت و آرامش خود را حفظ کنند، ولی مردم توجه نکردند. وقتی که این اعلامیه را منتشر کردند و ما دیدیم که ممکن است مردم نیایند، خودمان به خیابان‌ها ریختیم و مثلاً خود من همراه دائی بزرگم، سید محمد کاشانی و عده‌ای دیگر در بهارستان تظاهرات کردیم و سربازها به طرف خیابان اکباتان تیراندازی کردند. من داشتم به طرف خیابان اکباتان می‌رفتم که دیدم کسی با خون خودش روی دیوار نوشته یا مرگ یا مصدق و داشتم تماشا می‌کردم که راننده یک تاکسی نگه داشت و مرا گرفت و داخل ماشین کشید و گفت: «جوان! به مادرت رحم کن.» و مرا از آن معرکه،  بیرون آورد. اصلاً نفهمیدم چه کسی بود و از کجا آمد، وگرنه ممکن بود در آنجا کشته بشوم. به هرحال اعلامیه جبهه به اصطلاح نهضت مقاومت ملی در مجلس، هیچ تأثیر نکرد و ما توانستیم  سی‌تیر را خیلی جانانه راه بیندازیم.

*در سی‌تیر هنگامی که در شهر می‌گشتید و شاهد برخوردها بودید، چه صحنه‌هائی شما را خیلی تحت تاثیر قرار داد؟

یکی در خیابان اکباتان، جلوی حزب زحمتکشان بود که طرفداران دکتر بقائی ریخته بودند و علیه قوام‌السلطنه شعار می‌دادند و بعد موقعی بود که قوام استعفا داد و ما همراه مرحوم سید محمد کاشانی آمدیم که به مردم خبر بدهیم، ایشان روی ماشین رفتند و سخنرانی کردند. به‌قدری جمعیت بود که میدان جا نداشت و تمام خیابان‌های اطراف هم شلوغ بودند. سربازها همه به سربازخانه‌ها رفته بودند و پلیسی هم نبود. طرفداران نهضت ملی و حزب زحمتکشان، ترافیک و نظم شهر را حفظ کردند و هیچ حادثه بدی در آن روز اتفاق نیفتاد.

 

*در روز سی‌تیر با آیت‌الله کاشانی هم تماس داشتید؟ از حالات ایشان بگوئید.

بله در روز سی‌تیر دائماً‌ پیش آقا می‌رفتیم و می‌آمدیم. آقا به‌قدری افسرده بودند که روز بعدش که یک عکاس آمد عکس بگیرد و به ایشان گفت: «آقا! بخندید!‌» آقا فرمودند:‌ «مردم کشته شده‌اند و خون داده‌اند، من بخندم؟» و با حالت بسیار افسرده‌ای از ایشان عکس گرفتند. آیت‌الله کاشانی در روز  سی‌تیر و چند روز قبل از آن فقط پای تلفن بودند. چندین رشته تلفن از خانه‌ همسایه‌ها به منزل آقای گرامی کشیده بودیم و آقای کاشانی از این طریق با تمام شهرستان‌ها در تماس بودند.

*نکته مهم‌تری که از فردای  سی‌تیر شروع می‌شود، مراجعه خیل آسیب‌دیدگان این رویداد به آیت‌الله کاشانی و تشکیل کمیسیونی برای مجازات و محاکمه قوام و مصادره اموال او و پیگیری پرونده آسیب‌دیدگان سی‌تیر است. مقدمتاً بفرمائید که از سوی آن آسیب دیدگان برای احقاق حقوقشان، چقدر به آیت‌الله کاشانی مراجعه می‌شد؟

غروب روز سی‌تیر آیت‌الله کاشانی به پامنار برگشتند،‌ چون جمعیت زیادی به آنجا می‌آمد،‌ پدران و مادران می‌آمدند،‌زن‌ها و بچه‌ها می‌آمدند که کسان ما کشته شده‌اند. آقا به دکتر مصدق تلفن کرد و گفت:‌ «شما در خانه‌ات  بسته است، مردم در اینجا به من مراجعه می‌کنند، چون دستشان فقط به من می‌رسد.» دکتر مصدق می‌گفت که به وسیله مجلس یک کاری می‌کنیم، ولی متاسفانه نه تنها کاری نکرد،‌ بلکه جلوی کار کمیسیون مربوطه را هم گرفت و قول‌هائی هم که آیت‌الله کاشانی به مردم داده بود که مسببین را مجازات می‌‌کنیم، به نتیجه نرسید و هیچ کسی را ابداً‌ مجازات نکردند و باعث ناراحتی و اختلاف مصدق و کاشانی و جبهه ملی شدند. آنهائی که تلفات داده بودند، آیت‌الله کاشانی را مقصر می‌دانستند و می‌گفتند ما به دستور شما به خیابان‌ها ریختیم. دستشان به دکتر مصدق که نمی‌‌رسید و دائماً از آیت‌الله کاشانی می‌خواستند کاری کند. آیت‌الله کاشانی به مصدق می‌گفتند:‌ «من جواب مردم را چه بدهم. که شما برداشتی سرلشگر وثوق را که جلوی کفن‌پوش‌های کرمانشاه را گرفت و حتی آب را هم به روی آنها بست،    ‌معاون وزارت دفاع ملی کردی؟» ولی دکتر مصدق راه خود را انتخاب کرده بود. او می‌خواست به وسیله این هیاهو،‌ از کار برکنار شود و خودش را اسطوره زمان کند.

*دکتر مصدق بعد از قیام سی‌تیر، نوعی سپر حفاظتی برای قوام ایجاد می‌‌کند. آیا این به علت خویشاوندی بود یا بنا به عقیده برخی، به علت همدستی؟ و یا فرض‌های دیگری مطرح بودند؟

 این رویداد به وسیله آیت‌الله کاشانی و دیگران واقع شده بود و دکتر مصدق نمی‌خواست در دست اینها باشد که بتوانند مسببین سی‌تیر را مجازات کنند. عده‌ای از تجار بازار به آیت‌الله کاشانی رجوع کردند و برای شهدای سی‌تیر بنای یادبود ساختند. دکتر مصدق چندی بعد، در حالی که کوچک‌ترین اقدامی برای مجازات قاتلین این شهدا نکرده بود،‌ با قرآن سر مزار آنها رفت و در آن روزهای بحرانی گفت: «به این قرآن قسم، من به شما احترام می‌گذارم.» این کار به چه درد بازماندگان شهدای سی‌تیر   می‌خورد؟ او خودش باعث این ماجرا شده بود و حالا با این نوع حیله‌ها جلوی مجازات مسببین اصلی را می‌گرفت. مصدق در دادگاه می‌گوید اگر قرار باشد کسانی که در ارتش هستند و کاری کرده‌اند، مجازات شوند،‌ دیگر هیچ سربازی جلو نمی‌رود و کاری نمی‌کند، در حالی‌که مثلاً سرهنگ قرانی نامی که یک یخ فروش را می‌زند و می‌کشد، قتل محسوب می‌شود، چون در راستای وظایف سربازی نیست.

 البته قوام‌السلطنه فامیل مصدق بود. در روزهای بعد از سی‌تیر خانم ضیاء اشرف از طرف دکتر مصدق می‌رود نزد قوام و به او می‌گوید: «بد شد!» قوام می‌گوید: «برای من بد شد، برای شما که بد نشد.» قوام می‌دانست که مصدق با استعفایش این بلوا را به پا کرده و به‌علاوه آبروی دکتر بقائی را هم که رئیس کمیسیون تحقیق بود،‌ برده، چون مدارک را از طرف وزارت دفاع ملی در اختیار کمیسیون تحقیق مجلس نمی‌گذاشت. دکتر بقائی می‌گفت: «این مسخره‌بازی‌ها چیست؟» و دکتر مصدق از آیت‌الله کاشانی که رئیس مجلس بود خواست که دکتر بقائی توبیخ شود. دکتر بقائی هم آمد پیش آیت‌الله کاشانی و گفت: «لطفا مرا توبیخ کنید تا کار بیخ پیدا نکند و باعث اختلافات دیگر نشود.» و آیت‌الله کاشانی هم دکتر بقائی را توبیخ کردند. دکتر مصدق گفته بود به وزرای من توهین شده و باید دکتر بقائی توبیخ شود که بنا به خواست خود دکتر بقائی از آقا، او در مجلس رسماً توبیخ شد که اختلاف ادامه پیدا نکند. بعدها دکتر مصدق گفته بود این دخالت قوه مقننه در قوه قضائیه است که مجلس مصادره قوام‌السلطنه و اعدام او را تصویب کرده،‌ ولی هیچ کس پیدا نشد بگوید چطور خود شما در یک سال و نیم مجلس، هرسه قوه را به خودت تعلق دادی؟ آن خلاف قانون نبود، ‌ولی این عمل مجلس خلاف قانون بود؟

*مجلس می‌خواست پیرامون این ماجرا تحقیقات انجام بدهد یاصدور و اجرای حکم را هم دنبال می کرد؟

نه، منظور گذراندن قانون مهدورالدم ‌بودن قوام بود که به مناسبت آن باید اموال او مصادره می‌شد. مصدق می‌گفت این دخالت قوه مقننه در قوه قضائیه است و با تفکیک قوا منافات دارد، ولی خودش بعداً در عمل، معنای تفکیک قوا را نشان داد!

*پس عملا پیگیری قضیه آسیب‌دیدگان سی‌تیر به جائی نرسید.

نه تنها به جائی نرسید، بلکه مسئله ناراحت‌کننده این بود که حتی آدم‌های ضعیفی مثل رختشوها آمدند و  پول دادند که به بازماندگان سی‌تیر برسد. دکتر مصدق حتی این پول را هم که مبلغ قابل ملاحظه‌ای هم بود، به بازماندگان شهدای سی‌تیر نداد و نهایتاً ‌برای زلزله «دورود» ‌مصرف شد!

*آیت‌الله کاشانی ستادی و افرادی را برای  کمک به اینها تعیین نکردند؟

چرا، ولی قدرت اجرائی نداشتند. پول‌هائی هم که مستقیما تجار می‌دادند، آقا می گفتند ببرید به فلان بیوه زن بدهید، به فلان مادر پسر مرده بدهید و خود تجار می‌بردند و می‌دادند، ولی پول‌هائی که مستقیماً از طریق دولت دکتر مصدق به صندوق بانک ملی واریز شده بود، به بازماندگان  سی‌تیر داده نشد. از یک طرف با قرآن سر قبر آنها می‌رود و از آن طرف این پول‌ها را آن قدر نداد که به دست زاهدی افتاد!

*یکی از نتایج شاخص سی‌تیر، ریاست مجلس آیت‌الله کاشانی بود. برخی می‌گویند که دکتر مصدق از طرق مختلف تلاش کرد که ایشان رئیس مجلس نشود و دکتر معظمی رئیس مجلس شود. در این مورد چه خاطراتی دارید؟

وقتی که آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس شدند، روزنامه لوموند پاریس نوشت یکی از موفقیت های بزرگ دکتر مصدق بعد از رسیدن مجدد به صدارت، ریاست آیت‌‌الله کاشانی،‌ رفیق همرزم اوست، ولی این توهم آدم‌های خوش‌بین بود. این خاطره را باید از داماد ایشان، آقای گرامی، ‌بپرسید. آقای کاشانی قبل از ریاست مجلسی برای دکتر مصدق یادداشت نوشت که اگر نمی‌خواستید تذکره مردم را بدهید که بروند حج، چرا به آنها خبر ندادید که از خانه و کاشانه‌شان آواره نشوند و آبرویشان نرود که بدون تذکره برگردند. بار اولی که آقای گرامی نزد وی می‌رود، مصدق از قضیه ریاست مجلسی آقا خبر ندارد و ‌برخورد زشتی با آقای گرامی می‌‌کند‌،‌ ولی به‌محض اینکه خبردار می‌شود که آقا رئیس مجلس شده، دنبال آقای گرامی می‌فرستد و از او دلجوئی می‌کند و می‌گوید که به آقا بگوید که دولت در فکر انجام این کار هست! چنین برخوردی را بگذارید کنار؛ روزی هم که دکتر معظمی رئیس مجلس شد، همان شب هیئت دولت از طرف دکتر مصدق به مجلس رفت و به او تبریک گفت. قضیه انتخاب آیت‌الله کاشانی هم این بود که نه دفعه اول و نه دفعه دوم، ایشان نمی‌خواستند رئیس مجلس شوند، ولی بعد دیدند که دارد اختلاف می‌افتد و معظمی و شایگان جلو افتاده‌اند و ممکن است ریاست مجلس به دست اکثریت مجلس و یکی مثل سردار فاخر بیفتد، به زور این ریاست را پذیرفتند. حسیبی و شایگان و سنجابی به نارون رفتند، چون آقای کاشانی بعد از نامه نامهربانانه دکتر مصدق که نوشته بود شما در کارها دخالت نکنید، قهر کرده و به ده بیست کیلومتری تهران به دهکده نارون رفته بود. حسیبی و سنجابی در خاطراتشان نوشته‌اند که ما رفتیم  وگفتیم شما آیت‌الله زمان هستید و ریاست مجلس برای شما خوب نیست. این سه تا از طرف مصدق آمده بودند که ایشان رئیس مجلس نشود و آقای دکتر شایگان گفته بود که: «سید علی...، (منظورش خودش بود) می‌خواهد شما را آلت دست خودش و رئیس مجلس کند و شما را در مقابل مصدق بگذارد.» آقا گفتند: «شما بروید و اگر اختلافی بین شما پیدا نشد و به یکی رای دادید، مرا به شائبه‌های سیاسی آلوده نکنید.» بین آنها توافقی نشد و در همان لحظه هم که آیت‌الله کاشانی را انتخاب کردند، هفت نفر از فراکسیون جبهه ملی که از مشاورین دکتر مصدق بودند، به آیت‌الله کاشانی رای ندادند و برای اینکه آقا را از اعتبار بیندازند، در زمان ریاست ایشان ، دو بار اختیارات را از مجلس گرفتند.

 *شما خودتان شنیدید که دکتر مصدق نمی‌خواست آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس شود؟

بله، آن سه تا آمده بودند نارون و من برایشان چای بردم و اعتراف شایگان را به گوش خودم شنیدم که گفت:‌ «این سید علی..... به خاطر خودش می‌خواهد که شما رئیس مجلس شوید و در مقابل مصدق قرار بگیرید که برای شما خوب نیست.» می‌خواستند آقا را پشیمان کنند که رئیس مجلس نشود. این سه تا از طرف مصدق آمده بودند، چون فراکسیون جبهه ملی نتوانسته بود از بین خودشان کسی را انتخاب کند. دکتر مصدق نمی‌خواست قدرت دیگری در مقابلش باشد. آیت‌الله کاشانی به وسیله شایگان و بقیه، کمیته‌ای را تشکیل داده بودند که اتحاد اسلامی و کنفرانس اسلامی را در پائیز آن سال در تهران تشکیل بدهند، ولی اینها کارشکنی کردند و حتی روزنامه‌هایشان نوشتند که رجال اسلامی دعوت آیت‌الله کاشانی را قبول نکردند که من همین جا در اسپانیا، تلگراف مفتی اعظم، تلگراف بورقیبه و تلگراف عده‌ زیادی از کسانی را که این دعوت را قبول کرده بودند، همه را دارم که اظهار خوشوقتی کرده و اعلام کرده بودند که حاضرند در کنفرانس شرکت کنند به شرط آنکه چند هفته قبل به آنها خبر داده شود.

*این سه نفر برای راضی کردن آیت‌الله کاشانی آمده بودند یا برای منصرف کردن ایشان؟

اینها آمده بودند آقا را راضی کنند که نپذیرند، آقای حسیبی هم در خاطراتش ماجرای آن شب را آورده است.

*شواهد نشان می‌دهند که آیت‌الله کاشانی، به‌رغم مخالفت با این سیر قانون‌شکنی، بعد از رویداد سی‌تیر هم برای حفظ وضعیت موجود تلاش می‌کرد و حمایت‌هایش از دکتر مصدق کماکان ادامه داشت. ظاهراً اولین دیدار بعد از سی‌تیر، بعد از سفر حج ایشان است. نظر به حضور شما در آن ملاقات، شنیدن خاطره آن، در این بخش برای ما مغتنم است.  

دکتر مصدق بعد از بازگشت آیت‌الله کاشانی از سفر حج، در ساعت 5/2 بعد از ظهر، نه از در عمومی منزل که از در اندرونی، وارد منزل آیت‌الله کاشانی شد. وقتی هم که نشست، می‌خواست دست آیت‌الله کاشانی را ببوسد که آقا اجازه ندادند و پیشانی‌اش را بوسیدند. در عکس هم معلوم است که آن قدر خم شده که می‌خواست دست آقا را ببوسد. یک عکس دیگر این ملاقات هم همانی است که دارد سیگار آقا را آتش می‌زند. در آنجا من از لحاظ رعایت ادب، زیاد در اتاق نماندم. نمی‌خواستم بشنوم که چه می‌گویند. دکتر مصدق در مجموع می‌خواست کدورت ناشی از نوشتن آن کاغذ را از دل آقا بیرون ببرد، ولی مسئله‌ای که به شکست انجامیده، قاعدتاً اصلاح‌پذیر نیست و این که می‌گویند اختلاف افتاد، چون آیت‌الله کاشانی دو باره رئیس مجلس نشد، اختلاف افتاد چون آقازاده‌ها دخالت می‌کردند. این طور نیست. یکی از آنها به نام علی رهنما یک کتاب هزار و صد صفحه‌ای نوشته و از اول تا آخر ایراد به آیت‌الله کاشانی گرفته که ایشان توصیه می‌نوشتند، چه در زمان رضاشاه و چه بعد از او. من از ایشان می‌پرسم اگر یک دولتی خوب عمل کند، احتیاج به توصیه کسی هست؟  مردم به ادارات می‌روند و کارشان انجام می‌شود و راضی برمی‌گردند، ولی این ادارات، مردم را راه نمی‌دادند. اگر آیت‌الله کاشانی کمک نمی‌کرد، ناراضیان از دولت دکتر مصدق از همان اول، مقابل او می‌ایستادند. آیت‌الله کاشانی وقتی که از تبعید لبنان، برمی‌گشت، در دمشق از هواپیما پیاده شد. یک مادری جلو می‌رود و عبای آقا را می‌گیرد که: «ای آقا! ای امام! به من رحم کنید. تنها پسرم را می‌خواهند فردا اعدام کنند.» آیت‌الله کاشانی اگر حرف آقای رهنما را گوش می‌کرد، نباید توصیه می‌کرد، ولی روی پله‌های هواپیما سخنرانی کرد و گفت: «من از آقای ادیب شیکلی، یک اوغور راهی(سوغاتی) می‌خواهم که آزادی پسر این خانم است. هر گناهی هم که داشته باشد.» فردای آن روز، پسر را آزاد کردند، ولی طرفداران آقای دکتر مصدق ایراد می‌گیرند که چرا آقای کاشانی توصیه می‌کرده؟ آنها نمی‌پرسند مگر چه می‌خواسته؟ چرا نگفته پسر مرا به فلان جا ببرید یا فلان منصب را به او بدهید. آقایان که خودشان این کارها را می‌کردند. او راهگشای مردم بود و تا آخر عمرش هم بوده. همسر من نتیجه مرحوم حسن مستوفی است. ایشان تعریف می‌کرد که یک روز پدرش، مستوفی‌الممالک، خیلی عصبانی آمد خانه و گفت: «این محمدخان(یعنی دکتر مصدق) از پاریس از من می‌خواهد که یک تصدیق برایش بنویسم که بتواند به دانشگاه وارد شود.» تصدیق هم این بود که باید می‌نوشت که ایشان نوکر دولت است و باید در عرض دو سال، کارش تمام شود و برگردد سرِ کاردولتی. ما گفتیم: «آقا! حالا شما کمکش کنید و بگذارید به کارش برسد.» که توصیه‌نامه را گرفت. گمان می‌کنم دکتر مصدق، خودش در خاطراتش آورده که با این تصدیق و با این توصیه، وارد دانشکده سوربن در پاریس می‌شود. چطور ایشان حق داشته با توصیه موفق شود، ولی دیگران حق نداشته‌اند.  

*هنگامی که سیر حوادث به گونه‌ای پیش رفت که نهضت به نتیجه نرسید و شرایط به گونه دیگری رقم خورد، آیا شما هیچ وقت احساس پشیمانی یا انکاری را در آیت‌الله کاشانی نسبت به سی‌تیر مشاهده کردید یا نه؟

آیت‌الله کاشانی در سی‌تیر به دکتر مصدق ایمان داشتند و هرچند مصدق همه را گول زد، ‌ولی آقا مفتخر بودند که اجازه ندادند قوام سرکار بیاید، چون اگر او آمده بود، نهضت در همان زمان از بین رفته بود، ولی اگر آقا می‌دانستند که مصدق آخر سر دولت را تحویل زاهدی می‌دهد و آن کنسرسیوم ننگین به ایران تحمیل می‌شود، معلوم است که از همه چیز سرخورده می‌شدند.  

دوست دارم در انتهای گفتگو این شعر را از حافظ بخوانم که:

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

منبع: فارس


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر