( 0. امتیاز از )


جعفريان که خود جانباز است، اين شعر را به جانبازان تحت درمان در «کلينيک درد» بيمارستان خاتم الانبياء تقديم کرده است.
شعر محمدحسين جعفريان که در قالب نو سروده شده است، «عاشقانه‌هاي يک کلمن!» نام دارد.
وي اين شعر را اختصاصاً در اختيار خبرگزاري فارس قرار داده است:

ديگر نمي‌گويم؛ پيشتر نرو!
اينجا باتلاق است!
حالا مي‌گردم به کشف باتلاقي تواناتر
در اينهمه خردي که حتي باتلاق‌هايش
وظيفه‌شناس و عالي نيستند.

همه‌ چيز در معطلي است
ميوه‌اي که گل
پولي که کتاب مقدس
و مسجدي که بنگاه املاک.

ما را چه شده است؟
اين يک معماي پيچيده است
همه در آرزوي کسب چيزي هستند
که من با آن جنگيده‌ام
و جالب آنکه بايد خدمتکارشان باشم
در حاليکه دست و پا ندارم
گاهي چشم، زبان و به گمان آنها حتي شعور!

من بي‌دست، بي‌پا، زبان، گاهي چشم
و به گمان آنها حتي شعور
در دورافتاده‌ترين اتاق بداخلاق‌ترين بيمارستان
وظيفه حفاظت از مرزهايي را دارم
که تمام روزنامه‌ها و شبکه‌هاي تلويزيوني
حتي رفقاي ديروزم - قربتاً الي‌الله -
با تلاش تحسين‌برانگيز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزي
با نخاع قطع شده‌‌ام
بايد در صف اول باشم
و هميشه بايد باشم
چون تريبون، گلدان و صندلي
باشم تا رسيدن نمايندگان بانک‌ها
سپس وظيفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيون‌هاي درجه چهار باشم
بي‌دست و پا بدوم، شنا کنم و ...
دفاع از غرور ملي-اسلامي در تمام ميادين
چون گذشته که با يازده تير و ترکش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا يک پيمانکار آن پل را بازسازي کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستي ندارم.
اگر نه يابد نوار را من مي‌بريدم
نشد.
وزير اين زحمت را کشيد
تلويزيون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزير به وزارتخانه‌اش
پيمانکاران به ويلاهايشان
و من به تختم.

من نمي‌دانم چه هستم
نه کيفي و نه کمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتي ...
به قول مرتضي؛ کلمنم!
اما اين کلمن يک رأي دارد
که دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم مي‌گيرد
خيلي جاي تقدير و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير کنم
اينجاست که حال من مهم مي‌شود.

شايد حالا پيمانکاران، فرشتگان شب‌هاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يک اختلاس‌پيشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده‌ام
و لابد اسناد آن در يک وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همين‌طور بايد
در دور افتاده‌ترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره‌ام.

سرمايه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
يکصد و شصت کيلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد مي‌دانم تختم
يکصد و شصت سانتي‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتاده‌ام
يکبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يک رستوران ببرندم!

من يک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من مي‌گريزند
با بهره‌ هوشي يکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه يک دلال باغباني مي‌کند
و پسرم مي‌گويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.

فرو بريزيد اي منورهاي رنگارنگ!
گمانم در اين تاريکي گم شده‌ام
و بين خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا ديگر اسيرم نمي‌کنند
آه! چه کسي يک قطع نخاعي بي‌مصرف را اسير مي‌کند
و باز آه! چه کسي يک اسير را اسير مي‌کند
آه و آه که از ياد بردم، من اسيرم
زنداني با اعمال شاقه
آماده براي هر افتتاح، اعلام راي
و رقصيدن به سازها و مناسبت‌هاي گوناگون
و بي‌اختيار در انتخاب غذا
انتخاب رؤياها
حتي در انشاي اعترافاتم.
و شهيد، شهيد که چه دور است و بزرگ
با تمام داراييش؛
يک شيشه شکسته
يک قاب آلومينيومي
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمي ندارد
و هميشه مي‌خندد
و شهيد که بسيار دور است از اين خطوط ناخوانا
از اين زبان بي‌سابقه نامفهوم
و اين تصاوير تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمي ندارد
و هميشه مي‌خندد
و بسيار خوشبخت است
زيرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده مي‌شوم
براي شکنجه‌اي تازه
در دور افتاده‌ترين اتاق بداخلاق‌ترين بيمارستان
در باغ وحشي به نام کلينيک درد
تا مواد اوليه شکنجه‌اي تازه باشم
براي جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت يک مترو شصت سانتي‌ام
به خاک بيندازم
اما نميرم
درد اين ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند
اما همچنان شهيدي زنده باقي بمانم.
 
 


انتهای پیام

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر