( 0. امتیاز از )

على اى محرم اسرار مکتوم 
على اى حقِّ از حقّ گشته محروم
على اى آفتاب برج تنزيل 
على اى گوهر درياى تأويل
على اى شمع جمع آفرينش 
تويى چشم و چراغ اهل بينش
على اسم رضىّ بى مثال است 
على وجه مُضيئ ذوالجلال است
على جَنبُ القوىّ حق مطلق 
على راه سوىّ حضرت حقّ
على در غيب مطلق سرُّالاسرار 
على در مشهد حقّ نورالانوار
على هم وزن ثقل الله اکبر 
على عرش خدا را هست لنگر
على حبل المتين عقل و دين است 
امام الاوّلين و الآخرين است
على اى پرده دار پرده غيب 
بر افکن پرده از اسرار « لاريب »
به دانايى ز کُنه کون آگاه 
به هنگام توانايى يدالله
خم اَبروى او چوگان کونين 
کِه جز احمد رسد تا قاب قوسين؟
در اوج عِزّ تعالى و تقدّس 
تجلاى جمال فيض أقدس
در آن ظلمت که اين آب حيات است 
خليلِ عشق و خضرِ عقل مات است
گشايد گر زبان فصل الخطابست 
فرو بندد چو لب علم الکتاب است
به تشريع و به تکوين جانِ تن اوست 
ولىّ الله قائم بالسّنن اوست
ببخشد در رکوع خاتم گدا را 
به سجده جان و دل داده خدا را
يَلى الخلق و يَلى الحقّ در على جمع 
فلک پروانه رخسار اين شمع
شب إسراء به خلوتگاه معبود 
لسانُ الله على ، احمد ، اُذُن بود
کلام الله ناطق شد از آن شب 
که حق با لهجه او گفت مطلب
خدا را خلوت آن شب با نبى بود 
و « ما اوحى إلى عبده » على بود
چه موزون تر بود زان قد و قامت 
که ميزان است در روز قيامت
چه عمر اين جهان آخر سر آيد 
على با کبرياى حق بيايد
بدست او کليد جنّت و نار 
جدا سازد صف ابرار و فجّار
گشايد او درِ خلدِ برين را 
نمايد « اُزلفت للمتقين » را
فرود آيند چون بر حوض کوثر 
« سقاهُم ربّهم » با دست حيدر
نگاهى گر کند آن ماه رخسار 
به خورشيد فلک مانَد ز رفتار
هلال ابرويش با يک اشارت 
کند ردّ شمس هنگام عبادت
نهيبى گر زند آن شير يزدان 
ز قهر او بسوزد جان شيطان
کسى که نزد آن أعلى علىّ است 
همو بر ما سَوى يکسر ولىّ است
تويى صبح أزل بنما تنفّس 
که تا روشن شود آفاق و انفس
که موسى آنچه را ناديده در طور 
ببيند در تو اى نورٌ على نور
تويى در کنج عِزلت کَنز مخفى 
بيا بيرون که هستى تاجِ هستى
تو در شب شاهد غيب الغيوبى 
تو اندر روز ستّارالعيوبى
تو نورالله انور در نمُودى 
ضياءالله اَزْهر در وجودى
تو ساقىّ زُلال لا يزالى 
جهان فانى تو فيض بى زوالى
تو اوّل واردى در روز موعود 
تو اوّل شاهدى در يوم مشهود
لواى حمد در دست تو بايد 
علمدارى خدا را چون تو شايد
نه تنها پيش تو پشت فلک خم 
که آدم تا مسيحا زير پرچم
اگر بى تو نبودى ناقص آيين 
نبود « اليوم اکملت لکم دين »
تو چون هستى ولىّ عصمة الدين 
ندارد دين و آيين بى تو تضمين
به دوش مصطفى چون پا نهادى 
قَدَم بر طاق « أو أدنى » نهادى
که جز دست خدا را هست قدرت 
گذارد پاى بر مهر نبوت
نباشد جز تو ثانى مصطفى را 
تويى در انّما ثالث خدا را
چو در روى تو نور خود خدا ديد 
تو را ديد و براى خود پسنديد
چو آن سيرت در اين صورت قلم زد 
تبارک گفت بر خود کاين رقم زد
اگر بر مـا سوى شد مصطفى سَر 
بر آن سر مرتضى شد تاج و افسر
بود فيض مقدّس سايه تو 
ز عقل و وهم برتر پايه تو
تو را چون قبله عالم خدا خواست 
به يُمْنِ مولد تو کعبه را ساخت
خدا را خانه زادى چون تو بايد 
که لوث لات و عُزّى را زدايد
شد از نام خدا ، نام تو مشتق 
ز قيد مـا سوى روح تو مطلق
کليد علم حق باشد زبانت 
لسانُ الله پنهان در دهانت
« سلونى » گو تو در جاى پيمبر 
بکش روح القدس را زير منبر
چو بگشايى لب معجز نما را 
چو بنمايى کف مشکل گشا را
بَرد آن دم مسيحا را ز سر هوش 
کند موسى يد بيضا فراموش
متاع جان چو آوردى به بازار 
به « مَنْ يشرى » خدايت شد خريدار
به جاى مصطفى خفتى شب تار 
که از خواب تو عالم گشت بيدار
پرستيدى به اهليّت خدا را 
سپر کردى به جانت مصطفى را
سزايت غير نفس مصطفى نيست 
جزاى تو به جز ذات خدا نيست
زدى بر فرق کفر و شرک ضربت 
ز جنّ و انس بردى گوىِ سبقت
کجا عدل تو آيد در عبارت 
که « ثانى اثنين » حقّى در شهادت
حديث منزلت قدر تو باشد 
خدا را بندگى فخر تو باشد
تويى اسُّ الاساس عقل و ايمان 
تويى سقف رفيع کاخ عرفان
تويى باب مدينه ى علم و حکمت 
تويى عدل مجسّم ، عين عصمت
نشان غيبِ بى نام و نشانى 
نگين خاتم پيغمبرانى
خدا را بود سرّى غيب و مکنون 
که کُفو او نبود آدم و من دون
نهفته تحفه در تفّاحه اى بود 
به شوقش مصطفى بس راه پيمود
به سرّ مستسر واصل شد آنگاه 
که زد از خاک بر افلاک خرگاه
امين حق رسيد آن دم به مخزن 
برون شد گوهر عالم ز مکمن
گرفت از دست حق طوبى و کوثر 
همايون دخترى زهراى اطهر
سپرد آنگه به تو سرّ خدا را 
شدى محرم حريم کبريا را
ملائک مات و مبهوتند کاين کيست 
که جز او کفو ناموس خدا نيست
چو باب الله را دست تو بگشود 
بجز باب تو شد ابواب مسدود
به حکم محکم « من کنت مولاه » 
بود فرمان تو فرمان الله
تويى قهر خدا بر دشمنانش 
تويى لطف خدا بر دوستانش
تو اقيانوس بى پايان علمى 
تو درياى محيط علم و حلمى
خجل از جود تو ابر بهاران 
چو بگشايى دو دست فضل و احسان
امير « لافتايى » در فتوت 
سرشت فطرتت عدل و مروت
دو شبلت زينت عرش برينند 
چراغ آسمانها و زمينند
به نسل تو به پا دين است و دنيا 
طفيل هستيت اُولى و عقبى
تو صاحب رايتى در فتح خيبر 
که محبوب خدايى و پيمبر
چو شد فتح و ظفر هر جا به دستت 
شدى دست خدا وين ناز شصتت
فلک يک دانه گوهر در صدف داشت 
درّى اندر بيابان نجف داشت
شد آن درّ درة التّاج رسالت 
مزيّن شد به آن عرش امامت
کمال الکُلّى و کُلّ الکمالى 
ولى الله بى مثل و مثالى
ملائک در طواف عکس رويت 
به هر جا ذکر خير خلق و خويت
تو برتر از زمين و آسمانى 
جهانِ جانى و جانِ جهانى
رسول حق چو همسنگ تو ناديد 
تو را با سوره توحيد سنجيد
چو در اخلاص دين گشتى تو يکتا 
شدى با سوره اخلاص همتا
به اين سوره چو شد تثليث ، قرآن 
سه قسمت شد به عرفان تو ايمان
گرفت از اين کتاب آصف چو حرفى 
زمين را در نورديد او ، به طرفى
تو که « من عنده علم الکتابى » 
چو دريايى فلک همچون حبابى
غناى مطلق از فقر إلى الله 
گرفتى و شدى بر اوليا شاه
به تو تفسير شد آيات توحيد 
مجسم در تو شد تسبيح و تحميد
گسستى چون علايق از خلايق 
شدى ربطِ ميان خلق و خالق
به مالک عهد تو ميزان عدل است 
سراسر نهج تو ، منهاج عقل است
کتاب تو « هدىً للمتقين » است 
که تالى تلو قرآن مبين است
تو هستى غايت القصواى خلقت 
تو هستى عروة الوثقاى حکمت
تو فُرقانى ميان حق و باطل 
تو در هر عقده اى حلال مشکل
تو هستى أعظم اسماء حسنى 
تو هستى أمثل امثال عليا
تو هستى رقّ منشور حقايق 
تو هستى سرّ مستور رقايق
تويى روح و روان آدميت 
تويى نفس نفيس خاتميت
شريک عقل کلى در ابوت 
رديف خلق اول در اخوت
لسان الصدق حق در آخرينى 
دليل ره براى اولينى
تويى واصل به « من دلَّ بذاته » 
تويى عارف به اسرار « صفاته »
به سرّ «بل وجدتک» چون رسيدى 
ز کل ما سوى دل را بريدى
تو چون در اوج «ما ازددت يقينى» 
به حقِّ حق اميرالمؤمنينى
نگنجد مدح تو در حد و در حصر 
خدا مدّاح و مدحت سوره دهر
در اوصاف تو سيصد آيه نازل 
تعالى الله از اين بحر فضايل
بِنِه بر سر تو تاج لا فتى را 
به دوش افکن رِداى « هَلْ اتى » را
بيا با جلوه « طـه » و « يس » 
نشين بر مسند ختم النبيّين
که آدم تا به خاتم جمله يکسر 
نمايان گردد از اندام حيدر
بيا و پرچم حق را برافراز 
که حقّ گردد به عدل تو سرافراز
گره بگشا دمى زان راز پنهان 
به تورات و به انجيل و به قرآن
چو بگشايى لب از اسرار تنزيل 
فرو ريزد به پايت بال جبريل
گهى بر دوش عقل کلّ سوارى 
چو خورشيدى که در نصف النهارى
گهى در چنگ دونانى گرفتار 
به مانند قمر در عقرب تار
نواى حقّى اندر سوز و در ساز 
يَداللّهى گهى بسته ، گهى باز
بر افلاک ار بتابى آفتابى 
اگر بر خاک خوابى بوترابى
تعالى الله ازين أعجوبه دهر 
خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر
به شب از ناله اش گوش فلک کر 
به روز از پنجه اش خَم ، پشت خيبر
بلرزاند ز هيبت مُلک امکان 
ولى خود لرزد از آه يتيمان
ز جذر و مدّ آن بحر فضايل 
خرد سرگشته ، پا وامانده در گِل
چه گويم من ز اوصاف کمالش 
که وجه الله احسن شد جمالش
چو باشد حيرة الکُمّل صفاتش 
خدا مى داند و اسرار ذاتش
به وصفش بس که باشد ظل ممتد 
ز ديهور و ز ديهار و ز سرمد
به محراب عبادت چون قدم زد 
قدم در عرصه ملک قِدم زد
همه پيغمبران محو نيازش 
ز سوره ى انبياء اندر نمازش
که لرزد عرش و او با قلب آرام 
شده در ذکر حقّ ، يکباره ادغام
همه سر گشته او از شوق ديدار 
دل از کف داده و داده به دلدار
چو فرق شير حق بشکافت شمشير 
قلم آن دم شکست و لوح و تقدير
قمر منشقّ شد و بگرفت خورشيد 
پريشان عقل کل شد ، عرش لرزيد
زمين و آسمان اندر تب و تاب 
که خون آلوده گشته ، روى مهتاب
سرى که مخزن سرّ خدا بود 
شکست و کنز مخفى گشت مشهود
قيامت قامتى بر خاک افتاد 
بزد جبريل در آفاق فرياد :
که ثارالله ناگه بر زمين ريخت 
فغان ، شيرازه توحيد بگسيخت
مگر ويران شده ارکان ايمان 
مگر بشکسته سقف عرش رحمان
فلک،خون درغمش ازديده مى سفت 
على « فزتُ وربّ الکعبه » مى گفت
 

 


انتهای پیام

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر