( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: مقدمه مترجم:

اينک که با فراهم آمدن ترجمه اين کتاب پر ارزش و نامى، جامع ترين و مستدل ترين کتاب درباره «صلح امام حسن» در اختيار فارسى زبانان قرار مي گيرد؛اين جانب يکى از آرزوهاى ديرين خود را بر آورده مى يابم و جبهه سپاس و شکر بر آستان لطف و توفيق پروردگار مى سايم.

پيش از اين که به ترجمه اين کتاب بپردازم، مدت ها در فکر تهيه نوشته اى در تحليل موضوع صلح امام حسن بودم و حتى پاره اى يادداشت هاى لازم نيز گرد آورده بودم، ولى سپس امتيازات فراوان اين کتاب مرا از فکر نخستين بازداشت و به ترجمه اين اثر ارزشمند وادار کرد. مگر که جامعه فارسى زبان نيز چون من از مطالعه آن بهره گيرد و هم براى اولين بار درباره اين موضوع بسى با اهميت، کتابى از همه و جامع، در معرض افکار جويندگان و محققان قرار گيرد.

***

پدرش، امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پيامبر خدا است - درود و رحمت خدا بر آنان. در تاريخ، از اين کوتاهتر و در عالم نسب ها، از اين پر شرافت تر، نسبى وجود ندارد .

در شهر مدينه، شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت، تولد يافت. فرزند نخستين پدر و مادرش بود. رسول اکرم - صلى الله عليه و آله - بلافاصله پس از ولادتش، او را گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس براى او گوسفندى قربانى کرد، سرش را تراشيد و هموزن موى سرش - که يک درم و چيزى افزون بود - نقره به مستمندان داد. دستور داد تا سرش را عطر آگين کنند و از آن هنگام، آئين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد، پديد آمد .

او را «حسن» نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت و کنيه او را «ابومحمد» نهاد و اين تنها کنيه اوست. لقب هاى او:السبط است و السيد و الزکى و المجتبى و التقى.

همسران او عبارتند از:«ام اسحاق» دختر طلحه بن عبيدالله ،«حفصه» دختر عبدالرحمن بن ابى بکر،«هند»دختر سهيل بن عمرو و«جعده» دختر اشعث بن قيس. و اين آخرين،همان است که به اغواى معاويه، او را مسموم و شهيد کرد.

به ياد نداريم که تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده - به اختلاف دو روايت - تجاوز کرده باشد. با اين توجه که «ام ولد»هايش(1)هم داخل در همين عددند.

مردم به او ازدواج هاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه مبالغه پيموده اند. برايشان پوشيده مانده که ازدواج هاى زيادى که با اين اعداد بدان اشاره کرده اند و بعضى ها هم آن را وسيله عيبجويى قرار داده اند؛ اگر هم بوده، به معناى ازدواج براى شرکت در زندگى نبوده، بلکه حوادثى بوده که اوضاع و احوال قانونى و شرعى آن را ايجاب مي کرده و قهراً در اين موارد ازدواج و طلاق هم از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواج هاست.

يقيناً ازدواج زياد در صورتى که شرايط و اوضاع قانونى و شرعى آن را ايجاب کند، در خور ملامت نخواهد بود؛ بلکه اين خود با توجه به موجباتى که آن شرايط را پيش مي آورده، نشانه قدرت امام در عقيده مردم مى باشد؛ ولى عيبجويان شتابزده، نه حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را؛ و اگر پاسخ امام حسن را به «عبدالله بن عامر بن کريز» ــ که آن حضرت با زن قبلى او ازدواج کرده بود ــ مى شنيدند؛ زبان انتقاد در کام مي بردند.

فرزندان آن حضرت از دختر و پسر 15 نفر بوده اند؛ به نامهاى: زيد،حسن،عمرو،قاسم،عبدالله، عبدالرحمن،حسن اثرم،طلحه،ام الحسن ،ام الحسين ،فاطمه،ام سلمه،رقيه،ام عبدالله و فاطمه. نسل او فقط از دو پسرش: حسن و زيد، باقى ماند و از غير اين دو انتساب به آن حضرت درست نيست.

هيچکس از جهت منظر و اخلاق و پيکر و رويّه و مجد و بزرگوارى، به رسول اکرم شبيه تر از او نبود. وصف کنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند:

داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندکى سرخى، چشمانى سياه، گونه اى هموار، محاسنى انبوه،گيسوانى مجعد و پر، گردنى سيمگون، اندامى متناسب، شانه اى عريض، استخوانى درشت، ميانى باريک، قدى ميانه، نه چندان بلند و نه کوتاه، سيمايى نمکين و چهره اى در شمار زيباترين چهره ها بود.

و يا چنان که شاعرى سرود:

هيچ زيبايى و حسنى به خاطر هوشمندان نگذشته،

مگر آن که او را از آن زيبايى بهره اى خاص بود.

پيشانى او در زير طره گيسويش بدان مي مانست که:

ماه تمامى، تاجى از شام تاريک، بر سر نهاده باشد.

بوى دلاويز او از «عنبر» خاکيان برتر بود -

و از مشک آنان گفتى که آن عطرى آسمانى است.

ابن سعد گفته است:«حسن و حسين به رنگ سياه، خضاب مي کردند.»

و اصل بن عطاء گفته است: «در حسن بن على، سيماى پيمبران و درخشندگى پادشاهان بود.»

بيست و پنج بار حج کرد پياده، در حالي که اسب هاى نجيب را با او يدک مى کشيدند.

هرگاه از مرگ ياد مى کرد، مي گريست و هرگاه از قبر ياد مى کرد، مى گريست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را به ياد مي آورد مي گريست و هرگاه به ياد ايستادن به پاى حساب مى افتاد، آن چنان نعره مى زد که بيهوش مى شد و چون به ياد بهشت و دوزخ مى افتاد، همچون مار گزيده به خود مى پيچيد.از خدا طلب بهشت مى کرد و به او از آتش پناه مى برد. و چون وضو مى ساخت و به نماز مى ايستاد، بدنش به لرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد.

سه نوبت، دارايي اش را با خدا تقسيم کرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت و با اين همه، در تمامى حالات به ياد خدا بود گفته اند:«در زمان خودش، آن حضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود.»

در سرشت وطينت او برترين نشان هاى انسانيت وجود داشت. هر که او را مي ديد، به ديده اش بزرگ مي آمد و هر که با او آميزش داشت، بدو محبت مى ورزيد و هر دوست يا دشمنى که سخن ياخطبه او را مى شنيد، به آسانى درنگ مى کرد تا او سخن خود را تمام کند و خطبه اش را به پايان برد.

ابن زبير(به نقل ابن کثيرج 8 ص 37) گفته است:«به خدا، زنان از مثل حسن بن على نمى شکيب اند.»

محمد بن اسحاق گفت: «پس از رسول خدا (ص)هيچکس از حيث آبرو و بلندى قدر، به حسن بن على نرسيد. بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مي آمد و آنجا مى نشست، راه بسته مى شد و به احترام او کسى از برابرش عبور نمي کرد و او چون مى فهميد، بر مي خاست و به خانه مي رفت و آنگاه مردم رفت و آمد مي کردند.»

در راه مکه از مرکبش فرود آمد و پياده به راه ادامه داد. در کاروان کسى نماند که بدو تأسى نجويد و پياده نشود؛ حتى سعد بن ابى وقاص که پياده شد و در کنار آن حضرت راه افتاد.

«مدرک بن زياد» به ابن عباس - که براى حسن و حسين رکاب گرفته بود و لباسشان را مرتب مي کرد- گفت:«تو از اينها سالخورده ترى! رکاب برايشان مي گيرى؟» وى جواب داد:«اى فرو مايه پست! تو چه مي دانى اينها کى اند! اينها پسران رسول خدايند. آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست که رکابشان را بگيرم و لباسشان را مرتب کنم؟»

با اين شأن و منزلت، تواضعش چنان بود که: روزى بر

عده اى مستمند مي گذشت و آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاده و خود روى زمين نشسته بودند و مي خوردند. چون حسن بن على را ديدند، گفتند:«اى پسر رسول خدا، بيا با ما هم غذا شو!» فوراً از مرکب فرود آمد و گفت:«خدا متکبران را دوست

نمي دارد» و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت کرد وهم غذا به آنان داد و هم پوشاک.

بخشش و کرم او آنچنان بود که مردى حاجت نزد او آورد. آن حضرت به او گفت:«حاجتت را بنويس و به ما بده». و چون نامه او را خواند، دو برابر خواسته اش بدو بخشيد. يکى از حاضرين گفت:«اين نامه چقدر براى او پر برکت بود،اى پسر رسول خدا!»فرمود:«برکت آن براى ما بيشتر بود؛زيرا ما را از اهل نيکى ساخت. مگر نمي دانى که نيکى آن است که

بى خواهش به کسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند، بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او. شايد آن کس شب را با اضطراب و ميان بيم و اميد به سر برده و نمي دانسته که آيا در برابر عرض نيازش، دست رد به سينه او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اکنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده؛آنگاه اگر تو فقط به قدر خواسته اش به او ببخشى، در برابر آبرويى که نزد تو ريخته، بهاى اندکى به او داده اى».

وقتى به شاعرى، عطيه اى داد، يکى از حاضرين گفت:«سبحان الله! به شاعرى که معصيت خدا مي کند و بهتان مى زند، بخشش مى کنى؟» فرمود:«بنده خدا! بهترين بخشش از مال آن است که با آن آبروى خود را نگاه دارى. همانا يکى از انواع جويا شدن خير آن است که از شرّ بپرهيزى».

مردى از او چيزى خواست، به او پنجاه هزار در هم و پانصد دينار عطا کرد و فرمود:«کسى را براى حمل اين بار حاضر کن». و چون کسى را حاضر کرد، رداى خود را بدو داد و گفت: «اين هم اجرت باربر».

عربى نزد او آمد فرمود:«هر چه ذخيره داريم به او بدهيد». بيست هزار درهم بود، همه را به عرب دادند. گفت: «مولاى من! اجازه ندادى که حاجتم را بگويم و مديحه اى در شأن تو بخوانم!» آن حضرت در پاسخ، اشعارى انشاء کرد بدين مضمون که:«بيم فرو ريختن آبروى آن کس که از ما چيزى مى خواهد، موجب مى شود که ما پيش از خواهش و سؤال او، بدو ببخشيم.»

مدائنى روايت کرده که:«حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج مي رفتند، توشه و تنخواه آنان گم شد، گرسنه و تشنه به خيمه اى رسيدند که پيرزنى در آن زندگى مي کرد. از او آب طلبيدند گفت: اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد. چنين کردند. سپس از او غذا خواستند؛ گفت:همين گوسفند را داريم، بکشيد و بخوريد. يکى از آنان گوسفند را ذبح کرد و از گوشت آن مقدارى بريان کرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پيرزن گفتند:«ما از قريشيم، به حج مي رويم؛چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيکى رفتار خواهيم کرد.» و رفتند.

شوهر زن که آمد و از جريان خبر يافت، گفت: واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمى ناشناس مي کشى؛ آنگاه مي گويى:از قريش بودند؟!

روزگارى گذشت و کار بر پيرزن سخت شد. از آن محل کوچ کرد و به مدينه عبورش افتاد. حسن بن على، او را ديد و شناخت. پيش رفت و گفت: مرا مى شناسى؟ گفت نه! گفت: من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم. و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر به او دادند. آنگاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد. آن حضرت نيز به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطايى همانند آنان به او داد.

دو مرد، يکى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه، با يکديگر مجادله داشتند. اين مي گفت قوم من بزرگوارترند و آن مي گفت قوم من. قرار شد هر يک نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه خود بروند و چيزى بخواهند. اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت. هر يک، ده هزار درهم به او دادند و اما هاشمى، ابتدا نزد حسن بن على آمد. آن حضرت دستور داد صدو پنجاه هزار درهم به او بدهند؛ سپس نزد حسين بن على رفت.آن حضرت پرسيد:پيش از من به کسى مراجعه کرده اى؟گفت: آرى، به برادرت حسن. فرمود:من قدرت ندارم بر عطيه سرور خود چيزى بيفزايم. او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد.

مرد اموى آمد با صد هزار درهم که از ده کس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم که از دو تن گرفته بود. اموى از اين تفاوت خشمگين شد؛ پول را به صاحبانش رد کرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين کار را کرد، ولى حسنين نپذيرفتند و گفتند:خواهى بردار و خواهى بر خاک بيفکن؛ ما عطاى خود را باز نمى ستانيم.

روزى غلام سياهى را ديد که گرده نانى در پيش نهاده، يک لقمه مي خورد و يک لقمه به سگى که آنجاست مي دهد. از او پرسيد:چه چيز تو را به اين کار وامي دارد؟ گفت:شرم مي کنم که خودم بخورم و به او ندهم. حسن عليه السلام به او فرمود:«از اينجا حرکت نکن تا من برگردم»؛ و خود نزد صاحب آن غلام رفت،او را خريد،باغى را هم که در آن زندگى مي کرد خريد.غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشيد.

و به جز اينها، سخن در کرم و بخشش او فراوان است که ما اکنون در صدد بيان آنها نيستيم. حلم و گذشت او چنان بود که – به گفته مروان - با کوه ها برابرى مي کرد.

زهد و بى اعتنايى او به زيور دنيا آنچنان بود که «محمد بن على بن الحسين بن بابويه»(متوفى به سال 381 هجرى)کتابى را به نام:«زهد الحسن عليه السلام» بدين صفت او اختصاص داد و در اين باره همين بس که از همه دنيا يکباره به خاطر دين صرف نظر کرد.او سرور جوانان بهشت و يکى از دو نفرى است که دودمان پيامبر منحصراً از نسل آنان به وجود آمد، و يکى از چهار نفرى است که رسول خدا با آنان به مباهله نصاراى نجران حاضر شد، و يکى از پنج نفر اصحاب کساء، و يکى از دوازده نفرى است که خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او يکى از کسانى است که در قرآن کريم پاک و منزه از پليدى معرفى شده، و يکى از کسانى است که خدا دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته، و يکى از آنان که رسول اکرم ايشان را هموزن قرآن و يکى از دو دست آويز گران وزن قرار داده و او ريحانه رسول خدا و محبوب اوست و آن کسى است که پيامبر دعا مي کرد خدا دوستدار او را دوست بدارد.

افتخارات او به قدرى است که ياد کردن آنها به طول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز به آخر نمى رسد.

پس از وفات پدرش، مسلمانان با او به خلافت بيعت کردند. در همان مدت کوتاه حکومتش، به بهترين شکلى کارها را اداره کرد. در پانزدهم جمادى الاولى سال 41(بنابر

صحيح ترين روايت ها) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اين کار، هم دين را حفظ کرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اين کار بر طبق آموزش خاصى که به وسيله پدرش از پيامبر دريافت کرده بود،عمل نمود. دوران خلافت رسمى و ظاهرى او، هفت ماه و بيست و چهار روز بود .

پس از امضاى قرار داد صلح، به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه او براى ساکنان و واردان آن شهر، دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم، جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناهگاه مسلمانان گشت. دور و بر او مردمى از شهرهاى دوردست گرد آمدند. براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن و اينها، همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند و حسن بن على به خاطر علم و دانش فراوانى که خدا بدو ارزانى داشته بود و هم به خاطر قدر و منزلت بلندى که در دل مردم داشت؛ تواناترين بشر بود براى پيشوايى امت و رهبرى فکرى آنان و درست کردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان.

نماز صبحگاه را که مي خواند، تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به ذکر خدا مى پرداخت.

بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن مي گفت. ابن صباغ(در کتاب الفصول المهمه، ص 159)مى نويسد:«مردم گرد او جمع مى شدند و او با سخنان خود عقده هاى علمى را مى گشود و ايرادهاى مخالفين را پاسخ مى داد.»

چون حج مي گزارد،در هنگام طواف، مردم براى اين که به او سلام کنند آنچنان از دحام مي کردند که گاه نزديک بود خود او پايمال شود!

او را بارها مسموم کردند(در يکى از فصول کتاب مشروحاً خواهد آمد).در آخرين بار بود که احساس خطر کرد. به برادرش حسين عليه السلام گفت:«من به زودى از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست. بدان که مرا مسموم کرده و کبدم را تباه ساخته اند. من خود عامل و سبب اين کار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از مسبب آن دادخواهى خواهم کرد. سپس فرمود:«مرا در کنار رسول خدا به خاک سپار، زيرا من به او و خانه او اولي ترم(2)؛ ولى اگر نگذاشتند، تو را به حق آن پيوندى که به خدا نزديکت ساخته و به خويشاوندى نزديکى که با پيامبر خدا دارى سوگند مي دهم که نگذارى به خاطر من قطره خونى ريخته شود. بگذار تا رسول خدا را ملاقات کنيم و نزد او از دشمنان دادخواهى نماييم و جفاى مردم را به او باز گوييم.»

سپس سفارش هاى لازم را درباره خاندان و فرزندانش و آنچه از خود به جا گذارده بود، به او کرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه مرگ وصيت کرده بود، وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام کرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت.

ابوالفرج اصفهانى نوشته است:«معاويه مي خواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور،هيچ چيز براى او گرانبارتر و مزاحم تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود. بدين جهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم کرد.»

و بسى روشن است که فجايع بزرگى از اين نوع، همچون تازيانه اى بر پيکر خواب رفته و تخدير شده مردم بود که شعور و درک آنان را بر مى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده مى ساخت.

اقطار اسلامى دهان به دهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش کردند.

در هر گوشه، موج شيون مردم از زمينه شورشى خبر

مي داد و در هر سال، بلند شدن غوغايى، دستگاه حکومت را به انقلابى تهديد مي کرد و خداى سبحان مى گويد:«ستمگران به زودى خواهند دانست که به چه سر انجامى دچار مى شوند.»

«سبط ابن جوزى» به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت کرده که:حسن بن على در هنگام احتضار گفت مرا در کنار پدرم - يعنى رسول اکرم - دفن کنيد. امويان و مروان حکم و سعيدبن العاص - که والى مدينه بود، به پا خاستند و نگذاشتند.....

انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند:«ما را با آل مروان واگذار؛ به خدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند.»؛ فرمود:«برادرم وصيت کرده که نبايد به خاطر او قطره اى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود، مي ديديد که شمشيرهاى خدا با آنان چه مي کند.آنها عهد ميان ما و خود را شکستند و شرايط ما را زير پا نهادند.» با اين سخن به شرائط صلح اشاره مى کرد.

حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در کنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد به خاک سپردند. در کتاب«الاصابه»از واقدى و او از ثعلبه نقل مى کند که گفت:«روزى که حسن بن على وفات يافت و در بقيع مدفون شد،من حاضر بودم. انبوهى جمعيت آنچنان بود که اگر در بقيع سوزنى مى افکندند، بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نمى رسيد.»

پي نوشت:

1ــ «ام ولد» کنيزى است که از صاحب خود داراى فرزند مى شود و همين موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش

مى باشد.(م)

2ــ اولويت به پيامبر از اينرو که فرزند و پاره تن بلکه جزئى از او بود و کسى از فرزند به پدر و از جزء به کل نزديک تر و اولي تر نيست و اما اولويت به خانه پيامبر بدين جهت که او وارث شرعى مادرش صديقه طاهره و او يگانه وارث پدرش رسول خدا بود. فاطمه از پدر ارث مى برد؛ همچنان که سليمان از داود؛ و دليلى نيست که عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد .

صيغه تفضيل(در کلمه احق، يعنى اولي تر و سزاوارتر) نظر به ابوبکر و عمر دارد که به خاطر سهمى که دختر هر يک در خانه رسول اکرم داشتند، در آنجا مدفون شدند، و عمل آنان دلالت مي کند بر اين که به عقيده آنان، زوجه از زمين نيز ارث مي برد و اين مساله اى است مورد اختلاف علماى اسلام تا امروز.

بارى،عايشه و حفصه - بنابر اين که از خانه رسول اکرم ارث مي بردند - هر کدام داراى يک سهم از هفتاد و دو سهم بودند؛ چون آنها دو نفر از 9 همسر پيامبر بودند و سهم همه همسران مجموعاً يک هشتم از خانه بود؛يعنى سهم هر يکى، يک نهم از يک هشتم مجموع خانه بوده است. امروز براى ما وسعت اطاق پيغمبر معلوم نيست، ولى بايد فرض کنيم که 72 قبر در آن مى گنجيده است! و اگر نه بايد گفت که ورثه صديقه طاهره اجازه دفن آن دو نفر را در آن اطاق داده اند. راه ديگرى که وجود ندارد. به هر صورت بايد اعتراف کرد که حسن فرزند زهرا به پيغمبر و خانه او از هر کس اولي تر و سزاوارتر بوده است.
ترجمه: آيت الله سيد على خامنه‌اى /نوشته: شيخ راضى آل ياسين

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر