( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: به نقل از ابنا، ايام فاطميه و روزهاي عزاداري شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از جمله روزهايي است که در کنار ايام ماه محرم، تبديل به نمادي براي بازگويي حقايق تشيع و ارائه آرمان‌هاي ذاتي آن شده است. تمام اقدامات، سخنان و عکس‌العمل‌هاي اهل‌بيت (ع) و معارضان ومخالفان آنها در چند روز پس از رحلت پيامبر اکرم (ص) نشان از وجود دو تئوري و ديدگاه متمايز و تماما جداي از هم در ميان اين دو گروه است.

اگر چه مظلوميت خاندان عصمت و طهارت در اين ماجراها جزء مسلمات تاريخ اسلام است، اما با اين وجود برخي افراد همواره براي بهانه‌تراشي براي اقدامات افراد و گروه‌هايي معين در صدر اسلام اقدام به تشکيک‌هاي ناروا در اين موضوع کرده اند که همواره از سوي علما و مرزبانان عقيدتي تشيع پاسخ داده شده است.

در ذيل به برخي از اين گونه شبهات، به همراه پاسخ‌هاي آيت‌الله جعفر سبحاني منتشر مي‌شود.

شبهه: مى‌گويند در فقه شيعه زن از زمين و عقار ارث نمى‌برد، پس چگونه حضرت زهرا فدک را از پدر به ارث برد؟

پاسخ: اين شبهه مصداق مثل معروف است که مى گويند خَسن و خسين هر دو دختران معاويه اند، که اولاً خسن و خسين نبودند، بلکه حسن و حسين بودند، از آن معاويه نبودند، بلکه از آن على بن ابى طالب بودند و سرانجام پسر بودند نه دختر. درست، اين مثل بر اين مورد تطبيق مى کند.

1. اگر در فقه شيعه آمده که زن از عقار و زمين ارث نمى برد، مراد زوجه و همسر است، و زهرا دختر پيامبر بود، دختران و پسران، همگى يکسان از همه چيز ارث مى برند: (يوصيکم الله فى أولادکم للذکر مثل حظ الأُنثيين )258]

2. فدک ميراث نبود، بلکه نحله و هديه پيامبر اکرم به دخترش زهرا بود، آن گاه که آيه مبارکه ( وآت ذا القربى حقه والمسکين وابن السبيل ولا تبذر تبذيراً ) . [259] «به خويشاوند نزديک حقشان را بده و به مستمند زمين گير و در راه مانده نيز و هرگز اسراف کار مباش.» نازل شد پيامبر گرامى فدک را که جزء انفال بود، به دخترش زهرا بخشيد و سال‌ها در اختيار زهرا بود و کارگران او در آنجا کار مى کردند، بعداً به خاطر يک حديث مجعول، «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» از دست زهرا گرفتند و در زمان عثمان از آن مروان و بعدها هم از آن آل مروان شد.

***
شبهه: مى‌گويند تاريخ اسلام، گواهى مى‌دهد که على(عليه السلام) يک قهرمان شجاع و خيبرگير و دلير و دشمن‌شکن بود. آيا شايسته است به همسرش جسارت شود و او سکوت کند؟

پاسخ: قهرمانى واقعى، تنها در شجاعت بدنى، خلاصه نمى شود. علاوه بر اين، انسان بايد از نظر روحى هم، قهرمان شجاع باشد و در جايى که اظهار شجاعت به مصلحت اسلام نباشد، بتواند خويشتن دارى کند.

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) از جايى عبور مى کرد، جمعى را ديد که مشغول وزنه‌بردارى هستند تا نيرومندترين فرد را مشخص کنند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «أشجعکم من غلب هواه» شکى نيست که اميرمؤمنان، شجاع و قهرمان بود و در تاريخ اسلام، فردى به پايه او در مقاومت و دليرى نمى‌رسد، او تنها کسى است که پيامبر در جنگ خندق، درباره‌اش فرمود: «ضربة علىّ يوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين» (1) ولى مصالح آن روز امت اسلامى، ايجاب مى کرد که صبر و بردبارى را بر اعمال قدرت، ترجيح دهد، زيرا ستون پنجم در داخل مدينه مشغول فعاليت بود که نظم را به هم بزند. اعراب بيرون مدينه از اسلام دورى جسته و رسماً مرتد شده بودند. در چنين شرايطى اعمال قدرت، و کشتن مهاجم و دستياران او، نتيجه اى جز يک جنگ داخلى تمام عيار ميان بنى هاشم و قبيله هاى تيم و عدى در برنداشت، از اين جهت، امام بردبارى را پيشه کرد و کراراً اين سخن را تکرار مى کرد:

«فوالله ما کانَ يُلقى فى روعى، ولا يخطرُ ببالى، أنّ العرب تُزعِجُ هذا الأمرَ من بعده (صلى الله عليه وآله) عن أهل بيته، ولا أنّهم مُنَحُّوه عنّى من بعده! فما راعنى إلاّ انثيالُ الناس على فلان يبايعونه، فأمسکتُ يدى حتّى رأيتُ راجعة النّاس قد رجعتْ عن الإسلام، يدعون إلى مَحق دين محمّد (صلى الله عليه وآله) فخشيتُ إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثَلماً أو هدماً، تکون المصيبة به علىّ أعظمَ من فوت ولايتکم التى إنّما هى متاع أيّام قلائل، يزول منها ما کان، کما يزول السَّرابُ، أو کما يتقشَّعُ السَّحابُ; فنهَضتُ فى تلک الأحداثِ حتّى زاح الباطلُ وَزهقَ، واطمأنَّ الدِّينُ وتَنَهْنَهَ». (2)

«به خدا سوگند هرگز فکر نمى کردم; و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب بعد از پيامبر; امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند(و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى کردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى که مرا ناراحت کرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود که با او بيعت کنند، دست بر روى دست گذاردم تا اين که با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دين محمد(صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. (در اينجا بود) که ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نکنم بايد شاهد نابودى و شکاف در اسلام باشم که مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگتر بود، چراکه اين بهره دوران کوتاه زندگى دنيا است که زايل و تمام مى شود. همان‌طور که «سراب» تمام مى شود و يا همچون ابرهايى که از هم مى‌پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محکم شد».

***
شبهه: صديقه لقب عايشه است، نه لقب فاطمه زهرا(عليها السلام)!

پاسخ: ما فعلاً درباره لقب دختر گرامى پيامبر سخن نمى گوييم زيرا قطعاً او صديقه طاهره است و پيشواى ششم حضرت امام صادق(عليه السلام) او را صديقه مى خواند. (3) اما اين که صديقه لقب عايشه باشد، دليلى بر آن نيست. چگونه مى توان او را صديقه خواند با اين که قرآن درباره او و حفصه مى فرمايد: ( إن تتوبا إلى الله فقد صغت قلوبکما وإن تظاهرا عليه فانّ الله مولاه وجبرئيل وصالح المؤمنين والملائکة بعد ذلک ظهيراً ). (4)

«اگر از کار خود توبه کنيد به نفع شماست، زيرا دلهايتان از حق منحرف شده و اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد، کارى از پيش نخواهيد برد، زيرا خداوند، ياور اوست و جبرئيل و مؤمنان نيکوکار و فرشتگان نيز در پى آنان از او پشتيبانى مى کنند».
آيا کسى که اين نوع، مورد خطاب باشد، مى توان گفت: او صديقه است؟ اين آيه به اتفاق مفسران اهل سنت در مورد عايشه و حفصه وارد شده است.

در صحيح بخارى از ابن عباس نقل شده است که مى گويد: از عمر پرسيدم: آيا دو نفر از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) که بر ضد او دست به دست هم داده بودند، چه کسانى بودند؟ عمر گفت: حفصه و عايشه بودند، سپس افزود: به خدا سوگند ما در عصر جاهليت براى زنان چيزى قائل نبوديم تا اين که خداوند آياتى را درباره آنان نازل کرد و حقوقى براى آنان قرار داد(و آنها جسور شدند). (5)

***

شبهه:يکي از مأموران اراشادي وهابي به زائري ايراني مي‌گفت ابوبکر نزديک‌ترين فرد به پيامبر بوده است و على چندان جايگاهي در نزد پيامبر نداشته است؛ چون در سفر پيامبر از مکه به مدينه و در جنگ تبوک همراه پيامبر نبوده است و اين سخن‌ها که علي نزديک‌ترين فرد به پيامبر بوده است ساخته آخوندهاي ايراني است!

پاسخ: در اين شبهه دو مطلب است:

1. وصايت و جانشينى على(عليه السلام) براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

2. نبودن على(عليه السلام) همراه پيامبر در دو واقعه

درباره شبهه نخست، يادآور مى شويم که:

1. يکى از القاب اميرمؤمنان على(عليه السلام) «وصى» است. و از همان روز نخست صحابه و تابعان، على(عليه السلام) را به عنوان وصى معرفى کرده اند. [6] که به نقل دو نفر در ميان متجاوز از ده نفر از سرايندگان صحابى و تابعى بسنده مى کنيم:
1. ابوالهيثم بن التيهان صحابى بدرى مى گويد:

إنّ الوصي إمامنا ووليّنا *** برح الخفاء وباحت الأسرار

2. عبد الله بن ابى سفيان بن الحارث بن عبد المطلب مى گويد:

وصيّ النبي المصطفى وابن عمه *** فمن ذا يدانيه ومن ذا يقاربه

از روزى که پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبوّت خود را اعلام کرده، وصايت على را نيز بيان کرده است. مفسران در تفسير( وَأنذر عشيرتک الأقربين ) مى نويسند: پس از نزول اين آيه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بنى هاشم را دعوت کرد تا دعوت او را بپذيرند و فرمود: نخستين کس از شما که به من ايمان بياورد وصى من است و در آن مجلس، على(عليه السلام) برنده اين جايزه شد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: بدانيد على(عليه السلام) برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست.

اين سرگذشت را طبرى در تاريخ جلد دوم، ص 216 و در تفسير، ج19، ص 74 و ابن اثير در کامل، ج2، ص 24 و حلبى در سيره، ج1، ص 321، آورده اند و در شرح شفاى قاضى عياض، ج3، ص 37، نيز آمده است. [7]

3. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جنگ تبوک، پيش از رفتن، درباره على(عليه السلام) گفت: «أما ترضى أن تکون منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى». (8) «آيا خشنود نيستى که جايگاه تو در نزد من به‌سان جايگاه هارون نزد موسى باشد، جز اين که تو پيامبر نيستى». يعنى تمام مقاماتى که هارون داشت، تو نيز دارى.

مقامات هارون در قرآن وارد شده است: ( واجعل لى وزيراً من أهلى* هارون أخى* أُشدد به أزرى* وأشرکه فى أمرى ). [9]

«براى من ياورى از خانواده ام قرار بده، برادرم هارون، مرا با او تقويت کن و او را نيز در پيامبرى من شريک ساز».

در جاى ديگر مى فرمايد: ( ولقد آتينا موسى الکتاب وجعلنا معه أخاه هارون وزيراً ). [10] «ما به موسى کتاب داديم و برادرش هارون را ياور او ساختيم».

شما قضاوت کنيد، کدام يک از دو نفر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديکتر بود. آيا آن کس که فقط در غار حراء همراه بود يا آن که تمام مقامات هارون را جز نبوت دار است؟!

4. احمد بن حنبل و ترمذى و ديگران نقل مى کنند که پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) فرمود: «انّ علياً منّى وأنا منه وهو ولىّ کلّ مؤمن من بعدى». (11) از اين گذشته حديث غدير، روشنترين گواه بر وصايت اوست که در اين مورد در گذشته سخن گفتيم.

غيبت على (عليه السلام) در دو سفر

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) 27غزوه و 55 سريّه داشت. و اميرمؤمنان در 26غزوه همراه پيامبر بوده و امّا در جنگ تبوک، شرکت نکرد به خاطر يک امر مهم بود و آن اين که على را جانشين خويش در مدينه کرد، زيرا زمينه براى شورش منافقان فراهم بود و مقصد پيامبر بسيار دور و در حدود 600کيلومترى مدينه قرار داشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى حفظ جان زنان و مردان مسلمان مدينه که توانايى شرکت در جهاد را نداشتند، به على(عليه السلام) دستور داد که در مدينه بماند و با هشيارى کامل، مراقب حرکات منافقان باشد. براى همين، رسول خدا را در جنگ تبوک، همراهى نکرد. اتفاقاً اميرمؤمنان شايعه شايعه سازان را به سمع پيامبر رساند که مى گويند به عنوان بى مهرى مرا همراه نساخته ايد. پيامبر در پاسخ فرمود: «أما ترضى أن تکون منّى بمنزلة هارون من موسى؟!».

و امّا در سفر حجة الوداع، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيش از آن، على را براى هدايت و ارشاد و قضاوت مردم يمن، اعزام کرده بود و امتثال امر پيامبر، بالاتر از حضور در نزد رسول خداست ولى آغاز ماه ذى حجه، در مکه به پيامبر پيوست و در بازگشت در جحفه، مدال فضيلت به نام حديث غدير نصيب او گشت.

در پايان، يادآور مى شويم که اين مأموران ارشادى تهى از دانش و بينش هستند و برگى از تاريخ نخوانده اند و همه حقايق مسلم را منکر مى شوند و به آخوندهاى شيعه نسبت مى دهند. گويى احمد بن حنبل يک آخوند شيعه است که مى گويد پيامبر فرمود: «أنت ولىّ کلّ مؤمن بعدى» يا بخارى، آخوند شيعى است که حديث تشبيه على به هارون برادر موسى را نقل مى کند؟

گويا نويسندگان ديگر سنن و کتاب هاى حديث، همگى آخوندهاى شيعه هستند که حديث غدير را نقل کردند.

( ما لکم کيف تحکمون ).
***
شبهه: مأموري مي‌گفت: در سقيفه بنى ساعده، در ابتدا انصار مدعى بودند که بايد جانشين پيامبر از ميان آنان باشد و مشاجره بالا گرفت و به ابوبکر مراجعه کردند که نزديک‌ترين فرد به پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) بوده است. همه مى دانيم هيچ کس از ابوبکر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديک تر نبوده و هيچ کس به اندازه ابوبکر با پيامبر همراه نبوده است. ابوبکر به عنوان فصل الخطاب و فصل الختام گفت: جانشين پيامبر بايد از هاشميون باشد و به اين ترتيب فتنه خاموش شد.

پاسخ: در ميان همه سخنان اين مأمور ارشادى، يک سخن حق هست و آن اين که گفت: «فتنه خاموش شد». معلوم مى شود که سه نفر از مهاجران و دو گروه از انصار که در سقيفه گرد آمده بودند، فتنه گرى داشتند و سرانجام فتنه خاموش شد و اين با عدالت صحابه و لباس قداستى که بر همه آنها پوشانده شده، در تضاد است زيرا هنوز بدن پاک پيامبر بر روى زمين بود که سران صحابه به فکر تقسيم ارثيه سياسى رسول خدا افتادند. اکنون ما سرگذشت سقيفه را به صورت فشرده نقل مى کنيم تا روشن شود همه آنچه اين مأمور ارشادى گفته دروغ و بى پايه است.

هنوز جسد پيامبر بر روى زمين بود و مردم خود را براى مراسم نماز و غسل و تدفين پيامبر آماده مى کردند. دو نفر وارد شدند و آهسته به ابى‌بکر و عمر گفتند که انصار در سقيفه بنى ساعده در فکر تصاحب خلافت هستند. ابوبکر به عمر گفت: بايد به آنجا برويم و هر دو بى آن که ديگر مهاجران را خبر کنند به همراه ابوعبيده روانه سقيفه بنى ساعده شدند. در حالى که همه مهاجران و انصار و بنى هاشم گرد خانه پيامبر جمع شده بودند تا در مراسم تدفين پيامبر شرکت کنند، و گروه بيشترى در حال آمدن بودند.

اين سه نفر وارد سقيفه شدند در حالى که سعد بن عباده نماينده انصار در حال سخنرانى بود و حاصل سخنان او اين بود که ما به پيامبر پناه داديم و او را يارى کرديم و براى گسترش اسلام جهاد کرديم و سنگينى کار بر دوش ما بود، بنابراين بايد زمام کار را ما به دست بگيريم و جز انصار کسى براى اين کار لياقت ندارد. (12)

با اين که بين دو طايفه انصار، يعنى اوس و خزرج خصومت هاى باطنى در کار بود، ولى سخنرانى سعد، توانست به ظاهر يک نوع وحدت، در ميان آنان، ايجاد کند تا اختلافات گذشته را فراموش کنند و نزديک بود به تصميم واحدى برسند.

سخنرانى ابوبکر

وقتى سخنان سعد به پايان رسيد، ابوبکر براى بر هم زدن وحدت انصار، شروع به سخنرانى کرد. نخست انصار را ستود که از پيشگامان در اسلام هستند ولى با ديپلماسى خاصى توانست، آتش اختلاف ديرينه را ميان آنان بار ديگر روشن کند.

وى گفت: هرگاه خلافت و زمامدارى را قبيله خزرج به دست گيرند، اوسيان از آنها کمتر نيستند و اگر اوسيان، گردن به سوى آن دراز کنند، خزرجيان از آنها دست کمى ندارند. از اين گذشته، ميان دو قبيله خون هايى ريخته شده و افرادى کشته شده و زخم هايى غير قابل جبران پديد آمده که هرگز فراموش شدنى نيست . هرگاه يک نفر از شما خود را براى خلافت آماده سازد، خود را در ميان دهان شير افکنده و سرانجام، ميان دو فکّ مهاجر و انصار، خرد مى شود. [13]

سخنرانى حَبّاب بن منذر

حباب بن منذر، که از انصار بود، احساس کرد که سخنان ابوبکر، وحدت کلمه انصار را به هم مى زند، برخاست و انصار را براى قبضه کردن امر خلافت تحريک نمود و گفت: مردم! برخيزيد و زمام خلافت را به دست گيريد. رقيبان شما (مهاجران) در سرزمين شما و در زير سايه شما زندگى مى کنند، رأى، رأى شماست و اگر مهاجران اصرار دارند که امير از آنان باشد، چه بهتر که اميرى از مهاجر و اميرى از انصار برگزيده شود.

سخنرانى عمر

عمر بن خطاب، نظريه دو فرمانروا را رد کرد و گفت: هرگز دو شتر را نمى توان با يک ريسمان بست و هرگز عرب ها زير بار شما نمى روند، در حالى که پيامبر از غير شماست. کسانى بايد زمام خلافت را به دست بگيرند که نبوّت در خاندان آنها بوده است.
منطق هر دو گروه منطقى کاملاً بى ارزش بود و جز منطق قبيله گرايى چيز ديگرى نبود. منطق انصار اين بود که چون ما پيامبر را يارى کرديم، پس خلافت از آن ماست، منطق مهاجران اين بود که چون پيامبر از قريش بوده، پس خليفه بايد از ميان ما تعيين شود. هيچ کدام از اين دو گروه در اين انديشه بنشينند و داناترين و شايسته ترين فرد را برگزينند، خواه از انصار باشد يا از مهاجران و از همه بالاتر اين که در اين کار از خدا و پيامبر او رهنمود بگيرند.

از اين گذشته، منطق عمر اين است که بايد از خاندان پيامبر کسى را برگزيد، خاندان پيامبر بنى هاشم بودند، پس چرا خليفه از غير از آنان برگزيده شد؟ ابوبکر از قبيله تيم و عمر از قبيله عدى بود.

سخنان ناشايست و پرخاشگرى هاى طرفين به يکديگر، زياد شد. آنچه که توانست، گوى را از انصار به طرف مهاجر سوق دهد، اين است که «بشير بن سعد» خزرجى که پسر عموى سعد بن عباده بود. از توجه فراوان خزرجيان، و ظاهرى اوسيان، به پسر عموى خود، سخت رنج مى برد، براى به هم زدن، اين وحدت، بر خلاف توقع همه انصار، گفت: پيامبر از قريش است. خويشاوندان پيامبر، براى موضوع زمامداراى از ما شايسته ترند. چه بهتر خلافت را به آنان واگذار کنيم.

همين سخن سبب شد که ابوبکر فوراً از اين آب گل آلود بهره گرفت و گفت: اى مردم به نظر من عمر و ابوعبيده براى خلافت شايستگى دارند، با هر کدام مايليد بيعت کنيد. مسلماً اين پيشنهاد، رنگ جدى نداشت، بلکه مقدمه آن بود که اين دو نفر برخيزند و بگويند با وجود شما نوبت به ما نمى رسد همين گونه هم شد، هر دو برخاستند و گفتند: تو از ما شايسته تر هستى، چه کسى مى تواند در اين امر بر تو سبقت بگيرد، سپس اين دو برخاستند و دست ابوبکر را به عنوان خليفه مسلمين فشردند. ابوبکر نيز بدون اين که تعارف کند دست خود را دراز کرد. [14]

بشير بن سعد که از شادى در پوست خود نمى گنجيد که توانست پسر عموى خود را عقب بزند، متهورانه برخاست و دست ابوبکر را به عنوان خلافت فشرد و اين کار، خشم خزرجيان را برانگيخت و لذا حباب بن منذر از سران انصار، او را فرزند عاق خزرج و نمک نشناس و حسود خواند. اين که مى گويند«کرم درخت از خود درخت است»، در همين جا صدق مى کند.

کنار زدن سعد بن عباده، که به معناى عقب رفتن خزرجيان بود، سبب شد که آن وحدت ظاهرى ميان خزرجيان و اوسيان به هم بخورد، و لذا رئيس اوسيان، اسيد بن حضير برخاست و به عنوان رئيس قبيله اوس با ابوبکر بيعت کرد. در اين هنگام، مشاجره و درگيرى فيزيکى بالا گرفت، سعد بن عباده که در گوشه سقيفه بود، زير دست و پا ماند و مشاجره سختى ميان او و به يک معنى فرزند او با عمر درگرفت، ولى عمر به سفارش ابوبکر ساکت شد. زيرا بردبارى در اينجا مايه پيروزى بود.

جبهه مهاجر که فقط سه نفر بودند، به همين مقدار از بيعت اکتفا کرده و از سقيفه بيرون آمدند، در حالى که دور ابوبکر را گرفته بودند و به نفع او شعار مى دادند و از مردم مى خواستند که بااو بيعت کنند. در اين هنگام خزرجيان که شکست سياسى خورده بودند، شعار خود را عوض کردند و گفتند: ما جز على با کسى بيعت نمى کنيم . [15]

نتيجه

( امرهم شورى بينهم) باشد؟

«والله ما کانت بيعة أبى بکر الاّ فلتة وقى الله شرها ومن بايع رجلاً من غير مشورة المسلمين لا بيعة له» . [16]

«به خدا سوگند، بيعت ابوبکر و انتخاب وى براى خلافت جز يک لغزش چيزى نبود که خدا ما را از شرّ آن نگاه داشت، هر کس بدون مشورت با مسلمانان با کسى بيعت کند، بيعت او بى ارزش است.

«وقى الله المسلمين شرّها» بر خلاف واقعيت است، زيرا خلافت ابوبکر، نارضايتى عمومى همه عرب هاى بيرون مدينه را برانگيخت و لذا از پرداخت زکات خوددارى کردند و شورش هاى گسترده اى در سراسر جزيرة العرب به پا شد که مدّتها به درازا کشيد و خون هاى بسيارى ريخته شد.

قرار بود که خليفه اسلامى از طريق شورا برگزيده شود، در اين صورت بايد پس از تجهيز جسد مقدس پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، از همه گروه ها بزرگانى انتخاب شوند آنگاه پس از يک رشته رايزنى ها لايق ترين و شايسته ترين فرد از نظر دانش و بينش براى اين مقام برگزينند، نه اين که در يک مجلسى که از مهاجران فقط سه نفر و از انصار جمع قليل حاضر بوده اند سپس با يک منطق هاى بى اساس يکى را براى خلافت برگزيند و کسانى که از بيعت سرباز زنند تهديد کنند.
1. نمک نشناسى اين جمعيت که به مسأله تجهيز پيامبر اهميت نداده به فکر خلافت و کسب مقام افتادند.

2. بر فرض اين که در سقيفه جمع مى شدند، بايد قبلاً در کتاب و سنت بررسى کنند که شيوه حکومت در اسلام چگونه است و آيا فردى تعيين شده يا نه؟ و آنگاه دست به کار انتخاب يا انتصاب شوند.
پي‌نوشت‌ها

====================================
[1] . تاريخ دمشق، ج1، ص 155(ترجمه على (عليه السلام) ); فرائد السمطين، ج1، ص 255; الدر المنثور، ج5، ص 192.
[2] . نهج البلاغه، نامه 62.
[3] . کافى، ج1، باب مولد الزهراء، حديث 4.
[4] . تحريم، آيه 4.
[5] . صحيح بخارى، ج6، ص 195، ذيل سوره تحريم.
[6] . شرح نهج البلاغه، ج1، ص 143ـ 150.
[7] . مشروح اين سرگذشت در کتاب « فروغ ولايت » ، ص 37ـ 44 آمده است.
[8] . مسند احمد، ج1، ص 173 و 175; صحيح بخارى، ج4، ص 208; سنن ترمذى، ج5، ص 302; فضائل الصحابه، نسائى، ص 13; مستدرک حاکم، ج2، ص 337.
[9] . طه/29ـ 32.
[10] . فرقان/ 39.
[11] . مسند احمد، ج4، ص 428; سنن ترمذى، ج5، ص 632; مسند ابى داود، ص 360; خصائص نسائى، ص 64.
[12] . تاريخ طبرى، ج3، ص 218.
[13] . البيان والتبيين، ج2، ص 181.
[14] . سيره ابن هشام، ج2، ص 659ـ 660.
[15] . تاريخ طبرى، ج2، ص 202; تاريخ کامل ابن اثير، ج2، ص 22.
[16] . مسند احمد، ج1، ص 55، افست، دارالفکر; الصواعق المحرقة، ص 10ـ 14.
 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر