سوالاتی که تفکر سلفیه را ویران می کند
صدای شیعه: سلفی ها مى گويند بايد از صحابه و تابعان پيروى کرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا استدلال مى کنند چون پیامبر فرموده: بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى که پس از آنان مى آيند. سپس مردمى که بعد از آن گروه مىآيند پس گفتار و کردار آنها برای ما حجت است.
آیت الله سبحانی در نوشتاری پیرامون عقاید سلفیه و نگاه آنان به دین چند سوال از این فرقه پرسیدهاند.
سلفیها مىگويند بايد از صحابه و تابعان پيروى کرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا استدلال مى کنند که فرمود: «خير القرون قرنى ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم...» ;«بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى که پس از آنان مى آيند. سپس مردمى که بعد از آن گروه مى آيند».(1)
آن گاه دوران هر کدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين مى زنند که مجموعاً بالغ بر سيصد سال مى شود. ابن تيميه ، و پيروان مکتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامى را که هر قرنى از نظر آنان صد سال است، ملاک حق وباطل شمرده و آن چه را که در اين زمان انجام گرفته و يا عملاً بر آن صحّه گذارده اند، کاملاً مى پذيرند، چون پيامبر در اين حديث، سه قرن را قرن ممتاز شمرده است. امتياز اين قرن ها به خاطر کسانى است که در آن سيصد سال زندگى مى کردند و لازمه ى خير و نيکى آنان اين است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانيم.
اين نظريه، با ابهامات زيادى همراه است.
*سؤال اول
«قَرْن» در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر ـ به معنى صد سال نيست، بلکه به معنى جمعيتى است که در يک زمان با هم زندگى مى کنند و سپس جمعيت ديگر جاى آنان را مى گيرند و قرآن مجيد هم کلمه ى «قرن» را در همين معنا به کار برده است:
واژه ى «قرون» در قرآن کريم هفت بار به کار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحى يعنى صد سال اراده نکرده، بلکه آن را به معناى مردمِ يک زمان به کار برده است; یک نمونه:
1. ( ألَمْ يَرَوا کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَکّناهُمْ فِى الأرْضِ ما لَمْ نُمَکِّن لَهُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدراراً وَجَعَلْنَا الأنْهارَ تَجْرى مِنْ تَحْتِهمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرين ) .( [2])
«آيا نديده اند که چه اندازه پيش از ايشان جمعيت هايى را نابود کرديم که در زمين، آنان را توانمند ساخته بوديم; به گونه اى که به ايشان آن توان را نداده ايم و از آسمان به فراوانى براى آن ها باران فرستاديم و جوى ها از زير آنان روان ساختيم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کرديم و جمعيتى ديگر پديد آورديم».
بنابراين تفسير حديث «خير القرون» به سيصد سال، هيچ پايه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمى تواند، قرينه بر تفسير حديث باشد.
ابن منظور در لسان العرب نوشته است:«قرن»، نسلى را مى گويند که پس از نسل ديگر مى آيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل اقوال گوناگونى هست; مانند:
1. ده سال، 2. بيست سال، 3. سى سال، 4. شصت سال، 5. هفتاد سال، 6. هشتاد سال.
در نهايه ى ابن اثير آمده است: قَرن، مردم يک زمان و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اين که «قرن» به معنى مردم يک زمان است شعر شاعر مى باشد که گفته است:
إذا ذهبَ القرنُ الذي أنتَ فيهم *** وخُلّفتَ في قرْن فأنتَ غريب
يعنى:هرگاه مردمى که تو در ميان آن ها هستى بروند. و تو در ميان مردمى ديگر بمانى، در اين هنگام غريب هستى.( [3]) ابن حجر عسقلانى در تفسير حديث «خير القرون...» که در صحيح بخارى آمده، قَرن را به معناى مردم يک زمان تفسير کرده است: «القرن: اهل زمان واحد متقارب اشترکوا فى أمر من الأمور ويقال: إنّ ذلک مخصوص بما إذا اجتمعوا فى زمان نبىّ أو رئيس يجمعهم على ملّة أو مذهب أو عمل، ويطلق القرن على مدّة من الزمان». ( [4])
«قرن، مردم يک زمان را مى گويند که در کارى از کارها با هم شريک باشند و گاهى به مردمى مى گويند که در زمان يک پيامبر يا رئيس باشند که آن ها را بر يک روش يا مذهب يا کارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نيز گفته مى شود».
ابن حجر سپس با يک محاسبه ى خيالى کوشش کرده است که مدت آن را صد سال معرفى کند تا بتواند سيصد سال اول تاريخ اسلامى را شامل شود.( [5]) او گفته است چون يک نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد يک صد سال گرفت; در حالى که ميزان، حال اکثريت صحابه است; نه فرد نادر آن ها و غالب آن ها در هفتاد سالگى درگذشته اند. اتفاقاً خود وى معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
يادآور مى شويم با اختلاف کثيرى که در مدت اين زمان هست، نمى توان آن را به صد سال تفسير کرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرک است که هرگز قرن را به معنى صد سال نگرفته، بلکه مردم يک زمان دانسته که حداکثر مدت را شصت سال حساب مى کنند، نه بيشتر.
فرض کنيم مقصود همان سيصد سال اول است; اکنون مى پرسيم چگونه مى توان آن ها را، شريف ترين قرن ها خواند در حالى که آن چه که اهل حديث بدعت مى خوانند، همگى در همان صد سال نخست يا کمى بيش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال 39هجرى آغاز شد و بعداً هم ادامه يافت و به فِرَق گوناگون تقسيم شدند.
پايه گذار «مرجئه» حسن بن محمد حنفيه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت; هر چند «ارجاء» در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است.
«قدريه» از معبد بن عبدالله جهنى بصرى ، متوفاى 80هـ.، آغاز شد، پس از او پرچم «قدريه» را غيلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آويخته شد.
«معتزله» در سال 105هـ. پى ريزى شد، آن گاه که واصل بن عطا از مکتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پى ريزى کرد.
بنابراين، اکثر مذاهب و فِرَق باطله از نظر «سلفيه» در آخر قرن اول، و اوايل قرن دوم پديد آمده است. چگونه مى توان آن سه قرن را، «خير القرون» خواند؟
خلاصه اين که حديث «خير القرون» از دو نظر مخدوش است:
1. از نظر تفسير کلمه«قرن» به صد سال و کليه ى کسانى که در اين سه قرن مى زيسته اند.
2. از نظر واقعى و تحقق خارجى، زيرا مذاهب انحرافى در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش يافت و گروه بندى ها در آن زمان پديد آمد.
*سؤال دوم
خصيصه ى انسانى، همواره، داشتنِ اختلاف و تفاوت در فکر و انديشه است واصحاب پيامبر وحتى تابعان، ازاين خصيصه مستثنا نبودند وحتى در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشت هاى مختلفى از اسلام داشتند که اينک به نمونه هايى اشاره مى کنيم:
1. اختلاف در غنايم جنگى بدر
ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از پيروزى در جنگ بدر درباره ى اسيران جنگى و غنايم به دو گروه تقسيم شدند: گروهى اصرار بر کشتن آنان و گروهى بر گرفتن فديه و آزاد کردن آنان داشتند و اين اختلاف به قدرى شديد بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: ( لَولا کِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق لَمَسَّکُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيم )( [6])
«اگر نوشته ى ثابتى از جانب خدا از پيش نبود، در اين کارى که در پيش گرفته ايد، کيفر بزرگى به شما مى رسيد».
2. صلح حديبيه
در صلح حديبيه که پيامبر (صلى الله عليه وآله) با قريش صلح کرد و حتى حاضر شد لقب رسول الله (صلى الله عليه وآله) را از کنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجى از اختلاف پديد آمد. گروهى صلح نامه را مايه ى ذلّت خواندند و به يک ديگر مى گفتند: «فَعَلامَ نعطى الدنيّة فى ديننا»، ولى گروه ديگر تسليم رسول خدا بودند.( [7])
3. روزه در سفر
رسول گرامى (صلى الله عليه وآله) در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و هنگامى که به نقطه اى به نام «کراع الغميم» رسيد، کاسه ى آبى خواست و آن را بلند کرد و همه ى مردم ديدند. آن گاه حضرت از آن نوشيد. به رسول خدا گفتند که برخى به حالت روزه باقى مانده اند، فرمود: «أُولئِک العصَاةُ، أُولئک العُصَاةُ» (آن ها گنه کارند، آن ها گنه کارند).( [8])
4. جلوگيرى از نگارش نامه اى براى امّت
رسول گرامى (صلى الله عليه وآله) در بستر بيمارى بود و گروهى از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و کاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم که بعد از من گمراه نشويد. گروهى با آوردن قلم و کاغذ موافقت و گروهى سرسختانه با آن مخالفت کردند. آن گاه که رسول خدا اختلاف آنان را ديد، فرمود: «برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يک ديگر کشمکش کنيد».( [9])
حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تکليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هر کدام عمل کنيم يا راهى براى ترجيح وجود دارد؟
اختلاف پس از درگذشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
اختلاف فکرى در ميان انسان ها، امرى طبيعى است و صحابه و تابعين هم از اين امر طبيعى، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقيدتى و شرعى بيش از آن است که در اين جا ذکر شود. هنوز آب غسل پيامبر نخشکيده بود که در گزينش «خليفه»، اختلاف نظر شديدى در ميان صحابه بروز کرد که حتى کار به زد و خورد کشيد و اگر کسى تاريخ سقيفه را در تاريخ طبرى و ديگر کتاب هاى تاريخى بخواند، عمق اختلاف را درک مى کند.
پس از استحکام پايه هاى خلافت، اختلاف در فکر و انديشه، در ميان ياران رسول خدا، گسترش يافت و ريشه هاى فِرَق اسلامى از قدريه و مرجئه و معتزله ومجسمه و همه و همه در قرن اول تاريخ اسلامى پديد آمد و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزونى نهاد.
اکنون اين سؤال مطرح مى شود: اگر بايد فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ اين «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيت هايى را به خود وابسته ساختند; پس چرا شما همه ى آن ها را جز يکى در آتش دوزخ مى دانيد و تخطئه مى کنيد; در حالى که آن ها هم از «سلف» بوده اند؟
شديدترين جنگ ها و نزاع ها، در سه قرن نخست اسلامى و در هنگام حکومت امويان و عباسيان رخ داد و هر کدام از اين نحله ها، براى خود مکتب و منطقى داشتند. چگونه مى توان همه ى اين اختلاف ها را ناديده گرفت ويک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصوّر کرد که در همه ى مسائل، ملاک سنجش حق و باطل باشد.
*سؤال سوم
اگر بناست بر فهم و درک «سلف صالح» در سه قرن اول مراجعه کنيم، چرا فهم اهل بيت (عليهم السلام) و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آن ها و بى نيازترين امت اسلامى در فهم مسائل دينى از ديگران بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّى تارک فيکم الثقلين، کتابَ الله وعترتى، ما إن تَمَسَّکْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوا أبداً». ( [10])
:«من در ميان شما دو چيز گران بها يعنى قرآن و اهل بيت خودم را بر جا مى گذارم که اگر از آن ها پيروى کنيد هرگز گمراه نمى شويد».
چرا اين همه روايات از پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله) درباره ى دخت گرامى اش که او را «سيدة نساء العالمين; سرور زنان جهان» و فرزندانش را مانند «سفينه ى نوح» ( [11]) معرفى کرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آن ها مراجعه نشود در حالى که آنان گل سر سبد سلف صالح بودند؟
*سؤال چهارم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را خاتم رسالات و نبوت او را پايان بخش نبوت ها مى دانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به مردم برسد. با توجه به اين اصل، چگونه مى توان «فهم صحابى» را براى ديگران حجت دانست، در حالى که معناى آن اين است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يکى از حجت هاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوکانى ، از طرف داران مسلک وهّابى به اين حقيقت، اعتراف کرده است:«حق، اين است که قول صحابى حجت نيست. خدا براى اين امّت، جز يک پيامبر و رسول (صلى الله عليه وآله) نفرستاده است. صحابه و کسانى که پس از آنان مى آيند، همگان مکلّفند از کتاب و سنت، پيروى کنند، آن کس که بگويد جز کتاب و سنت، حجّت ديگرى هست، در دين خدا چيزى را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است.( [12])
*سؤال پنجم
سلفى ها غالباً روى «سلف صالح» تکيه مى کنند. اگر قيد صالح، قيد احترازى است که سلف را به دو گروه صالح و غير صالح تقسيم مى کند، اين خود، مشکل آفرين است که چگونه صالح را از غير صالح تشخيص دهيم؟ آيا حکّام اموى که خون اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه وآله) و هزاران بى گناه را ريختند، نيز از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاى بنى عباس که نخستين خليفه ى آنان لقب «سفّاح; خونريز» به خود گرفت، از «سلف صالح» است؟ محدثان و فقيهانى که با اين نظام ها هم سو بودند و توجيه گر کارهاى آنان بودند، از کدام دسته اند; صالحند يا طالح؟
مسلّماً اين گروه، قيد صالح را قيد توضيحى مى دانند و همه ى «سلف» را صالح مى شمارند، ولى تاريخ به شدت آن را ردّ مى کند. از نظر منطق «سلفيه»، چگونه مى توان قتل خليفه ى سوم را توجيه کرد؟ مقتول از«صحابه» و قاتلان از«صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه مى توان جنگ هاى سه گانه ى «جمل» و«صفين» و «نهروان» را تبيين نمود؟ آيا کسانى که بر ضد خليفه ى منتخب قيام کردند همگان سلف صالح بودند؟
سلفى ها در اين مقام مى گويند: ما نبايد درباره ى آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاى ما رااز خون آن ها پاک دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نکنيم.
اکنون بايد پرسيد: اين منطق از آن کيست؟ آيا سخن وحى است يا سخن يک بشر خطاکار؟ چگونه مى توانيم دربارهی تابعان سخن بگوييم، اما درباره ى صحابه، حق گفتن نداريم; در حالى که قرآن درباره ى همين خطوط قرمز، بسيار سخن گفته است؟
از اين گذشته، ما مى خواهيم دين خود را از آنان بگيريم وبا سکوت، مشکلى حلّ نمى شود.
*سؤال ششم
اگر ميزان فهم ودرک، «سلف» است، نتيجه اين مى شود که عقل و شعور خود را تعطيل کرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهيم. بنابراين، مسائلى که «سلف» درباره ى آن ها چيزى نگفته اند نبايد مطرح شود، لذا يکى از انتقادها درباره ى نظريه ى احمد بن حنبل که قرآن را قديم معرفى مى کرد اين است که قرآن و سنت درباره ى قديم بودن يا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر مى کرد؟! چگونه مى توان به نظريه ى سلف اکتفا کرد، در حالى که هزاران مسأله در عرصه ى عقايد و احکام براى خود پاسخ مى طلبد؟ چگونه مى شود از کنار اين مسائل بگذريم و پاسخ دين خاتم را در آن موارد بازگو نکنيم؟
*سؤال هفتم
روش «سلف» اين بود که گوينده ى شهادتين را مسلمان تلقى کرده و هرگز قلوب مردم را نمى شکافتند و از عقيده ى آن ها تفتيش نمى کردند. از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نقل کرده اند که فرمود: من نيامده ام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آن ها مطلع شوم. اين در زمانى بود که خالد بن وليد به پيامبر گفت: بسيار از نمازگزاران، به زبان چيزى را مى گويند که در دل قبول ندارند. پيامبر در پاسخ فرمود: «إن لم اؤمر ان أنقّب عن قلوب الناس ولا أن أشقّ بطونهم ;( [13]) من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شکافتن درون آن ها نشده ام».
بنابراين سلف صالح از نظر سلفى ها بر همين روش بودند و جزگروه اندکى به نام «خوارج»، کسى اهل «تکفير» نبود. آرى به خود حق مى دادند که نقد کنند، اما به خاطر اختلاف فکرى و عقيدتى و عملى، يک ديگر را «تکفير» نمى کردند.
اکنون خَلَفى که ادعاى پيروى از اين «سلف صالح» دارند، تنها با سلاح تکفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحارى) با مسلمانان روبه رو مى شود. اکنون موج تکفير که از سوى جريان سلفى به راه افتاده، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشه ى باطل کشيشان است که مى گفتند: «اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت کرده است»; چرا؟
*سؤال هشتم
اکنون که منبع فکرى، کتاب و سنت است، کتاب و سنت بر عقل بسيار، تأکيد مى کنند. واژه ى «عقل» در قرآن 49بار آمده است و واژه هاى «نُهى» و «لُبّ» ، مکرراً به کار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله) را با عقل شناخته ايم. چگونه اين خلف صالح به سلف صالح نسبت مى دهد که بهره گيرى از عقل، کار «عقليون» است و «عقليون» جايگاهى در ميان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند که کنار نهادن خِرَد و بى اعتنايى به آن سبب مى شود که اصل دين متزلزل شود، زيرا اساس دين که همان شناخت خدا وشناخت انبيا و آخرين پيامبر (صلى الله عليه وآله) است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمى پذيرد. حتى قرآن مجيد، «توحيد در خالقيت و ربوبيت» را با قانون خرد ثابت مى کند و مى فرمايد: ( لَوْ کانَ فِيهِما آلِهَةٌ إلاّ الله لَفَسَدتا ) ;( [14])«اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز "الله" وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مى شدند».
*سخن پایانی
در پايان يادآور مى شويم شيوه ى سلف صالح در تمام برخوردهاى نظامى، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگ ها بود. پس از مسأله ى توحيد و اعتقاد به سراى ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زکات، در بقيه ى مسائل، کوچک ترين مداخله اى نمى کردند. در حقيقت، هدف، اين بود که انسان ها از بندگى غير خدا به بندگى خدا درآيند و هرگاه به اين امر، اعتراف مى کردند، بقيه ى مسائل به خود آن ها واگذار مى شد، مگر آن که مسائلى مانند شراب و قمار مطرح شود، که فقط حدّ شرعى اجرا مى شد; آن هم با رعايت همه ى شرايط که در موارد اندکى، تحقق مى يافت، ولى آيا روش اين «سلفى ها» هم همين است؟ آيا افراد، در انجام وظايف دينى خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسأله ى «زيارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» يکى از مسائل فرعى است که هرگز سلف صالح آن ها را مطرح نمى کردند، ولى الآن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانک هاى ربوى، تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى، اصلاً براى آن ها مطرح نيست.
اشغال سرزمين هاى اسلامى، سيطره ى کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشيده شدن مسلمانان بى گناه و غصب اراضى و خانه هاى آنان، اصلاً مورد نظر اين سلفى ها نيست و آن ها خود را به غفلت زده اند و همه ى اين امور را ناديده مى گيرند و نسبت به آن ها احساس وظيفه نمى کنند; فقط به يک رشته مسائل فرعى و جزئى پرداخته اند. حالا ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
به همين دليل، در طول فعاليت اين گروه ها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و کرامت، دست نيافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسيب و شکست بيشتر شدند.
ما، در اينجا دامن سخن را کوتاه کرده و از عالمان واقعى اسلام، در هر مکان و منطقه اى که زندگى مى کنند، خواهان تشکيل يک همايش بى طرف، درباره ى دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روش هاى فکرى و اعتقادى هستيم تا خلف اين امّت نيز همچون سلف آن به عزّت وکرامتى که مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند.117
حوزه
[1] . صحيح، بخارى، حديث شماره 2652، 3651 و 6429.
[2] . سوره انعام، آيه ى 6.
[3] . لسان العرب، ج13، ص 313، ماده «قرن»; قاموس المحيط، ج4 ص 208.
[4] . فتح البارى، ج7، ص 4، باب فضائل أصحاب النبى (صلى الله عليه وآله) .
[5] . همان.
[6] . سوره انفال، آيه ى68.
[7] . سيره ابن هشام، ج3، ص 346.
[8] . نووى، شرح صحيح مسلم، ج7، ص 32.
[9] . صحيح بخارى، حديث 114.
[10] . صحيح مسلم، ج7، ص123ـ122; ترمذى، شماره ى 874; کنزالعمال، ج1، ص 44 و حاکم، مستدرک، ج3، ص 148.
[11] . مستدرک حاکم، ج3، ص 151 .
[12] . بحوث مع اهل السنة والسلفية، ص 235.
[13] . صحيح مسلم، باب زکاة، حديث شماره 2341.
[14] . سوره انبياء، آيه ى 22.
انتهای پیام