( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: آیت الله جوادی آملی در بخشی از تفسیر آیه 164 سوره بقره، بر گوناگوني راه دعوت به‌ سوي حق بر مبناي تفاوت استعدادها تأکید کرده و می گوید: راه دعوت را فرمود: ﴿ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ ؛ گاهي از لحاظ استعدادهاي گوناگون راههاي دعوت فرق مي‌کند، گاهي يک شخص واحد در شرايط مختلف آمادگي دارد که يک انسانِ مستدل و موحد با او از راههاي گوناگون سخن بگويد.

وی در ادامه به تشریح استدلال امام صادق(ع) بر وجود خالق در مناظره با زنديق مصری پرداخته و می گوید: ... اصل حديث شريف آن است که مرحوم کليني در جلد اول اصول کافي کتاب التوحيد «باب حدوث العالم و اثبات المحدِث» حديث اول را اين چنين نقل مي‌کنند، از هشام بن حکم نقل مي‌کنند که «کان بمصر زنديق تبلغه عن ابي عبد الله(ع) اشياء» ؛ در مصر يک ملحدي زندگي مي‌کرد که از امام ششم(ع) مطالبي به گوش او مي‌رسيد، «فخرج الي المدينة ليناظره» ؛ از مصر به مدينه آمد تا با امام ششم(ع) در مسائل الهي مناظره کند، «فلم يصادفه بها» ؛ وقتي وارد مدينه شد حضرت را در مدينه نديد «و قيل له»؛ به اين ملحد مصري گفته شد که «إنّه خارج بمکة» ؛ امام ششم(ع) از مدينه به مکه مسافرت فرمودند، «فخرج الي مکه» ؛ اين ملحد مصري از مدينه به مکه آمد.

صاحب تفسیر تسنیم می افزاید: هشام بن حکم مي‌گويد که «و نحن مع ابي عبد الله(ع)»؛ ما در خدمت امام ششم بوديم (در مکه به سر مي‌برديم)، «فصادفنا» ؛ با ما در مکه مصادفه کرد، (برخورد کرد) «فصادفنا و نحن مع ابي عبد الله(ع) في الطواف و کان اسْمه عبد الملک و کنيته ابو عبد الله» ؛ اسمش عبد الملک بود و کنيه‌اش هم ابوعبد الله «فضرب کتفه کتف أبي عبد الله(ع)»؛ در حال برخورد و حرکت شانه‌اش به شانه حضرت خورد (شانه‌اش را به شانه حضرت زد)، «فقال له ابوعبد الله(ع): ما اسْمک» ؛ حضرت فرمود: نامت چيست؟ «فقال: اسمي عبد الملک قال(ع) فما کنيتک؟ قال: کنيتي ابوعبدالله فقال له ابو عبد الله(ع)»؛ امام ششم فرمود: «فمن هذا الملک الذي أنت عبده»؛ تو که نامت عبدالملک است، اين ملک چه کسي است که تو بنده او هستي؟ «أمن ملوک الارض أم من ملوک السماء»؛ اين از سلاطين آسمان است يا از سلاطين زمين «و أخبرني عن ابنک عبدُ إله السماء أم عبد إله الأرض»؛ تو که کنيه‌ات ابوعبدالله است (پسرت عبدالله است) عبدإله ارض است يا عبد إله سماء؟ بعد از اينکه اين جمله‌ها را فرمود: آنگاه فرمود: «قل ماشئت تخصم»؛ حضرت فرمود: هر سؤالي که داري مطرح کن، مخصوم خواهي شد (مغلوب خواهي شد) «قال هشام بن الحکم: فقلت: للزنديق أما تردّ عليه» ؛ هشام مي‌گويد: من به اين ملحد مصري گفتم چرا حرف امام ششم را رد نمي‌کني؟ «قال فقبّح قولي» يعني اين امام شما قولم را تقبيح کرد، من حرفي درباره او ندارم؛ نه درباره آن عبد الملک گفتن، نه درباره اين ابوعبد الله. اين درحال طواف بود، آنگاه امام ششم فرمود که «اذا فرغت من الطواف فأتنا» ؛ وقتي طواف ما تمام شد بيا سؤالي داري مطرح کن. «فلمّا فرغ ابوعبد الله(ع) أتاه الزنديق فقعد بين يدي أبي عبد الله(ع) ونحن مجتمعون عنده، فقال ابو عبد الله(ع) للزنديق أتعلم» .

شباهت سخن ملحدان عصر حاضر با سخن ملحدان عصر پيشين

آیت الله جوادی آملی به شباهت سخن ملحدان عصر حاضر با سخن ملحدان عصر پيشين اشاره کرده و می گوید: اين احتجاج‌ها را ملاحظه بفرماييد که اول از کجا شروع مي‌شود و اگر خوب بررسي کنيد مي‌بينيد ملحدانِ امروز حرف تازه‌اي ندارند، همان شبيه سخنان ملاحده پيشين است، منتهی جوابهاي ائمه که بررسي بشود مشخص خواهد شد که اولاً معيارِ شناخت عقل است؛ نه حسّ و آنچه که ملحدان دارند در حد تعجب است؛ نه در حد برهان؛ هم از راه جدال احسن محکوم خواهند بود، هم از راه برهان. ملحدان برآنند که معيار شناخت حس است يعني انسان تا چيزي را احساس نکند نبايد باور کند، اين يک مطلب. براساس اين معيار شناخت هم ابن ابي العوجاء زنديق اين حرف را مي‌زد، هم الان حاميان مکتبهاي الحادي همين حرف را مي‌زنند. هم قبل از ابن ابي العوجاء آنکه در مصر زندگي مي‌کرد به موساي کليم(ع) مي‌گفت: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً﴾ همين حرف را مي‌زد.

جدال امام صادق(ع) بر مبناي معيار شناخت بودن حسّ

وی می افزاید: امام ششم(ع) براساس همين احتجاجي که معيار شناخت، حس است فرمود: شما که مي‌گوئيد: ما تا احساس نکنيم باور نمي‌کنيم، شما که مبدأ را انکار کرديد، کل عالم را گشتيد و ديديد خدا نبود و بعد انکار کرديد؟ يا از کل عالم بي اطلاعيد؟ براساس همان مبنايي که معيار معرفت شناخت و حس است شما که از کل عالم خبر نداريد! «فقال ابو عبدالله(ع) للزنديق أتعلم أن للأرض تحتاً و فوقاً» ؛ بالأخره مي‌دانيد زمين يک بالايي دارد و يک پاييني دارد يا نه؟ «قال: نعم. قال(ع): فدخلت تحتها؟ قال: لا» ؛ حضرت فرمود: از زير زمين خبر داري؟ عرض کرد: نه. «قال: فما يدريک ما تحتها»؛ فرمود: در دل زمين چه هست و چه نيست که تو نمي‌داني، اينها البته جدال است؛ نه برهان. چون خدا کسي است که ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَفِي الأرْضِ إِلهٌ﴾ ؛ نه در زمين است، نه در آسمان. خدا همه جا هست و هيچ رنگ و لوني نمي‌گيرد، ولي موجودات ديگر اگر همه جا بودند در هر جا همان رنگ را مي‌گيرند، اين است که خداي سبحان ﴿لَيْسَ کَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ شما بين اين دو مطلب عنايت بفرماييد ببينيد که خدا چه نحوه احاطه و قيوميتي دارد.

مفهوم شيء، گسترده‌ترين مفاهيم و مساوق با هستي

این مفسر قرآن با بیان اینکه در بين اين معاني هيچ مفهومي از مفهوم شيء وسيع‌تر و بازتر نيست، تأکید می کند: مفهوم شيء أعم الاشياء است که مصداقِ با هستي است. اين مفهوم شيء بر همه چيز منطبق است و در همه جا حضور دارد، ولي بر هر چه منطبق شد با او متحد است و در هر جا حضور پيدا کرد با او همرنگ شد يعني شيء بر درخت صادق است که درخت شيءٌ، ولي شيئي که بر درخت صادق است، همين شيء مي‌شود شجر با شجر متحد است، مي‌گويند: هذا الشيء شجرٌ و هذا الشجر شيءٌ؛ همين مفهوم شيء در حجر هست و بر حجر منطبق است مي‌شود گفت: هذا الشيء حجر و هذا الحجر شيء؛ در آسمان و زمين همين است، در ذي روح و غير ذي روح همين است که مفهوم شيء بر همه منطبق است و در همه يافت مي‌شود، ولي بر همه که منطبق شد با همه متحد است و در هر جايي رنگ همان جا را مي‌گيرد. اين خاصيت مفهوم است و خاصيت وسيع‌ترين مفهوم مثل مفهوم شيء.

معيت و عدم ممازجت خداي سبحان با اشيا

آیت الله جوادی آملی با تأکید بر معيت و عدم ممازجت خداي سبحان با اشيا می افزاید: اما ذات اقدس الهي که «داخلٌ في الاشياء» است، ذات اقدس الاهي که في الأرض و السماء هست، خدايي که ﴿وَهُوَ مَعَکُمْ أَيْنَ مَا کُنتُمْ﴾ هست، آن خدايي است که در آسمان هست، ولي در آسمانْ، آسمان نيست در آسمان خدا، خداست: ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ﴾ ؛ نه «في السماء سماء» «هو الذي في الأَرض إله»؛ نه «في الارض أرض». «شيء هو الّذي في الأرض أرضٌ و في السماء سماءٌ و في الشجر شجرٌ و في الحجر حجرٌ»، اما الله در همه جا حضور دارد، ولي رنگ چيزي نمي‌گيرد؛ با همه هست با کسي متحد نيست و در چيزي حلول نمي‌کند؛ او مع کل شيء هست اما رنگ نمي‌پذيرد؛ مثل معناي شيء نيست؛ مثل معناي موجود نيست. معناي شيء معناي موجود ساير معاني ماهوي و غير ماهوي با همه هستند، ولي هرجا رفتند رنگ همانجا را گرفتند؛ در هر چيزي ظهور کردند با او هم‌صدا و همرنگ شدند؛ مفهوم شيء هو الذي في الحجر حجر، مي‌گوييم: هذا الحجر شيء و هذا الشيء حجر، اما خداي سبحان که مع کل شيء است با ممازجه نيست «هو الذي في الحجر إله»؛ نه «في الحجر حجر» با حجر هست، در حجر هست، محيط به حجر هست، ولي حجر نيست، شجر نسيت؛ زيرا اطلاق او ذاتي است.

وی تصریح می کند: وقتي اطلاق او ذاتي شد حلول نمي‌کند با چيزي متحد نمي‌شود؛ لذا خداي سبحان فرمود: قرآن کريم منطقش اين است خدا در هم جا هست، با همه هست، درون هر چيزي و بيرون هر چيزي هست، ولي در درون هر چيز خودش، خودش است. در درون هيچ چيزي نام آن چيز و رنگ آن چيز را نمي‌گيرد. شيء فقط يک صفت ثبوتي دارد يعني مع کل شيء هست بالممازجه، اما خداي سبحان مع کل شيء هست لا بالممازجه، مع کل شيء هست لا بالمقارنه. خارج از کل شيء هست لابالمزايله، معاني عامه فقط وصف ثبوتي دارند چون محدوداند و با مقيد مقيداند و با مطلق مطلق‌اند، ولي ذات اقدس الهي چون اطلاقش ذاتي است و طارد هر قيد است با خودش، خودش است با ديگران هم خودش است؛ نه با ديگران، ديگران است: ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ﴾ ؛ نه «في السماء سماء»؛ «هو الذي في الارض اله»؛ نه «في الارض ارض» بر خلاف شيء که «شيء هو الذي في الارض شيء و في السماء شيء»؛ پس خداي سبحان «مع کل شيء لا بمقارنة» و «غير کل شيء لا بمزايلة» اما تا به آن برهان برسيم يک مقدار مقدمات لازم دارد؛ لذا امام ششم(سلام الله عليه) اول با همان مبادي مورد قبول اين ملحد مصري سخن مي‌گويد تا به آن برهان عالي برسد.

عجز زنديق مصری از پاسخ امام صادق(ع)

صاحب تفسیر تسنیم به عجز زندیق مصری از استدلال امام صادق(ع) اشاه کرده و می گوید: حضرت مي‌فرمايد به اينکه شما که از زمين و زير زمين خبري نداريد؛ از آسمان و بالاي آسمان خبري نداريد شايد خدا بود: «أتعلم ان للارض تحتا و فوقاً قال: نعم. قال: فدخلت تحتها؟ قال: لا. قال: فما يدريک ما تحتها؟ قال: لا ادري إلاّ اني اظن ان ليس تحتها شيء» ؛ من از زمين خبري از نزديک ندارم، ولي گمانم اين است که زير زمين کسي نيست. فرمود: در مسائل اعتقادي که با مظنه نمي‌شود حکم کرد «فقال ابوعبد الله(ع) فالظّنّ عجزٌ لما لا تستيقن» ؛ در مسائل اعتقادي يقين لازم است، اينکه مي‌گوييد: من مظنه‌ام اين است، گمانم اين است اين نشانه عجز است. بعد «ثم قال ابوعبد الله(ع): أفصعدت السماء؟» ؛ آسمان رفتي «قال: لا. قال: فتدري ما فيها؟» ؛ مي‌داني در آسمانها چيست و کيست؟ «قال: لا. قال: عجباً لک لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب و لم تنزل الأرض و لم تصعد السّماء و لم تجز هناک» ؛ تو از جايت حرکت نکردي (جاز، يجوز يعني عبور کرد)، تو نه شرق رفتي، نه غرب رفتي، نه آسمان رفتي، نه زمين رفتي چه مي‌داني خدا هست يا نيست؟ تو که بر اساس ديد خودت سخن مي‌گويي که مي‌گويي تا شيئي را ما احساس نکنيم، ايمان نمي‌آوريم. چطور نفي کردي؟ شايد او ـ معاذالله ـ ديدني باشد در زمين يا آسمان باشد تو که نرفتي ببيني «و لم تجز هناک» ؛ فرمود: از جايت نگذشتي «فتعرف ما خلفهن و أنت جاحدٌ بما فيهن وَ هل يجحد العاقل ما لا يعرف؟ قال الزنديق: ما کلّمني بهذا احدٌ غيرک فقال ابوعبد الله(ع): فأنت من ذلک في شک فلعلّه هو و لعله ليس هو»؛ فرمود: مثل اينکه جزم نداري با «لعل» مي‌انديشي؟ عرض کرد: آري، اين چنين است. چون نوعاً اينها که منکراند در حد استبعاد سخن مي‌گويند، «فقال الزنديق: و لعلّ ذلک، فقال ابوعبد الله(ع): ايها الرجل! ليس لمن لا يعلم حجة علي من يعلم و لا حجة للجاهل» ؛ جاهل که بر عالم حجتي ندارد؛ اينکه مي‌‌گويند جاهل را با عالم بحث نيست يک معناست، جاهل حق سؤال ندارد يک مسئله ديگر است؛ نه، جاهل حق سؤال دارد ولي اگر بخواهد کنکاش کند و بحث کند بالأخره بايد يک زمينه فکري داشته باشد. حضرت فرمود: جاهل چه حجتي بر عالم دارد.

اقسام اخوت

وی در ادامه با اشاره به بیان امام صادق(ع) در این بخش از روایت که زندیق مصری را «برادر» خطاب می کند، می افزاید: آنگاه فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهم عنّي» ؛ فرمود‌: اي برادر مصري! چون «الانسان أخ الانسان أحب أو کره»، يک اخوت ديني است که ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾ ؛ يک اخوت انساني است که «الانسان أخ الانسان أحب أو کره»، اين همان بيان حضرت امير(سلام الله عليه) است در عهدنامه مالک آمده که فرمود: يا مالک! نسبت به همه عادل و مهربان باش «و لا تکوننّ عليهم سبعا ضارياً تغتنم أکلهم فانّهم صنفان إمّا اخ لک في الدين و إمّا نظير لک في الخلق» يا برادر ديني اند يا برادر نوعي اند که انسان با انسان ديگر برادر نوعي است، اگر مومن بود، برادر ايماني هم هست.

عقل، معيار شناخت

آیت الله جوادی آملی تصریح می کند: در اين جمله مبارکه حضرت فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهَّم عنّي» ؛ فرمود: گوش بده ببين من چه مي‌گوييم. خب يک حجت خداست، وليّ خداست، حرفش را چون ﴿عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ﴾ است جزم دارد، فرمود: «انّا» اين زمينه شناخت بود که محور شناخت را از او بگيرد، فرمود: شما بايد عاقلانه بينديشيد، نه روي حس. خب اگر معيار شناخت حس باشد که بسياري از چيزها را شما تجربه نکرديد [و] نديديد، اما وقتي معيار شناخت عقل باشد انسان لازم نيست مسافرت بکند، يک جهان بين «جهاني است بنشسته در گوشه‌اي» ولي اگر روي حس بخواهد حرکت کند بايد به دنبال چشمش برود، ولي اگر بخواهد با عقل بينديشد جهان را پيش عقلش حاضر مي‌کند. نمونه‌هايي که در احتجاجهاست نشان مي‌دهد که حضرت فرمود به اينکه ما آنچه را که نيازموديم براساس برهان عقلي مي‌توانيم بررسي کنيم.

استدلال امام صادق(ع) به برهان نظم

این مدرس عالی حوزه در ادامه با اشاره به استدلال امام صادق(ع) به برهان نظم می گوید: حضرت فرمود: «فانّا لا نشک في الله أبدا» ؛ فرمود: از من بشنو؛ زيرا ما جزم داريم و شما حجتي نداريد، «اما تري الشمس و القمر و اللّيل و النهار يلجان فلا يشتبهان و يرجعان» ؛ نظم خاص دارند، رفت و آمد دارند، «قد اضطرا»؛ نه خودشان مختاراند، نه در اختيار دهراند، بلکه مسخر يک مدبر حکيمي اند که با نظم اينها را اداره مي‌کند، «و ان کانا غير مضطرين» ؛ اگر مضطر نيستند مسخر نيستند، «فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا» اگر قائل به بخت و اتفاق شديد و گفتيد. تصادف است، کسي که قائل به تصادف است همان‌طوري که بارها ملاحظه فرموديد نمي‌شود با او بحث کرد و او هم به خودش اجازه انديشه و فکر نمي‌دهد. اگر نظم علّي در عالم نباشد، خب چگونه انسان دوتا مقدمه ترتيب مي‌دهد يک نتيجه معين مي‌گيرد. ممکن است همان دوتا مقدمه را از ديگري ترتيب بدهد، اين نتيجه را نگيرد يا نتيجه ضد بگيرد.

آیت الله جوادی آملی تأکید می کند: اگر کسي قائل به تصادف شد، اصلاً قدرت انديشه ندارد؛ نه خود مي‌تواند بينديشد، نه مي‌توان با او بحث کرد؛ پس نظم علّي را بايد پذيرفت. «و ان کانا غير مضطرين فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا اضطرّا و الله يا اخا اهل مصر الي دوامهما و الذي اضْطرَّهما» ؛ آنکه اينها را مضطر کرده است؛ شمس و قمر را مسخر کرد، ليل و نهار را مسخر کرد «أحْکم منهما و اکبر فقال الزنديق: صدقت ثم قال ابوعبد الله(ع) يا أخا اهل مصر ان الذي تذهبون اليه و تظنون أنّه الدهر» ؛ شما بالأخره مي‌گوييد يک مبدئي عامل حرکت اين ليل و نهار است و گفتيد او دهر است. اگر او عقل و شعور ندارد و بي فکر کار مي‌کند، پس اين نظم محير العقول چيست؟ اگر عقل و شعور دارد که او خداست وشما اسمش را گذاشته ايد دهر. اگر يک مبدئي حکيم است و با اراده و قدرت کار مي‌کند، همان الله است، حالا نام او را شما الله نمي‌گوييد؛ «إن کان الدهر يذهب بهم لم لايردّهم و ان کان يردّهم لم لا يذهب بهم» ؛ اگر دهر يک مبدأ حکيم نيست، خب چرا وقتي برد دوباره مي‌آورد يا چرا براي هميشه از بين نمي‌برد؟ چرا با نظم کار مي‌کند؟ معلوم مي‌شود با اختيار کار مي‌کند، با حکمت کار مي‌کند.


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر