انقلاب اسلامي تحقق ايده نواب براي حکومت بود
صدای شیعه: در روزهايي که بر ما گذشت، يکي از ياران و مصاحبان ديرين شهيد نواب صفوي و اعضاي قديمي جمعيت فداييان اسلام، آيتالله سيد محمدعلي لواساني(قده)، روي از جهان برگرفت و به جهان ابدي رهسپار گشت. آن فقيد سعيد از خانداني شاخص و پرآوازه بود که بخشي از وصف آن درگفتوشنود پيش روي آمده است. علاوه براين، در مقطعي شاخص از تاريخ معاصر ايران، دوشادوش شهيدان دلير سيد مجتبي نواب صفوي و سيدعبدالحسين واحدي گام زده بود که خاطرات آن، در برخي از صفحات تاريخ روزنامه «جوان» در دو سال اخير آمده است. اينک در نکوداشت ياد و خاطره آن عالم فقيد، بخشهايي از گفتوشنودي منتشر نشده با آن بزرگوار را، که به موضوع پيشينه علمي خاندان لواساني و نيز چگونگي آشنايي و تداوم ارتباط ايشان با شهيد نواب صفوي و جمعيت فداييان اسلام ميپردازد، به شما تقديم ميداريم. يادش گرامي باد
با تشکر از جنابعالي به لحاظ شرکت دراين گفتوشنود، لطفاً درآغاز شمهاي از پيشينه خاندان خود و چهرههاي شاخص آن بيان فرماييد.
بسماللهالرحمنالرحيم. الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين(ع). بنده سيد محمدعلي لواساني، فرزند مرحوم حاج سيد احمد لواساني، متولد 1315ق. / اسفند 1310ش. هستم. محل تولدم نجف اشرف است و از سال تولدم تا امروز، به تبع مرحوم پدرم، مکرر بين قم، نجف و تهران، مهاجرت و رفت و آمد داشتيم. جدم مرحوم آقا سيد ابوالقاسم خراساني از مجتهدان عصر و زمان خودش بود. ايشان متولد نجف بود و پس از تحصيلات علمي در نجف، چندين بار به تهران و ايران آمده و برگشته بود. ايشان در اواخر عمر يکي دو سالي را در حدود سالهاي 47 تا 50ق. در همدان گذراند. بعد در همدان با رضاخان درگير و به تهران تبعيد شد و تا زماني که پهلوي اول سرکار بود، در تهران تحت نظر قرار داشت. ايشان از کساني بود که هفتهاي يکي دو بار، بايد خودش را به شهرباني معرفي ميکرد که از حوزه استحفاظي تهران بيرون نرفته باشد!
در مورد مرحوم جدتان و جايگاه علمي و آثار و مآثر ايشان هم قدري صحبت بفرماييد.
پدر جدم مرحوم آقا سيد محمد لواساني هم متولد نجف بود و در سن 45 سالگي از دنيا رفت، ولي در همان سنين مجتهد مسلم بود. تقريرات و نوشتههايي در فقه و اصول، از ايشان باقي مانده است که البته غير مدون بوده و چاپ نشده و جزو آثار پراکندهاند که الان در دسترس ماست.
پدر ايشان مرحوم آقا سيد ابراهيم لواساني نيز در نجف به دنيا آمد، ولي به عنوان مرجع تهران و ايران شناخته ميشد و در تهران اقامت داشت. ايشان در زمان ناصرالدين شاه در تهران بود و قصهاي دارد که در کتب تاريخ و مخصوصاً در تاريخ ابنبابويه ذکر شده است. در آن زمان که قبر ابنبابويه احتياج به تعمير و ترميم پيدا ميکند، علماي تهران براي بررسي و رسيدگي به آنجا ميروند. ايشان براي رفتن به قبر و جابهجايي بدن ابنبابويه انتخاب ميشود که راجع به آن قضايايي نقل کردند و در کتب شرح حال ابنبابويه ذکر شده است. مثلاً گفته بودند: بدن، مثل اين بود که تازه دفن شده باشد! کفن نپوسيده و به همان شکل اوليه مانده بود! حتي قرمزي ناخن که در اثر حنا بود، به حالت خودش باقي مانده و دست راستش ناخن گرفته و دست چپش ناخن نگرفته بود! ايشان اين خصوصيات را در آنجا بررسي کرد که اين هم مذکور است.
پدر مرحوم آقا سيد ابراهيم، آقا سيد صادق لواساني بود. در واقع آقا سيد صادق حسيني هم، از مراجع و علماي عصر خودش به شمار ميرفت. همچنين پدر ايشان آقا سيد زينالعابدين نيز از علما و برجستگان زمان خودش بود. البته نسب ما محفوظ است، ولي قبل از آن به علما، برجستگان و نُواب منتسب و ظاهراً در سلک علما نبودند. اين نسبت به حضرت سجاد(ع) ميرسد.
از چه دورهاي فاميل شما به «لواساني» معروف شدند؟
فکر ميکنم از آن زمان که مرحوم آقا سيد ابراهيم در تابستانها به ناصرآباد و لواسانات براي ييلاق ميرفتند، به لواساني معروف شدند، چون پيش از ايشان در فاميليمان، لواساني نيست. ايشان هم در آن اوايل امضايش ابراهيم الحسيني الطهراني بود که الان مُهر ايشان موجود است، يعني مهر زده روي کاغذ را داريم و خط ايشان را هم داريم، الراجي ـ ابراهيم الحسيني الطهراني ـ است. در آن اواخر در نوشتههاي او يا در مکتوبات آقا سيد محمد، اين کلمه هست:«محمد ابن اللواساني» يا چنين چيزي که فکر ميکنم به خاطر رفت و آمد به آنجا، به لواساني شهرت پيدا کرده باشند. اصالتاً اهل مدينه هستند، اما اکثراً متولد نجف بودند و حتي قبر مرحوم آقا سيد ابراهيم و آقا سيد محمد و آقا سيد ابوالقاسم (سه نفر از اجداد ما) در واديالسلام نجف است که بعد از فوت به آنجا منتقل شدند. البته پدرم در قم، پايين پاي مرحوم حاج شيخ در مسجد بالاسر مدفوناند، همان جايي که مرحوم آقا سيد محمدصادق (عمويمان) را هم دفن کردند، اما بقيه همگي در نجف دفناند.
جنابعالي تحصيلات خودتان را درکجا و چگونه آغاز کرديد و پس از مسافرت به تهران، آن را چگونه ادامه داديد؟
از نظر تحصيلات، ابتدا بخشي از صرف و نحو را در سال 1366ق، در نجف خواندم. بعد از نجف به تهران منتقل شديم. البته مرحوم پدرم دو سه سال پيش به تهران آمده بود، براي اينکه پدرش مريض بود و احتياج به کمک داشت. پس از فوت جدمان، جنازه ايشان را به نجف آوردند و ما را در سال 1366ق. به تهران منتقل کردند و من، معمم به تهران وارد شدم. پس از گذشت هفت هشت روز از اقامتم در تهران، مرحوم پدرم مرا براي درس خواندن به مرحوم شيخ علياکبر برهان در مسجد لرزاده سپرد. آن زمان آقاي مهدوي کني، اخوي ايشان و آقا شيخ غلامرضا و آقا شيخ رضا کني، آقا شيخ محمدرضا نيکنام، آقا سيد رضا ابطحي، آقا شيخ علي آقاي تهراني، آقا شيخ حسن آقاي تهراني، آقا سيد احمد تهراني و آقا عبدالله مشايخي طلبههايي بودند که در مدرسه لرزاده بودند. من هم به آنها ملحق شدم و دروس را از ابتدا در آنجا شروع کردم و تا قوانين را در تهران خواندم. دوباره در ربيعالاول سال 1373ق. براي ادامه تحصيل به نجف رفتم و تا سال 1351ش. آنجا بودم.
جنابعالي جزو گروه اخراجيها از عراق بوديد؟درباره شما، اين کار چطور انجام گرفت؟
بله، در سال 1351ش، جزو اخراجيهاي عراق بودم. در حملهاي که شد و ايرانيها را بيرون کردند، جزو اولين قافلهاي بوديم که ما را در بغداد دستگير کردند. 61 يا 62 نفر بوديم که ما را به سوسنگرد انتقال دادند. من به اهواز و آبادان رفتم و دو سه هفتهاي آنجا بودم. سپس به تهران آمدم. تقريباً جز اين هفت سالي که در مأموريتِ سفارت بودم، بقيهاش را در تهران گذراندم. تحصيلات جديد نداشتم. براي درس فارسي در نجف، به مکتب و در ايران چند ماهي به مدرسه علوي ايراني و بقيه را به مکتب همين مکتبهايي که آن زمان در نجف معمول بود رفتم، چون اهل علم اولادشان را در مکتب ميگذاشتند و به مدرسههاي جديد نميسپردند و با مدرسه مبارزه و مخالفت داشتند. خواندن، نوشتن و قرآن را ابتدا، در همان مکتب آموختم. از اساتيدي که در تهران داشتم صرف و نحو ابتدايي را نزد آقاشيخ غلامرضا کني ـ که الان در تهران است، ولي احتمالاً در ذي اهل علم نيست ـ يک مقدار از دروس را خدمت مرحوم محمد محمدي وراميني که ايشان بر اثر تصادف از دست رفت و انساني بسيار پاک، مهذب و درسخوانده بود، بخشي را نزد آقاعبدالله مشايخي و آقا سيد احمد تهراني ـ که هر دو از ذي اهل علم بيرون رفتند و تاجر فرش و کاسب هستند ـ ياد گرفتم. لمعه را در خدمت آقاي برهان و آقا سيد رضا ابطحي خواندم. سپس به مدرسهاي که مرحوم آقاي برهان در حضرت عبدالعظيم(ع) در جوار صحن ساختند، منتقل شديم که استاد معروفش آقا شيخ محمدرضا خاتمي بروجردي بود. مدتي نزد آقايان سيد حسين اثنيعشري ـ که اهل حضرت عبدالعظيم(ع) بود ـ شيخالاسلامي ـ که در همان زاويه مقدسه مدفون است ـ و شيخ محمدباقر دشتي که آنجا تدريس ميکرد درس خواندم و سپس به نجف منتقل شديم.
در نجف نزد چه اساتيدي تلمذ کرديد و احياناً خصوصيات علمي و شخصيتي آنها چه بود؟
از اساتيدم در نجف آقا سيد علي بهشتي بودند. آقا سيد مرتضي خلخالي که جلد اول کفايه را تدريس ميکردند، بخش زيادي از مکاسب را خدمت آقا سيد عباس خاتميزدي که در قم بودند، مقداري از رسائل را نزد شهيد اسدالله مدني و آقا شيخ غلامرضا اصفهاني، مقداري از لمعه را نزد آقا سيد جعفر مرعشي و آقا شيخ محمدتقي ايرواني خواندم. حدود 12-10 سال تا حد خارج را خدمت آقا سيد نصرالله مستنبط بودم و نهايتاً حدود 8-7 سال، يک دوره اصول کامل و همزمان با آن درس فقه را خدمت آيتالله خويي ميرفتم. هممباحثههايم آقا شيخ علي ستاري، آقاي جعفري اراکي در نجف، آقا سيد احمد نجفي داماد مرحوم آقا شيخ عباس قوچاني و آقا شيخ محمود قوچاني، پسر مرحوم آقا شيخ عباس قوچاني بودند. آقا شيخ عباس قوچاني در نجف، از اساتيد اخلاق، سير و سلوک و عرفان بود.
درخلال تحصل در نجف يا درآستانه آن، شاهد کداميک از وقايع سياسي بوديد؟ و يا احياناً از آن خاطرهاي داريد؟
اتفاقاً اواخر جنگ جهاني دوم، زماني بود که از ايران به عراق ميرفتيم. ميخواستيم با قطار برويم، ولي همه قطارها تحت تصرف متفقين بودند و افراد ارتش آنها که اکثراً انگليسيها بودند با قطار ميرفتند و ميآمدند، ولي مسافر نميبردند! چهار شبانهروز، در ايستگاه اهواز مانديم تا توانستيم با يک قطار باري تا آبادان و از آنجا، با قايق به عراق برويم. در عراق موضوع هيتلر و جنگ مطرح بود. بعد هم که جنگ تمام شد هنديها، پاکستانيها و ارتش انگليس را به بصره ميآوردند و از آنجا با کشتي ميبردند. شيعيان اين کشورها سوار بر کاميونهاي ارتشي به کربلا و نجف ميآمدند و از خيابانها عبور ميکردند. جنگ را احساس کرده بودم. قحطي و نبودن آذوقه در ايران و عراق را لمس ميکردم. با خود رضاخان برخوردي نداشتم تا اينکه سرنگون شد و از بين رفت.
در آن روزها، بيشتر در افواه سياسي و اجتماعي، چه موضوعي مطرح بود و شما درآن شرايط سني، از آن چه چيزي به ياد داريد؟
موضوع مسافرت مرحوم آيتالله آقاي حاج آقا حسين قمي(ره)به ايران. در سفري که مرحوم حاجآقا حسين قمي به تهران آمدند، درخواست کردند مدارس را به اهل علم برگردانند، اوقافي را که در دست دولت است برگردانند، مدارس مختلط دخترانه و پسرانه را از هم جدا کنند و بيحجابي را از بين ببرند. ايشان 7-6 درخواست داشتند و شايد 12-10 روز در تهران ماندند. در منزلي در اميريه اقامت ميکردند که با مرحوم پدرم آنجا رفت و آمد داشتم. آقاي حاجآقاحسين قمي به خاطر موضعگيري در برابر پهلوي، به کربلا تبعيد شد. ابتدا در تهران، در باغ طوطي حضرت عبدالعظيم(ع) بودند و بعد هم به کربلا تبعيد شدند. موضع ايشان مخالفت با رژيم پهلوي، بيحجابي، کلاه پهلوي و حادثه مسجد گوهرشاد بود. البته اينها را ميشنيدم و در حدي نبودم که خودم درک کنم. در کربلا با ايشان رفت و آمد داشتم، چون مرحوم پدرم، از کساني بود که به مرحوم حاجآقا حسين علاقهمند بود و با ايشان ارتباط نزديک داشت، چون به معنويت او اعتماد داشت. ايشان آن زمان، مرجعيت عام نداشت، زيرا زمان آقا سيد ابوالحسن اصفهاني بود. در اواخر زمان مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني، رساله مرحوم حاجآقا حسين قمي با همت مرحوم پدرم در نجف چاپ شد. با مرحوم آقاي ميلاني و آقاي خويي هم که آن وقت جزو اعوان و حاشيه مرحوم حاج حسين قمي بودند، رفت و آمد داشتند. حاجآقا حسين قمي در کربلا بود. اينها هم در نجف بودند، ولي با مرحوم حاجآقا حسين قمي ارتباط داشتند و در گرد ايشان ميچرخيدند. پدرم پس از مرحوم آقا شيخ محمدحسين اصفهاني کمپاني، مرحوم آقاضياء، مرحوم شريعت و مرحوم ناييني، به مرحوم حاجآقا حسين قمي نزديک بودند و با آنها ارتباط داشتند.
فصل مهم و شاخصي از زندگي سياسي جنابعالي، به ارتباط شما با شهيد سيد مجتبي نواب صفوي اختصاص دارد. بفرماييد که چگونه با مرحوم نواب آشنا شديد و چه خصالي را در ايشان برجسته ديديد؟
آشناييام با شهيد نواب صفوي، از نجف شروع ميشود. پس از اعدام انقلابي کسروي، شهيد نواب صفوي براي آزادي عزيزاني که اين عمل را انجام داده و آن راه خدايي را طي کرده بودند، صحنه کارزار (تهران) را ترک کرد و از طريق مشهد، عازم عراق و نجف شد تا در آنجا فعاليت گسترده مذهبي و ديني را براي آزادي آنها پيگيري کند و اين عزيزان را که در اثر اعدام انقلابي کسروي به زندان افتاده بودند، از زندان دشمن نجات دهد. اين جريان همزمان با درگذشت آقا سيدابوالحسن اصفهاني و زعامت و مرجعيت مرحوم حاجآقا حسين قمي بود. وقتي نواب صفوي در کوچه و بازار رفت و آمد ميکرد، کساني که ايشان را ميشناختند، وي را به عنوان قاتل کسروي معرفي ميکردند. يک روز در بازار حويش قبل از مسجد ترکها –که بعدها محل نماز و تدريس امام خميني شد ـ در مغازه خواروبارفروشي ايستاده بودم. سيد محمد جبرييل که روضهخوان معروف نجف و شاگرد مغازه خواروبارفروشي و به لحاظ سني از من بزرگتر بود، براي اولين بار به من گفت:اين نواب صفوي، قاتل کسروي است!
بعدها درباره چگونگي مواجهه شهيد نواب صفوي با احمد کسروي، از او چيزي شنيديد؟
بله، يادم هست ايشان ميگفت: وقتي که وارد تهران شدم آدرس خانه کسروي را گرفتم و مستقيم به خانه او رفتم، بدون آن که جاي ديگري بروم. حتي بقچه رختهايم در دستم بود و با او وارد بحث شدم. نواب چندين جلسه با کسروي بحث ميکند، حتي در مجالس تبليغاتي که کسروي داشته شرکت و صحبت ميکند تا جايي که افرادي را در آن مجالس منقلب ميکند و در دل برخي هم تشکيک ايجاد ميکند. نواب ميگفت: با وجودي که از طريق کتابها به مسلک او شناخت پيدا کرده بودم و علما گفته بودند که اگر کسي اين عقايد را داشته باشد و اين مطالب را بگويد، مهدور الدم است، ولي به منظور« ليطمئن قلبي» خودم شخصاً با او صحبت کردم تا براي من جاي شک وشبههاي نباشد. در مذاکراتي که با او داشتم صد درصد يقين پيدا کردم که آدمي نيست که گول خورده يا مثلاً در حال غفلت يا در جهل و ناداني باشد يا امري برايش مشتبه شده باشد. اطمينان صد در صد يافتم که کسروي با يک منظور خاص اين هدف را دنبال ميکند و اصلاح شدني هم نيست. هر چه او را نصيحت کردم، اثري نداشت. لذا تصميم خودم را در اين رابطه گرفتم.
در بدو آشنايي با مرحوم نواب، چه واقعه يا رفتاري را از ايشان شاهد بوديد که درديده شما بزرگ آمد و تصميم گرفتيد تا با او همراه شويد؟
ايشان بعد از ورود به نجف يکي دو جلسه با مرحوم آيتالله حاج آقا حسين قمي ملاقات کرد و از طريق ايشان موضوعات ايران را پيگيري ميکرد. زماني که هيئتي از ايران براي تسليت به جامعه روحانيت نجف به مناسبت فوت مرحوم آيتالله سيد ابوالحسن اصفهاني به عراق آمده بودند، يادم ميآيد که مرحوم راشد هم در ميان آنها بود. راشد چهرهاي روحاني، معمم و شناخته شده بود. ايشان دو روز در مسجد هندي، بزرگترين و معروفترين مسجد نجف منبر رفت. در يکي از اين دو روز، احتمالاً روز اول، مرحوم نواب صفوي از موقعيت استفاده کرد و در پله دوم منبر قرار گرفت و خطاب به هيئت ايراني گفت: شما از ايران براي تسليت به جامعه روحانيت نجف و مرجع فعلي آمدهايد، حال آنکه در ايران کساني را که حکم الهي را در آنجا اجرا کرده گرفته و زنداني کردهاند! شما مردمي رياکار و دروغگو هستيد و صداقت نداريد! اگر در اعمال و گفتارتان صادق بوديد و درگذشت مرجعي واقعاً برايتان تأثرآور بود، نبايد چنين ميکرديد. مرحوم نواب در آنجا فعاليت بسيار جدي و گستردهاي داشت. آغاز آشناييام با ايشان به اين شکل بود، نه به عنوان اينکه عضو باشم يا به قول امروزيها و ديروزيها، سمپات شوم. فقط علاقه و آشنايي اوليه ايجاد شد. اين علاقه و آشنايي از طرف من بود، زيرا برخورد و صحبتي از نزديک، بهگونهاي که ايشان هم با من آشنا شود، وجود نداشت.
شما پس از مدتي به ايران و تهران بازگشتيد. بعد از آن، مرحوم نواب هم به ايران آمدند. ارتباط شما با ايشان، مجدداً چطور آغاز شد و تداوم پيدا کرد؟
در سال 1366ق. از نجف به تهران آمديم. حدوداً 10-8 روز پس از بازگشت به تهران، با مرحوم پدرم به منزل مرحوم آقا شيخ علياکبر برهان رفتم و پدر مرا به ايشان سپرد تا درس بخوانم و طلبگي را ادامه بدهم. کمکم از طريق دوستاني که در مدرسه مرحوم آقاي برهان، مسجد لرزاده پيدا کردم، ارتباطم با مرحوم نواب صفوي شروع شد. فکر ميکنم اولين ديدارم با مرحوم نواب صفوي در دولاب و در منزل شاطر رجب انجام شد و از آنجا به ايشان علاقهمند و به کارهاي سياسي و انقلابي آن روز وارد شدم. مرحوم نواب صفوي و مرحوم واحدي را پس از ترور رزمآرا، در خانه مشهدي حسن دستگير کردند. از همانجا آشنايي ما با ايشان به نزديکي بيشتر انجاميد و رفتهرفته از نزديکان مرحوم نواب صفوي و از کساني شدم که اکثر اوقاتم را با ايشان ميگذراندم.
در آن دوره، تا درس قوانين را در تهران و در مدرسه لرزاده خواندم. گاهي هم به مدرسه مروي ميرفتم و درسي را آنجا ميگذراندم، ولي کار مبارزاتي و تقريباً حزبي به جايي رسيده بود که واقعاً، به درس خواندن نميرسيديم و نميتوانستيم حق درس را ادا کنيم، لذا وقتي در سال 1373ق. مجدداً براي ادامه تحصيل به نجف مشرف شدم، يک سال قبل از ترور علاء نخستوزير بود، که مجدداً از لمعه شروع کردم، چون احساس کردم واقعاً نتوانستم حق درس را در آن وقت، ادا کنم! صبحها يکي دو درس ميگرفتيم و بقيه روز را به صورت جمعي يا انفرادي، به دنبال کارهاي سياسي ميرفتيم.
جنابعالي ظاهراً، در مدت اقامت در تهران و همکاري با شهيد نواب صفوي، نشريه فداييان اسلام يعني «منشور برادري» را يک تنه منتشر ميکرديد که قاعدتاً کار مهم و در عين حال سختي هم بوده است. از خاطرات آن دوره بفرماييد و آنکه چگونه اين کار را انجام ميداديد؟
بنده با اينکه در آن زمان سنم اقتضا نميکرد، در روزنامه منشور برادري، ارگان مطبوعاتي فداييان اسلام که در آن زمان تا 16 شماره چاپ شد، همه کارهاي مربوط به چاپخانه، غلطگيري، صفحهبندي، مرتب کردن، توزيع روزنامه و ارسال آن به شهرستانها و دادن به روزنامهفروشيها به عهده من بود و اين کارها را علاوه بر کارهاي اجتماعي انجام ميدادم. براي اين فعاليتها، خانههايي اجاره کرده بوديم که يکي از آنها ابتداي دوراهي مهندس داخل کوچه بود که مرحوم نواب صفوي نيز، به آنجا رفت و آمد ميکرد. ديگري خانه بزرگي در خيابان ري، مقابل دوراهي مهندس، سر کوچه آصف بود که براي کارهاي روزنامه اجاره کرده بوديم که اين منزل، همان منزلي بود که پس از آزادي مرحوم نواب صفوي از زندان، محل اصلي فعاليتمان و همان منزلي بود که وقتي نواب صفوي از سفر مصر برگشتند، آنجا آمدند و خاطرم هست ماهي 210 يا 200 تومان، اجارهاش بود.
جنابعالي و دوستانتان پس از انقلاب، مجدداً تشکيلات فداييان اسلام را احيا و نشريه منشور برادري را هم تا سالها منتشر کرديد؟ انگيزه شما از انجام اين کار چه بود؟
مقدمتاً بايد عرض کنم که به نظر من، با شهادت مرحوم نواب صفوي و مخصوصاً شهادت برادران واحدي، پرونده قيام فداييان اسلام بسته شد! ما هم ديگر در صدد احياي آن حرکت و قيام برنيامديم. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم که مجدداً به فکر اين افتاديم، ايده نواب صفوي محقق شده بود. در واقع انقلاب اسلامي خواسته او بود و واقعاً شهادت را براي چنين انقلاب و حکومتي به جان خريد. آن حکومت اسلامي که مرحوم نواب برايش تلاش ميکرد، تمام صحبتها، سخنرانيها و نشست و برخاستها و تمام جلساتش اعم از خصوصي و عمومي را در آن راه صرف کرد، تحقق يافته بود. بنابراين وقتي احساس کرديم ايده ايشان جامه عمل پوشيده شده و انقلاب اسلامي پيروز شده است، ميتوانستيم بگوييم «در بهار آزادي، جاي شهدا خالي». واقعاً جاي آنها خالي بود که تحقق خواستهها و ايدههايشان را ببينند. البته پس از اينکه احساس کرديم افرادي سعي دارند از آن چهرهها، نامها، ايدهها، شهادت و از آن فعاليتها سوءاستفاده کنند و ممکن است نام، ايده و خواسته آنها واقعاً فداي شهوات و خواستههاي نامشروع شود، درصدد برآمديم به عنوان وفاداران شهيد نواب صفوي و نه به عنوان فداييان اسلام ـ که در خودمان آن لياقت، حرکت و جنبش را نميديديم ـ دوباره نام آنها را احيا و ايده آنها را دنبال کنيم.
گرچه با حضور امام و انقلاب ديگر جايي براي اين معنا نبود، ولي براي اينکه آنها از صحنه تاريخ خارج نشوند و نامشان در لابهلاي پروندهها از بين نرود، دوباره نامشان را احيا کرديم.
روزنامه جوان/ شاهد توحیدی
انتهای پیام