شليک آخر با دستان صدام!
صدای شیعه:
34سال پيش در چنين روزهايي، عالم مجاهد آيتاللهالعظمي سيدمحمدباقرصدر(ره)، در ميان بهت افکارعمومي و بهگونهاي مظلومانه، درزير شکنجه رژيم صدام به شهادت رسيد. با اين همه اما تا سالها چند و چون واپسين روزهاي حيات سيد مخفي ماند تا سرانجام، يار ديرين او حجتالاسلاموالمسلمين شيخ محمدرضا نعماني زبان به بيان حقايق گشود و گوشههايي از رازهاي واپسين روزهاي حيات او را بازگو کرد. اين نوشتار از خاطرات و گفتههاي ايشان فراهم آمده است.
مأموريت آيتاللههاشمي شاهرودي در ايران
شيخ محمدرضا نعماني در ميان انبوه خاطرات خويش، روزهايي را به ياد ميآورد که پس از پيروزي انقلاب اسلامي، سيد شهيد شاگرد برازنده و نامآور خود آيتالله سيدمحمودهاشمي شاهرودي را به ايران فرستاد تا ميان او و امام خميني هماهنگي بيشتري ايجاد کند. از آن روز آيتاللهشاهرودي از استاد خويش جدا شد و تا هم اينک در ايران به سر ميبرد:«شهيد آيتالله سيدمحمدباقرصدر پس از پيروزي انقلاب اسلامي براي ايجاد هماهنگي بين خود و امام خميني، آيتاللههاشميشاهرودي را به ايران فرستاد و تأکيد داشت که اين کار به شکل سري انجام شود؛ البته بديهي است که سري بودن اين مسئله، مدت زيادي دوام نميآورد، چون آيتالله شاهرودي از محبوبترين و نزديکترين شاگردان شهيد صدر محسوب ميشد و از سوي رژيم بعث هم تحت کنترل بود و قطعاً آنها از سفر ايشان به ايران و نمايندگي از سوي شهيد صدر مطلع ميشدند. در واقع اقدام آقاي صدر در اعزام آقايهاشميشاهرودي به ايران، بعثيها را درباره آنچه در آينده قرار بود در عراق پيش بيايد، سخت نگران و وحشتزده کرد، زيرا آنها ميدانستند آقاي شاهرودي شخصيت مهم و برجستهاي است و سفر ايشان به ايران نميتواند بدون يک هدف بزرگ و مهم صورت گرفته باشد، لذا حزب بعث به شکل بيسابقهاي بر کنترل و مراقبت از شهيد صدر افزود». (1)
روزهاي محنتبار سيد در «حصر»
رژيم صدام پس از برخاستن اولين موج نهضت اسلامي در عراق، از دستگيري آيتالله صدر طرفي نبست، از اين رو به حصر خانگي وي روي آورد. شايد اگر شيخ محمدرضا نعماني در آن روزها در کنار سيد نبود، واقعيتهاي آن روزهاي او، در دل تاريخ مدفون ميگشت. وقايعي از اين دست: «رژيم عراق با دستگير کردن شهيد صدر در روز هفدهم رجب، قصد داشت ايشان را اعدام کند، ولي وقتي با واکنش مردم روبهرو شد، تصميم گرفت ايشان را در شرايط حصر در منزل قرار دهد. اين حصر آغاز شد و ماه به طول انجاميد و در نهايت به شهادت شهيد صدر منتهي شد. رژيم در ادامه اقدامات خود و پس از محاصره منزل، آب و برق و تلفن منزل شهيد صدر را قطع کرد. اين وضعيت، حدود 15 روز به طول انجاميد و اگر در خانه، منبع آب نبود، تشنگي، همه اهل خانه را تلف ميکرد. به نظر ميرسيد که هدفشان هم همين بود. از سوي ديگر، آنها حاجعباس، خدمتگزار سيد را از ورود به منزل منع کردند تا شهيد صدر و خانوادهاش را با گرسنگي از پا درآورند. حاج عباس، پيش از محاصره منزل، وظيفه تهيه مايحتاج خانواده سيد را بر عهده داشت. ما به دليل همين محاصره بيرحمانه و قطع ورود مواد غذايي، ناچار بوديم از نانهاي خشک و غيرقابل مصرف استفاده کنيم. يادم است که يک روز من و شهيد صدر با همين نانها مشغول صرف ناهار بوديم که ايشان در چهره بنده علائم ناراحتي را مشاهده کرد. من البته به خاطر خودم ناراحت نبودم. با خودم ميگفتم سبحانالله که نايب امام معصوم، اين نانهاي خشک را ميخورد، اما سرکشها و طاغوتيها لذيذترين و گواراترين خوراکيها را در اختيار دارند. سيد وقتي چهره مرا ديد، گفت: اين لذيذترين غذايي است که در عمرم خوردهام، چون در راه خدا و به خاطر خداست. به هر حال روزها پشت سر هم ميگذشتند و پيوسته بر رنج شهيد صدر افزوده ميشد. سيد با مشاهده گرسنگي کودکان و رنج مادر بيمار و سالخوردهاش، بيشتر احساس تنگنا و رنج ميکرد و ميفرمود: اينها به خاطر من از گرسنگي تلف خواهند شد، اما تا وقتي که اين وضعيت براي اسلام است، من راضي و خوشحال هستم و براي بالاتر از آن هم آمادهام! با پيچيدن خبر محاصره غذايي منزل شهيد صدر در ميان مردم، رژيم بعث تحت فشار قرار گرفت، البته نه از ناحيه مرجعيت و حوزه، بلکه از سوي عامه مؤمنين و جوانان که با نوشتن شعار روي ديوارها و توزيع اعلاميه، محاصره غذايي مرجع شيعه را محکوم ميکردند. اين فشارها موجب شد که رژيم بعث، محاصره غذايي را لغو کند و به حاج عباس اجازه داد که روزانه، تحت نظارت مأموران، مواد خوراکي منزل شهيد صدر را تأمين کند. يک مأمور امنيتي، هر روز، سايه به سايه، حاج عباس را در بازار همراهي ميکرد و بعد هم اجازه نميداد که او با خانواده شهيد صدر صحبت کند؛ بلکه هر روز صبح بايد ميآمد و کاغذ کوچکي را که مواد غذايي مورد نياز خانواده روي آن نوشته شده بود، تحويل ميگرفت و ميبرد و ميخريد.
از روز هجدهم ماه رجب تا آخر ماه شعبان، ارتباط ما با بيرون از منزل کاملاً قطع شد. نه اخباري از مردم به ما ميرسيد و نه آنها از وضع ما مطلع ميشدند. راديو تنها مونس ما بود که از طريق آن اخبار را ميشنيديم. وقتي گاهي اوقات صداي بوق ماشين ميآمد، خوشحال ميشديم، چون احساس ميکرديم در نزديکي جهان زندهها به سر ميبريم. علاوه بر اين سروصداي نانوايي چسبيده به منزل هم شيرينتر از هر سروصدايي بود. هنگامي که انسان در قفسي تنگ و خفقانآور قرار بگيرد، حتماً چنين احساسي به او دست ميدهد. اولين ارتباط بعد از 40 روز، در آخرين روز ماه شعبان برقرار شد، به اين ترتيب که آن شب بالاي پشت بام رفتم و در گوشهاي دور از ديد دوربينهاي امنيتي که اطراف منزل شهيد صدر قرار داده بودند، به جستوجوي هلال ماه مبارک رمضان پرداختم. آن شب چشمم به حجتالاسلام سيد عبدالعزيز حکيم افتاد که ايشان هم براي رؤيت هلال به پشت بام آمده بود. با توجه به فاصله نسبي ميان خانه شهيد صدر و منزل ايشان، ما توانستيم با اشاره دست، به يکديگر پيام بدهيم، اما بعضي از اين اشارات را ميفهميديم و بعضيها را هم متوجه نميشديم. در نهايت با زبان اشاره قرار گذاشتيم که روز بعد در همانجا يکديگر را ببينيم و بدين ترتيب پس از 50 روز بايکوت کامل، اولين ارتباط ما با جهان بيرون برقرار شد. روز دوم که بالاي پشتبام رفتم، ديدم او سعي ميکند با زبان اشاره مطلبي را به من بفهماند. من هم سعي کردم اين کار را بکنم، اما چندان فايدهاي نداشت. روز سوم ايشان جملاتي را با خط درشت روي يک تکه مقوا نوشته بود که من ميتوانستم برخي را بخوانم و برخي را هم نميتوانستم. اين اقدام و ابتکار ايشان، سرمنشأ پيدا کردن شيوهاي مناسب براي ارتباط و گفتوگو با يکديگر شد. از آن به بعد، هر چه را که شهيد صدر ميخواست، به خط درشت پشت سيني غذا مينوشتم و البته اين کار را با چند سيني انجام ميدادم و هر واژه و عبارتي را با خط درشت، پشت يک سيني مينوشتم و به اين ترتيب کلمات را يک به يک به او نشان ميدادم تا جمله تمام ميشد. او هم با دوربين اين کلمات و جملات را ميخواند و از مقصود ما باخبر ميشد. با اين شيوه، شهيد صدر توانست تا حدودي از جريان امور در خارج از منزل، اطلاع پيدا کند و پيامهاي خود را به مجاهدين و مؤمنين برساند». (2)
واپسين روزهاي حصر
شواهد و از جمله خاطرات شيخ محمدرضا نعماني نمايانگر آن است که سيد شهيد پس از مسدود گشتن واپسين روزنههاي اميد، انقطاع الي الله برگزيد و در انتظار شهادت روزها را سپري کرد: «آقاي صدر در اين روزهاي آخر انقطاع کامل از دنيا و توجه مطلق به سوي خدا پيدا کرده بود. او دائماً يا قرآن ميخواند يا ذکر ميگفت. بيشتر هم تسبيحات اربعه ميگفت. آخرين روزهاي حصر را هم با روزهداري سپري کرد و به هيچ چيز جز عبادت خدا فکر نميکرد. گاهي اوقات که من درباره مسائل مربوط به فعاليتها و مبارزات اسلامي با او صحبت ميکردم، پاسخي نميداد و تنها به يک تبسم مليح اکتفا ميکرد، چون فايده و اميدي در آنها نميديد. حزن و اندوه چون خورهاي به جسم و جان او افتاده بود، طوري که از شدت ضعف به پيکرهاي استخواني تبديل شده بود. فکر ميکنم اگر کسي در آن روزها، ايشان را ميديد، نميشناخت؛ اما خدا را شاهد ميگيرم که اين غم و اندوه ابداً به خاطر ترس از کشته شدن يا دلبستگي به زندگي و دوست داشتن دنيا نبود». (3)
واپسين وداع
آيتالله صدر از مدتها پيش «واپسين وداع»خويش را پيشبيني مينمود، از اين رو با متانت و استواري با آن مواجه گشت، چيزي که براي مأموران تعجبآور بود. او قبل از آخرين دستگيري خويش، براي هميشه از نزديکان وياران وفاداري که در روزهاي پرمحنت حصر او را همراهي کرده بودند، خداحافظي کرد: «روز شنبه شانزدهم فروردين 59 ساعت 5/2 بعدازظهر بود که رئيس اداره امنيت نجف همراه معاونانش به ملاقات شهيد صدر آمد و گفت: مسئولان مايلند شما را در بغداد ببينند. شهيد صدر گفت: اگر به تو دستور دادهاند که مرا بازداشت کني، با تو هر جا که ميخواهي مرا ببري، خواهم آمد. آنها هم گفتند: بله، هدف بازداشت شماست. سيد گفت: پس چند دقيقهاي منتظر باشيد تا با خانوادهام خداحافظي کنم. آنها گفتند: نيازي نيست، چون همين امروز و فردا برميگرديد. شهيد صدر که ميدانست چه فرجامي در انتظارش است، گفت: مگر براي شما ضرري دارد که من با کودکان خودم خداحافظي کنم؟ در جريان بازداشتهاي متعدد، اين اولين باري بود که ميديدم ايشان با خانواده وداع ميکند. بعد از وداع، در حالي که تبسمي بر لب داشت، برگشت و به مأموران گفت: برويم. وقتي ايشان رفت، اولين نشانههاي اتفاق شومي را که در راه بود، به صورت برچيده شدن بساط نيروهاي امنيتي اطراف خانه مشاهده کردم. شهيده بنتالهدي رفت تا پرسوجويي بکند، اما هيچ يک از آنها را در اطراف خانه نديد. ما فهميديم اين بازداشت، مقدمه شهادت سيد بزرگوار است. صبح روز بعد، نيروهاي امنيتي بار ديگر منزل را محاصره کردند و اين بار اين سؤال براي ما پيش آمد که آيا آمدن اينها نشانه آن است که سيد را آزاد کردهاند و حالا دوباره ميخواهند خانه را محاصره کنند که اين البته موجب خوشحالي ما بود، اما بنتالهدي گفت: نه! اينها آمدهاند مرا بازداشت کنند و رفت و لباسهايش را عوض کرد و مچ آستينهايش را محکم بست که به هنگام شکنجه شدن، کاملاً پوشيده باشد! رفتار وي به گونهاي بود که واقعاً صبر و مقاومت حضرت زينب(س) را در دل زنده ميکرد». (4)
قتل به دست شخص صدام تکريتي
کمتر کسي از آنچه در روزهاي پيش از شهادت بر سيد شهيد و خواهر مکرمهاش رفته است، اطلاع دارد. در اينباره تنها پارهاي قرائن و منقولات خودنمايي ميکنند. حد وسط اين روايتها، شکنجههاي شديد اين خواهر و برادر در آن روزهاي سياه و قتل آن دو به دست شخص صدام تکريتي است. چنانکه شيخ محمدرضا نعماني پس از تحقيقات فراوان چنين مينويسد: «من آنچه را که از شاهدان عيني دريافتم، اين است که جنايتکار معدوم، صدام تکريتي، شهيد صدر و خواهر گرامياش را پس از شکنجههاي فراوان، با بدترين شيوهها به قتل رساند. سيد شهيد را با بندهاي آهني بسته بودند و صدام با تازيانه بر سر و روي او ميکوبيد و ميگفت؛ «تو مزدور ايرانيها هستي و ميخواهي در عراق انقلاب برپا کني.» شهيده بنتالهدي و برادرش در يک اتاق بودند. شهيده مظلومه در گوشه اتاق به خاطر شکنجههاي زياد و جراحتهاي ناشي از بريدن اعضاي بدنش، بيهوش افتاده بود و متوجه آنچه در پيرامونش ميگذشت، نبود. در اين مرحله، صدام شخصاً با شليک گلوله به زندگي اين دو انسان والا و بزرگوار خاتمه ميدهد». (5)
دفن در نيمه شب
سيد را مظلوميتي است بيپايان که مرثيه آن، تا هماينک سروده نشده است. او همانگونه به شهادت رسيد که زيسته بود و همانگونه مظلومانه، نيمه شب در گورستان واديالسلام نجف به خاک سپرده شد که درکنج سياهچال رژيم صدام به شهادت رسيده بود. مردم تا مدتها از شهادت و دفن او بياطلاع بودند تا اينکه صدور پيام تسليت حضرت امام خميني(ره)، قطعيت خبر را مسجل کرد. حجتالاسلام شيخ محمدرضا نعماني دراينباره مينويسد: «در شامگاه روز چهارشنبه بيستم فروردين سال 59، رژيم بعث، برق شهر نجف را به طور کامل قطع کرد. در سياهي شب، مأموران امنيتي از ديوار منزل مرحوم حجتالاسلام سيد محمدصادق صدر، پسرعموي شهيد صدر، بالا رفتند و از او خواستند که به ساختمان استانداري نجف برود. در آنجا، ابوسعد، رئيس اداره امنيت شهر نجف، وقتي محمدصادق صدر را ديد، گفت: اينها جنازه صدر و خواهرش است که اعدام شدهاند، با ما بيا تا آنها را دفن کنيم! مرحوم سيد محمد صادق گفت: بايد آنها را غسل بدهم. اما ابوسعد گفت: غسل و کفن شدهاند! باز سيد گفت: بايد بر آنها نماز بخوانم. ابوسعد گفت: بخوان. پس از نماز، ابوسعد گفت: آيا ميخواهي جنازه آنها را ببيني؟سيد گفته بود: بله. در تابوت را باز ميکنند. جنازه شهيد صدر غرق به خون و آثار شکنجه در نقاط مختلف صورتش پيدا بوده است. البته بعثيها اجازه نداده بودند که سيد صادق تمام جنازه را ببيند. ابوسعد گفته بود: تو ميتواني خبر اعدام سيد را اعلام کني، اما مراقب باش که در مورد اعدام بنتالهدي چيزي نگويي که در آن صورت خودت را اعدام خواهيم کرد! مرحوم سيد صادق هم از روي واهمهاي که پيدا کرد، سکوت کرد و سالها بعد، وقتي در آستانه مرگ قرار گرفت، خبر اعدام بنتالهدي را داد. جنازه شهيد صدر و خواهرش در قبرستان واديالسلام در شهر نجف به خاک سپرده شد. رژيم صدام جنايت وحشيانهاي را که مرتکب شده بود، کاملاً مخفي نگه داشت، به طوري که تا چندي پس از اين جريان، هيچ کس از اين واقعه باخبر نبود، جز تعداد اندکي از مردم نجف که از طريق گورکنهاي واديالسلام در جريان امر قرار گرفته بودند. ترفندي هم که رژيم به کار برد اين بود که هر چند وقت يک بار، وقوع اين جنايت از سوي يکي از اعضاي حزب بعث انکار و سپس توسط فرد ديگري از همان حزب تأييد ميشد و مردم از اين همه تناقض، سردرگمي عجيبي پيدا کرده بودند. عمداً هم اين کار را ميکردند تا کسي عملاً نتواند موضع مشخصي را عليه اين جنايت اتخاذ کند. در آن شرايط، توجه همه به بخش عربي راديوي جمهوري اسلامي ايران جلب شده بود تا خبر قطعي از ايران برسد. ظاهراً در ايران، چند روز پس از وقوع جنايت، از اين خبر مطلع شدند و با پيام بسيار مهمي که از سوي امام منتشر شد، صحت خبر براي مردم مسجّل شد». (6)
و کلام آخر
اميد ميرفت که راز سر به مهر شهادت سيد و حالات و شرايط او در واپسين روزهاي حيات، پس از سقوط صدام تکريتي آشکار گردد، اما پس از اين رويداد، پرونده او از استخبارت عراق توسط امريکاييها ربوده شد و از عراق بيرون رفت! و بدين ترتيب برگ ديگري از مظلوميت وي در برابر ديدگان تاريخ قرارگرفت.
پينوشت:
تمامي موارد از گفت و شنود حجتالاسلام والمسلمين شيخ محمدرضا نعماني با ماهنامه شاهد ياران، شماره 19 ويژهنامه شهيد آيتالله العظمي سيدمحمدباقر صدر اخذ شده است. / جوان
انتهای پیام