( 0. امتیاز از )

صدای شیعه: نمونه هايى برجسته از اخلاق اميرمؤمنان (ع)، برگرفته از کتاب اهل بیت(ع) استاد حسین انصاریان برای علاقه مندان در پی می آید؛

اميرالمؤمنين(ع) بر خرمافروشان گذشت، ناگاه کنيزى را در حال گريه ديد، فرمود: سبب گريه ات چيست؟ گفت: آقايم مرا با يک درهم براى خريد خرما فرستاد، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده  آقايم بردم، ولى نپسنديد، هنگامى که به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد. حضرت به خرمافروش گفت: اى بنده خدا! اين يک خدمتکار است و از خود اختيارى ندارد، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد. مردم گفتند:  چه کردى اين اميرالمؤمنين(ع) است! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از کنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت: اى اميرالمؤمنين! از من راضى شو، حضرت فرمود: چه چيزى بيشتر از اينکه ببينم تو خود را اصلاح کرده اى مرا راضى مى کند؟ و کلام اميرالمؤمنين (ع) به اين صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم که حقوق مردم را تمام و کامل بپردازى.

 گذشتى زيبا

اميرمؤمنان(ع) براى دستگيرى لبيد بن عطارد تميمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مأمور فرستاده بود. مأموران از کوى بنى اسد مى گذرند که نعيم بن دجاجه اسدى برخاسته، لبيد را از قبضه مأموران رها مى کند. اميرمؤمنان (ع) براى دستگيرى نعيم بن دجاجه مأمورانى را گسيل مى کند که بعد از آوردن وى امام به تنبيه بدنى او فرمان مى دهد، در اين حال نعيم مى گويد: آرى، به خدا قسم که با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو کفر است! امام (ع) فرمود: از تو گذشت کرديم، خداوند مى فرمايد: «به شيوه نيکو بدى را دفع کن». اما سخنت: بودن با تو ذلت است، بدى بود که بدست آوردى و اما گفته است که جدايى از تو کفر است، نيکى است که بدان دست يافتى پس اين به اين.

 اوج ايثار

اميرالمؤمنين(ع) به خاطر پاره اى از امورش وارد مکه شد. در آن جا اعرابى را ديد که به پرده کعبه آويخته، مى گويد: اى صاحب خانه! خانه، خانه توست و مهمان، مهمان تو، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسيله پذيرايى مهياست، امشب پذيرايى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده. اميرالمؤمنين (ع) به يارانش فرمود: آيا سخن اين اعرابى را نمى شنويد؟ گفتند: آرى، فرمود: خدا بزرگوارتر از اين است که مهمانش را از پيشگاهش دست خالى برگرداند! چون شب دوم شد او را آويخته به همان رکن ديد که مى گويد: اى عزيز در عزتت! عزيزتر از تو در عزتت نيست، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزيز بدار که احدى نداند آن عزت چگونه است! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جويم. به حق محمّد و آل محمّد بر تو، چيزى به من عطا کن که غير تو آن را به من عطا نکند و آن چيز را از من بگردان که غير تو آن را برنگرداند. راوى گويد: اميرالمؤمنين (ع) به يارانش فرمود: به خدا سوگند! اين جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سريانى است. حبيبم رسول خدا (ص) مرا به آن خبر داده است. امشب اين عرب از خدا درخواست بهشت کرد، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود کرد، پس خدا آتش را از او برگردانيد! هنگامى که شب سوم شد باز او را آويخته به همان رکن خانه ديد که مى گويد: اى خدايى که مکانى او را در برنمى گيرد و هيچ مکانى از او خالى نيست، آنکه بدون کيفيت بوده است؛ به اين عرب چهار هزار درهم روزى فرما.

اميرالمؤمنين(ع) پيش آمده، فرمود : اى عرب! از خدا پذيرايى خواستى، تو را پذيرايى کرد؛ بهشت طلبيدى، به تو عنايت نمود؛ بازگردانيدن آتش خواستى، از تو بازگردانيد؛ امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى؟ عرب گفت: کيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب هستم، عرب گفت: به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نيازم به دست توست، حضرت فرمود: اى اعرابى! بخواه، عرب گفت: هزار درهم براى مهريه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خريدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام، حضرت فرمود: اى عرب! انصاف در خواسته ات را رعايت کردى، هرگاه از مکه بيرون آمدى به مدينه رسول بيا و در آنجا از خانه من بپرس. عرب يک هفته در مکه ماند و سپس به جستجوى اميرالمؤمنين(ع) به مدينه آمد و فرياد مى زد: چه کسى مرا به خانه اميرالمؤمنين على راهنمايى مى کند؟ حسين بن على(ع) از ميان کودکان پاسخ داد: من تو را به خانه اميرالمؤمنين مى برم، من فرزند او حسين بن على هستم، عرب گفت : هان! پدرت کيست؟ گفت : اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، پرسيد: مادرت کيست؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان، گفت: جدّت کيست؟ فرمود: پيامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب. گفت: جدّه ات کيست؟ فرمود: خديجه دختر خويلد، گفت: برادرت کيست؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على، عرب گفت: سرتاسر دنيا را به دست آورده اى!! به سوى اميرالمؤمنين برو و به او بگو : اعرابى که رفع نيازش را در مکه ضمانت کرده اى کنار خانه ايستاده.

حضرت امام حسين(ع) وارد خانه شده، گفت: پدرم! اعرابى که گمان مى کند در شهر مکه در ضمانت شما قرار گرفته است، کنار درب خانه ايستاده است. اميرالمؤمنين(ع) به حضرت فاطمه(س) فرمود: غذايى نزد شما هست که اين اعرابى بخورد؟ فاطمه(س) گفت : نه. على(ع) لباس پوشيد و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا کنيد. چون سلمان آمد حضرت به او فرمود: اى ابا عبداللّه! باغى که پيامبر براى من غرس کرد براى فروش به تاجران عرضه کن. سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت اميرالمؤمنين(ع) مال را آماده کرد و اعرابى را فرا خواند، چهار هزار درهم جهت نيازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش. خبر عطاى على(ع) به نيازمندان مدينه رسيد، آنان هم نزد اميرالمؤمنين(ع) اجتماع کردند. مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (س) رفت و اين واقعه را به آن حضرت خبر داد، حضرت فرمود: خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد. پس حضرت على(ع) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ريخته شده بود تا اينکه يارانش جمع شدند، مشت مشت مى کرد و به تک تک مردان مى داد تا جايى که درهمى با او باقى نماند ...!

گذشتى کريمانه

پس از پايان جنگ جمل، فرزند طلحه (موسى بن طلحه) را نزد آن حضرت آوردند، حضرت به او فرمود: سه بار بگو : «استغفر اللّه و أتوب إليه»، آنگاه او را آزاد کرده و فرمود: هر جا که خواستى برو و در لشکرگاه از اسلحه و خيل اسبان آنچه يافتى براى خود بردار و در آينده زندگى ات از خدا پروا کن و در خانه ات بنشين.

 توجه عاشقانه به يتيمان

وجود مبارک اميرالمؤمنين(ع) با اينکه به همه اوضاع و احوال کشور و مردمش آگاه بود و به ويژه يتیمان و مستمندان و بيوه زنان و نيازمندان را لحظه اى از نظر دور نمى داشت ولى گاهى براى درس دادن به زمامداران و امت اسلام کارى را هم چون فردى عادى انجام مى داد. روزى زنى را ديد که مشکى پر از آب به دوش مى کشيد. مشک را از او گرفت و تا جايى که آن زن بنا داشت، برد و آنگاه از وضع آن زن جويا شد، زن گفت: على بن ابى طالب شوهرم را به بعضى از مرزها فرستاد و کشته شد، برايم کودکانى يتيم به جا گذاشت و من براى اداره امور آنان چيزى ندارم، به اين خاطر ضرورت و احتياج مرا به انجام کار براى مردم ناچار کرد. حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامى گذراند، هنگامى که صبح شد زنبيلى از طعام براى آن خانواده با خود حمل کرد، بعضى از يارانش گفتند: آن را در اختيار من بگذار تا برايت بياورم، فرمود: چه کسى در قيامت بار سنگين مرا به جاى من حمل مى کند؟ آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد. زن گفت : کيست که در مى زند؟ حضرت فرمود: همان عبدى هستم که مشک پرآب را براى تو به دوش کشيد، در را باز کن که چيزى براى کودکان همراه دارم. زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و ميان من و على داورى کند! حضرت وارد شد و فرمود: علاقه دارم پاداش الهى به دست آورم ميان خمير کردن آرد و پختن نان و بازى کردن با کودکان يکى را انتخاب کن. زن گفت: من به پختن نان بيناترم و تواناتر، ولى اين تو و اين کودکان، با آنان بازى کن تا من از نان پختن آسوده شوم. زن مى گويد: من به سوى آرد رفتم و آن را خمير کردم و على (ع) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مبارکش گوشت پخته و خرما و خوراکى ديگرى به دهان کودکان مى گذاشت، هرگاه کودکان چيزى از آن خوراکى ها را مى خوردند مى گفت: فرزندانم! على را از آنچه براى شما پيش آمده، حلال کنيد! هنگامى که آرد خمير شد، زن گفت : اى بنده خدا! تنور را روشن کن، على(ع) به جانب تنور شتافت و آن را شعله ور ساخت چون تنور شعله کشيد صورتش را نزديک برد و حرارت آتش را به آن تماس داده، مى گفت: يا على! بچش، اين پاداش کسى است که حق بيوه زنان و يتيمان را وا گذاشته. ناگاه زنى (از زنان همسايه) على(ع) را ديد و او را شناخت و به مادر کودکان گفت: واى بر تو! اين امير مؤمنان است؛ زن به جانب حضرت شتافت و پى درپى مى گفت: از شما بس شرمنده ام اى اميرمؤمنان! حضرت فرمود: من از تو بس شرمنده ام اى کنيز خدا که در مورد تو کوتاهى کردم.

 حمل بار براى خانه

على(ع) در شهر کوفه از بازار خرمافروشان خرما خريد و آن را به وسيله گوشه اى از رداى مبارکش حمل کرد. مردم براى گرفتن آن بار سنگين به سويش شتافته، گفتند: يا اميرالمؤمنين! ما آن را براى شما حمل مى کنيم، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار براى آنان سزاوارتر است.
 
پاى برهنه در پنج موقعيّت

زيد بن على مى گويد: على(ع) همواره در پنج مورد با پاى برهنه حرکت مى کرد و نعلين خود را به دست چپ مى گرفت: روز عيد فطر، روز عيد قربان، روز جمعه، هنگام عيادت بيمار و زمان تشييع جنازه و مى فرمود: اين پنج موقعيّت، جايگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.

 اخلاق در بازار

اميرالمؤمنين(ع) همواره در بازار به تنهايى راه مى رفت و گم شده را به مقصد، راهنمايى مى نمود و ناتوان را يارى مى داد و بر فروشندگان و بقالان عبور مى کرد و قرآن را بر آنان باز نموده، اين آيه را قرائت مى کرد:(تِلْکَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ).آن سراى  پرارزش  آخرت را براى کسانى قرار مى دهيم که در زمين هيچ برترى و تسلّط و هيچ فسادى را نمى خواهند؛ و سرانجام  نيک  براى پرهيزکاران است.

پياده ها دنبال سواره نباشند

حضرت امام صادق(ع) مى فرمايد: اميرالمؤمنين در حالى که سواره بود در ميان يارانش ظاهر شد. ياران پشت سر حضرت به راه افتادند. امام به آنان رو کرده، فرمود حاجتى داريد؟ گفتند : نه يا اميرالمؤمنين! مشتاقيم همراه تو حرکت کنيم، حضرت فرمود : برگرديد، پياده رفتنِ پياده همراه، با سواره موجب فساد براى سواره و سبب ذلت و خوارى براى پياده است.

 مسلمان شدن يهودى

هنگامى که امام(ع) بر مردم حکومت داشت و منصب داورى و قضا با شُريح بود، حضرت با شخصى يهودى به دادگاه آمد تا شريح ميان آن حضرت و يهودى داورى کند. در دادگاه به يهودى گفت: اين زرهى که در دست توست زره من است، من نه آن را فروخته ام و نه بخشيده ام، يهودى گفت: زره ملک شخص من و در اختيار من است. شريح از اميرالمؤمنين(ع) گواه و شاهد خواست، حضرت فرمود : اين قنبر و حسين گواهى مى دهند که زره از من است، شريح گفت: گواهى فرزند به سود پدر قابل قبول نيست و گواهى غلام به نفع مولايش پذيرفته نيست، اين دو نفر مى خواهند آنچه به سود توست به سوى تو جلب کنند! اميرالمؤمنين(ع) فرمود: اى شريح! واى بر تو از جهاتى خطا کردى؛ اما يک خطايت اينکه من پيشواى توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان مى برى و مى دانى که من هرگز باطل گو نيستم، با اين وصف سخنم را رد کردى و ادعايم را باطل انگاشتى! آنگاه بر ضد قنبر و حسين ادعا کردى که آنان در اين دادگاه به نفع خود گواهى مى دهند! من جريمه باطل انگاشتن ادعايم و تهمت زدن به قنبر و حسين را بر تو روا نمى دارم، جز اينکه سه روز ميان يهود به داورى و قضا برخيزى. پس او را به سوى منطقه يهودى نشين فرستاد و او سه روز در آنجا ميان يهود به داورى پرداخت سپس به محل کارش باز گشت. وقتى يهودى اين جريان را شنيد که على(ع) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نکرده و حکم قاضى بر ضد او صادر شده است، گفت: شگفتا! اين اميرالمؤمنين است، نزد قاضى رفته و قاضى بر ضد او حکم رانده است! مسلمان شد و سپس گفت: اين زره اميرالمؤمنين است که روز جنگ صفين از شتر خوش رنگ سياه و سپيدش افتاده و من آن را براى خود برداشتم.

 برابرى طرفين دعوا در دادگاه

مردى نزد عمر از اميرمؤمنان(ع) شکايت کرد در حالى که آن حضرت در گوشه اى نشسته بود، عمر به آن بزرگوار گفت: اى ابوالحسن! برخيز و نزد طرف دعوايت قرار گير، حضرت برخاست و کنار طرف دعوايش نشست سپس هر دو با يکديگر گفتگو کردند و نهايتاً مرد از ادعايش دست برداشت و اميرالمؤمنين به جاى خود باز گشت. عمر چهره حضرت را متغير يافت و پرسيد: اى ابوالحسن! چرا تو را متغير مى بينم؟ آيا از آنچه پيش آمده ناراحتى؟ فرمود: آرى، گفت: چرا؟ فرمود: مرا در حضور طرف دعوايم به کنيه صدا زدى! چرا نگفتى يا على! برخيز و کنار طرف دعوايت بنشين!؟ عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد سپس گفت: پدرم فدايت باد! خدا به واسطه شما ما را هدايت نمود و به وسيله شما ما را از تاريکى ها به سوى روشنايى بيرون آورد.

 قناعت در معيشت

در کتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است که: هنگامى که اميرمؤمنان پس از جنگ جمل خواست به جانب کوفه عزيمت کند، در ميان مردم بصره به پا خاسته، فرمود: اى بصريان! چرا از من ناخشنود هستيد؟ و به پيراهن و ردايش اشاره کرده، گفت:  به خدا سوگند اين پيراهن و ردا از نخ ريسى خانواده ام مى باشد، از چه مى خواهيد بر من خرده بگيريد؟ و اشاره به کيسه اى کرد که در دستش بود و خرجى زندگى اش در آن قرار داشت سپس فرمود: به خدا سوگند اين از محصولات من در مدينه است، پس اگر از نزد شما بروم و بيش از آنچه مى بينيد با من باشد نزد خدا از خيانت کارانم!

 جود و سخا

شعبى مى گويد  در زمان کودکى با همسالانم به منطقه رحبه رفتيم، در اين هنگام مشاهده کرديم على(ع) بالاى انبوهى از طلا و نقره ايستاده و تازيانه در دست، مردم را به عقب مى راند. على(ع) سپس به سوى اموال بازگشت و اموال را بين مردم تقسيم کرد و چيزى از آنها را به خانه اش نبرد! من به سوى پدر برگشتم و گفتم: اى پدر! من امروز بهترين و يا نابخردترين مردم را مشاهده کردم! پدرم گفت: او کيست؟ گفتم: اميرالمؤمنين على(ع) را ديدم و ماجرا را براى پدر نقل کردم. پدرم گفت: اى فرزند! تو بهترين مردم را ديده اى.

 بى رغبتى به مال دنيا

زاذان مى گويد: من با قنبر خدمت على(ع) رسيديم، قنبر گفت: برخيز يا اميرالمؤمنين! من براى شما چيزى پنهان کرده ام، فرمود: چيست؟ گفت: با من برخيز، على برخاست و با قنبر به سوى اتاق رفت ناگهان در آنجا کيسه هايى ديدند که پر از ظروف طلايى و نقره اى بود. قنبر گفت: يا اميرالمؤمنين! شما همه اموال را تقسيم مى کنيد و چيزى باقى نمى گذاريد! من اينها را براى شما ذخيره کردم. على(ع) فرمود : شما دوست داريد که آتش فراوانى وارد منزل من کنيد؟ در اين هنگام شمشيرش را برهنه کرده، بر آن فرود آورد که با آن ضربه ظرفها پراکنده شدند در حالى که برخى از نيمه و برخى از ثلث، گسسته شده بود. و بعد گفت: همه را با سهميه بندى تقسيم کنيد پس از آن فرمود: اى سپيدها و زردها! غير مرا گول بزنيد.
 
عدالت و انصاف

فضيل بن الجعد مى گويد: قطعى ترين سبب در بازماندن عرب ها از يارى اميرمؤمنان «مال» بود. او شريف را بر وضيع يا عرب را بر عجم ترجيح نمى داد و با رئيسان و اميران قبائل ـ چنانکه پادشاهان مى کنند ـ سازش نمى کرد و کسى را به خود متمايل نمى ساخت. معاويه بر خلاف اين بود، از اين رو مردم، على را واگذاشتند و به معاويه پيوستند. على(ع) از يارى نکردن اصحاب خود و فرار برخى از آنان به سوى معاويه به مالک اشتر شکوى کرد، اشتر به امام(ع) گفت: اى اميرمؤمنان! ما به کمک اهل کوفه با بصريان جنگيديم و با کمک اهل بصره و اهل کوفه با شاميان درافتاديم، در آن هنگام مردم يک رأى داشتند، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نيت ضعيف شد و تعداد کاستى گرفت و شما در چنين فضايى با مردم به عدالت رفتار مى کنيد و حق را در نظر مى گيريد و تفاوتى ميان شريف و فرومايه نمى گذاريد از اين رو شريف نزد تو با منزلتى برترى نمى يابد. در اين هنگام گروهى که همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتى نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بياورند و رفتار معاويه با اشراف و توانگران ديدند بدين جهت به سوى معاويه شتافتند و کسانى که طالب دنيا نباشند، کم شمارند و اکثر اينان از حق بيزار و خريدار باطل اند و دنيا را مقدم مى دارند؛ اگر مال را بخشش کنيد مردان به سوى تو روى مى آورند و خيرخواه مى شوند و دوست راستين مى گردند ... يا اميرالمؤمنين! خداوند راه شما را هموار نمايد و دشمنانت را سرکوب کند و آنان را از هم پراکنده سازد و مکر و حيله آنان را سست کند و اتحاد و يک پارچگى شان را از ميان بردارد و «او به آنچه انجام مى دهند، آگاه است».على(ع) در پاسخ او فرمود: اما آنچه را که درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتى، خداوند عزوجل مى فرمايد: «کسى که کار شايسته انجام دهد، به سود خود اوست و کسى که مرتکب زشتى شود به زيان خود اوست و پروردگارت ستمکار به بندگان نيست».
 
و من از اينکه در آنچه گفتى کوتاهى کنم، بيمناکترم و اما گفته ات به اينکه حق بر آنان سنگين است از اين رو از ما جدا شدند، خداوند مى داند که به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند، به عدل پناه نبردند. آنان به خاطر رسيدن به مال و منال دنياى پست، ما را رها کردند، دنيايى که از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترک خواهند کرد. روز قيامت از آنان پرسش خواهد شد که مقاومت آنان براى دنيا بود يا براى خدا! اما اينکه گفتى ما از بيت المال و غنائم چيزى به آنان نمى دهيم و افراد را به سوى خويش با بخشش و عطا جذب نمى کنيم، ما نمى توانيم که از اموال و غنائم بيش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازيم. خدا مى فرمايد: چه بسا گروه اندکى که به توفيق خدا بر گروه بسيارى پيروز شدند، و خدا باشکيبايان است. خداوند محمّد(ص) را تنها به رسالت برانگيخت، اطرافيانش اندک بودند ولى بعد از آن زياد شدند و پيروان او را که ذليل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده کند ما را در اين امر يارى مى کند، مشکلات را برطرف مى سازد و غم آن را آسان مى کند. من از آراى تو آنچه مورد رضاى خداست مى پذيرم تو امين ترين افراد و خيرخواه ترين و مورد اعتمادترين آنان نزد من هستى ان شاء اللّه.


انتهای پیام

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر