حيات سياسى امام رضا(ع)
آيت الله سيدجعفر مرتضى عاملى
صدای شیعه: اشاره: حضرت ابوالحسن عليبن موسي(ع) ملقب به «رضا» هشتمين امام و دهمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است. سال تولد آن حضرت را 148 و 153ق و ماه تولدشان را ذوالحجه يا ذوالقعده يا ربيعالاول گفتهاند و مشهور آن است که روز تولد آن حضرت يازدهم ذوالقعده بود. کنيه آن حضرت ابوالحسن است و چون حضرت امير(ع) نيز مکني به ابوالحسن است، حضرت رضا(ع) را «ابوالحسن ثاني» گفتهاند. مشهورترين لقب ايشان «رضا»ست که بنا بر روايتي در عيون اخبارالرضا(ع) علت ملقب بودن آن حضرت به «رضا»، اين است که «هم دشمنان مخالف و هم دوستان موافق به (ولايتعهدي او) رضايت دادند و چنين چيزي براي هيچ يک از پدران او دست نداده بود؛ از اين رو در ميان ايشان تنها او به «رضا» ناميده شد. اما به روايت طبري (وقايع سال 201) مأمون آن حضرت را «الرضي من آل محمد» ناميد و صدوق هم بنا بر روايتي ديگر در عيون اخبارالرضا چنين گفته است. چنان که مرحوم زرياب خويي نوشتهاند، بايد متذکر شد که داعيان و مبلغان بنيعباس در اواخر عهد بنياميه مردم را دعوت ميکردند که به «رضا از آل محمد» بيعت کنند، يعني بيآنکه از کسي نام ببرند، ميگفتند: چون خلافت بنياميه درست نيست، بايد به کسي از خاندان پيامبر(ص) که مورد رضايت همه باشد، بيعت کنند. چون مأمون خود از بنيعباس بود (بنيعباس با حکومت آل علي مخالف بودند) و حضرت عليبن موسي(ع) را به ولايتعهدي برگزيد، همه از مخالف و موافق به او راضي شدند و مصداق «رضا من آل محمد» در حق آن حضرت صادق آمد و به آن لقب مشهور شد. آنچه در پي ميآيد، نوشتاري از محقق معاصر در زمينه حيات سياسي امام رضا عليهالسلام است.
***
امت اسلام به عنوان يک مجموعه، نتيجه تلاش 23 ساله پيامبر اکرم(ص) است که توانست در اين مدت، امتي را پديدار سازد که بتواند در تاريخ بشريت اثرگذار باشد و بار هدايت را به دوش کشد. پس از پيامبر(ص)، مسئوليت تداوم حرکت و هدايت به عهده امامان معصوم بود، ليکن امت دچار حوادثي گشت که در اقدامات تمامي ائمه تا دوران غيبت و پس از آن اثرگذار شد. اما به هر تقدير مسئوليت حفظ و هدايت اين امت بزرگ بر عهده آنها بود و اگرچه به حسب ظاهر حکومت در دست ديگران قرار داشت، اما همان حاکم را نيز امامان معصوم با اقدامات خود تحت تأثير قرار ميدادند و در مجموع، از فروپاشي و انهدام نظام اسلامي جلوگيري ميکردند. از طرفي حفظ و بقاي خط اصيل اسلام و رشد تفکر صحيح اسلامي نيز بر عهده ايشان بود؛ يعني بر طرف ساختن ناهنجاري عظيمي که به مرور خود را نشان داد. اندک بودن ياران، شرايطي را بر حضرت علي(ع) تحميل مينمود و راه عبور از اين وضعيت، تربيت و ساختن افرادي بود که نسبت به حق بينا باشند. بر اساس اين واقعيت، حضرت به فعاليت در چند زمينه اهتمام ورزيد:
الف)تعليم و تربيت و بيدار سازي مسلمانان نسبتبه واقعيتها و معارف اصلي و حقايق
ب)تلاش در جهت جلوگيري از انحراف بيش از حد زمامداران از خط اسلام
ج)تلاش در جهت جلوگيري از شکست زمامداران در برابر حکومتهاي کفر
د) افشاي واقعيت زمامداران و افشاي حقيقت و روشن ساختن مشکلات پديدآمده براي مردم.
انجام اين فعاليتهاي به ظاهر متضاد، شرايط سختي را در برابر ائمه قرار ميداد که تنها عصمت و علم و تأييد الهي ميتوانست عامل موفقيت آنها باشد.
فعاليت در چهار زمينه فوق، خط اصلي ائمه ـ يکي پس از ديگري ـ بود و تفاوت نوع اقدامات آنها نيز به دليل تفاوت شرايطي بود که در زمانهاي مختلف وجود داشت. استراتژي واحدي بر حرکت همه امامان سايهافکن بود؛ اما به دليل تغييراتي که در برهه هاي مختلف وجود داشت، تاکتيکها متفاوت ميگشت و لذا ميبينيم هر امامي در مسير زندگي خود اقدامات متنوعي را بروز ميدادند که اين تنوع به دليل تفاوتي بود که در شرايط رخ ميداد؛ مثلاً ميبينيم امام حسين(ع) در زمان معاويه اقداماتش کاملاً آرام و سرّي است، اما به ناگاه در زمان يزيد به حرکت همراه با خروش و فرياد تبديل ميشود. و در اقدامات ساير ائمه، گاهي مماشات و گاهي اعتراض وجود دارد که همه به دليل تفاوت شرايط است.
برخورد خلفا با امام رضا(ع)
امام رضا(ع) در دوران تصدي امر امامت با وضعيت متفاوتي مواجه بود. در آغاز، همزمان با دوران حکومت هارون بود که در هنگام به شهادت رساندن امام کاظم(ع) خود را در اوج اقتدار ميديد و به مبارزه بيامان با امام و ياران او کمر همتبسته بود و بسياري از سران شيعه را زنداني کرده و به دنبال بقيه آنها بود که داستان ابن ابي عمير در اين باره معروف است.
با مرگ هارون و جريان برخورد مأمون با امين که مدتي بنيعباس را به خود مشغول ساخت، وضعيتي متفاوت با دوران هارون براي امام پديد آمد؛ چرا که از طرفي خوف درهم ريختن اساس حکومت آنها در اين درگيريها وجود داشت و از سوي ديگر فرصت مناسبي براي توسعه امر تعليم و تربيت در بين شيعه بود و ارتباطات آنان در اين دوران بسيار قوي و بهتر از قبل بود.
پيروزي مأمون وضعيت را به شدت تغيير داد. او در سياست خود تدبير جديدي در برخورد با شيعه و امامشان در پيش گرفت؛ اقدامي که قبلاً هرگز سابقه نداشت و شايد خطرناکترين اقدام در راه ضربه زدن به سازمان شيعه بود. مأمون بدون درگير شدن با امام و با اظهار عنايت نسبت به حضرت، ايشان را به خراسان (به مرکزيت مرو) روز دعوت کرد و به انجام سناريويي پرداخت که اگر درايت امام نبود، ضربهاي هولناک بر پيکر سازمان شيعه وارد ميساخت. امام با درايت خويش مکر مأمون را بياثر نمود، به گونهاي که همان طرح به برنامهاي جهت توسعه شيعه و گسترش سازمانش انجاميد، گو اينکه جان خويش را بر سر اين راه نهاد.
اينکه مأمون براي استحکام قدرت خويش به امام نياز داشت يا در صدد خاموش ساختن تحرکات علويان در اطراف حکومت خود بود يا براي جلب نظر عباسيان به سوي خود که اگر با او همکاري نکنند، به همکاري با علويان خواهد پرداخت و قدرتش بر باد خواهد رفت، همگي تحليلهايي است که ممکن است به نوعي در اين اقدام دخيل باشد؛ اما دليلي را که خود حضرت در اين باره بيان ميدارد، پرده از اصليترين راز اين ماجرا کنار ميزند که همانا تنها هدف او، تخريب شخصيت امام در راستاي تسلط بر سازمان شيعه بود که پدران مأمون با استفاده از روشهاي قهري براي رسيدن به آن ناکام بودند و اين سازمان هر روز گسترش بيشتري داشته و تا اعماق حکومت عباسيان نفوذ کرده بود تا حدي که برخي از وزراي آنها شيعه بودند.
گزارش اباصلت هروي
براي روشن شدن اين مطلب، ماجراي احضار حضرت را به اختصار از قول «ابي صلت هروي» يار و همراه حضرت در مرو که از نزديک شاهد ماجراها بوده و حوادث را از نزديک مشاهده کرده، نقل ميکنيم. اين گفتگو پس از احضار امام به مرو رخ داده است.1
ابي الصلت ميگويد: مأمون به حضرت گفت: «با توجه به شناختي که از مراتب فضيلت و علم و زهد و پاکي و عبوديت شما دارم، شما را براي خلافت لايقتر ميدانم.» حضرت فرمود: «بندگي خداوند افتخار من است و از زهد نسبت به دنيا، در پي نجات از شر آن هستم و با دوري از گناهان، رسيدن به درجاتش را آرزو دارم و با فروتني در دنيا قرب الهي را ميطلبم.» مأمون گفت: «تصميم دارم حکومت را به شما واگذار کنم و با شما بيعت نمايم.» حضرت فرمود: «اگر حکومت حق توست و خداوند آن را براي تو قرار داده است، پس حق نداري آن را براي ديگري قرار دهي و لباسي را که خداوند به تو ارزاني داشته، از تن بيرون کني و به ديگري بدهي و اگر خلافت حق تو نيست، نميتواني چيزي را که به تو ربطي ندارد، به من ببخشي.»
تا اينجا حضرت همه حق را براي او بيان داشت و مأمون را در يک گفتار منطقي و کوتاه محکوم ساخت. شايد گمان مأمون بر اين بود که حضرت در برخورد اول از قبول حکومت امتناع ميکند و مأمون ميتواند براي همه اين گونه وانمود کند که علي بن موسي براي خود حقي در حکومت قائل نيست يا بالاتر از اين، حکومت را وظيفه خود نميداند، والا نميتوانست از زير بارش شانه خالي کند و با اين سخن فلسفه امامت و رهبري را مخدوش نمايد؛ اما پاسخ امام او را در مخمصهاي سخت گرفتار ساخت که حکومت من چه ربطي به تو دارد؟ تو بايد وظيفه خود را انجام دهي و تکليف خود را معين نمايي که آيا حق حکومت داري يا خير؟
در اينجا حضرت بر نکتهاي بسيار مهم تأکيد مينمايد که حکومت حقي مانند ساير حقوق نيست که انسان بتواند با وجود قدرت بر استيفا، از آن چشمپوشي نمايد. بلکه مسأله حکومت بر مردم، دائر بين حرمت و وجوب است؛ يعني يا وظيفه است که بايد به انجام آن پرداخت يا ربطي به شخص ندارد و برايش مجعول نيست که در اين صورت تصرف يا دخالت در آن حرام ميباشد. اگر خلافت را خداوند براي تو قرار داده، پس چگونه ميتواني از انجام آن خودداري نمايي و اگر براي تو مجعول نيست، با کدام مجوز در آن دخالت کردهاي؟ در اينجا مأمون از قالب دروغين خود خارج ميشود و ماهيت واقعي خويش را نمايان ميسازد و ميگويد: «بايد اين را قبول کنيد.» حضرت بار ديگر فرمود: «اگر به اختيار من باشد، هرگز آن را نميپذيرم.»
مأمون در آن جلسه، ديگر قضيه را پيگيري نميکند و به اين ترتيب چند روزي گذشت و مأمون ميکوشيد تا به نوعي موافقت حضرت را جلب کند تا بالاخره مأيوس شد و به ايشان گفت: «اگر نسبت به بيعت من با خودتان راضي نيستيد، لااقل جانشيني مرا قبول کنيد تا حکومت پس از من، براي شما باشد.» حضرت فرمودند: «پدرانم از پيامبر(ص) نقل کردهاند که من قبل از تو با زهر کشته خواهم شد و در کنار هارون مدفون ميشوم.» مأمون گريهکنان گفت: «اي پسر رسول خدا، چه کسي جرأت چنين عملي را دارد، در حالي که من زنده باشم؟» حضرت فرمود: «اگر تصميم بر افشا بود، قاتل را ميتوانستم معرفي کنم.» مأمون گفت: «ميخواهي راحتطلبي کني و اين(حکومت)را قبول نکني تا مردم بگويند نسبت به دنيا بياعتناست؟!»
وقتي راههاي تزوير بر مأمون بسته شد و سخنان امام او را در محمصه قرار داد و بازي جانشيني نيز اين گونه در هم ريخت، به اسائه ادب و تخريب شخصيت امام از زاويهاي ديگر پرداخت و امام را متهم نمود که شما عافيتطلب هستيد و ميخواهيد با تظاهر به زهد از مردم استفاده کنيد و گذران عمر نماييد و وجاهت و محبوبيت دروغيني براي خود کسب نماييد!
حضرت اين توطئه او را نيز اينگونه خنثي فرمود: «خدا ميداند که من از کودکي دروغ نگفتهام و بيرغبتي من به دنيا به خاطر دنيا نيست و اگر بخواهم، ميتوانم بگويم هدف تو از طرح اين مطالب چيست.» مأمون گفت: «به دنبال چه هستم؟» حضرت فرمود: «اگر حقيقت را بگويم، در امانم؟»گفت: «آري.» فرمود: «تو ميخواهي مرا در موضعي قرار دهي که اين تصور براي مردم پيش آيد که علي بن موسي نه به خاطر زهد در دنيا از دستگاه حکومتي کناره ميگرفت، بلکه به خاطر اين بود که دنيا نصيبش نميشد. نميبينيد حالا که دنيا به او روي آورده، چگونه جانشيني مأمون را در آرزوي رسيدن به خلافت پس از او قبول کرد؟» طبيعي است که امام براي افشاي مأمون به اصليترين عاملي که براي او و امام مهم است، اشاره ميفرمايند و آن عامل را تخريب شخصيت امام و از بين بردن يک فکر ايجادشده در ذهن مردم ميدانند.
هدف همه معصومان اين بود که ثابت کنند حکومت و رياست بر مردم طعمهاي نيست که در اختيار انسانها باشد، بلکه وظيفهاي سنگين است که جز از عهده آنها از کسي ديگر ساخته نيست تا به مسئوليتهاي محوله عمل نمايد و عالم به مقتضيات آن باشد. حکومت بر مردم مستلزم علم سرشار و عدالت گسترده و انصاف مطلق و بيرغبتي به دنياي خويش است که همه اينها تنها در اين افراد يافت ميشود و ديگران اگر در مسير تربيتي و اعتقادي آنها قرار گيرند، در کسب مراتب وجودي خويش از اين منبع فيض بهرهمند ميگردند و ميتوانند در حد همان ظرفيت، در انجام اين مسئوليت خطير، آنها را ياري دهند.
اکنون اگر اين تصور براي مردم و ياران امام ايجاد شود که همه اين مطالب اوهام بوده و ائمه نيز طالب همين گونه قدرت و جايگاه هستند، لازمهاش تخريب همه دردها و رنجهاي بيشمار پيامبر(ص) و ائمه و ياران صديقشان تا آن هنگام بود؛ يعني تخريب مسيري که پيروانش از اقليتي انگشتشمار به تعدادي رسيده بودند که مأمون خود را ناچار ميديد براي از بين بردن اين نيروي عظيم، به ظاهر از حکومت خويش کنارهگيري نمايد و خود را با تمامي بنيعباس درگير نمايد. امام کسي نبود که مکر مأمون بتواند بر او غلبه کند، بلکه امام در پاسخهاي بجا و مناسب، همه ابزار خدعهاش را عليه او قرار داد.
همه چيز به ضرر مأمون تمام شد؛ لذا بار ديگر نهان خود را آشکار ساخت و با عصبانيت گفت: «از اماني که به تو دادهام، سوءاستفاده ميکني و با من اين گونه ناروا و بر خلاف ميلم رفتار ميکني. به خدا قسم، بالاجبار بايد قبول نمايي و اگر امتناع ورزي، گردنت را ميزنم!» همين جمله تمامي حيله او را درهم ريخت و همه کساني که شاهد اين ماجرا بودند، دريافتند که قبول اين جايگاه اجباري و غير اختياري است. حضرت فرمود: «خداوند از اينکه با دست خويش وسائل هلاکت خويش مهيا سازم، منع کرده و لذا قبول ميکنم؛ اما مشروط بر اينکه در هيچ عزل و نصبي شرکت نکنم و هيچ رسم و سنتي را تغيير ندهم و تنها در مقام مشورت و دور از اجرا باشم.» لذا مأمون به همين مقدار بسنده نمود.
بايد دقت کرد که امام با تدبير الهي از موقعيت پيش آمده، توانست بهترين استفاده را در راه اهداف الهي خود بنمايد، به اين صورت که در جلسه گفتار با مأمون که از ديد ديگران نيز مخفي نماند، حيله و تزوير او را توسط خود او شکست و همه چيز نسبت به هدف نهائي مأمون به ضرر او تمام شد.
پاسخ به يک شبهه
در اينجا سؤالي مطرح است: امام نسبتبه قبول اين مسند ـ وقتي تهديد به قتل شد ـ با تلاوت آيهاي از قرآن، به دليل نفي جواز القاي نفس در هلاکت، استدلال نمود و جانشيني را با همان شروطي که بيان داشت، پذيرفت؛ يعني براي جلوگيري از کشته شدن با شمشير، مسند ولايتعهدي را قبول کرد؛ اما همين مأمون چندي بعد حضرت را مجبور ساخت که از انگور يا انار مسموم تناول کند، حضرت ميدانست که انگور زهرآلود، موجب شهادتش خواهد شد، اما تناول نمود. سؤال اين است که: چرا حضرت در آنجا از خوردن انگور امتناع نکرد، مگر خوردن انگور القاي نفس در هلاکت نبود؟
نکته اساسي در پاسخ به همين مسأله نهفته است؛ چنان که قبلاً اشاره نموديم، امام چهار مطلب را دنبال ميکرد:
1ـ جلوگيري از اضمحلال يا تضعيف حکومت مرکزي در برابر کفار که به طور مداوم مرزهاي حکومت را مورد تعرض قرار ميدادند و اگر مرکزيت حکومت بنيعباس نسبت به برخورد جدي با آنها سست ميشد و آنها بر حکومت سلطه مييافتند، هيچ حد و مرزي را رعايت نميکردند و همه چيز را نابود ميساختند.
2ـ جلوگيري از انحراف علماي عامه که مورد تأييد حکومت بودند و آنها نيز حکومت را تأييد ميکردند. اينان اگرچه امامت ائمه را قبول نداشتند، اما امامان شيعه تلاش ميکردند با القاي معارف اصيل اسلام و تشويق آنها به سنت رسولالله(ص)، انحراف از مسير اسلام را کاهش دهند و آنها را نسبت به بقاي در مسير دين تشويق نمايند.
3ـ جلوگيري از نابودي شيعه که با تلاش مستمر ائمه از اقليت محض، به سازماني قابل قبول مبدل گشته و اکنون در نقاط مختلف به تعليم و تربيت و توسعه نيروي انساني مشغول بودند که کوچکترين اشتباهي در رفتار با مأمون و بنيعباس، موجب دادن بهانه به دست آنها در راه نابودسازي سران و سردمداران اين جريان است و دستگاه بنيعباس ميتوانست با يافتن اندک توجيهي، شمشير بکشد و آنها را از دم تيغ بگذراند.
4ـ جلوگيري از انحراف شيعه و گم کردن راه
5 ـ افشاي ماهيت بنيعباس و انحراف آنها از مسير حق.
ورود امام به دستگاه حکومت، از طرفي براي توسعه شيعه و برطرف ساختن برخي از مشکلات و تضييقات نسبت به آنها مؤثر بود و ميتوانست فضا را براي اقدامات فرهنگي آنها باز نمايد؛ چرا که پس از وارد شدن امام در اين منصب، وضعيت شيعيان و ياران ايشان يعني دوستداران وليعهد و جانشين خليفه متفاوت ميگشت و اين در مقابل فرمانداران و واليان بنيعباس به عنوان مانعي بزرگ در راه اعمال فشار بر بود.
فرمانداران و واليان بنيعباس نسبت به هدف مأمون از ولايتعهدي امام رضا(ع) توجيه نبودند يا اگر هم ميدانستند، تا هنگامي که مأمون تظاهر به رفتار مناسب با امام داشت، آنها مجبور بودند چنان رفتاري را اعمال نمايند. بنابراين ياران و بستگان امام در اطراف و اکناف با استفاده از عنوان ولايتعهدي به فعاليت مشغول بودند و کسي نميتوانست متعرض آنها شود و با استفاده از اين فضا توانستند معارف حقه را با تشکيل حلقههاي درس احيا نمايند. افرادي همچون محمد بن ابيعمير که در دوران هارون در شرايط دشواري قرار داشتند و زنداني بوده و شکنجه ميشدند، اکنون ميتوانستند با خيالي راحت به تعليم و تربيت و توسعه معارف بپردازد.
از طرفي ورود امام در دستگاه حکومتي بنيعباس ميتوانست براي شيعه موجب انحراف باشد که گمان کنند دستگاه بنيعباس همان چيزي است که ائمه خواستارش بودند يا نسبت به مأمون دچار انحراف در قضاوت شوند که امام با شرايط مندرج در عهد خود با مأمون، زمينه چنين تصوري را تا حد توان زايل ساختند. علماي عامه نيز با ورود حضرت به اين منصب فرصتي يافتند تا ارتباط بيشتري با امام داشته باشند و از اين طريق، امام معارف اسلام را به آنها منتقل نمايد و آنها شنواي احاديث از ايشان باشند.
طبيعي است که بودن امام در کنار مأمون، او را مجبور ميساخت تا ولو به شکل ظاهري، بسياري از مقررات اسلامي را رعايت نمايد و در قضاوت از ظلم و جور دوري نمايد و قضات او نظر امام را رعايت نمايند.
نقشه شهادت
مجموع اين پيامدهاي مثبت براي امام و يارانش، مأمون را متوجه ساخت که اشتباه بزرگي را مرتکب شده و بايد مشکل را حل نمايد و راهي جز نابود ساختن حضرت نمييافت. قتل حضرت به دو شکل ممکن بود:
الف) اينکه مخالفت خود با حضرت را براي همه علني سازد، که در اين صورت از دو حال خارج نبود: يا کسي عليه او نميشوريد و ميتوانست بر اوضاع مسلط باشد. در اين صورت تمامي ياران امام و افرادي همچون صفوان بن يحيي و محمد و نظاير آنها که نمونههايي از تربيتيافتگان مکتب اهل بيت در زمان خويش و ناقل معارف مکتب اهل بيت به نسلهاي بعدي بودند و هر يک نويسنده کتاب و رساله و اثر در موضوعات مختلف معارف و تاريخ و حديث شيعي بودند، در معرض خطر بودند.
صورت دوم اينکه ياران امام و ساير افرادي که به هر دليل در هواي مخالفت با مأمون بودند، اين مسأله را دستاويز قرار دهند و به مخالفت عملي و قيام مسلحانه عليه مأمون بپردازند که نتيجه اين اقدام، درهم ريختن شيرازة حکومت و هرج و مرج و پيدايش زمينه براي درهم ريختن حکومت مرکزي و خطر ورود کفار از بيرون و سرازير شدن آنها براي قلع و قمع مسلمانان بود.
ب) امام را پنهاني به قتل برساند و ظاهراً وفات امام به دليل بيماري و ناگهاني جلوه کند و مأمون همچنان در نظر مردم موافق امام و دوستدار او باقي بماند. مأمون بيشتر طالب قتل بي سر و صداي حضرت بود؛ چرا که از عواقب کشتار علني امام بيمناک بود. لذا راه دوم را در پيش گرفت و امام را به مجلس مشورت با خويش دعوت نمود و پس از مدتي مذاکره، براي پذيرايي، انار و انگور زهرآلود را نزد حضرت قرار داد و از ايشان خواست تا تناول کنند.
انتهای پیام