( 0. امتیاز از )

نویسنده: آیت‌الله سید ابوالفضل موسوی زنجانی


صدای شیعه: گرچه سيره‌نويسان، مورخان و اصحاب حديث از صدر اول تا کنون جزئيات احوال رسول اکرم را در هزاران آثار و تأليفات خود گرد آورده‌اند و منابع بسيار غنى و ارزنده در دسترس اهل تحقيق نهاده‌اند، ولى چون در بيشتر آنها خصوصيات زندگى آن حضرت نه بطور دسته بندى و منظم، بلکه در ضمن مطالب ديگر به شکل پراکنده ذکر شده است، اطلاع يافتن بر آن بر همه کس آسان نيست و نيز اغلب اين آثار به زبان عربى است و جز اهل آن زبان ديگران قادر به استفاده از آن نيستند؛ به علاوه زندگانى ماشينى اين عصر که مى‌بايست وقت و فراغت بيشترى براى افراد بشر ذخيره کند برخلاف انتظار موجب کمى فرصت شده و مردم را از صرف وقت به خواندن تأليفات مفصل باز داشته است. بنابراين نگارنده با توجه به اهميت موضوع و اعتراف به کم بضاعتى خود، مى‌کوشد به اندازه‌اى که در حوصله يک مقاله است، خلاصه‌اى از روش زندگانى آن حضرت را مطابق آنچه که مورد اتفاق و يا مشهور در ميان مورخان و معتمدان اصحاب حديث است بطور فشرده در دسترس علاقه‌مندان قرار بدهد و بار ديگر به قصور و ناتوانى خود اعتراف مى‌نمايد.
 

آب دريا را اگر نتوان کشيد            هم بقدر تشنگى بايد چشيد

در کودکى
هنگامى چشم به جهان گشود که پدرش عبدالله در سن جوانى دور از زاد و بوم و خويشاوندان خود سر به زير خاک فرو برده بود، بى آنکه بداند چه ميراث گرانبهائى براى عالم انسانيت از خود باقى گذاشته است. عبدالله محبوبترين فرزندان عبدالمطلب بود و صد شتر قربانى فداى او کرده و به مستمندان بخشيد. او از سفر تجارت شام برنگشت و در شهر مدينه پس از چند روز بيمارى درگذشت و در خانه يکى از قبيله بنى‌النجار به خاک سپرده شد. عبدالمطلب از صدمه اين مصيبت سخت اندوهگين گرديد و عکس العمل آن همه اندوه باطنى و سوز دل به صورت مهر و عشق سرشار متوجه نواده نوزاده‌اش، يگانه يادگار عبدالله گشت و آرامش خاطر افسرده را در وجود او مى‌يافت. روز هفتم تولدش نام او را محمد نهاد و اين اسم در ميان عرب شايع نبود و به نظر آنان غريب مى‌نمود و در جواب آنها مى‌گفت آرزومند و اميدوارم که اين فرزند من در پيشگاه خالق آسمان‌ها و هم در نظر خلق روى زمين پسنديده و ستوده شود.1 گوئى در باطن امر از سرنوشت او آگاهى داشت و اين اسم که با مسمى مطابقت مى‌نمود بر او الهام شده بود.
رسم و عادت اعيان قريش چنين بود که فرزندان خود را به زنان نجيب باديه‌نشين به شيرخوارى مى‌سپردند و به تجربه دريافته بودند که زندگى در هواى سالم و فضاى آزاد در پرورش نيروى جسمانى، رشد عقلى، فصاحت گفتار و دليرى کودکان اثر بسزائى دارد. به همين سبب عبدالمطلب حضانت و پرستارى او را به حليمه دختر عبدالله بن حارث که از خاندان اصيل قبيله سعد بود واگذار کرد. او قريب شش سال در ميان قبيله بسر مى‌برد و با گذشت زمان رشد عقلى و جسمانيش فزونى مى‌يافت و از هر جهت از همسالان خود برومندتر شد و در نظافت، شادابى و علوطبع بر همه امتياز داشت. در شش سالگى تسليم کرد. اين بانوى گرامى از حسرت و اندوه مرگ شوهر محبوب خود همچنان مى‌سوخت و فکر يتيمى اين يگانه فرزند نيز دل نازک او را درهم مى‌فشرد.
او به حس وفادارى و به منظور تخفيف آلام قلبى و تجديد عهد از تربت همسر ناکامش بار سفر دور و دراز مدينه را بست و فرزند دلبندش را نيز همراه برد تا چون دست نوازش پدر و سايه او را بر سر نديده و لبخندى به روى پدر نزده است بارى بر مزارش اشکى بريزد و با مادر مى‌نشست و شعله‌هاى دل آتشين را با آب ديدگان فرو مى‌نشاند. اين منظره جانفرسا در خاطر کودک نقش بسته بود و در موقع هجرت هنگام عبور از کوچه‌هاى مدينه همينکه چشمش به آن خانه افتاد آن را بشناخت و گفت با مادرم در اين خانه منزل کرديم و اينجا قبر پدر من است.2
تألم قلبى و شکست روحى در بامداد زندگى زناشوئى کار خود را کرد و مرگ زودرس به سراغ آمنه آمد. در مراجعت به مکه در نيمه راه بيمار شد و در محلى به نام اَبْواء ديده از جهان فروبست و محمد از مادر نيز يتيم شد. ديگر خدا مى‌داند با از دست رفتن مادر در عين نيازمندى که به وجود او داشت چه سوز و گدازى در دل نازک و حساس اين کودک شش ساله بر افروخته شد و چه اندوه فراموش نشدنى روح لطيفش را در هم فشرد و پژمرده ساخت. اينقدر مى‌دانيم که پس از پنجاه و پنج سال در سفر عُمْرَةُ القَضاء همينکه گذارش به مزار مادر افتاد چنان اشک از ديدگانش فروريخت که همه حاضران را به گريه انداخت و گفت مهر و محبت مادرم را به خاطر آوردم.3
 

در کفالت عبدالمطلب
اُمّ اَيْمَن او را به مکه رسانيد و به جدش عبدالمطلب سپرد. بى مادر شدن کودک حس شفقت و دلسوزى هرچه بيشتر عبدالمطلب را برانگيخت و عشق و علاقه‌اش نسبت به فرزندزاده فزونى يافت و او را از همه فرزندان خود بيشتر دوست مى‌داشت4 و هرگز از خود جدا نمى‌کرد و حتى در مجلس بزرگان قريش که در مسجد الحرام منعقد مى‌شد و عبدالمطلب صدرنشين محفل بود او را بر روى مسند خود مى‌نشانيد و هرگاه عموهايش مى‌خواستند کودک را از جايگاه پدرشان به کنارى ببرند مانع مى‌شد و مى‌گفت فرزندم را آزاد بگذاريد و به الهام و يا فراست پيشگوئى مى‌کرد که اين فرزند من آينده بس درخشانى دارد.5 اما آيا اين همه مهر و عطوفت پدر بزرگش مى‌توانست خلأیى را که از فقدان پدر و مادر در زندگانيش پديد آمده بود پر کند؟ هرگز نه، چه آنکه بارها اندوه و سوز دلش را در ضمن اين تعليم اخلاقى نمايان مى‌ساخت و مى‌فرمود يتيمان را نوازش کنيد و غريبان را گرامى بداريد. من در کودکى به درد يتيمى مبتلا شدم و در بزرگى به رنج غريبى گرفتار گشتم6 و در تشويق آنها به دستگيرى اين دسته از محرومان اجتماع فرمود «هر کس يتيمى را سرپرستى کند و او را پرورش بدهد و به عرصه زندگى استقلالى برساند در دار آخرت با من هم‌درجه خواهد بود7
به قضاى الهى اين وضع جديد که در زندگانيش پيش آمده بود و مى‌رفت که آرامشى پيدا کند، ديرى نپائيد. هشت ساله بود که روزهاى عمر عبدالمطلب به پايان رسيد و رخت از اين جهان بربست و غم تازه بر غم‌هاى کهن او افزود. اشک‌ريزان به دنبال جنازه عبدالمطلب مى‌رفت و کلمه‌اى بر زبان نمى‌آورد.عنايت الهى تاب تحمل اين همه مصيبت را به او بخشيده بود و از هم اکنون او را براى مواجهه با محنت‌ها و رنج‌ها که در دوران رسالتش پديد آمد آماده مى‌ساخت. آرى کسى که مى‌بايست غمخوار همه دردمندان و محرومان جهان باشد، لازم بود از همان اوان کودکى با غم و درد آشنا شود و به شکيبائى و بردبارى مجهز گردد.
 

در کفالت ابوطالب
عبدالمطلب در حال احتضار او را در بر گرفته و اشک مى‌ريخت، رو به فرزند ارشد خود ابوطالب که جانشين پدر، بزرگ خاندان هاشم و مورد احترام قبايل عرب بود کرده و گفت: فرزند به خاطر بسپار که پس از من ازين درّ يگانه که بوى دلاويز پدر نشنيده و از مهر مادر برخوردار نشده است سرپرستى و حمايت کنى و او را مانند دل و جگر خود از هر گزندى حفظ نمائى. من در ميان عرب کسى را سراغ ندارم که پدرش مثل پدر او در بهار عمر، آرزوهاى جوانى را دور از زاد و بوم خود به گور ببرد و مادر او در حسرت، اندوه و ناکامى زندگى را بدرود کند و او را تنها بگذارد. آيا اين آخرين وصيت مرا درباره او مى‌پذيرى؟ ابوطالب گفت آرى پدر و خدا را بر آن شاهد مى‌گيرم. سپس دست خود را به دست پدر داده و به رسم بيعت پيمان بست. عبدالمطلب گفت اکنون ديگر مرگ بر من سبک و آسان شد و براى وداع بازپسين، نواده عزيزش را به سينه چسبانيد، او را بوئيد و بوسيد و نفس آخرين را فرو کشيد.9 اين رادمرد در حفظ حرمت و در حمايت برادرزاده خود متجاوز از چهل سال و تا دم مرگ با کمال شهامت و اخلاص و با فداکارى بى نظير همت گماشت و همسرش فاطمه نيز که از شير زنان قريش به شمار مى‌رفت هماهنگ با شوهر به پرستارى او برخاسته و با مهر و محبت مادرانه که هيچگاه رسول اکرم آن را فراموش نمى‌کرد در آسايش او بيشتر از اولاد خود کوشش مى‌نمود. رفتار و کردار او در خانه ابوطالب از همگان جلب‌نظر کرد و ديرى نگذشت که مهرش در دل‌ها جايگزين شد.10 او برعکس کودکان همسالش که با موهاى ژوليده، چشمان آلوده و با رنگ پريده به حضور مى‌آمدند مانند بزرگسالان و کسانيکه در ناز و نعمت بسر مى‌برند موهايش را مرتب مى‌کرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى‌داشت، او به چيزهاى خوراکى مطلقآ حريص نبود، کودکان همکاسه‌اش چنانکه رسم اطفال است با دستپاچگى و شتابزدگى غذا مى‌خوردند و گاهى لقمه از دست يکديگر مى‌ربودند ولى او به غذاى اندک اکتفا و از حرص‌ورزى در غذا امتناع مى‌کرد.11 در همه احوال متانت بيش از حد سن و سال از خود نشان مى‌داد. بعضى روزها همينکه از خواب برمى‌خاست به سر چاه زمزم رفته از آب آن جرعه‌اى چند مى‌نوشيد و چون به وقت چاشت بصرف غذا دعوتش مى‌نمودند، مى‌گفت: احساس گرسنگى نمى‌کنم و ميل به غذا ندارم12 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى هيچگاه از گرسنگى و تشنگى سخن به زبان نمى‌آورد.13 ابوطالب او را هميشه در کنار بستر خود مى‌خوابانيد. مى‌گويد «روزى به او گفتم رخت از تن بدر آور و داخل بسترت شو، ديدم دستور مرا با کراهت تلقى کرد و چون نمى‌خواست مخالفت بکند به من گفت عمو روى خود را از من بگردان تا بتوانم جامه‌ام را بدر آورم. من از سخن او در اين سن و سال بسى متعجب شدم. من هرگز کلمه دروغ از او نشنيدم و کار ناشايسته و خنده بيجا از او نديدم. او به بازيچه‌هاى کودکان رغبت نمى‌کرد و گوشه‌گيرى و تنهائى را دوست مى‌داشت و در همه حال متواضع بود14
 

شبانى گوسفندان
روزگارى که در کفالت حليمه بسر مى‌برد روزى از او پرسيد برادرانم (فرزندان حليمه) روزها به کجا مى‌روند؟ حليمه گفت گوسفندان ما را به چراگاه مى‌برند. گفت من هم از امروز با آنها خواهم بود.15 در هفت سالگى او را ديدند که خاک و کلوخ در دامن ريخته و در خانه سازى عبدالله بن جُدْعان به او کمک مى‌کند. در طول زندگانى او ديده نشد روزى را به بطالت بگذراند. در مقام نيايش هميشه مى‌گفت خدايا از بيکارگى، تنبلى و زبونى به تو پناه مى‌برم.16 مسلمانان را به کار کردن تحريص مى‌نمود و مى‌فرمود «خدا کارگر امين را دوست مى‌دارد، عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين آنها کسب حلال است. دعاى کسيکه در گوشه خانه بنشيند و از خدا بدون دست زدن به کارى روزى بخواهد مستجاب نمى‌شود.17 هرگاه يکى از شما بار هيمه بر دوش بکشد، بهتر از آن است که از ديگرى چيزى بخواهد، پس آيا به او بدهد يا ندهد»18 و شايد به واسطه همين علاقه به کار و نيز براى اينکه خوش نمى‌داشت در ميان خانواده زندگى کند بى آنکه گوشه‌اى از امور زندگانى آنها را بر عهده بگيرد به شبانى گوسفندان ابوطالب پرداخت19 بعلاوه از اوان کودکى به فضاى آزاد و دامن صحرا انس داشت و فکر عزلت و انزوا در خاطرش قوت مى‌يافت، گوئى مُلهَم شده بود از هم‌اکنون دور از تنگنا و جنجال شهر با ديده بصيرت به مطالعه کتاب آفرينش بپردازد و صفحات آن را با دقت ورق بزند، چه نيروى فکر نيز مانند امواج نور در فضاى آزاد بدون برخورد به مانع به خوبى پخش مى‌شود و گسترش مى‌يابد. از سوى ديگر سر و کار داشتن با اين جانوران زبان بسته و نگاهداريشان از آسيب درندگان و از خطر پرتگاه‌ها و بازداشتن آنها از منازعه با يکديگر نوعى تمرين براى روش آينده‌اش بود؛ مگر نمى‌بايستى عمرى با مردم نادان، گمراه، زبان نفهم و سرسخت روبرو گردد و از مهلکه هاشان برهاند. پيش از او هم برادرانش موسى و داوود روزگارى به شغل شبانى مى‌پرداختند20 و شبانى کار است نه عار.

در کار تجارت
چند سفر بازرگانى به سوى شام و يمن نمود و اولين سفرش به همراهى ابوطالب به شهر بَصرى بود. رموز کار تجارت را در ضمن آن فرا گرفت. در سفر آخرين، اجير خديجه شد و مال التجاره او را در شام به فروش رسانيد و با سود فراوان بازگشت. او هميشه جانب عدل و انصاف را رعايت مى‌نمود و دروغ و تدليس که روش بيشتر بازرگانان است، هيچگاه در کارش نبود و هيچگاه در معامله با احدى سخت‌گيرى نمى‌کرد.
سائب بن اَبى السّائب مى‌گويد «در دوران جاهليت در کار تجارت با او شريک بودم و او را از هر جهت بهترين شريکان يافتم، نه با کسى مجادله مى‌کرد و نه لجاجت مى‌نمود و نه کار خود را به گردن شريک خود مى‌انداخت»21 در راستگوئى و درستکارى آنچنان شهرت يافت که همگى به امانت او اذعان داشتند و او را محمد امين مى‌خواندند.22 پس از بعثت که قريش به عناد و دشمنى او برخاستند باز هم اموال خود را نزد او به امانت مى‌سپردند، چنانکه هنگام هجرت به مدينه، على را مأمور کرد در مکه بماند و امانت‌هاى مردم را به صاحبانش مسترد بنمايد. او صدق گفتار و اداء امانت را قوام زندگى مى‌دانست، مى‌فرمود اين دو در همه تعاليم پيغمبران تأييد و تأکيد شده است. امانت در نظر او مفهوم بسيار وسيع دارد و شامل همه کس در هر کارى است که به عهده او واگذار شده است. مى‌فرمود «کلّکم راع و کلّکم مسؤول عن رعيته ـ همه شما يک نوع سرپرستى به عهده داريد و در آن مورد مسؤول هستيد»23


----------------------------------------------------------------------------------------


ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 93.
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 95.
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 125.
ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 29.
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 129.
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 59.
ـ صحيح مسلم، جلد 8، صفحه 222.
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 134.
ـ اعلام الورى، جلد 1، صفحه 23.
10 
ـ روح الاسلام، صفحه 19.
11 
ـ سيره احمد زينى، جلد 1، صفحه 80.
12 
ـ امتاع الاسماع مقريزى، جلد 1، صفحه 8.
13 
ـ سيره حلبی، جلد 1، صفحه 138.
14 
ـ بحارالانوار، جلد 9.
15 
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 111؛ و بحارالانوار، جلد 9، باب مکارم اخلاقه.
16 
ـ صحيح بخارى، جلد 8، صفحه 79.
17 
ـ وسائل الشيعه باب التجاره.
18 
ـ صحيح بخارى، جلد 2، صفحه 57.
19 
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
20 
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 150.
21 
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 162.
22 
ـ سيره حلبى، جلد 1، صفحه 172.
23 
ـ صحيح بخارى، جلد 4، صفحه 6.

 

منبع : کتاب حقوق بشر و نظام اجتماعی در اسلام - صص27-17
)ناشر: شرکت سهامی انتشار با همکاری کلبه شروق)


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر