عربستان، از ديروز تا امروز - بخش دوم و پاياني
صدای شیعه: اشاره: در طي سالهاي اخير و بهويژه بعد از آمدن ملکسلمان، عربستان سياست جديد و خصمانهاي نسبت به ايران اتخاذ کرده است. نقطه آغاز حساسيت منفي اين رژيم نسبت به ايران، سقوط صدام و تشکيل دولت متناسب با جمعيت شيعه در عراق بود. جنگ سيوسهروزه در سال 2006 و مقاومت جانانه حزبالله در برابر رژيم اسرائيل، نيز به نگرانيسعوديها افزود و موجب تحريک بسيار زياد کسانيشد که به دلايل مختلف تاريخي و ديني و هويتي، مخالف ايران و تشيع بودند.سپس انقلابهاي عربي رخ داد و عربستان و متحدانش براي در امان ماندن از آسيب آن و به منظور سرريزکردن عناصر مخالف داخلي به نقاط بحراني خارجي، مطالبات سياسي و اجتماعي بهحق مردم را به منازعات فرقهاي و طائفي تبديلکردند؛ بدينسان منطقه سخت قطبي شد و نکته ديگر اينکه وهابيت رسمي و تکفيري عربستان کاملا موافق با رويکرد خصمانه حاکمان سياسي است. اينها بخشي از سخنان دکتر مسجدجامعي است که فراتر از منظر سياست به امور منطقهاي مينگرد.
***
آيا عربستاني که ما امروز شاهدش هستيم، تداوم همان عربستان سالهاي 67 و 73 و با همان ويژگيهاست،يا اينکه ما شاهد تولد ويژگيهاي جديدي هستيم؟
دومي درست است؛ يعني اين جامعه از سالهاي حدود 70 به بعد، تحولات فراوان، سريع و در بسياري از موارد، بنيادين را شاهد بوده است. به طور خلاصه در سال 1975، يعني همان سالي که ملک فيصل را ترور کردند، ثروت نفتي کلاني وارد بطن جامعه عربستان شد؛ البته تا قبل از سال 75 هم کشور ثروتمند بود، ولي اين ثروت در بخشهاي خاصي از جامعه توزيع ميشد و به توده مردم نميرسيد؛ يعني متن جامعه در همان شرايط سنتي و قديمي خودش زندگي ميکرد. ولي از اواسط دهه هفتاد، به دليل کثرت ثروت نفتي و به دليل تمايل يا، بهتر است بگوييم الزام به مدرنکردن جامعه و براي جلوگيري از گرايشهاي کمونيستي و سوسياليستي و افراطي، حاکمان عربستان راهحل را در اين ديدند که ثروت نفتي کشور را در ميان مردم توزيع کنند. اين توزيع ثروت منجر به مدرنشدن ظواهر زندگي مردم و وفور لوازم مصرفي شد.
اين جريان برخي از کساني را که با زندگي بياباني و بدوي خو گرفته بودند و همچنين احساس ميکردند که سبک و روش زندگي در حال عوضشدن است، نگران کرد. اصولا زندگي جديد منجر به نفوذ عناصري شد که با اعتقادات وهابي در تعارض بود؛ براي نمونه در سال 1964، يعني زماني که عربستان تصميم گرفت ايستگاه تلويزيوني احداث کند، عدهاي با آن مخالفت کردند و اين منجر به برخوردي شد که چند نفر در آن کشته شدند، از جمله برادر همان کسي که ملک فيصل را ترور کرد و همچنين يکي از بستگان خود جُهيمان العُتيبي که در 1979 قيام مسجدالحرام را رقم زد.
از اواسط دهه 70 اين افراد که نگران نفوذ روشهاي جديد زندگي و افکار جديد بودند، شروع به اعتراض کردند و سلسله تجمعهايي را تشکيل دادند و اينها در نهايت به قيام سال 1979 منجر شد. آن قيام که با دخالت نيروهاي خارجي و بسيار هم با شدت سرکوب و مهار شد، عملا نقطه عطف بزرگ دومي، هم در سياست داخلي و هم در سياست خارجي عربستان به حساب ميآيد. بدون شک پيروزي انقلاب اسلامي در ايران هم عامل مهم ديگري براي تغيير در سياست داخلي و خارجي عربستان بود.
اين جريان تا دهه 80 ادامه يافت؛ و بعد از اشغال کويت در سال 1990 توسط عراق، نقطه عطف ديگري در جامعه عربستان به وجود آمد. در دهه 90 جامعه عربستان خيلي پرتنش بود و گروههاي مختلفي که به تعبير عربي، «صهوه» يا «بيداري» نام دارند، شکل گرفتند و انديشه ديني عملا راديکال شد، راديکالي که مايه ضدغربياش خيلي قوي بود. چنين چيزي کمابيش اولين بار بود که در عربستان شکل ميگرفت، چون اسلام عربستان، در طول تاريخ اين کشور نه تنها ضدغربي نبود، بلکه عملا غرب را براي مقابلهبا الحاد و بيديني و کمونيسم، متحد خود ميدانست و در تعارض با غرب نبود؛ و اين نه تنها درباره رژيم حاکم عربستان، بلکه درباره گروههاي اسلامي اين کشور نيز صادق است.
کمابيش براي اولين بار در دهه 90 بود که گرايش ضدغربي اسلاميها در عربستان پديدار شد. البته ميدانيد که در همان اوايل دهه 90، بلوک شرق فروريخت و لذا ديگر مانند گذشته، عامل بلوک شرق به عنوان يک دشمن عقيدتي يا سياسي براي عربستان وجود نداشت. به هرحال در آن زمان، براي اولين بار اين گرايش ايجاد شد و بهتدريج هم افزايش يافت، تا اينکه حادثه11سپتامبر اتفاق افتاد. در آن دوران، تمايلات ضدغربي در عربستان چنان قوي شده بود که براساس آمارسنجيهايي که در همان زمان انجام شد، اکثريت قريب به اتفاق سعوديها طرفدار «القاعده» بودند!
در دهه اول قرن بيست و يکم، شرايط به همين کيفيتي بود که توضيح دادم. البته انتخاب اوباما در سال 2008 موجب تغييراتي در گرايش اسلاميهاي عربستان شد؛ و اين ادامه داشت تا اينکه در سال 2011، جريانات انقلابهاي عربي آغاز شد. در اين زمينه، اعتراضها در بحرين و سوريه به طور ويژه داراي اهميت است. حال اينکه از آن پس، در داخل جامعه عربستان چه اتفاقي افتاد، خود داستان خيلي مفصلي دارد.
با توجه به اينکه ميفرماييد اين گرايش جديد ديني که بهخصوص در دوران پس از فروپاشي شوروي و بلوک کمونيسم در عربستان ايجاد شد، ضدغربي است؛ اين پرسش مطرح ميشود که: پس چرا شاهد اتحاد بسيار قوي طبقه مذهبي عربستان با حکام و سياسيون اين کشور هستيم، حکام و سياسيوني که با غرب اتحاد کامل دارند؟ آيا متحدبودن اسلاميون عربستان با سياسيون اين کشور که خود متحد غربند، به معناي اتحاد خود اين اسلاميون با غرب نيست؟ سؤال اين است که اين گرايش ضدغربي که ميفرماييد، آيا در بدنه مذهبي ديگري غير از بدنه مذهبيون سنتي عربستان وجود دارد؟ آيا لايه مذهبي زيرين و متفاوت ديگري در عربستان هست که با غرب سر ستيز دارد؟ داستان چيست؟
در اينجا چند مطلب وجود دارد و فقط رئوس مطالب را ميگويم: اولا دين در عربستان (منظورم بيان وهابي دين است)، قدرتي واقعي به حساب ميآيد. درست است که دين در خدمت نظام حاکم است، ولي اينگونه هم نيست که گوش به فرمان نظام حاکم باشد؛ آنها منافع مشترک خيلي زيادي دارند، لذا با يکديگر همکاري ميکنند؛ ولي رويهمرفته دو چيز مستقل و دو ماهيت متفاوتند؛ و در آنجا که به قدرت و حاکميت مربوط ميشود، دو سلسله مباني متفاوت دارند.
به طور کلي در کشورهاي اسلامي، نهاد ديني معمولا در وزارت اوقاف يا در مؤسسات ديگري که به نوعي به وزارت اوقاف مرتبطند متجلي است و اين مجموعه، مجموعهاي است که تقريبا هيچ استقلالي در برابر حاکميت ندارد و عملا ابزار دست حاکميت است؛ ولي در عربستان چنين نيست؛ نهاد ديني وهابيت، نه ابزار دست، بلکه متحد حاکميت محسوب ميشود. البته ممکن است خيليها در ايران اين را نپذيرند، ولي اين واقعيت دارد.
در اواخر دهه20 بود که عبدالعزيز اخوان وهابي عربستان را سرکوب کرد. از آن تاريخ تا اواسط دهه 70، واقعيت ديني در عربستان يکپارچه بود. البته در سال 1964، در واکنش به ايجاد ايستگاه پخش تلويزيوني و همچنين مانکنهايي که بعضي از مغازهها داشتند، يک حرکت اعتراضي انجام شد و مانکنهايي را هم شکستند؛ ولي اين اعتراض خيلي زود سرکوب شد و تبعاتي نداشت و به صورت جريان درنيامد و در نطفه خفه شد. تا اواسط دهه 70 وهابيت عربستان يکپارچه بود.
ولي از اواسط اين دهه، به دليل تغيير سبک زندگي مردم از شکل سنتي به شکل جديد، نوعي نارضايتي به وجود آمد که به انديشه اخوان وهابي، به آن صورتي که در زمان ملک عبدالعزيز وجود داشت، متمايل بود. اين اعتراض در سال 1979 به اوج خود رسيد و البته سرکوب هم شد. از سال 1980 به بعد، يعني پس از اشغال افغانستان به دست ارتش سرخ، به دليل آن چيزي که خود عربستان «جهاد افغانستان» ميناميد، حکومت عربستان تقريبا همه ناراضياني را که گرايش اخواني جُهيماني داشتند، به افغانستان سرريز کرد و بدين ترتيب، انسجام ديني داخل جامعه عربستان حفظ شد. اگر در دهه 80 مسأله افغانستان وجود نميداشت، عربستان از جانب ناراضيان ديني خود دچار مشکلات زيادي ميشد؛ ولي مسأله افغانستان و تلاشهاي گسترده عربستان براي اعزام ناراضيان داخليبه جهاد در آن سرزمين، عملا نيروهاي معترض را به خارج سرريز کرد. خروج شوروي از افغاستان در سالهاي 87 و 88 انجام شد، ولي نيروهاي جهادي عربستاني که به آن کشور اعزام شده بودند، در آنجا باقي ماندند؛ يعني در چارچوب گروههاي جهادي، به حضور خود در افغانستان ادامه دادند.
بعد به سال 1990 ميرسيم، يعني زماني که صدام کويت را اشغال کرد و عربستان براي دفع متجاوز، صريحا از کشورهاي غربي خواست که به منطقه بيايند و مداخله کنند. جريان اشغال و بازپسگيري کويت ضربه بزرگي به عربستان وارد کرد، چراکه مجبور شد براي دفع يک متجاوز مسلمان، از کفّار استفاده کند، و اين براي اسلاميون کشور سنگين بود؛ و نکته دوم اينکه براساس احاديث و فتاوايي که از قديم بوده است، از نظر آنان نه تنها مکه و مدينه، بلکه سرتاسر جزيرهالعرب سرزمين مقدس و حرم محسوب ميشود و غيرمسلمانان نبايد به آن وارد شوند.
به هرحال، اين جريان منجر به اعتراض شد، اعتراضي که پس از پايان جنگ کويت هم ادامه يافت. البته اين اعتراض صرفا ديني نبود، بلکه عوامل ديگري هم وجود داشت که آن را تقويت ميکرد، ولي شاکلة اصلي آن ديني بود. اگر مسأله جُهيمان را استثنا بدانيم، کمابيش براي اولين بار بود که جامعه عربستان با يک جريان مذهبي متفاوت مواجه ميشد. البته نميگويم مخالف، بلکه متفاوت با آن تشکيلات ديني رسمي وهابي که همواره متحد رژيم سياسي عربستان بوده است.
آيا ميتوان اين تشکيلات ديني رسمي را وهابيت سنتي ناميد؟
بله، ولي آن را وهابيت رسمي يا «وهابيت دولتي» مينامم. اين جريان متفاوت، از دهه 90 به راه افتاد و قوي هم شد. از دهه 90 به بعد در عربستان از يک سو شاهد يک وهابيت رسمي هستيم که در پوشش «مجلس افتاي سعودي» و در قالب مفتيان سعودي عمل ميکند، که اين همان وهابيت دولتي است و هميشه متحد رژيم بوده و هماکنون هم متحدش است؛ و از سوي ديگر، شاهد گرايشهاي ديگري هستيم که گرچه وهابي هستند، ولي به همان دليل وهابيبودن، با حاکميت سياسي و با وهابيت رسمي تعارضدارند.
آيا همينها هستند که به عراق و سوريه و يمن و غيره سرريز ميشوند؟
تا مقدار زيادي بله؛ ولي امروزه تعدادشان بسيار بيشتر از گذشته است. در دهه 80 تعداد مخالفان ديني محدود بود و تقريبا همه به افغانستان سرريز ميشدند و آنهايي هم که در داخل ميماندند، معتقد بودند و قانع بودند که رژيمشان در حال جهاد با کفار و ملحدان و کمونيستهاست و اين برايشان قانعکننده بود؛ لذا به لحاظ داخلي مشکل خاصي وجود نداشت. اما در حال حاضر، درست است که بخش خيلي فعالشان در عراق و سوريه و يمن و حتي ليبي و در جاهاي مختلف ديگري نظير مصر حضور دارند، ولي عده زيادي هم هستند که به آن مناطق نرفتهاند و در داخل خود عربستان هستند و اعتراض دارند.
اخيرا شاهد رفتارهاي جديد حاکمان عربستان هستيم: رفتارهاي ستيزهجويانه و فرقهگرايانه و کوبيدن بر طبل جنگ. اينها را به خصوص بعد از مرگ ملکعبدالله و روي کار آمدن سلمان و طبقه جواني که حاکم شدهاند ميبينيم.
به دليل اينکه اين مسأله براي ذهنيت عمومي جامعه ما ناآشناست، بيانش کمي مشکل به نظر ميرسد. ميکوشم نکات اصلي را توضيح دهم. قطعا در طي سالهاي اخير و بهويژه بعد از آمدن سلمان، در عربستان رويکرد جديدي نسبت به ايران ايجاد شده است. البته اين جريان فقط مربوط به دوران سلمان نيست، بلکه از اواخر دوران عبدالله شروع ميشود؛ مقطع آغاز آن، به اعتباري بهار عربي است و شايد بتوان گفت که مقطع دقيقترش سقوط صدام است. سقوط صدام مسئلهاي بود که قبولش براي افکار عمومي اعراب، بهويژه اعراب غيرشيعه، سخت بود؛ يعني نميخواستند اين را بپذيرند.
آيا اين به خاطر قهرماندانستن صدام بود؟
مسئله قهرماني نيست، چون صدام و رژيمش خيلي به اعراب صدمه زده بودند و مهمترين و تهديدکنندهترين جنگ را عليه آنان سامان داد؛ لذا بحث قهرمانبودن مطرح نيست. مسئله اين بود که صدام سقوط کرد و دولت جديدي که پس از او در عراق تشکيل شد، دولتي با اکثريت شيعي بود؛ و البته اين با نسبت جمعيتي شيعيان در عراق و با مسئله مشارکت مردم در حاکميت کاملا تناسب داشت، چون اکثريت جمعيت عراق شيعه هستند. ولي آنها نميتوانستند و نميخواستند اين را قبول کنند. اگر بخواهيم دقيق صحبت کنيم، بايد بگوييم که مشکل از همينجا شروع شد. البته اين احساس عدم پذيرش صرفا مربوط به عربستان نيست، بلکه به افکار عمومي کليت اعراب و مخصوصا اعراب غيرشيعه مربوط ميشود.
صدام در سال 2003 سقوط کرد و مشکلي که از آن سال شروع شده بود ادامه يافت، تا اينکه به سال 2006 و آغاز جنگ 33روزه رسيديم. واقعيت اين است که ماهوارههاي عربي و بهويژه الجزيره، پوشش خبري خوبي به اين جنگ دادند. در اين جنگ، نيروهاي کمتعداد حزبالله به صورت ناباورانهاي در برابر رژيمي که افکار عمومي اعراب، شکستناپذيرش ميدانست، مقاومت کرد و عملا آن را شکست داد؛ بدين معني که اسرائيل عملا نتوانست به اهدافش برسد. اين پيروزي، تبليغات نرم فراواني ايجاد کرد که فعلا مصاديقش را ذکر نميکنم و موجب تحريک بسيار زياد کساني شد که به دلايل مختلف تاريخي و ديني و هويتي، مخالف ايران و مخالف شيعه بودند.
به هر حال، اين مسئله ادامه يافت، تا اينکه به آغاز انقلابهاي عربي رسيديم. در اين رويداد، رژيمهاي تونس، ليبي و مصر ساقط شدند. در اوايل انقلابها، تعداد معتنابهي هم تزلزل پيدا کردند و با مشکلاتي مواجه شدند. اين مشکلات را به طور مشخص در يمن و بحرين و حتي در خود عربستان هم ميبينيد. باز مصاديقش را عرض نميکنم. مشکلات را در سوريه هم ميبينيد.
اين کشورها، مخصوصا شيخنشينهاي حاشيه جنوبي خليجفارس براي کنترل اوضاع داخلي خود، به ابتکاراتي دست زدند که يکي از آنها پخشکردن پول در ميان مردم بود. در عموم اين کشورها اين کار انجام شد. در خود سعودي تا جايي که به ياد دارم، مبلغي را به عنوان «هديه ملکيه» به مردم ميدادند. در کويت مبلغي که پرداخت ميشد، خيلي زياد بود.
يکي از ابتکارات هم که نتايج بسيار وخيمي داشت، اين بود که تلاش کردند جامعه را قطبي کنند؛ بدين معني که مثلا در بحرين جنبش اعتراضي مردم حرکتي صرفا اجتماعي و براي ايجاد اصلاحات بود و جمع معتنابهي از اهلسنت نيز در همان اوايل در اعتراضها حضور داشتند، اعتراضهايي کاملا صلحطلبانه و به صورت راهپيمايي و کاملا مسالمتآميز؛ معترضان حتي يک ترقه هم منفجر نکردند. ولي رژيم بحرين سعي کرد اين تظاهرات و اعتراضات را مسئلهاي فرقهاي و طائفي جلوه دهد و جامعه را قطبي کند تا خود در امان بماند.
در سوريه، در شهر درعا و در شهر کوچک باباعمرو مشکلاتي ايجاد شده بود. آنها تلاش کردند بر غلظت اين مشکلات بيفزايند؛ اعتراضات اوليه در سوريه براي نيل به آزادي بيشتر و حاکميت قانون بود، چنانکه در مصر و تونس و ليبي هم چنين بود. اما در اينجا کوشيدند آن را در قالبي طائفي درآورند و طرفين را به انتقامستاني طائفي تشويق کنند و نه مبارزه براي نيل به آزادي و حکومتي سالم. آنها خيلي در اين کوره دميدند؛ مخصوصا عربستان خيلي دميد. اصولا يکي از کارهايي که عربستان براي خروج از بحرانهاي داخلياش انجام ميدهد، اين است که نقاطي را ايجاد ميکند و آنها را به عناوين مختلف بحراني نگاه ميدارد و عناصر مخالف خود را به آنجاها سرريز ميکند. حتي از جانب عالمان رسميشان فتاواي مختلفي صادر شد مبني بر اينکه اينها علوي هستند و ميبايد برانداخته شوند؛ و اينکه جهاد واقعي مقابله با اينهاست و اينکه هر کس در اين راه اقدام کند، ثواب شهيد را دارد و غيره.
اين جريان، منطقه را کاملا قطبي کرد. استمرار در تبليغات، شرايط جديدي را ايجاد کرد که به معني واقعي کلمه، اهلسنت و غيراهلسنت، و بهويژه شيعيان بدون آنکه خود بخواهند، دستکم به لحاظ فکري، در تعارض کامل با يکديگر قرار گرفتند. شيعياني که اهلسنت هيچگاه رقيب و دشمن خود تلقي نميکردند، بر اثر اين تبليغات مسموم، اينگونه تلقي شدند!
در اين شرايط، کسي مطلوبيت داشت که افراطيتر بود؛ بدين معني که با افراطيتر بودنش، وابستگي يا تعهد خود را نسبت به پاسداري از هويت سنّي و عقايد سني اثبات ميکرد. به هر حال، چنين فضايي ايجاد شد و کشوري که در مجموع و عملا ميتوانست عهدهدار نقش اصلي شود، عربستان بود؛ ديگران امکانات مالي و ديني ايفاي چنين نقشي را نداشتند؛ مضافا که از نظر داخلي نيز دچار مشکلاتي بودند.
در کنار اين جريان، شايد براي اولين بار، يک نوع بدبيني بسيار شديدي نسبت به سياست آمريکاييهاي زمان اوباما ايجاد شد، بدبيني نسبت به تعهد آمريکا به دفاع از کشورهاي حوزه خليجفارس و بهويژه عربستان؛ اين نگاه منفي با سرعت، گستردهتر و عميقتر شد. خصوصا که مذاکرات 1+5 با ايران آغاز شده بود و بالاخره به نتيجه رسيد.
آيا منظورتان اواخر دوران اوباماست؟
تقريبا. مخصوصا در دوره دوم اوباما. آنها مايل بودند که او در قبال مسئله سوريه سياست متفاوتي اتخاذ کند و اقدام مستقيم انجام دهد. درباره سوريه چنان تمايلي داشتند، ولي اين کار انجام نشد. براي همين هم بود که عربستان که در سال 2013 نوبت عضويتش در شوراي امنيت سازمان ملل بود، اين عضويت را نپذيرفت. در آن زمان فيصل ـ وزير خارجه متوفاي عربستان ـ سخنراني عجيب و غريب و قذافيگونهاي در سازمان ملل انجام داد و به همه چيز اعتراض کرد و اعلام کرد که عضويت غيردائم را نخواهد پذيرفت. بعداً اردن به جاي عربستان معرفي شد؛ لذا يک چنين جرياني هم وجود داشت. سياست خاورميانهاي و منطقهاي آمريکا به هيچ عنوان مورد رضايت عربستان نبود و حتي از آمريکا ميترسيدند. به هر حال، اين هم يک عامل ديگر بود.
يک عامل مهم ديگر هم اين است که با مرگ ملکعبدالله، نسل سنتي حاکمان عربستان، کمابيش همه از دور خارج شدند. البته سلمان هم فرزند عبدالعزيز است، ولي هماکنون قدرت در دست او نيست، بلکه ديگران کشور را اداره ميکنند؛ سلمان اتفاقا معروف است که دچار نوعي آلزايمر است؛ يعني مريضتر از موقعيت سنياش است. او فقط يک نماد است؛ اما وقتي عبدالله حاکم بود، بخش مهمي از قدرت در دست خودش بود. در زمان فهد هم، خود فهد حکومت ميکرد، و زماني هم که مريض شد، اين عبدالله بود که به عنوان وليعهد قدرت را در دست داشت.
نسل قديمي حاکمان عربستان، از نظر تربيتي و جهانشناسي و رفتاري، کلا با اين نسل جديد متفاوتند. آن کساني که در حال حاضر قدرت را در دست دارند، در شرايط ديگري رشد کردهاند. به هر حال، اين هم عامل ديگري است که به ايجاد شرايط کاملا جديد کنوني کمک کرد.
اوج شرايط جديد در رابطه با ايران معنا پيدا ميکند. اما نه اينکه فقط ايران مطرح باشد؛ مکررا به طور شخصي از صاحبنظران و ديپلماتهايي که با عربستان آشنا هستند و در سالهاي اخير از آنجا ديدن کردهاند، شنيدهام و حتي خبرنگاران و روزنامهنگاران اروپايي هم کمابيش همهشان ميگويند که عربستان در سالهاي اخير شکل ديگري پيدا کرده و دگرگون شده است.
از چه نظر شکل ديگري پيدا کرده است؟
ميتوان گفت از همه جوانب. تنها رفتار سياسياش نيست، بلکه اصولا کليت جامعه و آرمانهايش تفاوت پيدا کرده است؛ نحوه زندگي مردم فرق کرده است. توضيح اين ديگر خيلي مفصل است.
آيا گرايش جديد حاکمان عربستان به حالتهاي هجومي، به اين دليل نيست که ميخواهند به جاي اينکه به قدرت آمريکا و به پايگاههاي آمريکا وابسته باشند، خودشان در موقعيتي غيروابسته و قوي و اقدامکننده قرار بگيرند؟ يعني احساس ميکنند خودشان اين توان را دارند که به عنوان کشوري مستقل و بدون وابستگي و يا اتحاد با يک قدرت بزرگتر، به تنهايي در برابر ايران يا هر تهديد ديگري بايستند.
آنها تا قبل از پيچيدهشدن اوضاع در يمن چنين احساسي را داشتند. البته در آن زمان هم کمتر ميگفتند «ما به عنوان عربستان»، بلکه ميگفتند «ما و متحدان ما»، «ما و موئتلفان ما». اگر به مصاحبههاي دو سه سال اخير مخصوصا محمد بن سلمان نگاه کنيد، ميببينيد که ميگويد: «ما و ائتلاف»، «ما و متحدان ما». متحدان حلقة اول آنها شيخنشينها هستند؛ حلقه بعدي اعراب است؛ و حلقه سوم هم مسلمانان. لذا ميبينيد که حتي در اوج اين احساس، باز از متحدان خود سخن ميگويند. بعد هم که در يمن با مشکلات مواجه شدند، رئيس ستاد بازنشسته و قبلي پاکستان، راحيل شريف را آوردند و فرمانده ائتلاف کردند. اين اعترافي ضمني است که خود و متحدان عربشان قادر به مديريت جنگ نيستند.
بعداً اين احساس در آنها تضعيف شد؛ بالاخره به اين نتيجه رسيدند که ناگزيرند حمايت قدرتهاي بزرگ را داشته باشند. حدود سه چهار سال پيش بود که به فرانسويها ميل زيادي پيدا کردند. در طي سالهاي 2012 تا 2015، ميزان صادرات اسلحه فرانسه به حوزه خليجفارس سه برابر شد. علاوه بر خريد اسلحه، سرمايهگذاري زيادي هم در کشورهاي اروپايي، و از جمله در فرانسه، انجام دادند. تا جايي که به ياد دارم، يکي از شعارهاي خانم لوپن اين بود که: «اگر به قدرت برسم، قطريها را از فرانسه بيرون خواهم کرد»؛ منظورش سرمايهگذاري قطري بود.
بعد از فرانسه، به سمت انگليس رفتند. مخصوصا بعد از اينکه خانم ترزا مي انتخاب شد، به سمت او رفتند و او هم استقبال کرد؛ هماکنون هم در گفتگوي اين هستند که قراردادهاي واقعي را با انگليسيها ببندند؛ خصوصا که انگلستان از اتحاديه اروپا خارج شده است. آنان چنين انگلستاني را ترجيح ميدهند. آنها به نوعي به سمت ناتو هم رفتند. البته به سمت اسرائيليها هم خيلي متمايل شدهاند! اسرائيليها هم از اين کار خيلي استقبال کردند، چون آنها نزديکي به عربستان را به مثابه نزديکي به کل بخش تأثيرگذار جهان عرب و بلکه جهان مسلمان ميدانند. از نظر آنها نزديکشدن به عربستان، به معني نزديکشدن به کل مجموعهاي است که با او مشکل دارند؛ و همچنين به معني هر چه منزويترکردن ايران است که خصومت شديدي با او دارند.
و بالاخره با روي کار آمدن ترامپ، به سوي او رفتند. ترامپ قبل از انتخابشدنش، عليه عربستان و ساير کشورهاي حوزه خليجفارس موضعگيري منفي کرده بود و حتي بعد از انتخابشدن هم، مطالبي در انتقاد از آنان گفته بود؛ ولي ترامپ عملا در محاصره حلقهاي قرار دارد که عميقا متأثر از نقشههاي کارشناسان اسرائيلي و گروه فشار (لابي) عربستان است؛ لذا هماکنون اينها سخت به سوي آمريکا گرايش يافتهاند.
به هر حال اين احساس خودبسندگي که شما ميفرماييد، اجمالا در ابتداي قدرتگرفتن سلمان و حلقه اطراف سلمان وجود داشت؛ اما تجربه يمن آنها را تا اندازهاي واقعبين کرد و هماکنون ديگر به آن شکل نيستند. البته در حال حاضر براي سالهاي 2020 و 2030، براي خودشان برنامهريزيهايي کردهاند و طرحهايي دارند.
آيا اين حالت هجومي و بسيار خصمانهاي که اخيرا طبقه حاکم سياسي عربستان پيدا کردهاند، از جانب حاکمان مذهبي اين کشور که به طور سنتي با حاکمان سياسي متحد بودهاند، مورد قبول و يا حمايت است؟ آيا آنان نيز چنين رويکردي را تأييد ميکنند؟
بله، کاملا تأييد ميکنند. حتي بخشي از اين افراطيشدن حاکمان سياسي ناشي از تمايل مذهبيهاست، چون آنها کلا افراطياند، به طور کلي حتي در درون خودشان هم افراطياند و نسبت به غير خودشان افراطيترند؛ و نسبت به شيعيان، به حداکثر ممکن افراطياند. اصلا منابع فکري و منابع ذهني و اعتقاديشان کلا افراطي است. براي نمونه، قهرمان فقهيشان فردي مثل ابنتيميه است که اصولا فرد بسيار هتاک و گزندهاي است. براي همين هم بود که سالها در زندان بود و عاقبت در زندان فوت شد. زندانيشدنش بدين علت بود که خيلي تند و هتاک بود و با محيط اطرافش و عالمان موجود در دمشق ناسازگاري داشت.
و اينها دقيقا تابع اين فرد هستند؟
بله، او يکي از مهمترين منابع فکريشان است؛ مثلا خود محمد بن عبدالوهاب صريحا ميگويد که کسي که اينگونه فکر نکند، موحد نيست و مال و جانش احترام ندارد و کشتنش لازم است!
فقط از لحاظ فکري تابعند يا اينکه حتي به لحاظ ويژگيهاي رفتاري مانند لجاج و عناد و ستيزهجويي و سرسختي هم تابع ابنتيميه هستند؟
عملا از تمامي ابعاد تابع او و تابع کسان ديگري هستند که اين ويژگيها را دارند. البته در گذشته در ميان سلفيها، آدمهاي محتاطي هم پيدا ميشدند؛ مثلا ابنحنبل فرد خيلي محتاطي است. بهرغم اينکه اينها خودشان را به لحاظ فقهي به ابنحنبل منتسب ميکنند، او آدم محتاطي است؛ اما وهابيهايي که در حال حاضر در صحنه رسمي يا غيررسمي عربستان حضور دارند، يعني کساني که هماکنون در داخل عربستان وهابيت رسمي يا وهابيت انقلابي را نمايندگي ميکنند، کلا افراد خيلي خشن، بدخو و ستيزهجويي هستند؛ افراد خيلي تندي هستند. اصولا همين تنديشان هم هست که هميشه مورد اعتراض مثلا حجازيها بوده است؛ يعني حتي در رفتارهاي شخصيشان هم افرادي بسيار تندمزاج و عصبياند و حتي با اينکه امروزه به خاطر گسترش رسانهها خيلي متعادل شدهاند، حتي نحوه صحبتکردنشان هم تند و خشن است، بياباني و بدوي است!
حافظ وهبه، نويسنده کتاب «جزيره العرب في قرن العشرين» که اصالتاً مصري و انصافا فرد باسوادي است و مشاور سياسي عبدالعزيز و بعدها سفير عربستان در انگلستان هم بوده، در يکي از بخشهاي کتابش به همين نکته اشاراتي دارد. خلاصه کلامش اين است که: خشنترين و تندخوترين و به اعتباري، غيرقابلتحملترين مردم، همين ساکنان منطقه نجد و وهابيها هستند. او اين مطالب را بهرغم گرايشش نسبت به وهابيت، اظهار ميکند!
اينها در داخل عربستان تا چه اندازه در ميان تودههاي اهلسنت مقبوليت دارند؟ چند درصد مقبول جامعه سني عربستان هستند؟
در حال حاضر، شرايط عادي نيست. هماکنون کل منطقه به اضافه عربستان در شرايطي شکننده و عصبي قرار دارد؛ لذا هرچند ممکن است آنها را شخصا دوست نداشته باشند، اما در حال حاضر با آنها اظهار مخالفت نميکنند.
منبع: اطلاعات
انتهای پیام