نيايشهايي از جنس بلور
صدای شیعه: تو همه را دوست داري
دوست دارم هر روز پنج بار پنجره روحم را به سوي تو باز کنم و عاشقانه با تو حرف بزنم.
دوست دارم هر وقت دفتر شعرم مهآلود ميشود و تن حرفهايم درد ميگيرد، آنها را به ملاقات تو بفرستم.
دوست دارم وقتي با تو گفتگو ميکنم، هيچ کبوتري ميان حرفم نپرد و آنقدر محو زيبايي تو باشم که حتي اگر زمين از سقف هستي فرو بيفتد، پلک برهم نزنم.
علفها و زنجرهها به من گفتهاند تو دروازة مهربانيات را به روي گناهکارترين صداها نيز نميبندي. تو همه را دوست داري.
مردابي کهنه ميگفت: «اگر خدا مرا دوست ندارد، پس چرا مدام نيلوفران را به سويم ميفرستد؟»
دوست دارم هميشه در من جاري باشي و سلولهايم در نام تو زندگي کنند.
وقتي دلم از خيابانهاي زنگارگرفته و خانههاي متکبر ميگيرد، به تنگ بلوري که روي رف گذاشتهام، نگاه ميکنم و با خود ميگويم: «خوشا به حال ماهيها که گناه نميکنند.»
مهربانا، چه کنم با اين گناهاني که مرا از تو دور کردهاند؟
ديرسالي است که در قفس نفس زندانيام و هيچ پرندهاي به من جرعهاي پرواز نمينوشاند. بالهايم آسمان را فراموش کردهاند و در دشت آرزوهايم جز گياهان هرز نميرويد.
نازنينا، ناز نگاه تو را در کدام يک از بازارهاي جهان ميتوان خريد؟ چگونه ميتوان تا قيامت مقيم نفسهاي شرقي تو شد؟
دوست دارم نماز پرستوها و درختان و کوهها را ببينم و در نماز جماعت رودها حاضر شوم.
آفريدگارا، از آينهها بخواه غبار گناه را از چهره من برگيرند و به فرشتهها بگو با من آشتي کنند!
وقتي دلم تنها ميشود، وقتي غضهها مثل سنگهاي مهلک آسماني باريدن ميگيرد، فقط با زورق ذکر تو به ساحل آرامش ميرسم.
دوست دارم دستهاي گناهکارم را به سوي تو دراز کنم؛ يقين دارم دستانم را به گرمي خواهي فشرد. قناريها و شببوها به من گفتهاند تو همه را دوست داري.
بعضي وقتها
خدايا، چرا بعضي وقتها فکر ميکنم آنقدر از تو دورم که صدايم را نميشنوي، مرا نميبيني و کلمههايي را که با شوق از دهانم بيرون ميآيند، دست خالي به سويم برميگرداني؟
خدايا، چرا بعضي وقتها فکر ميکنم راهي به باغهاي تو ندارم و داغهاي دل را نميشناسم و نميتوانم خردهنانهايم را به گنجشکها بدهم؟ چرا فکر ميکنم سقف اتاقم آخرين آسمان است و دنيا بين چهار ديوار رنگپريده اسير شده است؟
خدايا، چرا بعضي وقتها دستهايم آنقدر کوتاه ميشوند که نميتوانم نام تو را روي شيشههاي عرق کرده بنويسم و برايت گل سرخي بچينم؟
خدايا، چرا بعضي وقتها آنقدر چشمهايم را ميبندم که رنگينکمان و کهکشان را و درختان سيب و لالههاي غريب را نميبينم؟ چرا چشم در چشم خورشيد نميدوزم و شبها زير نور مهتاب، خستگي هزار سالهام را بيرون نميکنم؟
خدايا، چرا بعضي وقتها فراموش ميکنم تو روبرويم ايستادهاي و مرا نگاه ميکني و من ميتوانم دستهايت را بگيرم و نام کساني را که هنوز به دنيا نيامدهاند، از تو بپرسم؟
خدايا، چرا بعضي وقتها آنقدر سنگينم که هيچ کوهي به وزن من نميرسد و هر کاري ميکنم، نميتوانم ذرهاي از زمين فاصله بگيرم و به ابرها نزديک شوم؟ و چرا بعضي وقتها از پر کاه سبکتر ميشوم و ميتوانم از آسمان هفتم بالاتر بروم؟
خدايا، چرا بعضي وقتها از شبهاي بيکرانه تاريکترم و نميتوانم شمعي بر مزار خودم روشن کنم؟ چرا بعضي وقتها با آنکه چشمانم باز است، دختر صبح را که به ديدارم آمده است، نميبينم؟
از تو مينويسم
خدايا، باغهاي نيشابور را در گلداني ميگذارم و برايت ميآورم؛ اقيانوس اطلس را در تنگي بلورين ميريزم و تقديمت ميکنم، ستارهها را يکي يکي ميچينم و روي پيراهني سبز گلدوزي ميکنم، پيراهني که برازنده تو باشد.
خدايا، کلمات مهآلود را به ايوان خورشيد ميبرم و جان تيره آنها را شستشو ميدهم، آنگاه با روشنترين کلمات با تو حرف ميزنم و از باغچهاي ميگويم که وقتي صداي تو را ميشنود، گل ميدهد.
خدايا، من بيتو، دور از بهشت، در اين خانههاي کوچک اجارهاي چه ميکنم؟ اين همه درياچه شور، اين همه آهن سياه و خاموش به چه کارم ميآيند؟ به من بگو چه وقت به خواب پرندهها و گلها ميروي؟! به من بگو تو را در اشکهاي چه کسي ميتوان ديد؟
خدايا، گاهي آنقدر غمگينم که دلم ميخواهد با مردگان آواز بخوانم و گاهي آنقدر شادم که تو را در چشم همه آينهها ميبينم و ميتوانم دستانم را در بادها رها کنم. ميتوانم از نزديکترين رودخانه عکس درختان گردو را بچينم. ميتوانم فروردين و ارديبهشت را روي قلبم بگذارم.
خدايا، تکهاي از ابرها را به دفتر يادداشتم ميچسبانم تا از باران بنويسم و از چشمهايي که در شب گم شدند و از مسافراني که ماندند و سلامهايي که رفتند. از تو مينويسم و از آفتابهاي جواني که هر روز در حياط خانهام قدم ميزنند و گنجشکهايي که از خوابهايم بيرون ميآيند.
خدايا، کمکم کن تا بدون تقويم نيز روزها را بشناسم و ساعت قرمز شدن انارها را بدانم و هر وقت نام تو را فراموش کردم، به جاي روزنامهها به صورت مادرم نگاه کنم.
انتهای پیام