(
امتیاز از
)
قزاق میراثی از کینه و املاک بیحد و حصر
تاریخچه حاکمیت 20 ساله رضاخانی و از آن مهمتر اخراج خفتبار وی از ایران از فرایض مطالعاتی همگان به ویژه نسل جوان است. چه اینکه اولاً فصلی مهم از تاریخ معاصر را به خود اختصاص داده و ثانیاً جولانگاه دروغ و تحریف دشمنان ملت در رسانههای خارجی و فضای مجازی است. در این میان روایت آنانی در خور خوانش و توجه است که خود در دوران پهلوی اول و دوم درمصدر مشاغل مهم سیاسی بوده و بسیاری از پشت صحنههای وقایع سیاسی را با دیدگان خویش مشاهده کردهاند. دراین میان علی دشتی را میتوان در زمره این چهرهها دانست که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به نگارش یادداشتهایی در این باره دست زد که مجموعه آن تحت عنوان «عوامل سقوط محمدرضا پهلوی» نشر یافت. آنچه در این مجال مورد خوانشی تحلیلی قرار گرفته، فصل مربوط به انتقال قدرت از رضاخان به محمدرضا پهلوی است. امید آنکه تاریخپژوهان را مفید و مقبول افتد.
شهریور 20 پایان قزاق
علی دشتی در یادداشتهای خود درباره اشغال ایران و خلع رضاخان از حکومت، این فرآیند را اجتنابپذیر میداند، هرچند این مقوله در خور، چون و چرای فراوان است. او در مقام بسط و تبیین این دیدگاه خود، به نکاتی اشاره و استشهاد میکند که میتواند به عنوان شیوه حکومتداری پهلوی اول مورد توجه قرار گیرد:
«رضاشاه در نتیجه خبطها و اشتباهات خود- که اینجا مجالی برای برشمردن یکایک آنها نیست و در کتاب یادداشتهای سیاسی دوران رضاشاه به شمهای از آنها اشاره شده است - روز 25 شهریور سال 1320 به نفع ولیعهد جوان و فرزند ارشد خود از سلطنت استعفا کرد و راهی اصفهان شد تا از آنجا رهسپار جنوب شود و به تبعیدگاهش عزیمت کند. اینجا بدین نکته اساسی اشاره کنیم که غرور فوقالعاده رضاشاه در سنوات آخر سلطنت، وی را از هر گونه روشنبینی و تشخیص واقعیات سیاسی و اجتماعی برکنار ساخته بود و خودکامگی او موجب شد رجالی صدیق و خردمند، چون مرحوم فروغی را نتواند برتابد و به همین علت اطراف شاه از مردمان فهیم و دوراندیش خالی شد. میدانیم پس از وقوع قضایای خراسان در سال 1314 و کشته شدن مرحوم اسدی رضاشاه مرحوم فروغی را که با اسدی نسبت سببی داشت کنار گذاشت و نخستوزیران پس از او صفات لازم را برای تعهد این مسئولیت بزرگ نداشتند و نمیتوانستند رأی و نظر صائب خود را در باب سیاستهای داخلی و خارجی شاه - هر چند مغایر با نظر او بود - ابراز کنند و جز مجیزگویی و مداهنهکاری از آنها ساخته نبود. در این تاریخ، شهریور سال 1320 اگر بهجای منصورالملک فرد روشنبینی همچون فروغی بر کرسی نخستوزیری تکیه داشت شاید این پیشامد شوم روی نمیداد که برخلاف تمام مبادی انسانی و سیاسی و حتی اعلام بیطرفی ایران کشور ما به اشغال قوای متفقین در آید و به آسانی ممکن بود از وقوع حادثه جلوگیری شود. در همین تاریخ وزیر مختار ما در لندن مردی بدبخت و مسکین بود که جز خوردن و خوابیدن کاری از او برنمیآمد و کوچکترین اطلاعی از جریانهای سیاسی نداشت. اگر وزیر خارجه و سفرای ما در لندن و مسکو صدیق و مستقلالفکر و واقف و شاعر به مسئولیت خود بودند که بیپروا عقاید و نظریات خود را به شاه گوشزد کنند و او را از اِعمال روشن تند و حاد باز دارند، این فاجعه بهوقوع نمیپیوست.»
شهریور 20 پایان قزاق
علی دشتی در یادداشتهای خود درباره اشغال ایران و خلع رضاخان از حکومت، این فرآیند را اجتنابپذیر میداند، هرچند این مقوله در خور، چون و چرای فراوان است. او در مقام بسط و تبیین این دیدگاه خود، به نکاتی اشاره و استشهاد میکند که میتواند به عنوان شیوه حکومتداری پهلوی اول مورد توجه قرار گیرد:
«رضاشاه در نتیجه خبطها و اشتباهات خود- که اینجا مجالی برای برشمردن یکایک آنها نیست و در کتاب یادداشتهای سیاسی دوران رضاشاه به شمهای از آنها اشاره شده است - روز 25 شهریور سال 1320 به نفع ولیعهد جوان و فرزند ارشد خود از سلطنت استعفا کرد و راهی اصفهان شد تا از آنجا رهسپار جنوب شود و به تبعیدگاهش عزیمت کند. اینجا بدین نکته اساسی اشاره کنیم که غرور فوقالعاده رضاشاه در سنوات آخر سلطنت، وی را از هر گونه روشنبینی و تشخیص واقعیات سیاسی و اجتماعی برکنار ساخته بود و خودکامگی او موجب شد رجالی صدیق و خردمند، چون مرحوم فروغی را نتواند برتابد و به همین علت اطراف شاه از مردمان فهیم و دوراندیش خالی شد. میدانیم پس از وقوع قضایای خراسان در سال 1314 و کشته شدن مرحوم اسدی رضاشاه مرحوم فروغی را که با اسدی نسبت سببی داشت کنار گذاشت و نخستوزیران پس از او صفات لازم را برای تعهد این مسئولیت بزرگ نداشتند و نمیتوانستند رأی و نظر صائب خود را در باب سیاستهای داخلی و خارجی شاه - هر چند مغایر با نظر او بود - ابراز کنند و جز مجیزگویی و مداهنهکاری از آنها ساخته نبود. در این تاریخ، شهریور سال 1320 اگر بهجای منصورالملک فرد روشنبینی همچون فروغی بر کرسی نخستوزیری تکیه داشت شاید این پیشامد شوم روی نمیداد که برخلاف تمام مبادی انسانی و سیاسی و حتی اعلام بیطرفی ایران کشور ما به اشغال قوای متفقین در آید و به آسانی ممکن بود از وقوع حادثه جلوگیری شود. در همین تاریخ وزیر مختار ما در لندن مردی بدبخت و مسکین بود که جز خوردن و خوابیدن کاری از او برنمیآمد و کوچکترین اطلاعی از جریانهای سیاسی نداشت. اگر وزیر خارجه و سفرای ما در لندن و مسکو صدیق و مستقلالفکر و واقف و شاعر به مسئولیت خود بودند که بیپروا عقاید و نظریات خود را به شاه گوشزد کنند و او را از اِعمال روشن تند و حاد باز دارند، این فاجعه بهوقوع نمیپیوست.»
رویکرد قزاق به منتقدان و مخالفان
نویسنده این یادداشتها در نشان دادن رویکرد رضاخان به منتقدان و مخالفان، مواردی را مثال میزند که بس خواندنی و مدخلی برشناخت شخصیت و بینش اجتماعی اوست. او نقل میکند که رضاخان در سالیان پایانی حیات خویش، حتی به ولیعهد خویش نیز مظنون و وی را انگلیسی خوانده بود:
«رضاشاه از ایراد ملاحظات مخالف خوشش نمیآمد و عکسالعملهای تندی از خود بروز میداد. او تاب تحمل افراد پاک و یکدندهای نظیر مرحوم مدرس و مرحوم میرزاده عشقی را نداشت و بهخصوص در پنج سال آخر سلطنت به نظریات اطرافیان خویش بدبین و بیاعتنا شده بود، لیکن اگر گوینده را صدیق، بیغرض و تا حدودی ملایم میدانست، به نظر او میاندیشید. چنانکه وقتی در وزارت جنگ لغتسازی را آغاز میکردند و کلمات ناجور و ناهماهنگ میساختند، مرحوم فروغی صراحتاً از این بیقاعدگی در لغتسازی و سر خود به جعل لغت پرداختن شکایت نزد وی برد و خطر این کار را یادآور شد و او طبق نظر مرحوم فروغی دستور داد هر چه زودتر فرهنگستان تأسیس و جلوی این بیبند و باری گرفته شود. بهخوبی به یاد دارم روزی مقالهای راجع به تیمورتاش و رفتن او به وزارت دارایی در شفق سرخ درج شده بود. شاه این مقاله را خواند و شکوهالملک رئیس دفتر مخصوص خود را نزدم فرستاد که این پیغام را ابلاغ کند: به دشتی بگو آیا تصور میکنی غیر از من کسی هست یا کاری میکند؟! از خواندن یادداشتهای چرچیل بهخوبی احتمال این سوءظن در رضاشاه دیده میشود. او بهقدری بدبین شده بود که به شوکتالملک علم و حتی ولیعهد جوان و بیتجربهاش که میخواستند نظر او را به سوی متفقین معطوف کنند و این حالت عدم اطمینان آنها را از جانب ایران که بیشتر به سوی آلمان گرایش نشان میداد از میان بردارند، شدیداً حمله کرد و آنها را حامی انگلیسیها خواند.»
حاشیههای جلسه سوگند محمدرضا پهلوی در مجلس
دشتی در بیان خاطرات خویش از انتقال قدرت به فرزند رضاخان، اذعان دارد که چهرههایی شاخص در مجلس وقت از جمله دکتر محمد مصدق، با این اقدام همراه نبوده و آن را در مغایرت با قانون میدانستهاند. او حاشیههای جلسه آن روز مجلس را اینگونه روایت کرده است:
«پس از کنارهگیری رضاشاه در تاریخ 25 شهریور سال 1320، فروغی فردای همان روز ولیعهد جوان را به مجلس آورد و او سوگند وفاداری را به قانون اساسی یاد کرد و بدون حادثهای قابل ملاحظه ولیعهد به سلطنت رسید. البته در جلسه خصوصی که صبح آن روز به تقاضای مرحوم فروغی تشکیل شده بود بگوومگویی رخ داد، زیرا در آن جلسه فروغی خبر استعفای رضاشاه را از سلطنت و عزیمتش به سوی جنوب به عرض نمایندگان رسانید و خواستار تشکیل جلسه رسمی و علنی برای انجام تشریفات و انتقال سلطنت و سوگند محمدرضاشاه شد. در این جلسه ملاحظاتی نامساعد به میان آمد و چند نفر از نمایندگان یعنی مرحوم تقیزاده، حسین علا و بیش از همه دکتر محمد مصدق به عنوان اینکه با قانون عادی نمیتوان یکی از اصول قانون اساسی را نادیده گرفت یا از کار انداخت، با این اقدام مخالفت کردند و آن را بیاعتنایی به قانون اساسی خواندند. در این میان سهیلی وزیر کشور موقعشناسی به کار بست و اخطار داد سپاهیان شوروی تا کرج آمدهاند و اگر فوراً تکلیف مملکت تعیین نشود و شاه بر اریکه سلطنت تکیه نکند خطرهایی کیان کشور را تهدید میکند. با این تدبیر بیدرنگ تمام جنجالها فرو نشست و مجلس موافقت کرد و عصر همان روز جلسه علنی تشکیل شد و شاه مراسم سوگند را بهجای آورد.»
فرزندی که زیر سایه سنگین پدر مجال تفکر نیافته بود
شاید کمتر کسی بسان دشتی توانسته باشد که شخصیت محمدرضا پهلوی را در آغاز سلطنت به روایت و تبیین بنشیند. از منظر او، شاه جوان از آن روی که عمری در سایه تحکمات پدر زیسته و به ظاهرسازی پرداخته بود، نه تجربهای در کشورداری داشت و نه راه تفکر صحیح را میدانست. اینگونه خصال شاه از یکسو و بحرانهایی که محصول 20 سال سرکوب رضاخان بودند از سوی دیگر، موجب شد وی در برابر امواج نوظهور اجتماعی به صورت یک موجود منفعل و بی اراده درآید و این حالت تا دوران 28 مرداد تداوم یابد:
«این جوان 21 ساله که بر تخت اردشیر بابکان نشست، از هر گونه تجربه کشورداری دور بود، زیرا چنانکه گفتیم پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات کشوری گسترده بود که مجال تفکر و تجربه برای فرزند ارشد خویش باقی نگذاشته بود. تنها چیزی که از مقام و سلطه پدر به او رسید تکریم، تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان کشوری و لشکری بود. بنابراین نمیتوان از چنین شاه جوانی انتظار تدبیر و کشورمداری داشت، هر چند از سال 1304 به مقام ولایتعهدی رسیده بود، مخصوصاً که شخصیت سنگین و خردکننده رضاشاه به کسی اجازه نمیداد از خود رأیی صادر کند یا از خود میل و ارادهای داشته باشد. افراد خانواده رضاخان باید همه سر ظهر در سالن غذاخوری حاضر باشند و اگر یک نفر از آنها دقیقهای تأخیر داشت، دیگر جرئت حضور نداشت. بالاتر اینکه برای دختران خویش شوهر انتخاب میکرد، از اینرو پس از دور شدن از مقام سلطنت هر یک از آنها از شوهر خود طلاق گرفتند و شوهری مطابق میل خود انتخاب کردند.
در این میان ولیعهد نیز از این قاعده مستثنی نبود و تنها امتیازش این بود که دنبال پدر راه بیفتد و سران کشوری و لشکری نسبت به وی ادای تعظیم و احترام کنند، اما در اداره کشور تعلیم و راهنمایی دریافت نمیکرد و حتی اشخاص را چنانکه باید و شاید نمیشناخت و چه بسا خود شاه نیز هیچ امر مهمی را با او در میان نمیگذاشت و به عبارت دیگر او در سراسر دوران ولیعهدی یک وجود ظلّی و تبعی داشت. بنابراین پس از اینکه ناگهانی و غیرمنتظره بر اثر حوادث غیرمترقبه به سلطنت رسید در معرض حملات گوناگونی قرار گرفت. موج مخالفت از هر سوی برخاست، احزاب خلقالساعه که هر کدام گروهی و دستهای بیش نبودند پدید آمدند، در زندان سیاسی گشوده شد، حزب توده پدیدار شد، دستههای سیاسی به جان هم افتادند، در جراید در مجلس شورای ملی، در روش و رفتار رجال سیاسی، در عربده سیاستبافان و... آثار این مخالفتها دیده میشد. شاه مجبور بود بهنوعی با آنها روبهرو شود، مثلاً مخالفی را بر ضد مخالفت دیگر برانگیزد، مخالفی را با استمالت به سوی خود بکشاند، از قوای محدودی که در اختیار داشت استفاده کند و در خفا و با ریاکاری به مبارزه بپردازد. در این میان شاه جوان جز مرحوم فروغی و تنی چند از اعضای دولت او یاران صمیمی دیگری را پیرامون خود نمییافت. فروغی با همه تعقل، تعادل و حسن نیت مانند قوامالسلطنه متحرک و فعال نبود و در این گیر و دار جز با اتخاذ تدابیری که مسکن دردها و خشمها بود نمیتوانست کاری کند، بهویژه که لشکریان بیگانه شمال، جنوب، غرب و شرق کشور را اشغال کرده بودند و شاه جوان نمیتوانست در برابر همه این مسائل و معضلات چارهای بیندیشد و ناچار شیوه مماشات را در پیش گرفت.»
آغاز دسیسهکاری
ازمنظر دشتی، فاصله میان 25 شهریور 1320 تا 28 مرداد 1332، فرصتی بود که شاه راههای تبدیل شدن به یک دیکتاتور تمام عیار را بیاموزد و تمامی خصال منفی یک عنصر خودخواه و فرصتطلب را در وجود خویش جمع کند. او شاه را «تشنه اطاعت، تشنه قدرتنمایی و تشنه سلطنت مطلق» توصیف میکند و بر این باور است که همین مجموعه خصال، نهایتاً سرنوشتی شبیه به پدر را برای وی رقم زد:
«پدر از خود دو ارثیه برای پسر باقی گذاشت و از کشور بیرون رفت؛ یکی مال و املاک بیحد و حصر و دیگری نارضایتیها و کینههایی که در مدت 20 سال متراکم شده بودند. به همین دلیل پسر یکمرتبه و ناگهانی از اوج قدرت 20 ساله به حضیض انتریکهای خرد و درشت فرو افتاد و شاید همین امر او را بهجای تدبر، تأمل و اتخاذ تصمیمات بجا و مؤثر به ورطه اغراض و دسیسهکاری انداخت. کسانی که مورد اعتماد بودند، از دسیسهکاری و سیاستبافی دور ماندند و کسانی که حقد و کینه فراوانی از دوران پدرش در سینه داشتند از هیچگونه انتریک و سیاستبافی رویگردان نبودند. پس طبعاً همین روحیه مجامله و دسیسهکاری در فکر شاه جوان ریشه دواند و در مدت 12 سالی که از آغاز سلطنت وی تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت، کار شاه پیوسته چنین بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرتنمایی و تشنه سلطنت مطلق. این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج میداد. شاید همین نکته که باید راجع به آن بحثها کرد و شواهد آورد مصدر پیدایش عقدهای شد که در زمان حکومت مصدق رشد کرد و پس از سقوط او به دنبال کودتای 28 مرداد سال 1332، این عقده به شکلهای گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و سرانجام شاه را به کارهایی کشانید که هر اندیشمندی را اندیشناک کرد.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام