( 0. امتیاز از )


چندين ماه از اقامت آن‎ها در نجف مي‎گذشت. محمدعلي، پسرشان، مريض شد. از وقتي آمده بودند نجف، چندبار مريض شده بود. آب و هواي نجف به او نمي‎ساخت. بچه را نزد چند پزشک بردند، اما افاقه نکرد. محمدحسين گفت: "مي‎رويم بغداد. شايد آن‎جا بتوانند معالجه‎اش کنند. " اما در بغداد هم کسي نتوانست کاري بکند و بچه از دست رفت. قمرالسادات گريه مي‎کرد و مي‎گفت: "باد سام بچه‎ام را زد. " محمدحسين تا چند روز سر درس و کتابش نرفت... . مسئله ديگر که محمدحسين را ناراحت مي‎کرد اين بود که نمي‎توانست "خط " کار کند. آن‎قدر درس‎ها زياد بودند و سخت که وقتي براي اين يکي نمي‎ماند. محمدحسن (برادر علامه) پيشنهاد کرد قبل از نماز صبح بلند شوند و خط بنويسند. اول قمرالسادات بلند مي‎شد. محمدحسين را بيدار مي‎کرد و او هم برادرش را. بعد از خط نوشتن و خواندن نماز صبح، سه‎تايي صبحانه مي‎خوردند. اما محمدحسين فکر مي‎کرد قمرالسادات اين‎جا حوصله‎اش سر مي‎رود، دلش مي‎گيرد. از صبح تا شب او بيرون است يا اگر توي خانه است، دارد مي‎خواند و مي‎نويسد؛ کاش بچه داشتند. بعد از محمدعلي چندبار بچه‎دار شدند، اما آن‎ها نيز همان‎ ماه‎هاي اول مريض شده و از دست رفتند.روزي استادش، ميرزا علي قاضي - همان که فاميلشان بود - منزلشان آمده بود. هرگاه مي‎فهميد محمدحسين در سختي است يا گرفته و دلتنگ، مي‎آمد خانه به آن‎ها سر مي‎زد و گاهي اتفاق‎هاي عجيبي مي‎افتاد. آن روز موقع خداحافظي به قمرالسادات گفت: "دختر عمو، اين فرزندت مي‎ماند. پسر هم هست. اسمش را بگذاريد عبدالباقي. " قمرالسادات دست و پايش را گم کرد؛ محمدحسين هم همين‎طور، چون او اصلا نمي‎دانست قمرالسادات باردار است. چند ماه بعد بچه به دنيا آمد؛ پسر بود. اسمش را گذاشتند عبدالباقي. سال‎هاست که از آن ماجرا مي‎گذرد، عبدالباقي با چشماني سبز به مانند علامه، پا به سن گذاشته است، اما خاطرات آن سال‎ها را به‎خوبي در ذهن دارد. با او هم‎کلام مي‎شوم و آن روزگار که علامه محمدحسين طباطبايي از نجف بازگشت را مرور مي‎کنيم.
از زمان تحصيل علامه شروع کنيم، هنگام اقامت ايشان در نجف، درآمدشان از کجا تأمين مي‎شد؟
زماني‎که علامه براي تحصيل علوم ديني به نجف رفتند، تمامي خرج زندگي خود را از طريق املاک پدري که به ايشان ارث رسيده بود، تأمين مي‎کردند. براي ايشان از تبريز پول فرستاده مي‎شد. تا اين‎که حکومت رضا‎شاه پهلوي دستور قطع ارتباط با عتبات عاليات را صادر مي‎کند و هرگونه مراوده با عراق قطع مي‎شود. مدتي از نظر مالي به خانواده سخت مي‎گذرد و علامه تصميم بازگشت به تبريز را مي‎گيرند.از نجف که خارج شديم، من سه و نيم سال داشتم، لذا از آن شهر چيز زيادي به ياد ندارم. از مرحوم پدر علامه املاک زيادي به ايشان به ارث رسيده بود که آن‎ها هنوز هم موجود است. علامه تأمين مخارج زندگي از محل وجوه شرعي را براي طلاب جايز نمي‎دانستند.

چه دليلي براي اين مسئله داشتند؟
ايشان مي‎گفتند دين اسلام و بيت‎المال مسلمين اين تعهد را ندارد که کسي با استفاده از آن، علوم اسلامي را فرا بگيرد. مي‎گفتند: اگر کسي طالب مطلبي باشد، مثل دانشجويان بايد از جيب خود خرج کند. به هر حال، ابتداي سال 1315 ضمن ورود به تبريز با املاک مزروعي نيمه مخروبه مواجه شديم. ده سال در نجف بوديم و در اين مدت کسي نظارت خوبي بر اين املاک نداشت. به همين دليل، علامه شروع به تعمير قنات‎ها، باغ‎ها و مزارع کردند.علامه بسيار روشنفکر بودند. شرايط روزگاري را که در آن زندگي مي‎کردند کاملا مي‎شناختند و قبول داشتند؛ برخلاف خيلي از آقاياني که در آن زمان زندگي مي‎کردند. ايشان در کشاورزي رفتاري مدرن داشتند که آن زمان اصلا مطرح نبود. در حال حاضر کشاورزي علمي شده، اما آن زمان ايشان کشاورزي را علمي انجام مي‎دادند. در حالي‎که زمينه‎اش وجود نداشت و معمول نبود. کارهايي مانند رديف‎کاري درخت، برگرداندن زمين، جدا کردن سنگ از خاک، نحوه کوددهي، خيابان‎کشي باغ‎ها و استفاده از ابزارآلاتي که براي کشاورزي تهيه مي‎کردند. مثلا آن زمان فرغون وجود نداشت، اما ايشان به نجار سفارش ساخت فرغون با چوب را داده بودند.

علامه از چه طريقي با اين علوم آشنا شده بود؟
در آن زمان مجله‎اي تحت عنوان "نامه کشاورزي " که مدرن‎گرا بود، منتشر مي‎شد. اين مجله دستورات جديد و فوق‎العاده‎اي پيرامون کشاورزي داشت. علامه دستورات و عملکردهاي مجله را به‎کار مي‎بستند. سال 1317 علامه در روستاي شادآباد که املاکشان در آن منطقه واقع بود، خانه‎اي براي اقامت تابستاني خانواده، ساختند. در طول تابستاني که در آن‎جا اقامت داشتيم، لازم بود که به حمام برويم. حمامي که در روستا وجود داشت، بسيار کثيف بود. به همين دليل، پدر در پايين خانه‎اي که ساختند، حمام هم تعبيه کردند و براي حمام که نياز به آب گرم داشت، ايشان آب‎گرمکني خريدند که ساخت آلمان و مسي بود، گرمايش لازم هم با هيزم تأمين مي‎شد. ايشان يک لوله‎کش ارمني آوردند و منبع بزرگي از آب را در بالا گذاشتند و تا حمام لوله‎کشي شد. در آن زمان احدي فکر اين‎که چيزي به اسم آب‎گرمکن وجود دارد را نداشت و اين کار بسيار بديع بود. حتي در تبريز هم کسي از اين وسيله اطلاعي نداشت.گاهي وقت‎ها هم روستاييان محتاج پول مي‎شدند و از علامه پول قرض مي‎کردند. ايشان هم بابت پول رسيدي از آن‎ها دريافت مي‎کردند. اگر روستايي‎ها دو تا سه سال بعد نمي‎توانستند پول را برگردانند، علامه پول وام را به آن‎ها مي‎بخشيدند و رسيد را هم عودت مي‎دادند.

پس با اين کار نفوذ ايشان در بين مردم منطقه زياد بود.
ايشان به‎نوعي ژاندارم منطقه بود، يعني اگر فردي کار خلافي مي‎کرد و يا مشکلي و درگيري بين روستاييان و مردم به‎وجود مي‎آمد، علامه بين آن‎ها به حکميت مي‎پرداخت و به‎نوعي از انضباط عمومي به‎خوبي حفاظت مي‎کرد.

چگونه تصميم گرفتند که به قم مهاجرت کنند؟
ما ده سال در تبريز زندگي کرديم. علامه در اين ده سال هيچ کار علمي انجام ندادند و اين مدت را خسران عمرشان محسوب مي‎کردند. خودشان مدعي بودند که اين ده سال مشغول به زراعت، جزو خسران عمر من است. تا اين‎که در تابستان سال 1324 طي سفري که به مشهد رفتند، در ميان راه سري هم به شهر قم زدند. در اين بازديد از فضاي علمي شهر قم خوششان آمد و تصميم ‎گرفتند به شکلي در اين شهر وارد شوند. لذا براي مهيا کردن لوازم به تبريز برگشتند.
آذر ماه همان سال دموکرات آذربايجان شروع به فعاليت کرد و باعث جدايي تبريز از کشور شد، طوري‎که ديگر همه‎چيز محدود شده بود، من‎الجمله مسافرت و خروج از شهر. علامه متوجه آشفتگي اوضاع و گسترش جامعه به‎سمت کمونيسم شده بودند. مالکيت به صفر مي‎رسيد و وضع روحانيت هم خراب مي‎شد. ايشان هم هواي قم را در سر داشتند. در نتيجه کوشيدند و هرطور که بود براي مسافرت مجوز گرفتند.

از عملکرد پيشه‎وري و دموکرات‎هاي آذربايجان برايمان بگوييد.
تشکيلات پيشه‎وري در ابتدا با عنوان اسلام‎گرايي کار خود را شروع کرد. اما پس از اين‎که آذربايجان را از ايران جدا کردند، عملکردشان کاملا تغيير کرد و مرام و مسلک کمونيستي بر جامعه سايه افکند. آن‎ها شروع به ترويج لامذهبي و بي‎اعتنايي به مقدسات کردند. مالکيت به‎ حداقل رسيده بود، دين و روحانيت را نيز قبول نداشتند. بدين ترتيب، اوضاع رو به وخامت مي‎رفت.دموکرات‎ها اموال مالکين را مصادره مي‎کردند و آن‎ها را مي‎کشتند. روستاييان را عليه ملاکين تحريک مي‎کردند. روستاييان سطح پايين را عليه روستاييان سطح بالا تحريک مي‎کردند و در کل تخريب‎شان بسيار وسيع بود. علامه هم کاملا به اين جريانات معترض بود. اين حرکات برخلاف ايده‎ها و نظراتشان بود. به هر صورت، آخر اسفندماه سال 1324 از تبريز به‎سمت تهران راه افتاديم و سرپرستي املاک به برادر علامه - سيد محمد حسن طباطبايي سپرده شد.عيد نوروز 1325 وارد تهران شديم و به منزل يکي از دوستان پدر به نام "آيت‎ا... صادقي " رفتيم. در اين چند روزي که در تهران بوديم ما مشغول گشت و گذار در شهر و پدر سرگرم معاشرت با آيت‎ا... صادقي و دوستان قديمي‎شان بودند.

همسر علامه - قمرالسادات - از مهاجرت به قم و ترک شهر تبريز اعلام نارضايتي نمي‎کردند؟
ايشان مخالفتي نمي‎کردند. مادر هميشه ايده خود را پشت سر ايده همسرشان مي‎گذاشتند و از پدر تبعيت کامل داشتند. در تبريز زندگي ما بسيار وسعت پيدا کرده بود. خانه‎اي با مساحت خيلي زياد داشتيم. خانه‎اي با سه حياط مستقل و بيست اتاق. در اين منزل دو نوکر و دو کلفت در اختيار خانواده بود. اصطبل به همراه چند اسب و يک ماده‎گاو شيرده براي پذيرايي از ميهمانان وجود داشت. علامه زندگي گسترده‎اي را بنا کرده بودند و همه اين امکانات در اختيار مادر بود. با وجود اين، ايشان به‎خاطر رضايت شوهر از همه اين موارد دست شسته و دست خالي با چهار فرزند روانه قم شدند.
با همه اين تفاسير وقتي وارد قم شديم، ابتدا به منزل شهيد "سيد قاضي طباطبايي " - امام جمعه تبريز در بعد از انقلاب که ترور شدند - رفتيم. ايشان در قم طلبه بودند. آقاي قاضي پسردايي مادرم و نوه عموي پدرم بودند. چند روزي در منزل ايشان ميهمان بوديم تا اين‎که برايمان منزلي اجاره کردند. اين خانه دو اتاق متصل به هم داشت و مادر به کمک پرده قسمتي از آن را به‎عنوان آشپزخانه جدا کردند. در اين‎جا زندگي بسيار محقري داشتيم، مثل زندگي مستخدمين‎مان در تبريز. منزلمان در تبريز بسيار پيشرفته بود، پنجره‎ها و درب‎هاي خانه دستگيره داشتند و ما استفاده از آن‎ها را کاملا مي‎دانستيم. صاحب‎خانه منزل در قم از اين جريانات اطلاعي نداشت؛ به همين دليل، بازکردن در و پنجره با دستگيره را به ما آموزش مي‎داد، در حالي که ما سال‎ها با اين روش زندگي مي‎کرديم، روزگار اين‎طور بود. خيلي اذيت مي‎شديم. در تبريز همه‎چيز در منزل داشتيم و روزانه از بازار خريد نمي‎کرديم. سه ماه يک‎بار نان را در خانه مي‎پختند و انبار مي‎کردند. رزق و روزي مصرفي‎مان اول پاييز تهيه مي‎شد و همه‎چيز در خانه مهيا بود. گوشت گوسفندي قرمه مي‎شد، پنير، روغن، کره، برنج، آرد، هيزم، زغال و... به‎صورت يک‎ساله تهيه مي‎شد. اما در قم روزانه يک نان سنگک، گوشت، ماست و... را خريداري مي‎کرديم. اوضاع مالي پدر هم بد شده بود، چون اوضاع تبريز در اختيار تشکيلات پيشه‎وري بود و همه‎چيز به هم خورده بود.

اوضاع تحصيلات شما چگونه بود؟
زماني‎که در تبريز بودم، در مدرسه درس مي‎خواندم. خود علامه نيز دروس ابتدايي را در مدارس کلاسيک گذرانده بود. با مهاجرت به قم مشتاق شدم ادبيات عرب بخوانم. من خيلي فعال بودم، لذا ساير طلبه‎ها مرا تحمل نمي‎کردند. زياد سئوال مي‎کردم و اشکال مي‎گرفتم. به همين دليل، وقت طلبه‎ها گرفته مي‎شد و آن‎ها اعتراض مي‎کردند. اين سبب اختلاف مي‎شد و در نتيجه مجبور مي‎شدم زود به زود استادم را عوض کنم. من پسر بزرگ خانواده بودم و پدر هم روحاني بود. علي‎القاعده بايد تحصيل را ادامه مي‎دادم. به همين دليل نزد [آيت‎ا...] شيخ جعفر سبحاني رفتم و به‎صورت انفرادي براي من کلاس گذاشتند. ايشان براي من ارزش قايل بود، چون من پسر علامه بودم. ايشان از عهده آموزش من که بسيار فعال بودم برمي‎آمدند و خواسته‎هاي علمي من را به‎خوبي جواب مي‎دادند. منتها بر اثر اشتباه گفتاري يکي از آشنايان براي ادامه تحصيل دچار مشکل شدم. من در خانه علامه طباطبايي بزرگ شده بودم و تنها دانش را ملاک قرار داده و نسبت به آن شناخت داشتم.ابوي با مصرف بيت‎المال مخالف بودند. من به ايشان عرض کردم: فرض کنيد فرداروزي من روحاني شدم. آيا شما مي‎توانيد خرج مرا بدهيد؟ خوب نمي‎توانيد! (آن زمان وضع مالي ايشان خوب نبود). شما با مصرف بيت‎المال هم مخالف هستيد؟ ايشان گفتند: بله. گفتم: اگر روحاني شدم، تکليفم از نظر چرخاندن زندگي چه مي‎شود؟! ايشان قدري فکر کردند، آدم متعصبي نبوده و کاملا آزادانديش بودند. بعد از کمي تأمل گفتند: مي‎تواني به‎دنبال کار بگردي، اگر توانستي بعدها درس مي‎خواني و اگر هم نتوانستي که هيچ!شاگردان پدر چاپخانه‎اي تأسيس و علامه را هم در آن شريک کرده بودند در حالي‎که ايشان سرمايه‎اي نداشت. من مديريت چاپخانه را به‎عهده گرفتم و پس از آن در يکي از وزارتخانه‎هاي دولتي استخدام شدم و براي بورس به لندن رفتم. در آن‎جا وارد صنايع پيشرفته الکترونيکي روز شدم.

ماجراي ساخت مدرسه حجت (حجتيه) چيست؟
آيت‎ا... حجت يکي از اساتيد علامه در نجف، در قم ساکن بودند. آقاي حجت قطعه زميني مربوط به آستانه حضرت معصومه(س) را در اختيار گرفته بودند که مدرسه‎اي در آن بسازند. براي ساخت اين مدرسه، مهندسين نقشه‎هاي متفاوتي مي‎دادند. آقاي حجت هم اين نقشه‎ها را نزد پدر مي‎فرستادند تا ايشان تأييد يا رد کنند. علامه هم نقشه‎ها را مطالعه و معايب آن را مي‎گفتند.

مگر علامه در مورد معماري و ساختمان‎سازي نيز اطلاعاتي داشتند؟
الان معلوم مي‎شود که اطلاعاتي داشته‎اند تا بتوانند در مورد نقشه‎ها قضاوتي کنند. چندين نقشه را فرستادند و علامه معايبش را گفتند. آقاي حجت هم اين نقشه‎ها را رد مي‎کردند.بعد از چندين مرتبه رد و بدل کردن نقشه‎ها، آقاي حجت به پدر گفتند: خودتان نقشه‎اي را طراحي کنيد. علامه هم طرحي را کشيدند و براساس آن مدرسه حجتيه ساخته شد که هنوز هم مورد قبول اهل تشيخص است. ايشان براي فاضلاب مدرسه "سپتيک " درست کردند.
در آن زمان‎که کسي کلمه "سپتيک " را نمي‎شناخت حتي هيچ‎يک از مهندسين. ايشان در آن زمان واحدي براي فاضلاب مدرسه درست کردند که هنوز بعد از شصت و چند سال از آن قضيه، هنوز پر نشده و شايد صد سال ديگر هم پر نشود. اکنون مهندسين که متوجه کيفيت آن مي‎شوند، تعجب مي‎کنند که ايشان چگونه شخصيتي بودند که آن موقع توانستند اين‎گونه فکر کنند.

شما خودتان به‎عنوان کسي که با علامه زندگي کرده‎ايد، نظرتان در مورد ايشان چيست؟
ايشان انساني متفکر، نوگرا، معتقد به درک شرايط روز، پذيراي فهم عمومي، فعال و با پشت‎کار زياد بودند. هرچند ايشان محبت والدين را نديده بودند؛ خودشان به من مي‎گفتند: کسي که پدر و مادر او را تربيت نکنند، روزگار تربيتش مي‎کند. ايشان از دسته‎اي بودند که روزگار تربيت‎شان کرده بود، نمي‎گذاشتند عمرشان تلف شود و از عمرشان بهره مي‎گرفتند.وقتي وارد قم شدند، ابتدا به حسب عرف شروع به تدريس درس‎هاي فقه و اصول کردند. خيلي زود متوجه شدند که در قم، فقه و اصول زياد تدريس مي‎شود. بعد از تحقيق فراوان دريافتند که درس‎ها و بحث‎هاي قرآني خفيف شمرده شده و طرفدار ندارد. يعني اساتيد خجالت مي‎کشند درس قرآني بدهند و اين دروس از اهميت برخوردار نيست.در کنار اين مطلب، علامه فهميده بودند که طلاب در زمينه بحث‎هاي عقلي ضعيف هستند. فلسفه ريشه حلال اين ماجرا بود. به همين دليل به‎جاي تدريس فقه و اصول، تدريس اين دو بخش را آغاز کردند.ايشان در قم زياد آشنا نداشتند؛ جز آقاي حجت و معدودي از طلبه‎هاي تبريزي که فقط اين‎ها را مي‎شناختند. علامه بنا را به اين مي‎گذارند که تفسير را شروع کنند. در اثر اين تصميم، چند نفر از طلاب و شاگردان متوجه اين موضوع مي‎شوند و سراغ ايشان مي‎آيند و درس تفسير را شروع مي‎کنند. علامه به‎دنبال اين بودند که متوجه شوند تفسيري که ما داريم، از نظر مراکز علمي دنيا چگونه است و چه ارزشي دارد؟ به اين نکته پي بردند که چون اخبار و احاديث ما در محافل علمي دنيا مخدوش بوده و احاديث غير معتبر هم داريم، لذا تفاسير ما را جدي نمي‎گيرند. ايشان رياضيات را به‎خوبي و در سطح دانشگاه بلد بودند. بنابراين تصميم گرفتند به شکلي شروع به تفسير استدلالي کنند که قابل اثبات باشد. در اين راه به اين نتيجه رسيدند که تفسير را از قرآن شروع کنند. از خود قرآن دليل بياورند که قابل رد نباشد. همين شيوه را ادامه مي‎دهند که مي‎شود همين "تفسير الميزان ".در طول نوشتن تفسير گه‎گاه به نکاتي برمي‎خوردند که لازم بود شرايط زماني در آن رعايت شود، لازم بود تفکر در آن لحاظ شود. به همين دليل ايشان شروع کردند به نامه نوشتن براي يونسکو.

نامه به يونسکو مربوط به چه سالي است؟
از سال 1327 و 1328 شروع شد و تا سال 1350 ادامه داشت. يعني وقتي به نکاتي برمي‎خوردند، به يونسکو نامه مي‎نوشتند و آمارهاي جهاني را در مورد موضوع خاص مطالبه مي‎کردند.

ايشان زبان انگليسي مي‎دانستند؟
خير، نامه‎ها را به فارسي مي‎نوشتند و خود من نامه‎ها را پست مي‎کردم. از سوي يونسکو هم آمارها را براي ما مي‎فرستادند. آن‎ آمارها در تحرير و تفسير الميزان دخالت داشت. در يونسکو اداره‎اي وجود دارد به نام يونيسف که آمارهاي جهاني در آن‎جا ثبت است.

مي‎توانيد عيني‎تر مثال بزنيد که مثلا شرايط زماني دنيا را در کجاي تفسير استفاده مي‎کردند؟
مثلا در مورد زن‎ها و بکارت، موضوعي بود که هرج و مرج جنسي در مغرب‎زمين شايع بود. در حالي‎که جامعه ما آن معضل را نداشت. ما بکارت را محترم مي‎دانيم و دخترها بکارت را براي عروسي‎شان نگه مي‎دارند. در غرب اين موضوع مطرح نيست. بکارت به‎زودي ازاله مي‎شود. اين از موضوعاتي بود که ايشان از يونسکو پرسيده بودند. پدرم به من مي‎گفتند: در آمريکا دوازده درصد دختران توسط محارم ازاله بکارت مي‎شوند.

پس مي‎توان چنين گفت که اطلاعات علامه در آن زمان يعني سال 1327 تا 1350 اطلاعات روز دنيا بود.
بله، همين‎طور بود. راجع به ارث، عبادات، اخلاق، روابط زن و شوهر، اموال عمومي و... نامه مي‎نوشتند و سئوال مي‎کردند که بدانند اوضاع در دنيا چه‎جور است؟ تفسير علامه مدرن بود. ايشان به من گفتند: بيست سال عمر من صرف اين تفسير شده، اما مع‎ذلک هر دو سال يک‎بار يک تفسير الميزان جديد براي مردم لازم است؛ يعني تفسيري نوشته شود که شرايط هر دو سال در آن لحاظ شده باشد.

چندي بعد از شروع تدريس فلسفه توسط علامه طباطبايي، آيت‎ا... بروجردي نامه‎اي به ايشان مي‎نويسند. ممکن است جريان اين نامه را براي ما توضيح دهيد؟
وقتي علامه فلسفه را شروع کردند، بياناتشان بسيار موجز و خلاصه شده بود و هيچ تکرار نمي‎شد. مثال نمي‎زدند؛ مختصر و مفيد و پرمحتوا حرف مي‎زدند. فکر شده حرف مي‎زدند. افرادي مثل آقاي مطهري و بعضي ديگر مثل آقاي شريباني در مشهد، آقاي اشراقي در تبريز و... به‎سراغ علامه مي‎آمدند. وقتي اين افراد از درس‎هاي فلسفه و سبک آن باخبر مي‎شدند مي‎رفتند به ديگران که پوياي فلسفه بودند جريان را تعريف مي‎کردند. آن موقع بعضي ديگر از آقايان نيز درس فلسفه مي‎دادند. شاگردانشان يکي‎يکي مي‎‎آمدند ببينند اين سيد چه مي‎گويد؟ به هم مي‎گفتند: سيدي از تبريز آمده و حرف‎هايش جالب است. اين عين عبارتي است که آن موقع در قم شايع شده بود. من مي‎شنيدم که مردم به هم مي‎گفتند: يک سيدي از تبريز آمده که بياناتش جالب است. برويم ببينيم چه مي‎گويد؟ طلاب مي‎آمدند در بحث شرکت مي‎کردند، خيلي خوششان مي‎آمد. وقتي دروس فلسفه شروع شد و به تعالي رسيد، بعضي از آقايان روحاني که فلسفه را گمراه‎کننده مي‎دانستند، از همه‎جا به آقاي بروجردي نامه‎هايي نوشتند که شما آن‎جا نشسته‎ايد و در قم فلسفه درس مي‎دهند. نامه‎ها ايشان را بسيار کلافه کرده بود. از اين‎رو فردي را نزد علامه طباطبايي فرستادند به‎همراه يادداشتي با اين مضمون: من زير باران نامه هستم، چه کنم؟ اگر مي‎شود کلاس‎هاي فلسفه را تعطيل کنيد. علامه جواب مي‎دهند که شما مجتهد جامع‎الشرايط و حاکم وقت هستيد. من بحثي ندارم که حرف شما را گوش کنم. اما اگر تعطيل کردم، پيش خدا جوابش با خودتان است. آقاي بروجردي هم جواب مي‎دهد هرچه خودتان صلاح مي‎دانيد.

من شنيدم که علامه زير نامه نوشته بودند که آيا اين دستور شما ولايي است يا ارشادي؟
اين تفاسير را هم داشت.

يادتان هست چه افرادي از دروس فلسفه علامه استفاده مي‎کردند؟
آقايان تهراني، شهيد بهشتي، مرتضي جزايري، رشيدپور، شهيد مطهري، منتظري، بعدها عزالدين امامي در مشهد و عده‎اي ديگر بودند. اين‎ها به بيانات علامه جذب مي‎شوند. به‎تدريج اکثر شاگردان ديگر اساتيد نزد علامه مي‎آيند و همين موضوع سبب مي‎شود اساتيد ديگر از دست علامه عصباني و دلخور شوند. آن‎ها مي‎گفتند: علامه شاگردان مرا برده، در حالي‎که علامه اين‎ها را جذب نکرده بود، خودشان آمده بودند. آن‎ها جذب شيريني کلام علامه شده بودند. بحث‎هاي فلسفه نزد علامه شروع مي‎شود و کم‎کم معلوم مي‎شود که چهار نفر از شاگردان تحصيلات دانشگاهي کرده‎اند و زبان خارجه مي‎دانند. آقاي تهراني از مشهد زبان آلماني، شهيد بهشتي زبان انگليسي، آقاي نيري زبان فرانسه و آقاي رشيد‎پور زبان روسي بلد بودند. علامه به اين افراد مي‎گويند تا نامه‎هايي به همان زبان خارجي که مي‎دانند به مراکز علمي دنيا بنويسند و از آن‎ها مدارک مربوط به فلسفه ماترياليسم را مطالبه کنند. آن‎ها نامه‎هايي نوشتند و بعد از مدتي با پست کتاب‎هاي زيادي به قم رسيد. اين کتاب‎ها به زبان‎هاي چهارگانه بود. تيترهاي کتاب‎ها را ترجمه کردند به جلسه فلسفه آوردند، برخي تيترها از ميان آن‎ها انتخاب شده و مقاله‎اش را ترجمه کردند و به بحث و بررسي گذاشتند. اين مقاله‎ها با مقاله‎هاي مشابه خودش از فلسفه شرق مقابله مي‎شد. اين‎ها را با هم تطابق مي‎دادند. من در اين مورد سئوال کردم، پدر به من گفتند: فلاسفه غرب مفاهيم فلسفه شرق را درک نمي‎کنند. ما مي‎گوييم خدا يکي است غرب نمي‎فهمد خدا کيست؟ که يکي باشد. چطور مي‎تواند خدا يکي باشد و در دسترس نباشد و از اين قبيل حرف‎ها.ما هم مفاهيم مادي غرب را نمي‎فهميم. علامه در اين جلسات بحث و تلاش کردند که اين دو خط را تطابق دهند و از وسطش يک خط جديد درست کنند. وقتي بحثي مطرح مي‎شد، ايشان به افراد مي‎گفتند همگي حاضرين در جلسه در مورد اين موضوع فکر کنيم و مقاله بنويسيم. همه افراد فکر مي‎کردند و مقاله مي‎نوشتند. اما فقط مقاله‎هايي که علامه طباطبايي مي‎نوشت، مطرح مي‎شد. تعداد آن‎ها به چهارده مقاله رسيد. نوشتن اين چهارده مقاله، شش سال تحصيلي طول مي‎کشيد، ببينيد چقدر اين کار عميق بوده است. اين چهارده مقاله فلسفه مرسوم فعلي دنيا را تشکيل مي‎دهد، فلسفه جديدي که در دنيا جاري و مطرح است. همين روش فلسفي، چهارده مقاله است که در خيلي از نقاط دنيا تدريس مي‎شود. کتاب "اصول فلسفي و روش رئاليسم " حاصل آن چهارده مقاله است.فهم اين مقالات مشکل بود، چون بسيار موجز نوشته شده بود. آقاي مطهري شروع به نوشتن پاورقي براي اين کتاب کرد. زمينه علمي شهيد مطهري بسيار بالا بود. لازم است که يک نکته در مورد ايشان بگويم. زماني‎که شهيد مطهري به دانشگاه تهران براي امتحان دکتراي فلسفه رفته بودند. استاد به او سئوال داده بود که جواب بدهد، ايشان مدعي مي‎شوند که اصل سئوال غلط است و با استاد بحث مي‎کنند و بالاخره ثابت مي‎شود که سئوال استاد غلط بوده است. استاد مي‎پذيرد و مي‎گويد اگر نمره‎اي بالاتر از بيست وجود داشت به تو مي‎دادم. شهيد مطهري توانست جلدهاي يک و دو و سه از اين کتاب چهارده مقاله را پاورقي بزند که منتشر هم شد. با اين‎که زمينه فضلي ايشان خيلي بالا بود و در جلسات بحث اين مقالات حضور داشته، اما در پاورقي زدن به جلد چهارم آن مي‎ماند. ناچار بخشي را براي اين جلد کنار مي‎گذارد و جلد پنجم را شروع مي‎کند. جلد پنجم را مي‎نويسد و چاپ مي‎شود. بيست سال اين دوره کتاب در بازار وجود داشتند که جلد چهارم نداشت. بعد از بيست سال شهيد مطهري در يک تابستان به قم آمد. اين قسمت را با ابوي بحث کرد و فراگرفت و برگشت که جلد چهارم را بنويسد: اما وسط کار ترور شد. بعدها به همت ديگر دوستان جلد چهارم هم چاپ شد.

حوادث سال 42 در قم نقش برجسته‎اي در تاريخ ايران دارد. يادتان هست علامه موضع‎شان در اين زمينه چه بود؟
سال 1342 بعد از فوت آيت‎ا... بروجردي، آقاي خميني برنامه‎هاي انقلابي‎شان را شروع کردند. مردم جمع مي‎شدند و ايشان سخنراني مي‎کردند، جريان فيضيه هم در اين سال اتفاق افتاد. در آن تواريخ آقاي خميني اساتيد حوزه را جمع مي‎کردند و دعوت مي‎کردند که راجع به انقلاب و برنامه‎هايش بحث شود. پدر ما اهل سياست نبودند و به جلسات نمي‎رفتند. آقاي خميني با پدر تماس گرفتند و از ايشان خواستند: شما هم به جلسات بياييد. علامه هم مي‎گويند: من اهل سياست نيستم، از من دردي برايتان دوا نمي‎شود. اما امام خميني مي‎گويند: در عين‎حال تشريف بياوريد. بالاخره ايشان به آن جلسات مي رود. ابوي در جلسات ساکت مي‎نشستند.ايشان عادت داشتند هيچ‎وقت مطلبي شروع نمي‎کردند، مگر اين‎که سئوال شود و ايشان جواب دهند. در اين جلسات هم ساکت مي‎نشينند و افراد حاضر ديگر داد و فرياد و مباحثه مي‎کردند. متوجه سکوت علامه مي‎شوند و مي‎گويند: شما هم چيزي بگوييد. ايشان مي‎گويند: من چه بگويم؟ شما هر چيزي را طرح مي‎کنيد و بررسي مي‎کنيد، نيازي به من نيست.مي‎گويند: نه، حالا شما بفرماييد. ايشان مي‎گويد پيشنهادهاي من موافق ميل شما نيست. مي‎گويند: در عين‎حال، بفرماييد. علامه مي‎گويند: من پيشنهاد مي‎کنم بانکي تأسيس کنيد که کل وجوهات در آن‎جا جمع شود و زير نظر آقايان فقها مصرف شود. افراد ديگر مي‎گويند: اي آقا، شما مي‎خواهيد در فقاهت را ببنديد؟ علامه هم مي‎گويند: من که گفتم پيشنهادم به درد شما نمي‎خورد، تفکر من اين‎طور است. مي‎گويند: خوب ديگر چه؟ علامه مي‎گويد: پيشنهاد مي‎کنم از کلاس اول ابتدايي يک درس اسلام‎شناسي و انقلاب بگذاريد تا وقتي بچه‎ها ديپلم مي‎گيرند، انقلاب شما را شناخته باشند، چون همين الان شما براي انقلاب‎تان مهره نداريد، نفر آموخته نداريد.

در خانواده علامه در مورد شاه و حکومت شاه صحبتي نمي‎کردند؟
علامه با سلطنت مخالف بود، با اين‎که خانم فرح (همسر شاه) خويش ما بود.در خانه اين مسايل مطرح نمي‎شد، ايشان اهل تفکر بود. مطالعه هم نمي‎کردند چون کارشان گردآوري نبود، بلکه تصنيف و خلاقيت بود. تأليف نبود، تصنيف بود، بنابراين مطالعه نداشتند جز لغت و تاريخ. ما هم کاملا رعايت مي‎کرديم تا ايشان مشغول به کار خود باشند.

علامه با اين‎که سياسي نبودند، اما شاگرداني که تربيت کردند در جايگاه‎هاي ايدئولوژيکي و اجرايي نظام جمهوري اسلامي نقش به‎سزايي داشتند. شما علت را در چه مي‎دانيد؟
اين‎ها افرادي بودند که معتقد شده بودند و بر مبناي اعتقاد دنبال اين راه را گرفتند. آن‎ها خود راه‎شان را انتخاب کردند. خط و سير را خودشان انتخاب کردند و همه به آقاي خميني معتقد بودند.

به زندگي شخصي علامه برگرديم. رفتار و ارتباط ايشان به‎عنوان يک پدر با فرزندان‎شان چطور بود؟
ايشان کفالت فرزندان و زندگي را به همسرشان سپرده و ديده بودند که صلاح ما در آن راه است. کاري به ما نداشتند و فقط اهداف خودشان را دنبال مي‎کردند.

شنيده‎ام که ايشان روحيه لطيفي داشتند؛ اين روحيه چطور در خانه نمود پيدا مي‎کرد؟
در خانه زياد نمود نداشت، در کل نمود داشت. ايشان به‎دليل آن‎که خدا را زيبا و جميل مي‎دانستند و خلقت خدا را از موضع جمال مي‎پنداشتند، مخلوقات خدا را که ما حس مي‎کنيم، زيبا مي‎دانستند. کل خلقت در نظر ايشان زيبا و مزين بود. لذا هميشه در يک فضاي زيبا زندگي مي‎کردند. شديدا به خداوند، جلال، عظمت و مهرباني‎هايش معتقد بودند. اشعاري که دارند اکثرا فارسي خالص است و کلمات عربي در آن‎ها راه نيافته. با اين‎که ادبيات عرب خواندند، شعر فارسي سليس دارند. بُعد زيبايي‎شناسي ايشان بسيار قوي بود.

علامه بعد از فوت همسرشان - قمر‎السادات - بسيار ناراحت مي‎شوند به حدي که تأليف الميزان را رها مي‎کنند. رابطه علامه و همسرشان در طول زندگي چگونه بود؟
اين دو با هم دوست بودند و کاملا حريم زندگي را رعايت مي‎کردند. دوستي‎شان هم بسيار قوي و خالص بود و هواي همديگر را داشتند. ما هيچ‎وقت نديديم با هم اختلاف پيدا کنند و يا بلند حرف بزنند يا گله کنند. پدر مي‎گفتند: من درباره هرچيز که فکر مي‎کنم، متوجه مي‎شوم که خانم قبلا همان فکر را کرده است.
مادر دقيقا همان فکري را مي‎کردند که پدر مي‎پسنديدند. ايشان براي همسر خود يک پشتيبان واقعي بودند. ايشان را صد در صد از هر حيث! آسوده نگه مي‎داشتند تا بتوانند خوب کار کنند و همين‎طور هم بود.
پدر ما از موضع رفاهي که همسرشان تدارک مي‎ديدند، هميشه خيلي خوب و سريع به تفکر مي‎پرداختند و افکارشان هيچ مانعي سر راه نداشت؛ به اين ترتيب مي‎توانستند به‎خوبي به مسايل مسلط شوند و رسيدگي کنند.

براي انتخاب همسر شما و خواهران‎تان علامه مطلبي را جبر نمي‎کردند؟
علامه معتقد بودند که شوهران دخترانش وابسته به بيت‎المال نباشند و از وجوهات زندگي نکنند. آقاي قدوسي که ملک و املاک داشت و از خودش زندگي مي‎کرد را قبول کردند، ضمن اين‎که ايشان مرد فاضلي بود. آقاي مناقبي را که منبري بود، براي خواهر دومم انتخاب کردند.
همسر من هم دختر آيت‎ا... حائري (پسر حاج شيخ عبدالکريم) بود. مادر و خواهرم، همسرم را با موافقت من انتخاب کردند.

منش و رفتار علامه با افراد پيرامون خود و با همسايه‎ها چگونه بود؟
ايشان خيلي خاضع بودند، هيچ تکبري نداشتند و حاضر نبودند کسي دست‎شان را ببوسد. رساله نمي‎نوشتند، در حالي‎که مجتهد جامع‎الشرايط بودند. به گواهي فقهاي وقت که مي‎گفتند اگر ايشان مي‎خواستند مي‎توانستند رساله بنويسند و مريد بگيرند و از اين نظر چيزي کم نداشتند، ولي مع‎ذلک در اين افکار نبودند. در هنگام تدريس صداي آرامي داشتند، حتي بعضي مواقع طلبه‎ها متوجه نمي‎شدند. ايشان در مسجد سلماسي درس مي‎دادند، مثلا دويست نفر طلبه در آن‎جا جمع مي‎شدند، همه سعي مي‎کردند در رديف‎هاي جلو باشند که حرف ايشان را بشنوند، ولي تنها تا جايي که ممکن بود مي‎توانستند نزديک بيايند. ايشان هم حاضر نبودند حتي روي بالش بنشينند که سرشان قدري بالا‎تر از بقيه باشد. روي زمين مي‎نشستند.
به ديوار هم تکيه نمي‎کردند، بلندگو هم دست نمي‎گرفتند، عادي حرف مي‎زدند. سکوت برقرار مي‎شد که آقايان بشنوند. ايشان هيچ‎نوع برتري را نسبت به همگنان قبول نداشت.مراجعين زيادي داشتند که دم درب آمده و سئوال مي‎پرسيدند و ايشان همه را جواب مي‎داد. اگر بنا بود بيايند داخل، مي‎نشستند و تحمل مي‎کردند تا ببينند طرف مقابل چه مي‎گويد.زماني‎که من متأهل شده بودم، هر روز چند ساعت به منزل ايشان مي‎رفتم و سري به پدر و مادر مي‎زدم. روزي مستخدم‎شان آمد و گفت: آقا، دم درب با شما کار دارند. ايشان رفتند، ده يا پانزده دقيقه بعد برگشتند و متبسم بودند. سئوال کردم آقا چه شد؟ چرا مي‎خنديد؟ گفتند: سيدي آمد و گفت مي‎توانم بيايم داخل منزلت؟ گفتم: بفرماييد. آمد نشست و گفت: من ديشب سيدي را با اين مشخصات خواب ديدم.پدر به من گفتند: با نشاني‎هايي که داد متوجه شدم پدر مرا مي‎گويد (يعني پدر بزرگ بنده). اين سيد در خواب گفت من پدر محمدحسين (علامه) هستم. برو به او بگو چون مرا در ثواب تفسير الميزان شريک نکرده، از او راضي نيستم.
من بلافاصله حرف ايشان را قطع کردم و پرسيدم شما چه کرديد؟ علامه گفتند: اگر الميزان اجرتي دارد همه‎اش مال او.
مدتي از اين قضيه گذشت. عمويم از تبريز به پدرم نامه نوشته بود که من ديشب خواب پدرمان را ديدم. ايشان در خواب گفت: "به محمدحسين بگو رسيد. " شما چه‎چيز به او هديه کرده بوديد؟ علامه وقتي مي‎خواست نماز بخواند از پشت به ديوار مي‎چسبيد که کسي نتواند به او اقتدا کند، حتي ما.

شيرين‎ترين خاطره‎اي که شما از علامه داريد چيست؟
همه لحظات با ايشان شيرين بود. يک روز در تبريز در روستا بوديم. علامه روزها به باغ‎ها و مزارع رسيدگي و سرکشي مي‎کردند. آن روز مرا همراه خود برده بودند. نزديکي يکي از باغ‎ها به من گفتند: مرا بيشتر دوست داري يا مادرت را؟ من به حسب ادب گفتم: شما را. گفت: نه تو بايد مادرت را بيشتر دوست داشته باشي. در محافل بگوييد پدرم را، عيبي ندارد اما در حقيقت بايد مادرت را بيشتر دوست داشته باشي.

اگر بخواهيد با يک کلمه علامه را تعريف کنيد، چه مي‎گوييد؟
من صداقت، پشتکار، مهرباني و درستي ايشان را مثال مي‎زنم. معتقد بودند: آدم از هرکجا نان مي‎خورد مي‎بايد با تمام وجود ارايه خدمات کند.من در انگلستان شاگرد اول شدم، در آن‎جا به من کار مي‎دادند. وضع خوبي بود، اما بنا به فتواي ايشان چون از ايران نان خورده بودم بايد برمي‎گشتم.

نظر علامه در مورد ايجاد حکومت اسلامي چه بود؟
ايشان گفتند: ما معتقديم که بايد خليفه اسلامي باشد. خليفه کسي است که خليفه قبلي صلاحيت او را تأييد و او را به جانشيني خودش معرفي مي‎کند، نه اين‎که مردم آن شخص را انتخاب کنند؛ چون هيچ‎کس نمي‎تواند عالم‎تر از خودش را انتخاب کند. عالم مي‎تواند کم‎علم‎تر از خود را انتخاب کند، اما به عکس نمي‎شود. چون انسان مي‎تواند چيزي را که به آن احاطه دارد بررسي کند، نه آن‎چه را که به آن احاطه ندارد. يک فرد دانشمندتر از يک آدم ديگر نمي‎تواند توسط آن آدم انتخاب شود.
برايم مثالي زدند، گفتند يک استکان آب نمي‎تواند فضاي يک سطل را بشمرد. اما سطل مي‎تواند استکان را با خودش مقايسه کند و بفهمد يک بيستم خودش است. ايشان مي‎گفتند حکومت بايد به شکل خليفه‎گري اسلامي باشد و آن نمي‎تواند توسط جمهوريت تأمين بشود. در قرآن زياد آمده است که "اکثرهم لا يعقلون " بيشترشان چيزي نمي‎فهمند، اين‎ها نمي‎توانند حاکم انتخاب کنند.

وقتي خبر شهادت استاد مطهري را به ايشان رساندند، علامه چه صحبتي کردند؟
وقتي اين خبر را شنيدند گفتند در اين زمانه کشتن فضلا امري عادي شده. شهادت استاد مطهري سبب شد ايشان دچار افت فشارخون شوند، در خون‎شان ناهماهنگي پيدا شد. اين موضوع سبب ناراحتي مغزي ايشان شد که به نسيان تغذيه انجاميد، چيزي نمي‎خوردند. ايشان براي آقاي مطهري گريه کردند و در بيمارستان بستري شدند.
بعد از مدتي ايشان را به خانه آورديم. به فاصله کمي آقاي قاضي را ترور کردند. اين ترور علامه را به‎کلي از کار انداخت و ناگزير ايشان را به بيمارستان برديم، مدتي گذشت و دچار اغما شدند. اغما هم مدتي طول کشيد که منجر به فوت شد.

بهترين شاگرد علامه را چه کسي مي‎دانيد؟
شهيد مطهري و بعد از ايشان هم آقايان جوادي آملي، حسن‎زاده آملي، عزالدين امامي زنجاني در مشهد و... .

نکاتي ناگفته از زندگي علامه طباطبايي باقي مانده است؟
جو فکري من پر از اين نکات است، زندگي ايشان صداقت بود و پشتکار.
به من گفتند من روزي چهارده ساعت کار مي‎کنم. تمام روزهاي سال را به‎جز عاشورا کار مي‎کردند. فقط عاشورا را به احترام سيدالشهدا تعطيل مي‎کردند. در جواني‎شان شعري براي سيدالشهدا سرودند که همراهم است. آن شعر تا حدي علاقه ايشان را به سيدالشهدا نشان مي‎دهد.

علامه علاقه زيادي هم به حاج‎خانم مادر شما داشتند؛ شعري در مورد ايشان هم گفته‎اند؟
نه، اگر هم بوده، ما نديديم. شايد هم جزو اشعاري بوده که ايشان سوزاندند.

چرا سوزاندند؟
مي‎گفتند من نمي‎خواهم شاعر معرفي شوم، دليلش پيش خودشان بود. اشعارشان بسيار لطيف بود. کم و بيش از اشعاري که دست مردم افتاده بود مانده است.

دست شما چيزي نمانده؟
شايد کم و بيش مانده باشد، همراهم ندارم، فقط همين بود. اين شعر در بعضي محافل خيلي مؤثر بود لذا همراهم آوردم. يادم هست آن را در يک همايش خواندم، اغلب مردم گريه کردند. عيال خود من هم حضور داشت. او گفت من هم گريه کردم.

به‎نظر شما عظمت مردي همچون علامه طباطبايي با چنين فضلي که شما شايد بيشتر از همه درک کرديد، آيا شناخته شده است؟
خير. شايد تنها پنج تا ده درصد. ايشان عمرشان را که بهترين چيز براي هر فرد به‎شمار مي‎رود، صرف کردند براي چيزي که واقعا مورد نياز جامعه است و به درد مردم مي‎خورد. چنين کسي چه مي‎خواهد؟ نهايت "الجود بذل الموجود " کرده است، موجود يک آدم، حيات اوست.
ايشان حيات خود را صرف چيزي کردند که معتقد بودند براي مردم لازم است و به درد آن‎ها مي‎خورد. اجرت اين چيست؟ عوض اين‎که عمرشان را صرف پول و تجارت و پرورش فرزندان‎شان کنند.
خدمات حياتي‎شان را که زن و فرزند بوده به عيال سپردند. بايد به اين فرد چه اجرتي داد؟ در حالي‎که پشيزي هم نمي‎خواستند.
تفسيري را که عرض کردم نشان مي‎داد که هيچ‎چيز نمي‎خواستند و واقعا هم نمي‎خواستند. چه مادي و چه معنوي. از نظر معنوي هم توقعي نداشتند. مي‎گفتند: خاصيت سنگ اين است که سنگ باشد. خاصيت آب اين است که آب باشد. خاصيت من هم اين است که اين‎طور باشم.

بيتي از علامه که شايد با خودتان زمزمه مي‎کنيد را براي ما مي‎خوانيد؟
من خسي بي سر و پايم که به سيل افتادم
او که مي‎رفت مرا هم به دل دريا برد

گفتگو از حسين جودوي

منبع: پنجره شماره 23
 
 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر