( 0. امتیاز از )


سعادت داشتم قريب بيست سال از 1337 تا 1357 در خدمت مرحوم علامه تلمذ کنم و روزهاي بسياري را با ايشان در تهران، قم و دماوند بگذرانم. اين سعادت در تمام عمر من فراموش نخواهد شد. بنده نه‎تنها مجنون و شيفته تعاليم علمي، ذهني و مفاهيم فلسفي ايشان بودم؛ بلکه تعاليم شخصي و القائات معنوي که در شخصيت ايشان بود، هميشه‎ در ذهن من باقي خواهد ماند. به نظر بنده، سه مدرسه مختلف براي ايشان وجود داشت. نخست همان مدرسه اوليه که در خانواده ايشان بود - مدرسه قرآن و تعاليم ديني - که رسوخ عميقي در وجود ايشان داشت. دوم توجه خاص ايشان به مکتب فلسفي ملاصدرا (صدرالمتالهين) بود. سوم توجهي که ايشان به مکتب عرفان داشتند.
مي‎توان گفت ايشان سه طبقه شاگرد داشتند. يکي شاگردان عمومي که معمولا در مدرسه فاطميه و در قم به آن‎ها درس مي‎‎دادند و ‎بيشتر اوقات براي آن‎ها درس شفا مي‎فرمودند.
دوم شاگرداني که در حوزه‎‎هاي کوچکتري به آن‎ها درسهاي عرفان مي‎دادند و سوم، خواص و دانشجويان خاص ايشان که به آن‎ها درس عرفان عملي مي‎دادند. در هر کدام از اين طبقه از دانشجويان، يک سري خصايص که در گنجينه وجودي ايشان بود، اهميت داشت. براي نوع اول دانشجويان، تصرف کامل علامه نسبت به متون اسلامي و نحوه تقرير و اجتهادي که ايشان نسبت به فلسفه سنتي داشتند، در درجه اول اهميت بود. براي گروه دوم اصولا آن‎چه مهم بود ريزه‎کاريهاي مسايل، چه عرفاني و چه مکتب متعالي ملاصدرا بود که ايشان بيشتر نسبت به آن ديد عرفاني داشتند. براي گروه سوم هم مهم آغشته شدن وجود مرحوم علامه با آتش عشق الهي و عرفان بود و در آن محيط کوچک، نه تنها عرفان عملي و نظري؛ بلکه تسلط بر متون عرفاني و در آغوش کشيدن حقيقت عرفان (که در وجود علامه پايداربود)، نمود داشت.
مرحوم علامه داراي فضايل حيرت‎آور اخلاقي بودند که در کمتر کسي حتي از صفوف علما و بزرگان ايران ديدم. فروتني، گذشت و فنا در حقيقت الهي بودن. سير و سلوک بدون آن آسان نيست. صحبت کردن در اين زمينه آسان است؛ اما عملي شدن آن بسيار مشکل است. مقامي که علامه دارند، هم مقام علم صوري و هم مقام دروني است. شايد قبلا گفته‎ام: اين مقام علم حضوري است. اصولي هم که در ايشان است، بدون سير و سلوک امکان‎پذير نمي‎بود. ثانيا، خود سير و سلوک به ايشان کمک کرد که تعمق بيشتري در حتي علم اصولي بکنند و خيلي از معضلات فلسفي و عرفاني را که در متون مختلف ما هست، حل کردند.
در اين شکي نيست که سير و سلوک معنوي ايشان رکن رکين و پايه اساسي وجود معنوي و علمي مرحوم علامه است.
اين سعادت را داشتم که نزديکي فوق العاده زيادي به علامه داشته باشم. يک‎روز علامه به من داستان مي‎فرمودند: "من در تبريز فصوص‎الحکم خوانده بودم و گمان مي‎کردم که بسيار خوب همه چيز را بلد هستم تا اين‎که به نجف رفتم.
در آن‎جا شيخ واحد‎العين که از عرفاي بزرگ بود، درس فصوص مي‎داد. رفتم به آن‎جا و نشستم و ديدم که تمام در و ديوار، فصوص مي‎خواندند و هيچ چيز از فصوص بلد نبودم. خيال مي‎کردم که بلدم و آنجا براي اولين بار با حقيقت عملي و دروني اين کتاب بزرگ آشنا شدم. "
ايشان هميشه در گفتار خود بر اين اصل تأکيد مي‎کردند که عرفان نظري بدون عرفان عملي به مشتي الفاظ تبديل مي‎شود.
البته عرفان نظري به سهم خود با ارزش است و بسياري گره‎هاي فکري را باز مي‎کند؛ اما انسان را به حقيقت الهي نمي‎رساند. عرفان نظري کليدي است براي باز کردن در و آن مسيري که انسان بايد طي کند. ايشان هميشه به اين موضوع تکيه داشتند و مي‎گفتند که بدون کشف فضايل اخلاقي هيچ وقت انسان به عرفان واقعي نمي‎رسد. در مورد اين‎که آيا انسان‎هاي ديگر مي‎توانند بر تماميت شخصيت علامه طباطبايي احاطه پيدا کنند، بدون اين‎که خودشان به عرفان عملي دسترسي پيدا کرده باشند و تکامل روحي در آن‎ها ايجاد شده باشد، بايد گفت: براي شناخت عارف بايد "اعرف به معروف " باشيد؛ يعني بايد سعه و شعاع عقلاني و فکري داشته باشيد، يعني مريد بر آن‎چه مي‎خواهيد، باشيد و مريد بودن بر علامه کار آساني نيست. ايشان مثل کوهي است که هر کس جنبه‎اي از آن را با چشم خود مي‎بيند.
علامه طباطبايي رياضتها و تمرينهاي خاصي در زندگي داشته است. مسئله‎اي هست که حتي بعد از اين همه سال که ايشان فوت کرده‎اند، من آزادي ندارم که در ملاءعام مطرح کنم.
ايشان سالها روزه سکوت گرفته بودند. بدين جهت که وقتي به عربي و فارسي صحبت مي‎کردند، نوعي سکوت معنوي در لابه‎لاي کلام ايشان حس مي‎شد. انسان يک آرامش و سکوت حيرت‎آوري در حضورشان حس مي‎کرد.
وي علاوه‎بر سالها رياضتهاي عظيمي که در جواني کشيده بودند، هر روز نوعي اشتغالات عرفاني، معنوي، صوفيانه و ذکر را تا پايان عمر داشتند.
ايشان اولا معتقد بودند که انتقال تعاليم معنوي که بين عرفاي شيعه در دوران صفويه به‎صورت خيلي آرام و ساکتي وجود داشته است، مثل طرق تصوف که استاد و مرشدي شاگرد خود را تربيت مي‎کند، بعد آن مريد خودش به مقام کمال مي‎رسد، اهميت زيادي داشته است. ايشان معتقد بودند اگر چيزي هست در افرادي مثل بحرالعلوم و همداني که از عرفا بودند، اين بود که نه تنها عارف بودند؛ بلکه مربي و معلم روح بودند و تعاليم و قدرت ملاييت به‎معناي قدرت تربيت روحي را به مريداني که شايستگي داشتند، منتقل مي‎کردند.
ايشان اين تعاليم را اصل حيات معنوي خود مي‎دانستند و تمام تفاسيري را که نوشته‎اند، حتي تفسير الميزان، ناشي از تراوش تزکيه دروني مي‎دانند که اين را سير و سلوک برايشان امکان‎پذير کرده بود.
اين معرفت نفس از چه نوعي است و چگونه مي‎توان به آن رسيد؟ اين سئوال مستلزم اين است که آن فرد چه کسي باشد.
اصولا نفس انسان گره‎هاي زيادي دارد. خداوند ما را خلق کرده است "في احسن تقويم ". در وجود انسان آن احسن تقويم وجود دارد؛ ولي پرده‎ها و حجابهاي زيادي آن را پوشانده است. انسان براي اين‎که بتواند به احسن تقويم برگردد و آن‎طوري که خداوند آن را خلق کرده، با چشم حقيقت بين، حقايق عالم معنا را ببيند و بتواند اين حجاب‎ها را رفع کند، مستلزم تربيت نفس است. تربيت نفس به اين معني است که نفس اماره به نفس لوامه تبديل شود و به مقام "راضية مرضيه " که بالاترين مقام نفس است، برسد. اين مرحله مستلزم زحمت فکري، وجودي، تصرف در نفس و تغيير دادن اراده عادي انسان است. رفتن از مرحله غفلت به مرحله آگاهي، بدون مدد الهي و بدون ارشاد يک استاد که ممکن است از عالم غيب باشد، امکان‎پذير نيست. نفس انسان نمي‎تواند خودش، خود را تربيت کند. مولانا مي‎گويد بهتر است يک مورچه مربي معنوي‎اش باشد تا خودش. چون انسان اگر بخواهد خودش، خودش را تربيت کند، داراي نقايصي است.
به همين جهت، انسان به دنبال کمالي است که بتواند بيرون از محدوده نفس خودش بگردد و آن را پيدا کند. اين جز در چارچوب دين و وحي و برکت محمدي امکان‎پذير نيست. هر کسي بخواهد خارج از فيض و برکت محمدي اين کار را انجام دهد، عمر خود را تلف کرده و مي‎کند. به همين جهت است که علامه و بزرگان ديگر عرفان ما نه تنها زبده معنويت بودند؛ بلکه زبده ايمان و دين بودند. هنگامي که انسان پشت علامه نماز مي‎خواند، در عرش سير مي‎کرد. به‎علت اين‎که ايشان زبده حقيقت دين بودند. عرفان واقعي معرفت به حق است. خداوند مي‎فرمايد: انسان را خلق کرديم "ليعبدون " براي عبادت کردن. عرفا مي‎گويند: يعبدون بايد يعرفون شود. يعني بايد انسان خداوند را بشناسد و کسي که خدا را شناخت، نه با مفاهيم ذهني بلکه با علم حضوري؛ اين شخص در واقع به اصل دين رسيده و مرحوم علامه يکي از اين اشخاص بودند.
ما همه بندگان خداييم و رحمت خداوند واسعه و بي‎حد و حصر است. هر کس که واقعا از صميم قلب به‎دنبال طريق نجات و طريق وصول به حق باشد، خداوند اين راه را در مقابل او قرار مي‎دهد. "جوينده يابنده است. " منتها بايد واقعا جوينده باشد. راه وصال به حق هميشه هست به شرطي که انسان به دنبالش باشد. حديثي هست که مي‎فرمايد: "الطرق الي‎ا... بعدد نفوس بني‎آدم ". يعني تعداد راههاي رسيدن به خدا مساوي است با ابناي بشر. براي تمام انسانها راههاي رسيدن به خدا هست و نمي‎شود دستورالعمل خاصي را براي همه توصيه کرد. علامه تأکيد داشتند که تربيت نفس با اتکا به خود نفس امکان‎پذير نيست و حتي با خواندن بهترين کتابهايي که مربوط به تزکيه نفس است، کافي نيست؛ بلکه بايد عمل کرد و خداوند وسيله‎اي را در داخل وحي اسلامي قرار داده که از اول قرن هجري بوده و هميشه نيز خواهد بود.
اجازه دهيد من کمي وسيع‎تر خدمتتان عرض کنم. به دليل لطفي که مرحوم علامه به من داشتند و به حرفهاي بنده گوش مي‎دادند، در بسياري از مسايل اگر از ايشان خواهشي داشتم، قبول مي‎کردند. يکي مسئله رساله ولايت بود. در بحثهايي که يک هفته در ميان در منزل مرحوم ذوالمجد طباطبايي داشتيم، از ايشان خواهش کردم که موضوع را بالاخره روشن کنند.
ايشان لطف کردند و رساله را نوشتند و نسخه خطي آن را با خط زيبايي که داشتند در اختيار من قرار دادند. البته اين نوع خلاقيت ذهني ايشان در مورد ديگر نيز صدق مي‎کند. روزي ايشان مي‎فرمودند: "شرح منظومه که درس مي‎دهم خيلي مشکل است. " به ايشان گفتم: "حاج آقا خودتون چند دهه است که در قم شرح منظومه درس مي‎دهيد، چرا يک شرح منظومه جديد نمي‎نويسيد؟ " گفتند: "من سرم شلوغ است و در حال اتمام تفسير قرآن هستم "؛ اما من پي‎گير بودم تا اين‎که روزي ايشان با همان لبخند آسماني که داشتند، از توي آستين‎شان نوشته‎هايي بيرون آوردند. اين همان کتاب "بدايه الحکمه " بود که مطالب فلسفي در آن با الفاظ روشن بيان شده بود. اين دو کتاب بسيار ارزنده که در اواخر عمر ايشان نوشته شد، مبتني بر اصرار بنده به ايشان بود. خاطره اعجاب‎انگيزي بود، وقتي من اين رساله را ديدم و لذت معنوي بردم. علامه در رساله الولايه مي‎فرمايند: "در اين‎جا آن‎چه را که مي‎گويم، بدان رسيده‎ام. " يعني ايشان تمام مراحل توحيد را نه فقط راجع به آن خوانده‎اند؛ بلکه به آن رسيده‎اند و چشيده‎اند. يعني تجربه با تمام وجود که يکي هست و جز او نيست. ايشان هنگام ورود به قم از بين همه علوم مختلف علميه، فلسفه و تفسير را برگزيدند. اگر ايشان امروز بودند، به نظر من چون علامه طباطبايي بود و نه کس ديگر، همان کار را مي‎کردند. مي‎گفتند: "قدرت من در رشته قرآن و فلسفه هست و همين راه را دنبال مي‎کنم. "
پيام علامه طباطبايي براي نسل جوان و اهل فکر، اولا از لحاظ فکري اصالت تفکر اسلامي و اين‎که سنت فلسفي و حکمي ما قدرت مقابله با هر نوع فلسفه ديگر را دارد. پيام دوم اين است که زندگي انسان بايد توام با حقيقت، اصالت و اخلاق باشد. بدون اخلاق فرا گرفتن علم کافي نيست.
من در جواني علاقه فوق‎العاده‎اي به طبيعت داشتم. مرحوم علامه نيز همين گونه بودند و بسياري از اوقات درباره طبيعت به‎عنوان مظهر ظهور الهي صحبت مي‎کرديم. روزي به اتفاق علامه به دماوند رفته بوديم. علامه فرمودند که طبيعت مثل عروسي است که زيبايي دروني خود را به هر کس نشان نمي‎دهد. اگر يک لاغيري يعني کسي که اعتقاد به عالم معنا نداشته باشد به درون طبيعت بيايد، طبيعت فورا آن جنبه معنوي خود را پنهان مي‎کند. در همين حين دو شهروند به آن‎جا وارد شدند. ما مشاهده کرديم که جو طبيعت تغيير کرد و گويا چيزي در طبيعت پنهان شد. علامه لبخندي زدند و گفتند: "ديديد گفتم که طبيعت همه زيبايي‎ها را به همه افراد نشان نمي‎دهد. "
هرچه از علامه طباطبايي تجليل شود، براي جامعه ايران بهتر است؛ به شرط اين‎که توام با خواندن آثار ايشان باشد، نه فقط صحبت کردن. خواندن و به منصه عمل گذاشتن نصايح ايشان از اجتهاد فکري تا مسايل اخلاق و عرفان عملي و کسب فضايل معنوي که جامعه ما بيش از هر وقت ديگر به آن احتياج دارد.

منبع: پنجره شماره 23
 
 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر