(
امتیاز از
)
ناگفته هاي آيت الله خامنه اي از آغاز تا انجام نهضت
در اين ميان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامي حضرت آيتالله خامنهاي در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، بهطوري که ايشان در طي سالهاي حيات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخي شخصيتهاي سياسي که از امام(ره) براي توجيه رفتار خود استفاده ميکنند و در اين مسير حتي حاضر ميشوند موارد عجيبي را که برخلاف محکمات خط امام است، در قالب خاطرات خصوصي به ايشان منتسب کنند، رهبر انقلاب هيچگاه نه تنها چنين نکرده، بلکه از تکرار خاطرات مسلمي هم که به نقل از ديگران بازگو شده و در شأن خود است، پرهيز دارند.
خاطرات زير، بخشي از خاطرات حضرت آيتالله العظمي خامنهاي از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامي است که ماهنامه يادآور چندي پيش آن را منتشر کرده بود:
من خودم جواني پرهيجاني داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعاليتهاي ادبي و هنري و امثال اينها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاي اساسي کشور قرار گرفتيم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. ميدانيد که اينها به انسان هيجان ميدهد. بعد که انسان بيرون ميآمد و خيل عظيم مردمي را که به اين روشها علاقهمند بودند و رهبري مثل امام رضوانالله عليه را که به هدايت مردم ميپرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحيح ميکرد، مشاهده مينمود، هيجانش بيشتر ميشد. اين بود که زندگي براي امثال من که در اين مقولهها زندگي و فکر ميکردند، خيلي پرهيجان بود، اما همه اين طور نبودند...
آن وقتها بزرگترهاي ما -کساني که در سنين حالاي ما بودند – چيزهايي ميگفتند که ما تعجب ميکرديم چه طور اينها اين طور فکر ميکنند؟ حالا ميبينم نخير، آن بيچارهها خيلي هم بيراه نميگفتند. البته الآن من خودم را به کلي از جواني منقطع نکردهام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني را احساس ميکنم و نميگذارم که به آن حالت بيفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشتهام و بعد از اين هم نميگذارم، اما آنها که خودشان را در دست پيري رها کرده بودند، قهراً التذاذي را که جوان از همة شئون زندگي دارد، احساس نميکردند. آن وقت اين حالت بود. نميگويم که فضاي غم حاکم بود، اما فضاي غفلت و بيخبري و بيهويتي حاکم بود.
آن وقت من و امثال من که در زمينة مسائل مبارزه، به طور جدي و عميق فکر ميکرديم، همتمان را بر اين گذاشتيم که تا آنجايي که ميتوانيم جوانان را از دايرة نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بکشيم. مثلاً من خودم مسجد ميرفتم، درس تفسير ميگفتم، سخنراني بعد از نماز ميکردم، گاهي به شهرستانها ميرفتم و سخنراني ميکردم. نقطة اصلي توجه من اين بود که جوانان را از کمند فرهنگي رژيم بيرون بکشم. خود من آن وقتها اين را به «تور نامرئي» تعبير ميکردم. ميگفتم يک تور نامرئي وجود دارد که همه را به سمتي ميکشد! من ميخواهم اين تور نامرئي را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که ميتوانم جوانان را از کمند و دام اين تور بيرون بکشم. هر کس از آن کمند فکري خارج ميشد – که خصوصيتش هم اين بود که اولاً به تدين و ثانياً به تفکرات امام گرايش پيدا ميکرد – يک نوع مصونيتي مييافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم بعدها پايههاي اصلي انقلاب شدند. الآن هم که من در همين زمان به جامعة خودمان نگاه ميکنم، خيلي از افراد آن نسل را – چه کساني که با من مرتبط بودند، چه کساني که مرتبط نبودند – را ميتوانم شناسائي کنم.(1)
آغاز
من به فضل الهي از اولين قدم مبارزه و نهضت امام وارد جريان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدايي بود، بدين صورت که اعلاميهها را تکثير کنيم و به ديگران برسانيم، با اين و آن که درک درستي از نهضت و جريان نداشتند بحث کنيم. اعلاميهها را از قم به تهران و از تهران به قم ميبرديم و به افراد مختلف ميرسانديم. در اوايل نهضت جلسه نداشتيم. به تدريج جلساتي تشکيل شد که از طرف مدرسين بود و من در يکي از اين جلسات که در منزل آقاي مشکيني برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضي از دوستان ديگر بحث و همفکري ميکرديم. هنوز مشکلاتي بر سر راه نبود و هيچکس احساس وحشت نميکرد. وقتي امام در سر منبر گفت ما مردم را [براي تعيين تکليف] به صحراي سوزان قم دعوت خواهيم کرد، ما احساس هيجان ميکرديم و فکر نميکرديم که مشکلاتي بر سر راه وجود داشته باشد.
به ياد دارم روزي عدهاي از کسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقايان علما را نميدهد، ما دست از کار کشيدهايم. شما هم درسها را تعطيل کنيد و تکليف مردم را روشن سازيد.» مردم به راستي نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لايحة انجمنهاي ولايتي را الغاء کرد، در روزنامهها هم الغاي آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوانهاي قم در خيابانها به ما که ميرسيدند، تبريک ميگفتند. ديگر مسئلهاي نداشتيم، ليکن ناگاه شاه مواد ششگانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهايي که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزديک ماه رمضان بود. آقاي ميلاني نامهاي براي آقاي خميني داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوي سيدمحمد و شيخعليآقا به قم برديم. وقتي که رسيديم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنراني کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملاً خلوت، گرفته و تاريک بود. افراد پراکندهاي را ميديديم که سر صندوقها ميرفتند و رأي ميدادند، حالا از مردم بودند يا از خودشان؟ نميدانم. ما بلافاصله به گاراژ شمسالعماره رفتيم و به طرف قم حرکت کرديم. پس از ورود به قم نيز يک راست به خدمت امام رفتيم. در قم نشانههاي ارعاب از طرف دستگاه کاملاً مشهود بود. اولين باري بود که فشار دستگاه را از نزديک مشاهده ميکرديم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامية کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوقها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نيز اصلاً هيچکس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد ششگانه، تظاهرات به راه انداختند.
اعلام عزاي عمومي
با نزديک شدن فروردين 42 حادثة تازهاي رخ داد. حادثه اين بود که امام يک باره اعلام کردند که ما عيد نداريم و در شرايطي که علما را ميزنند، مردم را مورد تهاجم قرار ميدهند، احکام اسلام را زيرو رو ميکنند، چه عيدي ميماند؟ ما عيد نداريم. اين اعلامية امام به شکل وسيعي پخش شد. امام علاوه بر اعلاميه در نامههايي که براي علماي شهرستانها و ائمه جماعات ميفرستادند، از آنها نيز خواستند که در ايام فروردين اعلام عزا کنند و به مردم بگويند که ما عيد نداريم. امام در آن شبها فقط دو ساعت ميخوابيدند و بقيه شب را سرگرم نامهنگاري بودند!
به دنبال اعلام عزاي عمومي از طرف امام، ما تصميم گرفتيم طلاب را وادار کنيم که لباس سياه بپوشند و رفتيم دنبال تهيه لباس مشکي. من خودم پيراهن مشکي تهيه کردم. پول که نداشتيم تا قباي مشکي درست کنيم، ناچار براي آن روز، يک پيراهن مشکي خريدم. طولي نکشيد که تهيه لباس مشکي در ميان طلاب رواج پيدا کرد. از روز عيد نوروز يا يک روز پيش از آن، هر روحاني و هر طلبهاي را که در قم ميديديد، لباس مشکي بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتيم، اصلاً نميفهميديم که کي ناهار و شام ميخوريم. دائماً در حرکت و فعاليت بوديم تا روز اول فروردين که زوار از سراسر کشور و به خصوص از تهران ميآمدند، بتوانيم حداکثر استفاده را بکنيم. تعداد زيادي تراکت تهيه کرديم، تراکتهاي فراواني مبني بر اينکه ما عيد نداريم، پليکپي کرديم و هنگام تحويل سال ميان مردمي که در صحن مطهر بودند، ريخته شد.
خاطرهاي از آن روزها دارم که خوب است در اينجا بازگو کنم. در همان روزها که امام اعلام کرده بودند که ما عيد نداريم، يکي از منبريهاي تهران که نميخواهم نامش را ببرم، چون اکنون وضع بدي دارد و در آن زمان از مبارزين به شمار ميآمد، به قم آمده بود. روزي به اتفاق آشيخ علياصغر مرواريد و آن منبري، در منزل مرحوم حاجانصاري قمي براي ناهار دعوت داشتيم. طبق قرار به منزل او رفتيم، ليکن او هنوز نيامده بود. ما وارد منزل شديم و نشستيم. طولي نکشيد که ديديم حاج انصاري وارد شد، ولي زير لب غرولندي ميکند که: «پسرة نادان بيشعور...» پرسيديم: «چه شده؟ با که هستيد؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقاي کاظمي موموندي در مدرسة فيضيه منبر رفتم و در پايان گفتم که فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم؛ طلبهاي آمده يقة مرا گرفته که تو چرا گفتي به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم. مگر آقاي خميني نگفتند به مناسبت قضاياي کشور و حوادث قم و تهران ما عيد نداريم.»
ما همگي در تأييد نظر آن طلبه به او اعتراض کرديم که شما چرا اين حرف را زديد؟ حق با آن طلبه است. آقاي خميني به همه کشور اعلام کردهاند که به علت مصيبتهاي وارده بر اسلام، ما عيد نداريم، ليکن شما به گونة ديگري جلوه داده و حقيقت اصل قضيه را مخفي کردهايد. در همين اثنا که ما با او بگو مگو ميکرديم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقاي انصاري گوشي را گرفت و از پاسخهاي او متوجه شديم که به او اعتراض ميکنند که چرا در منبر آنگونه مطرح کرديد؟ گوشي را گذاشت و آمد سر سفره بنشيند که بار ديگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار ديگر به او اعتراض که چرا در منبر آنگونه که امام موضعگيري کردهاند، جريان را منعکس نکرديد؟ شايد در مدتي کوتاه بيش از سي تلفن اعتراضآميز به او شد! تا جايي که من پيشنهاد دادم تلفن را بکشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجي انصاري را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده نديده بودم.
سيل اعتراض او را به کلي کلافه کرده بود. روز اول فروردين با پخش اعلاميهها و تراکتهايي مبني بر عزاي عمومي، گذشت. در روز دوم فروردين، امام در منزل خود و برخي از علما در مسجد و يا مدرسهاي به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمي را برپا کردند، کوماندوهايي که عصر روز دوم فروردين در مدرسه فيضيه شلوغ کردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بريزند، ليکن موفق نشدند. آقاي خلخالي در پشت بلندگو داد و بيداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتيه که از طرف آقاي شريعتمداري مجلس برگزار شده بود، برادران ميرهاي که قدبلند و قوي بودند، ايستادند و گفتند هر کسي نفس بکشد، پدرش را درميآوريم، شکمش را پاره ميکنيم و ... اين برخوردها سبب شد که کوماندوها بفهمند که براي شلوغکاري در آنجا زمينه فراهم نيست. شايد هم قصد شلوغکاري در منزل امام و شبستان مدرسه حجتيه را نداشتند. البته نشانههايي در دست بود که خبر از برنامة از پيش مشخص شده براي اين مراسم و مجالس ميداد.
يورش به مدرسة فيضيه
عصر روز دوم فروردين 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضهاي از سوي آيتالله گلپايگاني در مدرسه فيضيه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پيدا کرديم کوماندوها در اثناي روضه بلند ميشوند و شعار ميدهند، شعار آنها درگيري ايجاد ميکند. البته نميخواستند مردم عادي را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاري ميکنند که مردم عادي مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتي مردم از مدرسه بيرون ميروند، به طلبهها حمله ميکنند. در اين بين طلاب که اول غافلگير شده بودند، يکباره به خود آمدند، يک عدهاي به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب يک حربة عمومي بود. از قديم مرسوم بود که طلبهها در اتاقشان بنا بر احتياط، چوب نگه ميداشتند. بعضي از طلاب هم از درختهاي مدرسه فيضيه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فيضيه صحنة درگيري بين طلاب و کوماندوها بود. طلبهها عبا را به رسم، دور ساعدشان پيچيدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بيرون کنند. آيتالله گلپايگاني را در اين خلال به اتاقي بردند و مخفي کردند تا در فرصتي از مدرسه بيرون ببرند، بعضي از پيرمردها نيز در اتاقهاي مدرسه پنهان شده بودند.
کوماندوها وقتي که بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گريختند، با کمک پاسبانها و ساواکيها از مسافرخانههاي مجاور به پشتبام رفتند و به سوي طلابي که در صحن مدرسه در حال دفاع ايستاده بودند، تيراندازي کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجرهها را شکستند و طلاب را با وضع فجيعي مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسايل و اثاثيه طلاب را آوردند ميان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسايل زندگي چيز قابل توجهي نداشتند و همه زندگيشان از يک قابلمة کهنه، يک گليم پاره، يک جاجيم پوسيده و چند تکه لباس زير و رو تجاوز نميکرد. من در حجره خود در مدرسه حجتيه يک کتري داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلي سياه شده بود و با وجود اين براي ميهمانان خود با همان کتري چاي درست ميکردم. چند روزي که از فاجعه فيضيه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بيگاه به قم ميآمدند و به من سر ميزدند، آمدند و گفتند: «ما دعا ميکرديم به مدرسه حجتيه هم بريزند، چون شنيده بوديم که وسايل طلاب را غارت ميکنند. گفتيم که خدا کند بيايند اين کتري تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شويم!» وقتي کوماندوها به مدرسه فيضيه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبيري زنجاني عازم فيضيه بوديم تا در مجلس روضه آيتالله گلپايگاني شرکت کنيم. اواخر کوچه حرم، بعضي از طلبهها را ديديم که با شتاب ميآمدند. بعضي آنها عمامه سرشان نبود، بعضيها پابرهنه بودند، بعضيها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نرويد، خطرناک است. ما نفهميديم که چرا خطرناک است تا اينکه يکي از آشنايان به ما رسيد و خبر داد که به مدرسه فيضيه حمله شده و طلبهها را ميزنند و ميکشند.
ما تصميم گفتيم به منزل آقاي خميني برويم. وقتي که خواستيم از کوچه حرم که به خيابان ارم باز ميشد عبور کنيم، ديديم که خيابان خلوت است، نه ماشين عبور ميکند و نه مردم رفت و آمد ميکنند، يک عدهاي وحشتزده سر کوچه ارک ايستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رسانديم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوي مانند علياصغر کني را ديديم که جلوي در منزل امام ايستاده بودند. در بيروني باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بيروني با چند نفري به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنيم. چگونه در اطراف منزل سنگربندي کنيم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسيد اولين کاري که ميتوانيم بکنيم اين است که در خانه را ببنديم. گفتند: «آقا گفتهاند حق نداريد در را ببنديد.» عصري که در را بسته بودند، ايشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببنديد، از خانه بيرون ميروم.» آنها هم براي اينکه ايشان از خانه بيرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداري چوب فراهم کنيد که اگر حمله کردند بتوانيم با چوب مقابله کنيم».
سخنان زندگيبخش
در اين بين نماز امام تمام شد و ايشان به طرف اتاق رفتند، آن هم يادم هست که کدام اتاق بود، اتاقي بود که به اتاقهاي بيروني متصل بود. از حياط بيروني، از پلهها که بالا ميرفتيم، دست چپ قرار داشت. يک آينهاي هم به ديوار بود. اين آينه مخصوص امام بود که هر وقت بلند ميشدند، در آينه خود را مرتب ميکردند و من به اين نظم و ترتيب و کار امام از همان زمان پي بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبهها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ايستادم. بقيه نشسته بودند. در همين حين امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان اين بود که: «اينها رفتني هستند و شما ماندني هستيد. نترسيد! ما در زمان پدر او، بدتر از اينها را ديدهايم. روزهايي بر ما گذشت که در شهر نميتوانستيم بيائيم. مجبور بوديم صبح زود از شهر خارج شويم و مطالعه و مباحثه ما در بيرون شهر بود، و شب به مدرسه ميآمديم، چون ما را ميگرفتند، اذيت ميکردند، عمامهها را برميداشتند.» آنچه را که امام ميگفتند دقيقاً همان بود که ما آن روزها احساس ميکرديم. پس از حمله به مدرسه فيضيه تا چند روز در قم اين وضع بود که طلاب نميتوانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثناي صحبتهاي امام يک پسر 14-15 سالهاي را آوردند که از پشت بام مدرسه فيضيه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، يکي با صداي بلند و با حال گريه گفت: آقا! اين را از پشت بام انداختهاند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و براي او دکتر بياورند.
ديگر نفهميدم چه شد. وقتي که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نيرومند و مقاوم هستم که اگر يک فوج لشکر به اين خانه حمله کند آمادهام يک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدي بر من تأثير گذاشت که احساس کردم از هيچچيز نميترسم و آماده هستم يک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اينجا ميمانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان ديگري نيز آماده شدند شب در آنجا بمانند، ليکن از طرف امام خبر آوردند که همه بايد برويد. امام گفتند: «راضي نيستم کسي اينجا بماند.» ما آمديم بيرون و آن شب کسي آنجا نماند.
* * *
وصيتنامهاي براي تاريخ
از آنجا که ما در شرايط بحراني و غيرعادي به سر ميبرديم و هر لحظه ممکن بود خطري براي ما پيش بيايد، فرداي آن روز نشستم و وصيتنامه خود را نوشتم. تا چند هفته پيش، از اين وصيتنامه خبري نداشتم، ليکن آقاسيدجعفر آن را برايم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلاي کاغذهاي قديمي پيدا کرده است. اين اصل وصيتنامه است که در بالاي آن نوشتهام:
«وصيتنامه سيدعلي خامنهاي مرقومه ليله يکشنبه 27 شوال 1382» يعني فردا شب حادثه مدرسه فيضيه نوشتهام. متن وصيتنامه اين است:
بسمالله الرحمن الرحيم
«عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنهاي غفرالله لهما يشهد ان لااله الاالله وحده لا شريک له و ان محمداً صليالله عليه و آله عبده و رسوله و خاتمالانبياء و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليهالسلام وصيه سيدالاوصياء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومين صلواتالله عليهم الحسن والحسين و علي و محمد و جعفرو موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امناءالله علي خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبي صلي الله عليه و آله حق. اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندک اسئلک ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلک و کرمک.
مهمترين وصيت من آن است که دوستان و عزيزان و سروران من، کساني که بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند که مرا از زير بار حقوقالناس رها و آزاد نمايند. ممکن است خود من نتوانم از همه کساني که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و يا بدگوئيشان را از کسي شنيدهام، حليّت بطلبم. اين کار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند.
دارايي مالي من در کم هيچ است، ولي کفاف قرضهاي مرا ميدهد. تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت ميکنم که از فروش کتب مختصر و ناچيز من ادا شود. هر کسي هم که مدعي طلبي از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمايند،... پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج اين دين الهي راحت کنند (البته يقيناً آن قدر مقروض نبودم، ولي احتياط کردم). مبلغي به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود که چرا فلاني اقدام نکرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب کنند).
و گمان ميکنم بهترين راه اين کار آن است که عين وصيتنامه مرا در مجلسي عمومي که آشنايان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بکيت علي شيء فابک عليالحسين، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد انشاءالله تعالي.
گويا ديگر کاري ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي و اغفرلي و ارحمني بمحمد و آله الاطهار.
العبد علي الحسيني الخامنهاي»
(حالا صورت قرضهايم را که در صفحه جداگانهاي نوشتهام برايتان ميخوانم):
«حدود 100 تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خياط گنگ (مشهد) 2 يا 3 تومان، عرب خياط (قم)
مطابق دفتر دين، آقا شيخ حسن بقال کوچه حجتيه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتيم و نميدانستيم چقدر به او بدهکاريم) گويا چند توماني
آقاي شيخ حسن صانعي (قم) 32 تومان تقريباً
حاج شيخ اکبر هاشمي رفسنجاني (قم) (بيشترين پولي را که من آن زمان مقروض بودم، به آقاي هاشمي بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض ميکرديم.)
مطابق دفتر دين، آقاي مرواريد کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دين، آقاي مصطفوي کتاب فروش (قم)
10 تومان آقاي علي حجتي کرماني
شايد 5 تومان، محمد آقا نانوا نزديک منزل (مشهد)
با حادثه فيضيه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و اين فکر تقويت شد که اگر مبارزه ادامه يابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزهاي که مرحوم آيتالله حائري، حاج شيخعبدالکريم (رضوانالله تعالي عليه) در زمان پهلوي براي حفظ آن، آن همه زحمت کشيدند و حتي براي نگهداري و حفظ آن با پهلوي مبارزه نکردند، ممکن است با يک برخورد ابتدايي از دست برود و اين خيانت به آرمان حاج شيخ است! اين فکر به تدريج از گوشه و کنار، سربلند کرد و کساني که از نظر روحي مستعد مبارزه نبودند ميخواستند با نهضت به گونهاي معارضه و مقابله کنند، اين فکر را مطرح کردند و کوشيدند آن را رواج بدهند، ليکن چند جريان در شکستن جوّ وحشت و کنار زدن افکار جامعه تأثير بسزايي داشت. يکي اعلاميه امام بود. امام نامهاي به علماي تهران نوشتند. اين نامه که خطاب به آقاي حاجعلياصغر خوئي و به وسيله ايشان به علماي تهران بود، بسيار تند و کوبنده بود، به طوري که خواندن آن يک عدهاي را ميلرزاند، البته يک عدهاي را هم شجاع ميکرد. يک عده از طلبهها، جوانها و به قول امروز حزباللهيها از اين نامه تشجيع شدند.
امام در اين نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فيضيه و فجايعي که در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاهدوستي يعني غارتگري، شاهدوستي يعني آدم کشي، شاهدوستي يعني هدم آثار رسالت و ...
اين نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسيعي از کشور پخش گرديد و عجيب گل کرد و درخشيد و جوّ رعب و وحشت را شکست. ديگر از عوامل جوشکن، فتواي امام بود مبني بر اين که «تقيه حرام و اظهار حقايق واجب ولو بلغ ما بلغ» که عجيب حرکتي بود و غوغائي راه انداخت. اين جمله در شکستن جوّ وحشت و دور کردن افکار سازشطلبانه، بسيار مؤثر بود و تا سالهايي جلوي يک سلسله بهانهجوييها و رياکاريها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فيضيه سکويي براي پرش به سوي مراحل جديد مبارزه ساخت و عکس آن نتايجي را که دستگاه از حادثه مدرسه فيضيه انتظارداشت به باور آورد.
يک کار مهم ديگر امام رفتن به مدرسه فيضيه بود. به دنبال حادثه مدرسه فيضيه براي مدتي درسها تعطيل شد. اولين روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخناني اعلام کردند که بعد از بحث به مدرسه فيضيه ميروم و براي شهداي فيضيه فاتحه ميخوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ايشان به طرف مدرسه فيضيه رفتند. کسي فکر نميکرد که امام چنين حرکتي انجام دهد و مدرسه فيضيه را بعد از آن حادثه احيا کند. مدرسه فيضيه بعد از حادثه دوم فروردين ديگر مسکوني نبود. مدرسه را ويران کرده بودند، درها را کنده و پنجرهها را شکسته بودند، ديوارها را خراب کرده بودند، همه جا ريخته و پاشيده و کثيف بود. طلابي که در اين مدرسه سکني داشتند ديگر جرئت نميکردند که در آنجا بمانند و زندگي کنند.
آن روز در خدمت امام حرمت کرديم و وارد مدرسه شديم، به سمت چپ پيچيديم و دم غرفه اول يا دوم – درست يادم نيست – امام نشستند. طلبهها هم اطراف ايشان حلقه زدند، هالهاي از غم صورت امام را گرفته بود، شديداً غمگين بودند. ذکر مصيبتي شد، يک سيدي آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بيرون آمدند. اين حرکت نيز در شکستن رعب طلاب قم خيلي تأثير داشت، پاي طلبهها به مدرسه باز شد و بار ديگر مدرسه به صورت پايگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد.
يک کار ديگري که انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاري مجالس فاتحه براي شهداي مدرسه فيضيه بود. از شهداي مشخص و نامدار آن مدرسه سيديونس رودباري بود. يادم هست که در محلههاي دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه ميافتادند و در اين مجالس شرکت ميکردند.
کار مهم ديگري که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فيضيه براي گسترش مبارزه به سراسر ايران بود، امام از وقتي که فاجعه مدرسه فيضيه اتفاق افتاد، به فکرش رسيد که اين حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فيضيه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام – چنانکه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد – به محرم يک اعتقاد غريبي داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پيروزي خون بر شمشير ميدانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، يعني بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فيضيه تصميم گرفتند که از اين حادثه در ماه محرم استفاده کنند و آن برنامهاي که در ماه محرم آن سال طرح کرد و اجرا شد يک برنامه دفعي و آني نبود، برنامهاي بود که اقلاً دو ماه روي آن فکر شده و کار شده بود.
نزديک محرم که شد امام براي شهرستانها برنامهاي طرح کرد. آن برنامه عبارت بود از اينکه طلاب و فضلاي قم را به اطراف و اکناف کشور بفرستد و از آنها و منبريهاي شهرستانها بخواهد که دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو کردن فاجعه فيضيه و آن مصائبي که در قم گذاشته است و از روز نهم نيز دستههاي سينهزني اين کار را بکنند و در نوحهخوانيها آنچه را که در مدرسه فيضيه اتفاق افتاده است، مطرح کنند تا همه مردم ايران بفهمند که در حادثه فيضيه چه گذشته است. خود من از کساني بودم که براي محرم از سوي امام اعزام شدم و تأثيرش را نيز ديدم. امام از من خواستند که به مشهد بروم و يک پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود که آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع کشور مسلط ميشود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا کرده است، امور اقتصادي کشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. پيامي که براي آقاي ميلاني و آقاي قمي دادند اين بود که به منبريها بگويند که از روز هفتم محرم در منابر، روضه فيضيه را بخوانند و از روز نهم هم دستههاي سينهزني و هيأتها اين برنامه را اجرا کنند.
پيام اول امام را به عدهاي از علماي مشهد رساندم، هر کسي يک عکسالعملي از خود نشان داد. تنها کسي که اين پيام را درست گرفت و درست درک کرد مرحوم آيتالله شيخ مجتبي قزويني بود. او خود مردي مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت ميکرد.
پيام دوم امام را نيز به آقايان ميلاني و قمي رساندم. البته نظر آقاي ميلاني اين بود که روضه براي فيضيه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسبتر است، براي اينکه نهم روز سينه زني و زنجيرزني است و مردم کمتر پاي منابر حضور پيدا ميکنند و به هيأتهاي سينهزني و زنجيرزني توجه دارند و منبريها بايد از روزهاي قبل، مردم را آماده کنند. آقاي قمي برنامه امام را پذيرفتند و اعلام آمادگي کردند و بدين ترتيب امام توانستند از محرم آن سال براي بيداري ملت ايران و شورانيدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترين بهرهبرداريها را به عمل آورند و فاجعه فيضيه را مستمسک قرار دهند براي هيجان عظيم و روزافزون مردم و اين شور و هيجان مردمي در 15 خرداد به اوج خود رسيد.(2)
در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالي حوزه به تدريس سطوح عالي و تفسير اشتغال داشتم. مهمترين اشتغال من در اين سالها (43 تا 46)، فعاليتهاي پايهاي، فکري و سياسي در سطح حوزه و دانشگاه و به تدريج بعدها، در سطح کلي جامعه بود که در حقيقت سرچشمة اصلي بيشتر حرکتهاي تند انقلابي در همان سالها و سالهاي بعد محسوب ميشد. جلسات درسي بزرگ و پرجمعيت من در تفسير و حديث و انديشه اسلامي در ديگر شهرها و در تهران نيز نظايري نداشت و همين فعاليتها به اضافة فعاليتهاي نوشتني بود که به بازداشتهاي متوالي من در سالهاي 46 و 49 منتهي شد.
از سال 48 که زمينه حرکت مسلحانه در ايران محسوس بود، حساسيت و شدت عمل دستگاههاي رژيم پيشين نيز نسبت به من که به قرائن دريافته بودند چنين جرياني نميتواند با افرادي از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهاي خشونتآميز ساواک در زندان، آشکارا نشان ميداد که دستگاه از پيوستن جريانهاي مبارزه مسلحانه به کانونهاي تفکر اسلامي، به شدت بيمناک است و نميتواند بپذيرد که فعاليتهاي فکري و تبليغاتي من در مشهد و تهران از آن جريانها، بيگانه و برکنار است، پس از آزادي، دايرة درسهاي عمومي تفسير و کلاسهاي مخفي ايدئولوژي و... گسترش بيشتري پيدا کرد.
در سالهاي ميانه 50 و 53 فعاليتهاي حاد اسلامي و مبارزات پنهاني و نيز مبارزات پايهاي انقلابي در مشهد بر محور تلاشهايي دور ميزد که در سه مسجد کرامت، امام حسن(ع) و ميرزاجعفر انجام ميشد. مهمترين کلاسهاي عمومي و درسهاي تفسير من در اين سه مسجد تشکيل ميشد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفکر انقلابي اسلام آشنا ميکرد و آنها را نسبت به فداکاري و مبارزه بيقرار ميساخت و دقيقاً به همين دليل نيز بود که اين دو کانون مقاومت و روشنگري با يورشهاي وحشيانه ساواک تعطيل شد و بسياري به جرم شرکت در آن يا کارگرداني جلسات آن به بازداشت يا بازجويي دچار شدند. با تعطيل اين مراکز، جو نارضايتي عمومي روشنفکران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امکان ميداد که جلسات کوچک و خصوصي را هر چه بيشتر گسترش دهم و در محيطهاي امنتر، آزادانهتر و بيپردهتر، شور انقلابي را در جوانها برانگيزم و به موازات آن دامنه فعاليتهاي خود را تا شهرهاي ديگر خراسان و ساير نقاط کشور بگسترانم. در همه اين چند سال طلاب و فضلاي جواني که از من آموخته بودند به شهرستانها گسيل ميشدند و اين، آتش مقدس به حوزهاي وسيعتر منتقل ميشد. با استفاده از فرصتي استثنائي يکي از جلسات بزرگ گذشته را زير نام درس نهجالبلاغه به طور هفتگي دوباره شروع کردم. اين جلسه که در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشکيل ميشد، مجدداً محور بيشترين تلاش اسلامي مبارزان مشهد شد و گفتار علي(ع) که با شرح و توضيح، تدريس و در جزوههاي پليکپي شده (به نام پرتوي از نهجالبلاغه) دست به دست ميگشت، همچون صاعقهاي فضاي گرفته شهر شهادت را روشن ميساخت.
سال 53 براي من يادآور حرکت کوبنده علوي است. ساواک مشهد که نميتوانست آن مرکز عظيم تبليغاتي را کانون تبليغات انقلابي ببيند و تحمل کند، در فکر چاره بود، بارها مرا احضار و تهديد کردند. همواره جاسوسهاي خود را در اطراف خانه و مسير من گماشتند. افراد بسياري از نزديکان و دستاندرکاران فعاليتهاي سياسي و تبليغاتي مرا بازداشت کردند. احساس کرده بودند که اين تلاش عظيم تبليغاتي نميتواند از فعاليتهاي سياسي پنهان، جدا باشد. کوشيدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دي ماه 53 ناگزير شدند با يورش به خانهام مرا بازداشت و بسياري از يادداشتها و نوشتههاي مرا ضبط کنند. اين ششمين و سختترين بازداشت من بود. به تهران و به زندان کميته مشترک در شهرباني فرستاده شدم و مدتها با سختـرين شرايط و همواره با بازجوييهاي دشوار، در وضعي که فقط براي آنان که شرايط را ديدهاند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در اين بازداشت نيز مانند سال 50 چون ساواک ارتباط من با تلاشهاي پنهاني و نقش من در گردآوري نيروهاي ضدرژيم و بسيج آنها را جدي گرفت، شدت عمل و خشونتي جدي به خرج داد.(3)
تحصن در بيمارستان
مسجد کرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامي بود که من از تبعيد جيرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر يا آبان بود. وقتي بود که تظاهرات مشهد و جاهاي ديگر آغاز شده و به تدريج اوج هم گرفته بود. ما آمديم و يک ستادي در مسجد کرامت تشکيل شد براي هدايت کارهاي مشهد و مبارزاتي که مرحوم شهيد هاشمينژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يک عده از برادران طلبه جوان آن را رهبري ميکردند. آنجا جمع ميشديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجيب اين است که نظاميها و پليس از چهار راه نادري که مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نميکردند اين طرف بيايند. ما روز را با امنيت ميگذرانديم و هيچ واهمهاي که بريزند اين مسجد را تصرف کنند يا ما را بگيرند، نداشتيم، اما شب که ميشد، از تاريکي شب استفاده ميکرديم و آهسته بيرون ميآمديم و در منزلي غير از منازل خودمان شب را ميگذرانديم.
شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود، تا اينکه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد که مسائل بسيار سختي بود، در آغاز، حمله به بيمارستان بود که ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم. وقتي که خبر بيمارستان به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند. ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا دارند از آن طرف خط با کمال دستپاچگي و سراسيمگي ميگويند حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسيد... حتي بچههاي شيرخوار را زده بودند. من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. آمديم اين اتاق. عدهاي از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل يکي از معاريف علماي مشهد بود. من رو کردم به اين آقايان و گفتم که وضع بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه به احتمال زياد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... ميشود و من قطعاً خواهم رفت و آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم، اما من ميدانستم که آقاي طبسي ميآيند. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت، اگر آقايان هم بيايند، خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال ميرويم.
لحن توأم با عزم و تصميمي که ما داشتيم موجب شد که چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد هم گفتند که ما ميآئيم، از جمله آقاي حاج ميرزاجوادآقا تهراني و آقاي مرواريد و بعض ديگر. حرکت کرديم به طرف بيمارستان. وقتي که ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي در کوچه و خيابان و بازار جمع شده بودند. ديدند که ما داريم ميرويم. مردم راه افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را که شايد حدود سه ربع تا يک ساعت راه بود، پياده طي کرديم. هرچه ميرفتيم، جمعيت بيشتري با ما ميآمد و هيچ تظاهر، يعني شعار و کارهاي هيجانانگيز هم نبود. فقط حرکت ميکرديم به طرف يک مقصدي تا اينکه رسيديم نزديک بيمارستان.
در مقابل بيمارستان امام رضاي مشهد، يک فلکه هست که حالا اسمش فلکه امام رضاست و يک خياباني است که منتهي ميشود به آن فلکه. سه تا خيابان به آن فلکه منتهي ميشود. ما از خياباني که آن وقت اسمش جهانباني بود، داشتيم ميآمديم به طرف آن خيابان که از دور ديديم سربازها راه را سد کردند. طبيعتاً ممکن نبود بتوانيم از سد آنها عبور کنيم. من ديدم که جمعيت يک مقداري احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي که بودند گفتم که ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچگونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين کار را کرديم. سرها را انداختيم پايين و بدون اينکه به روي خودمان بياوريم که اصلاً سرباز مسلحي در مقابل ما وجود دارد، رفتيم نزديک! به مجرد اينکه به يک متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينکه آنها بياختيار پس رفتند و يک راهي به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فکر آنها اين بود که ما برويم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين کار را بکنند. به مجرد اينکه ما از اين خط عبور کرديم، جمعيت ريختند و اينها نتوانستند کنترل بکنند. شايد مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند. بعد گفتيم در را باز کنند. بچههاي دانشجو و پرستار و طبيب که توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز کردند و وارد شديم و رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان. آنجا يک جايگاهي بود و گمانم مجسمهاي هم بود که بعدها آن را فرود آوردند و شکستند، لکن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا که رسيديم جاي رگبار گلولهها را ديديم. بعد که پوکههايشان را پيدا کرديم، ديديم کاليبر 50 بوده! چقدر اينها در مقابل مردم گستاخي به خرج ميدادند. براي متفرق کردن مردم يا کشتن يک عدهاي، کاليبرهاي کوچک مثلاً ژ-3 هم کافي بود، اما کاليبر 50 سلاح بسيار خطرناکي است و براي کارهاي ديگر به درد ميخورد، ولي اينها در برابر مردم به کار بردند. بعدها که در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوکهها را که از روي زمين جمع کرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان ميدادم و ميگفتم: «اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد که با ما چگونه رفتار ميکنند.»
به هر حال رفتيم آنجا و يک ساعتي بوديم. معلوم نبود که ميخواهيم چه کار کنيم. با چند نفر از معممين و نيز افراد بيمارستان رفتيم توي يک اتاقي تا ببينيم حالا چه بايد کرد؟ چون هيچ معلوم نبود چه خواهد شد، همين قدر معلوم بود که تهاجم ادامه خواهد داشت. من پيشنهاد کردم که در آنجا متحصن بشويم و همان جا بمانيم تا خواستههاي ما برآورده شوند و قرار شد خواستههايمان را مشخص کنيم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اينکه اين حرکت هيچگونه تزلزلي پيدا نکند، بلافاصله يک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضاکنندگان زير اعلام ميکنيم که در اينجا خواهيم بود تا اين کارها انجام بگيرد. حالا يادم نيست همه اين کارها چه بود؟ يکي دو تايش يادم هست. يکي اينکه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود، يکي اينکه عامل گلولهباران بيمارستان امام رضا محاکمه يا دستگير بشود. يک چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلام تحصن کرديم. اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمي بخشيد، يعني بعد معلوم شد که آوازه آن جاهاي ديگر هم پيچيده و اين يکي از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هيجانهاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4)
در شوراي انقلاب
در مشهد با برادراني که در آنجا بودند، سرگرم کارهاي اين شهر بوديم و در جريانات عمومي و عظيم مردم فعاليت ميکرديم که مرحوم شهيد مطهري چند بار تلفني به طور مستقيم يا با واسطه به من اطلاع دادند که بايد به تهران بروم. من تصور ميکردم براي کارهاي علمي، سياسي و ايدئولوژيکي که مشترکاً انجام ميداديم بايد به تهران بروم و فکر نميکردم براي شوراي انقلاب باشد. گفتم ميآيم، منتهي چون در مشهد گرفتاريهاي زيادي داشتم و خيلي بار روي دوش من بود، مرتباً تأخير ميافتاد تا اينکه پيغام دادند که امام دستور دادهاند که من به تهران بروم.
جلسات اول شوراي انقلاب در منزل شهيد مطهري برگزار شد، البته شوراي انقلاب به مقتضاي مصلحت روز، افراد ديگري را هم پذيرفت که خطوط سياسي ديگري داشتند و به تدريج چهره آنها روشن شد، اما گروهي که پايه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معيارها بودند، بيشتر همين برادران روحاني عضو شورا بودند. اينها با همه سختيهايي که کار با افراد ليبرال و مهرههايي مانند بنيصدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامي تحمل کردند و با سعي و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اينکه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم ميکردند.(5)
من چاي ميدهم!
هنگامي که قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديکي که با هم کار ميکرديم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايي پيدا کردند و بعضي از آنها هم به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و ... با هم مينشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت ميکرديم. گفتيم که امام دو سه روز ديگر وارد تهران ميشوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بيائيم سازماندهي کنيم که وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و کارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود. ساعتي را در عصر يک روز معين کرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليتها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد که چاي بدهم! همه تعجب کردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست کردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا کرد. مشخص شد که ميشود آدم بگويد که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نيست. ما ميخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره کنيم، هر جايش هم که قرار گرفتيم، اگر توانستيم کار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي که در آنجا زدم، ميدانستم که کسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد کرد و نميگذارند که من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعاً اگر کار به اينجا ميرسيد که بگويند درست کردن چاي به عهده شماست، ميرفتم عبايم را کنار ميگذاشتم و آستينهايم را بالا ميزدم و چاي درست ميکردم! اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود که چيزي گفته باشد، واقعاً براي اين کار آماده بودم.
من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم ميگفتم که آن کسي نيستم که اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر کنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق ميشوم و هر جا خالي بود، همان جا مينشينم. اگر مجموعه احساس کرد که اينجا براي من کم است و روي صندلي ديگري نشاند، مينشينم و اگر همان کار را نيز مناسب دانست، آن را انجام ميدهم.
گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چيزهاي ديگري شود، اما واقعاً اعتقادم اين است که براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نکنيم که صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوئيم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشهاش ذرهاي سائيده بود، بگوئيم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر کنيم و بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نکردم اين طوري باشم. در مجموعه انقلاب، تکليف ما اين است.(6)
* * *
روز بازگشت امام
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و ميخنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه که براي امام ممکن است پيش بيايد، بياختيار اشک ميريختم، چون يک تهديدهايي هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينکه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به کلي برطرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيليهاي ديگر که نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي پس از سالهاي متمادي امام را زيارت کرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس ميکرديم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با يک تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا کرده است.
بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همانطور که ميدانيد امام، عصر آن روز از بهشتزهرا به نقطه نامعلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا کمي استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاريس حرکت کرده بودند، دائماً در حال فشار کار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يک لحظه هم استراحت نکرده بودند.(7)
امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسه رفاه و کارهايمان را انجام ميداديم. قبل از اينکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي که بعد از ورودشان بايد انجام ميگرفت يک مقداري مذاکره کرديم و برنامهريزيهايي شد. آن روزها ما نشريهاي را درميآورديم که بعضي از اخبار در آن نشريه چاپ ميشد و از همان مدرسه رفاه بيرون ميآمد و چند شمارهاي چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشريهاي را راه انداختيم و يکي دو شمارهاي چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم ميکردم که توي همان نشريهاي که گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد. ساعت حدود ده شب بود. يک وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمهاي را احساس کردم. معلوم شد يک حادثهاي واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچکس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با کمال خوشرويي با اينها صحبت ميکردند. اينها هم دست امام را ميبوسيدند. شايد ده پانزده نفري بودند. امام طول حياط را طي کردند و رسيدند به پلههايي که به طبقه اول منتهي ميشد. آن پلهها پهلوي همان اتاقي بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزديک ببينم. امام وارد هال شدند. در هال عدهاي بودند. اينها هم رفتند طرف امام و دور ايشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعي کردم نزديک بشوم و دست امام را ببوسم، ميسر نشد و امام از دو متري من عبور کردند. امام از پلهها بالا رفتند. پاي پلهها سي چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پلهها که رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نميخواستند علاقهمندان و دوستداران خود را رها کنند. يکي از برادران يک خيرمقدم حساب نشده پرهيجاني را ايراد کرد، چون هيچکس انتظار نداشت. امام چند کلمهاي صحبت کردند و بعد به اتاقي که برايشان معين شده بود، راهنمايي شدند.(8)
* * *
سجده شکر
آن ساعتي که راديو براي اول بار گفت: «اين صداي انقلاب اسلامي است.»، من داشتم با ماشين از کارخانهاي که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام ميآمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ کاري انجام نشده بود و اينها به فکر باجخواهي و باجگيري بودند و در کارخانه تحريکات ايجاد ميکردند و ما رفتيم آنجا که يک مقداري سر و سامان بدهيم. در مراجعت بود که راديو اعلام کرد که اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روي زمين افتادم و سجده کردم، يعني اين قدر براي ما غيرقابل تصور و غيرقابل باور بود. هر لحظهاي از آن لحظات يک مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعاليتها دخالت داشتيم. يک حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتي بعد از 22 بهمن بارها به اين فکر ميافتادم که آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش ميکردم از خواب بيدار نشوم که اين روياي طلائي تمام نشود. اين قدر براي ما شگفتآور بود.(9)
پينوشتها:
1- گفت و شنود در ديدار با جوانان – 7/2/1377.
2- فصلنامه فرهنگي سياسي تاريخي 15 خرداد – بهار 1373.
3- نسل کوثر، از انتشارات دفتر تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي.
4- مصاحبه با شبکه 2 صدا و سيماي جمهوري اسلامي – 11/11/1363.
5- روزنامه جمهوري اسلامي – 21/5/64.
6- جديت ولايت، جلد اول، صفحه 40.
7- مصاحبه مطبوعاتي درباره دهه فجر 24/10/63.
8- همان.
9- همان.
خاطرات زير، بخشي از خاطرات حضرت آيتالله العظمي خامنهاي از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامي است که ماهنامه يادآور چندي پيش آن را منتشر کرده بود:
من خودم جواني پرهيجاني داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعاليتهاي ادبي و هنري و امثال اينها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاي اساسي کشور قرار گرفتيم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. ميدانيد که اينها به انسان هيجان ميدهد. بعد که انسان بيرون ميآمد و خيل عظيم مردمي را که به اين روشها علاقهمند بودند و رهبري مثل امام رضوانالله عليه را که به هدايت مردم ميپرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحيح ميکرد، مشاهده مينمود، هيجانش بيشتر ميشد. اين بود که زندگي براي امثال من که در اين مقولهها زندگي و فکر ميکردند، خيلي پرهيجان بود، اما همه اين طور نبودند...
آن وقتها بزرگترهاي ما -کساني که در سنين حالاي ما بودند – چيزهايي ميگفتند که ما تعجب ميکرديم چه طور اينها اين طور فکر ميکنند؟ حالا ميبينم نخير، آن بيچارهها خيلي هم بيراه نميگفتند. البته الآن من خودم را به کلي از جواني منقطع نکردهام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني را احساس ميکنم و نميگذارم که به آن حالت بيفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشتهام و بعد از اين هم نميگذارم، اما آنها که خودشان را در دست پيري رها کرده بودند، قهراً التذاذي را که جوان از همة شئون زندگي دارد، احساس نميکردند. آن وقت اين حالت بود. نميگويم که فضاي غم حاکم بود، اما فضاي غفلت و بيخبري و بيهويتي حاکم بود.
آن وقت من و امثال من که در زمينة مسائل مبارزه، به طور جدي و عميق فکر ميکرديم، همتمان را بر اين گذاشتيم که تا آنجايي که ميتوانيم جوانان را از دايرة نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بکشيم. مثلاً من خودم مسجد ميرفتم، درس تفسير ميگفتم، سخنراني بعد از نماز ميکردم، گاهي به شهرستانها ميرفتم و سخنراني ميکردم. نقطة اصلي توجه من اين بود که جوانان را از کمند فرهنگي رژيم بيرون بکشم. خود من آن وقتها اين را به «تور نامرئي» تعبير ميکردم. ميگفتم يک تور نامرئي وجود دارد که همه را به سمتي ميکشد! من ميخواهم اين تور نامرئي را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که ميتوانم جوانان را از کمند و دام اين تور بيرون بکشم. هر کس از آن کمند فکري خارج ميشد – که خصوصيتش هم اين بود که اولاً به تدين و ثانياً به تفکرات امام گرايش پيدا ميکرد – يک نوع مصونيتي مييافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم بعدها پايههاي اصلي انقلاب شدند. الآن هم که من در همين زمان به جامعة خودمان نگاه ميکنم، خيلي از افراد آن نسل را – چه کساني که با من مرتبط بودند، چه کساني که مرتبط نبودند – را ميتوانم شناسائي کنم.(1)
آغاز
من به فضل الهي از اولين قدم مبارزه و نهضت امام وارد جريان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدايي بود، بدين صورت که اعلاميهها را تکثير کنيم و به ديگران برسانيم، با اين و آن که درک درستي از نهضت و جريان نداشتند بحث کنيم. اعلاميهها را از قم به تهران و از تهران به قم ميبرديم و به افراد مختلف ميرسانديم. در اوايل نهضت جلسه نداشتيم. به تدريج جلساتي تشکيل شد که از طرف مدرسين بود و من در يکي از اين جلسات که در منزل آقاي مشکيني برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضي از دوستان ديگر بحث و همفکري ميکرديم. هنوز مشکلاتي بر سر راه نبود و هيچکس احساس وحشت نميکرد. وقتي امام در سر منبر گفت ما مردم را [براي تعيين تکليف] به صحراي سوزان قم دعوت خواهيم کرد، ما احساس هيجان ميکرديم و فکر نميکرديم که مشکلاتي بر سر راه وجود داشته باشد.
به ياد دارم روزي عدهاي از کسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقايان علما را نميدهد، ما دست از کار کشيدهايم. شما هم درسها را تعطيل کنيد و تکليف مردم را روشن سازيد.» مردم به راستي نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لايحة انجمنهاي ولايتي را الغاء کرد، در روزنامهها هم الغاي آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوانهاي قم در خيابانها به ما که ميرسيدند، تبريک ميگفتند. ديگر مسئلهاي نداشتيم، ليکن ناگاه شاه مواد ششگانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهايي که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزديک ماه رمضان بود. آقاي ميلاني نامهاي براي آقاي خميني داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوي سيدمحمد و شيخعليآقا به قم برديم. وقتي که رسيديم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنراني کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملاً خلوت، گرفته و تاريک بود. افراد پراکندهاي را ميديديم که سر صندوقها ميرفتند و رأي ميدادند، حالا از مردم بودند يا از خودشان؟ نميدانم. ما بلافاصله به گاراژ شمسالعماره رفتيم و به طرف قم حرکت کرديم. پس از ورود به قم نيز يک راست به خدمت امام رفتيم. در قم نشانههاي ارعاب از طرف دستگاه کاملاً مشهود بود. اولين باري بود که فشار دستگاه را از نزديک مشاهده ميکرديم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامية کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوقها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نيز اصلاً هيچکس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد ششگانه، تظاهرات به راه انداختند.
اعلام عزاي عمومي
با نزديک شدن فروردين 42 حادثة تازهاي رخ داد. حادثه اين بود که امام يک باره اعلام کردند که ما عيد نداريم و در شرايطي که علما را ميزنند، مردم را مورد تهاجم قرار ميدهند، احکام اسلام را زيرو رو ميکنند، چه عيدي ميماند؟ ما عيد نداريم. اين اعلامية امام به شکل وسيعي پخش شد. امام علاوه بر اعلاميه در نامههايي که براي علماي شهرستانها و ائمه جماعات ميفرستادند، از آنها نيز خواستند که در ايام فروردين اعلام عزا کنند و به مردم بگويند که ما عيد نداريم. امام در آن شبها فقط دو ساعت ميخوابيدند و بقيه شب را سرگرم نامهنگاري بودند!
به دنبال اعلام عزاي عمومي از طرف امام، ما تصميم گرفتيم طلاب را وادار کنيم که لباس سياه بپوشند و رفتيم دنبال تهيه لباس مشکي. من خودم پيراهن مشکي تهيه کردم. پول که نداشتيم تا قباي مشکي درست کنيم، ناچار براي آن روز، يک پيراهن مشکي خريدم. طولي نکشيد که تهيه لباس مشکي در ميان طلاب رواج پيدا کرد. از روز عيد نوروز يا يک روز پيش از آن، هر روحاني و هر طلبهاي را که در قم ميديديد، لباس مشکي بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتيم، اصلاً نميفهميديم که کي ناهار و شام ميخوريم. دائماً در حرکت و فعاليت بوديم تا روز اول فروردين که زوار از سراسر کشور و به خصوص از تهران ميآمدند، بتوانيم حداکثر استفاده را بکنيم. تعداد زيادي تراکت تهيه کرديم، تراکتهاي فراواني مبني بر اينکه ما عيد نداريم، پليکپي کرديم و هنگام تحويل سال ميان مردمي که در صحن مطهر بودند، ريخته شد.
خاطرهاي از آن روزها دارم که خوب است در اينجا بازگو کنم. در همان روزها که امام اعلام کرده بودند که ما عيد نداريم، يکي از منبريهاي تهران که نميخواهم نامش را ببرم، چون اکنون وضع بدي دارد و در آن زمان از مبارزين به شمار ميآمد، به قم آمده بود. روزي به اتفاق آشيخ علياصغر مرواريد و آن منبري، در منزل مرحوم حاجانصاري قمي براي ناهار دعوت داشتيم. طبق قرار به منزل او رفتيم، ليکن او هنوز نيامده بود. ما وارد منزل شديم و نشستيم. طولي نکشيد که ديديم حاج انصاري وارد شد، ولي زير لب غرولندي ميکند که: «پسرة نادان بيشعور...» پرسيديم: «چه شده؟ با که هستيد؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقاي کاظمي موموندي در مدرسة فيضيه منبر رفتم و در پايان گفتم که فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم؛ طلبهاي آمده يقة مرا گرفته که تو چرا گفتي به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم. مگر آقاي خميني نگفتند به مناسبت قضاياي کشور و حوادث قم و تهران ما عيد نداريم.»
ما همگي در تأييد نظر آن طلبه به او اعتراض کرديم که شما چرا اين حرف را زديد؟ حق با آن طلبه است. آقاي خميني به همه کشور اعلام کردهاند که به علت مصيبتهاي وارده بر اسلام، ما عيد نداريم، ليکن شما به گونة ديگري جلوه داده و حقيقت اصل قضيه را مخفي کردهايد. در همين اثنا که ما با او بگو مگو ميکرديم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقاي انصاري گوشي را گرفت و از پاسخهاي او متوجه شديم که به او اعتراض ميکنند که چرا در منبر آنگونه مطرح کرديد؟ گوشي را گذاشت و آمد سر سفره بنشيند که بار ديگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار ديگر به او اعتراض که چرا در منبر آنگونه که امام موضعگيري کردهاند، جريان را منعکس نکرديد؟ شايد در مدتي کوتاه بيش از سي تلفن اعتراضآميز به او شد! تا جايي که من پيشنهاد دادم تلفن را بکشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجي انصاري را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده نديده بودم.
سيل اعتراض او را به کلي کلافه کرده بود. روز اول فروردين با پخش اعلاميهها و تراکتهايي مبني بر عزاي عمومي، گذشت. در روز دوم فروردين، امام در منزل خود و برخي از علما در مسجد و يا مدرسهاي به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمي را برپا کردند، کوماندوهايي که عصر روز دوم فروردين در مدرسه فيضيه شلوغ کردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بريزند، ليکن موفق نشدند. آقاي خلخالي در پشت بلندگو داد و بيداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتيه که از طرف آقاي شريعتمداري مجلس برگزار شده بود، برادران ميرهاي که قدبلند و قوي بودند، ايستادند و گفتند هر کسي نفس بکشد، پدرش را درميآوريم، شکمش را پاره ميکنيم و ... اين برخوردها سبب شد که کوماندوها بفهمند که براي شلوغکاري در آنجا زمينه فراهم نيست. شايد هم قصد شلوغکاري در منزل امام و شبستان مدرسه حجتيه را نداشتند. البته نشانههايي در دست بود که خبر از برنامة از پيش مشخص شده براي اين مراسم و مجالس ميداد.
يورش به مدرسة فيضيه
عصر روز دوم فروردين 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضهاي از سوي آيتالله گلپايگاني در مدرسه فيضيه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پيدا کرديم کوماندوها در اثناي روضه بلند ميشوند و شعار ميدهند، شعار آنها درگيري ايجاد ميکند. البته نميخواستند مردم عادي را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاري ميکنند که مردم عادي مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتي مردم از مدرسه بيرون ميروند، به طلبهها حمله ميکنند. در اين بين طلاب که اول غافلگير شده بودند، يکباره به خود آمدند، يک عدهاي به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب يک حربة عمومي بود. از قديم مرسوم بود که طلبهها در اتاقشان بنا بر احتياط، چوب نگه ميداشتند. بعضي از طلاب هم از درختهاي مدرسه فيضيه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فيضيه صحنة درگيري بين طلاب و کوماندوها بود. طلبهها عبا را به رسم، دور ساعدشان پيچيدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بيرون کنند. آيتالله گلپايگاني را در اين خلال به اتاقي بردند و مخفي کردند تا در فرصتي از مدرسه بيرون ببرند، بعضي از پيرمردها نيز در اتاقهاي مدرسه پنهان شده بودند.
کوماندوها وقتي که بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گريختند، با کمک پاسبانها و ساواکيها از مسافرخانههاي مجاور به پشتبام رفتند و به سوي طلابي که در صحن مدرسه در حال دفاع ايستاده بودند، تيراندازي کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجرهها را شکستند و طلاب را با وضع فجيعي مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسايل و اثاثيه طلاب را آوردند ميان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسايل زندگي چيز قابل توجهي نداشتند و همه زندگيشان از يک قابلمة کهنه، يک گليم پاره، يک جاجيم پوسيده و چند تکه لباس زير و رو تجاوز نميکرد. من در حجره خود در مدرسه حجتيه يک کتري داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلي سياه شده بود و با وجود اين براي ميهمانان خود با همان کتري چاي درست ميکردم. چند روزي که از فاجعه فيضيه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بيگاه به قم ميآمدند و به من سر ميزدند، آمدند و گفتند: «ما دعا ميکرديم به مدرسه حجتيه هم بريزند، چون شنيده بوديم که وسايل طلاب را غارت ميکنند. گفتيم که خدا کند بيايند اين کتري تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شويم!» وقتي کوماندوها به مدرسه فيضيه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبيري زنجاني عازم فيضيه بوديم تا در مجلس روضه آيتالله گلپايگاني شرکت کنيم. اواخر کوچه حرم، بعضي از طلبهها را ديديم که با شتاب ميآمدند. بعضي آنها عمامه سرشان نبود، بعضيها پابرهنه بودند، بعضيها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نرويد، خطرناک است. ما نفهميديم که چرا خطرناک است تا اينکه يکي از آشنايان به ما رسيد و خبر داد که به مدرسه فيضيه حمله شده و طلبهها را ميزنند و ميکشند.
ما تصميم گفتيم به منزل آقاي خميني برويم. وقتي که خواستيم از کوچه حرم که به خيابان ارم باز ميشد عبور کنيم، ديديم که خيابان خلوت است، نه ماشين عبور ميکند و نه مردم رفت و آمد ميکنند، يک عدهاي وحشتزده سر کوچه ارک ايستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رسانديم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوي مانند علياصغر کني را ديديم که جلوي در منزل امام ايستاده بودند. در بيروني باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بيروني با چند نفري به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنيم. چگونه در اطراف منزل سنگربندي کنيم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسيد اولين کاري که ميتوانيم بکنيم اين است که در خانه را ببنديم. گفتند: «آقا گفتهاند حق نداريد در را ببنديد.» عصري که در را بسته بودند، ايشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببنديد، از خانه بيرون ميروم.» آنها هم براي اينکه ايشان از خانه بيرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداري چوب فراهم کنيد که اگر حمله کردند بتوانيم با چوب مقابله کنيم».
سخنان زندگيبخش
در اين بين نماز امام تمام شد و ايشان به طرف اتاق رفتند، آن هم يادم هست که کدام اتاق بود، اتاقي بود که به اتاقهاي بيروني متصل بود. از حياط بيروني، از پلهها که بالا ميرفتيم، دست چپ قرار داشت. يک آينهاي هم به ديوار بود. اين آينه مخصوص امام بود که هر وقت بلند ميشدند، در آينه خود را مرتب ميکردند و من به اين نظم و ترتيب و کار امام از همان زمان پي بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبهها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ايستادم. بقيه نشسته بودند. در همين حين امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان اين بود که: «اينها رفتني هستند و شما ماندني هستيد. نترسيد! ما در زمان پدر او، بدتر از اينها را ديدهايم. روزهايي بر ما گذشت که در شهر نميتوانستيم بيائيم. مجبور بوديم صبح زود از شهر خارج شويم و مطالعه و مباحثه ما در بيرون شهر بود، و شب به مدرسه ميآمديم، چون ما را ميگرفتند، اذيت ميکردند، عمامهها را برميداشتند.» آنچه را که امام ميگفتند دقيقاً همان بود که ما آن روزها احساس ميکرديم. پس از حمله به مدرسه فيضيه تا چند روز در قم اين وضع بود که طلاب نميتوانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثناي صحبتهاي امام يک پسر 14-15 سالهاي را آوردند که از پشت بام مدرسه فيضيه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، يکي با صداي بلند و با حال گريه گفت: آقا! اين را از پشت بام انداختهاند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و براي او دکتر بياورند.
ديگر نفهميدم چه شد. وقتي که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نيرومند و مقاوم هستم که اگر يک فوج لشکر به اين خانه حمله کند آمادهام يک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدي بر من تأثير گذاشت که احساس کردم از هيچچيز نميترسم و آماده هستم يک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اينجا ميمانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان ديگري نيز آماده شدند شب در آنجا بمانند، ليکن از طرف امام خبر آوردند که همه بايد برويد. امام گفتند: «راضي نيستم کسي اينجا بماند.» ما آمديم بيرون و آن شب کسي آنجا نماند.
* * *
وصيتنامهاي براي تاريخ
از آنجا که ما در شرايط بحراني و غيرعادي به سر ميبرديم و هر لحظه ممکن بود خطري براي ما پيش بيايد، فرداي آن روز نشستم و وصيتنامه خود را نوشتم. تا چند هفته پيش، از اين وصيتنامه خبري نداشتم، ليکن آقاسيدجعفر آن را برايم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلاي کاغذهاي قديمي پيدا کرده است. اين اصل وصيتنامه است که در بالاي آن نوشتهام:
«وصيتنامه سيدعلي خامنهاي مرقومه ليله يکشنبه 27 شوال 1382» يعني فردا شب حادثه مدرسه فيضيه نوشتهام. متن وصيتنامه اين است:
بسمالله الرحمن الرحيم
«عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنهاي غفرالله لهما يشهد ان لااله الاالله وحده لا شريک له و ان محمداً صليالله عليه و آله عبده و رسوله و خاتمالانبياء و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليهالسلام وصيه سيدالاوصياء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومين صلواتالله عليهم الحسن والحسين و علي و محمد و جعفرو موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امناءالله علي خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبي صلي الله عليه و آله حق. اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندک اسئلک ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلک و کرمک.
مهمترين وصيت من آن است که دوستان و عزيزان و سروران من، کساني که بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند که مرا از زير بار حقوقالناس رها و آزاد نمايند. ممکن است خود من نتوانم از همه کساني که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و يا بدگوئيشان را از کسي شنيدهام، حليّت بطلبم. اين کار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند.
دارايي مالي من در کم هيچ است، ولي کفاف قرضهاي مرا ميدهد. تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت ميکنم که از فروش کتب مختصر و ناچيز من ادا شود. هر کسي هم که مدعي طلبي از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمايند،... پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج اين دين الهي راحت کنند (البته يقيناً آن قدر مقروض نبودم، ولي احتياط کردم). مبلغي به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود که چرا فلاني اقدام نکرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب کنند).
و گمان ميکنم بهترين راه اين کار آن است که عين وصيتنامه مرا در مجلسي عمومي که آشنايان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بکيت علي شيء فابک عليالحسين، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد انشاءالله تعالي.
گويا ديگر کاري ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي و اغفرلي و ارحمني بمحمد و آله الاطهار.
العبد علي الحسيني الخامنهاي»
(حالا صورت قرضهايم را که در صفحه جداگانهاي نوشتهام برايتان ميخوانم):
«حدود 100 تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خياط گنگ (مشهد) 2 يا 3 تومان، عرب خياط (قم)
مطابق دفتر دين، آقا شيخ حسن بقال کوچه حجتيه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتيم و نميدانستيم چقدر به او بدهکاريم) گويا چند توماني
آقاي شيخ حسن صانعي (قم) 32 تومان تقريباً
حاج شيخ اکبر هاشمي رفسنجاني (قم) (بيشترين پولي را که من آن زمان مقروض بودم، به آقاي هاشمي بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض ميکرديم.)
مطابق دفتر دين، آقاي مرواريد کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دين، آقاي مصطفوي کتاب فروش (قم)
10 تومان آقاي علي حجتي کرماني
شايد 5 تومان، محمد آقا نانوا نزديک منزل (مشهد)
با حادثه فيضيه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و اين فکر تقويت شد که اگر مبارزه ادامه يابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزهاي که مرحوم آيتالله حائري، حاج شيخعبدالکريم (رضوانالله تعالي عليه) در زمان پهلوي براي حفظ آن، آن همه زحمت کشيدند و حتي براي نگهداري و حفظ آن با پهلوي مبارزه نکردند، ممکن است با يک برخورد ابتدايي از دست برود و اين خيانت به آرمان حاج شيخ است! اين فکر به تدريج از گوشه و کنار، سربلند کرد و کساني که از نظر روحي مستعد مبارزه نبودند ميخواستند با نهضت به گونهاي معارضه و مقابله کنند، اين فکر را مطرح کردند و کوشيدند آن را رواج بدهند، ليکن چند جريان در شکستن جوّ وحشت و کنار زدن افکار جامعه تأثير بسزايي داشت. يکي اعلاميه امام بود. امام نامهاي به علماي تهران نوشتند. اين نامه که خطاب به آقاي حاجعلياصغر خوئي و به وسيله ايشان به علماي تهران بود، بسيار تند و کوبنده بود، به طوري که خواندن آن يک عدهاي را ميلرزاند، البته يک عدهاي را هم شجاع ميکرد. يک عده از طلبهها، جوانها و به قول امروز حزباللهيها از اين نامه تشجيع شدند.
امام در اين نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فيضيه و فجايعي که در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاهدوستي يعني غارتگري، شاهدوستي يعني آدم کشي، شاهدوستي يعني هدم آثار رسالت و ...
اين نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسيعي از کشور پخش گرديد و عجيب گل کرد و درخشيد و جوّ رعب و وحشت را شکست. ديگر از عوامل جوشکن، فتواي امام بود مبني بر اين که «تقيه حرام و اظهار حقايق واجب ولو بلغ ما بلغ» که عجيب حرکتي بود و غوغائي راه انداخت. اين جمله در شکستن جوّ وحشت و دور کردن افکار سازشطلبانه، بسيار مؤثر بود و تا سالهايي جلوي يک سلسله بهانهجوييها و رياکاريها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فيضيه سکويي براي پرش به سوي مراحل جديد مبارزه ساخت و عکس آن نتايجي را که دستگاه از حادثه مدرسه فيضيه انتظارداشت به باور آورد.
يک کار مهم ديگر امام رفتن به مدرسه فيضيه بود. به دنبال حادثه مدرسه فيضيه براي مدتي درسها تعطيل شد. اولين روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخناني اعلام کردند که بعد از بحث به مدرسه فيضيه ميروم و براي شهداي فيضيه فاتحه ميخوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ايشان به طرف مدرسه فيضيه رفتند. کسي فکر نميکرد که امام چنين حرکتي انجام دهد و مدرسه فيضيه را بعد از آن حادثه احيا کند. مدرسه فيضيه بعد از حادثه دوم فروردين ديگر مسکوني نبود. مدرسه را ويران کرده بودند، درها را کنده و پنجرهها را شکسته بودند، ديوارها را خراب کرده بودند، همه جا ريخته و پاشيده و کثيف بود. طلابي که در اين مدرسه سکني داشتند ديگر جرئت نميکردند که در آنجا بمانند و زندگي کنند.
آن روز در خدمت امام حرمت کرديم و وارد مدرسه شديم، به سمت چپ پيچيديم و دم غرفه اول يا دوم – درست يادم نيست – امام نشستند. طلبهها هم اطراف ايشان حلقه زدند، هالهاي از غم صورت امام را گرفته بود، شديداً غمگين بودند. ذکر مصيبتي شد، يک سيدي آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بيرون آمدند. اين حرکت نيز در شکستن رعب طلاب قم خيلي تأثير داشت، پاي طلبهها به مدرسه باز شد و بار ديگر مدرسه به صورت پايگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد.
يک کار ديگري که انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاري مجالس فاتحه براي شهداي مدرسه فيضيه بود. از شهداي مشخص و نامدار آن مدرسه سيديونس رودباري بود. يادم هست که در محلههاي دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه ميافتادند و در اين مجالس شرکت ميکردند.
کار مهم ديگري که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فيضيه براي گسترش مبارزه به سراسر ايران بود، امام از وقتي که فاجعه مدرسه فيضيه اتفاق افتاد، به فکرش رسيد که اين حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فيضيه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام – چنانکه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد – به محرم يک اعتقاد غريبي داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پيروزي خون بر شمشير ميدانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، يعني بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فيضيه تصميم گرفتند که از اين حادثه در ماه محرم استفاده کنند و آن برنامهاي که در ماه محرم آن سال طرح کرد و اجرا شد يک برنامه دفعي و آني نبود، برنامهاي بود که اقلاً دو ماه روي آن فکر شده و کار شده بود.
نزديک محرم که شد امام براي شهرستانها برنامهاي طرح کرد. آن برنامه عبارت بود از اينکه طلاب و فضلاي قم را به اطراف و اکناف کشور بفرستد و از آنها و منبريهاي شهرستانها بخواهد که دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو کردن فاجعه فيضيه و آن مصائبي که در قم گذاشته است و از روز نهم نيز دستههاي سينهزني اين کار را بکنند و در نوحهخوانيها آنچه را که در مدرسه فيضيه اتفاق افتاده است، مطرح کنند تا همه مردم ايران بفهمند که در حادثه فيضيه چه گذشته است. خود من از کساني بودم که براي محرم از سوي امام اعزام شدم و تأثيرش را نيز ديدم. امام از من خواستند که به مشهد بروم و يک پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود که آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع کشور مسلط ميشود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا کرده است، امور اقتصادي کشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. پيامي که براي آقاي ميلاني و آقاي قمي دادند اين بود که به منبريها بگويند که از روز هفتم محرم در منابر، روضه فيضيه را بخوانند و از روز نهم هم دستههاي سينهزني و هيأتها اين برنامه را اجرا کنند.
پيام اول امام را به عدهاي از علماي مشهد رساندم، هر کسي يک عکسالعملي از خود نشان داد. تنها کسي که اين پيام را درست گرفت و درست درک کرد مرحوم آيتالله شيخ مجتبي قزويني بود. او خود مردي مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت ميکرد.
پيام دوم امام را نيز به آقايان ميلاني و قمي رساندم. البته نظر آقاي ميلاني اين بود که روضه براي فيضيه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسبتر است، براي اينکه نهم روز سينه زني و زنجيرزني است و مردم کمتر پاي منابر حضور پيدا ميکنند و به هيأتهاي سينهزني و زنجيرزني توجه دارند و منبريها بايد از روزهاي قبل، مردم را آماده کنند. آقاي قمي برنامه امام را پذيرفتند و اعلام آمادگي کردند و بدين ترتيب امام توانستند از محرم آن سال براي بيداري ملت ايران و شورانيدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترين بهرهبرداريها را به عمل آورند و فاجعه فيضيه را مستمسک قرار دهند براي هيجان عظيم و روزافزون مردم و اين شور و هيجان مردمي در 15 خرداد به اوج خود رسيد.(2)
در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالي حوزه به تدريس سطوح عالي و تفسير اشتغال داشتم. مهمترين اشتغال من در اين سالها (43 تا 46)، فعاليتهاي پايهاي، فکري و سياسي در سطح حوزه و دانشگاه و به تدريج بعدها، در سطح کلي جامعه بود که در حقيقت سرچشمة اصلي بيشتر حرکتهاي تند انقلابي در همان سالها و سالهاي بعد محسوب ميشد. جلسات درسي بزرگ و پرجمعيت من در تفسير و حديث و انديشه اسلامي در ديگر شهرها و در تهران نيز نظايري نداشت و همين فعاليتها به اضافة فعاليتهاي نوشتني بود که به بازداشتهاي متوالي من در سالهاي 46 و 49 منتهي شد.
از سال 48 که زمينه حرکت مسلحانه در ايران محسوس بود، حساسيت و شدت عمل دستگاههاي رژيم پيشين نيز نسبت به من که به قرائن دريافته بودند چنين جرياني نميتواند با افرادي از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهاي خشونتآميز ساواک در زندان، آشکارا نشان ميداد که دستگاه از پيوستن جريانهاي مبارزه مسلحانه به کانونهاي تفکر اسلامي، به شدت بيمناک است و نميتواند بپذيرد که فعاليتهاي فکري و تبليغاتي من در مشهد و تهران از آن جريانها، بيگانه و برکنار است، پس از آزادي، دايرة درسهاي عمومي تفسير و کلاسهاي مخفي ايدئولوژي و... گسترش بيشتري پيدا کرد.
در سالهاي ميانه 50 و 53 فعاليتهاي حاد اسلامي و مبارزات پنهاني و نيز مبارزات پايهاي انقلابي در مشهد بر محور تلاشهايي دور ميزد که در سه مسجد کرامت، امام حسن(ع) و ميرزاجعفر انجام ميشد. مهمترين کلاسهاي عمومي و درسهاي تفسير من در اين سه مسجد تشکيل ميشد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفکر انقلابي اسلام آشنا ميکرد و آنها را نسبت به فداکاري و مبارزه بيقرار ميساخت و دقيقاً به همين دليل نيز بود که اين دو کانون مقاومت و روشنگري با يورشهاي وحشيانه ساواک تعطيل شد و بسياري به جرم شرکت در آن يا کارگرداني جلسات آن به بازداشت يا بازجويي دچار شدند. با تعطيل اين مراکز، جو نارضايتي عمومي روشنفکران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امکان ميداد که جلسات کوچک و خصوصي را هر چه بيشتر گسترش دهم و در محيطهاي امنتر، آزادانهتر و بيپردهتر، شور انقلابي را در جوانها برانگيزم و به موازات آن دامنه فعاليتهاي خود را تا شهرهاي ديگر خراسان و ساير نقاط کشور بگسترانم. در همه اين چند سال طلاب و فضلاي جواني که از من آموخته بودند به شهرستانها گسيل ميشدند و اين، آتش مقدس به حوزهاي وسيعتر منتقل ميشد. با استفاده از فرصتي استثنائي يکي از جلسات بزرگ گذشته را زير نام درس نهجالبلاغه به طور هفتگي دوباره شروع کردم. اين جلسه که در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشکيل ميشد، مجدداً محور بيشترين تلاش اسلامي مبارزان مشهد شد و گفتار علي(ع) که با شرح و توضيح، تدريس و در جزوههاي پليکپي شده (به نام پرتوي از نهجالبلاغه) دست به دست ميگشت، همچون صاعقهاي فضاي گرفته شهر شهادت را روشن ميساخت.
سال 53 براي من يادآور حرکت کوبنده علوي است. ساواک مشهد که نميتوانست آن مرکز عظيم تبليغاتي را کانون تبليغات انقلابي ببيند و تحمل کند، در فکر چاره بود، بارها مرا احضار و تهديد کردند. همواره جاسوسهاي خود را در اطراف خانه و مسير من گماشتند. افراد بسياري از نزديکان و دستاندرکاران فعاليتهاي سياسي و تبليغاتي مرا بازداشت کردند. احساس کرده بودند که اين تلاش عظيم تبليغاتي نميتواند از فعاليتهاي سياسي پنهان، جدا باشد. کوشيدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دي ماه 53 ناگزير شدند با يورش به خانهام مرا بازداشت و بسياري از يادداشتها و نوشتههاي مرا ضبط کنند. اين ششمين و سختترين بازداشت من بود. به تهران و به زندان کميته مشترک در شهرباني فرستاده شدم و مدتها با سختـرين شرايط و همواره با بازجوييهاي دشوار، در وضعي که فقط براي آنان که شرايط را ديدهاند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در اين بازداشت نيز مانند سال 50 چون ساواک ارتباط من با تلاشهاي پنهاني و نقش من در گردآوري نيروهاي ضدرژيم و بسيج آنها را جدي گرفت، شدت عمل و خشونتي جدي به خرج داد.(3)
تحصن در بيمارستان
مسجد کرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامي بود که من از تبعيد جيرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر يا آبان بود. وقتي بود که تظاهرات مشهد و جاهاي ديگر آغاز شده و به تدريج اوج هم گرفته بود. ما آمديم و يک ستادي در مسجد کرامت تشکيل شد براي هدايت کارهاي مشهد و مبارزاتي که مرحوم شهيد هاشمينژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يک عده از برادران طلبه جوان آن را رهبري ميکردند. آنجا جمع ميشديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجيب اين است که نظاميها و پليس از چهار راه نادري که مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نميکردند اين طرف بيايند. ما روز را با امنيت ميگذرانديم و هيچ واهمهاي که بريزند اين مسجد را تصرف کنند يا ما را بگيرند، نداشتيم، اما شب که ميشد، از تاريکي شب استفاده ميکرديم و آهسته بيرون ميآمديم و در منزلي غير از منازل خودمان شب را ميگذرانديم.
شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود، تا اينکه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد که مسائل بسيار سختي بود، در آغاز، حمله به بيمارستان بود که ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم. وقتي که خبر بيمارستان به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند. ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا دارند از آن طرف خط با کمال دستپاچگي و سراسيمگي ميگويند حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسيد... حتي بچههاي شيرخوار را زده بودند. من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. آمديم اين اتاق. عدهاي از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل يکي از معاريف علماي مشهد بود. من رو کردم به اين آقايان و گفتم که وضع بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه به احتمال زياد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... ميشود و من قطعاً خواهم رفت و آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم، اما من ميدانستم که آقاي طبسي ميآيند. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت، اگر آقايان هم بيايند، خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال ميرويم.
لحن توأم با عزم و تصميمي که ما داشتيم موجب شد که چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد هم گفتند که ما ميآئيم، از جمله آقاي حاج ميرزاجوادآقا تهراني و آقاي مرواريد و بعض ديگر. حرکت کرديم به طرف بيمارستان. وقتي که ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي در کوچه و خيابان و بازار جمع شده بودند. ديدند که ما داريم ميرويم. مردم راه افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را که شايد حدود سه ربع تا يک ساعت راه بود، پياده طي کرديم. هرچه ميرفتيم، جمعيت بيشتري با ما ميآمد و هيچ تظاهر، يعني شعار و کارهاي هيجانانگيز هم نبود. فقط حرکت ميکرديم به طرف يک مقصدي تا اينکه رسيديم نزديک بيمارستان.
در مقابل بيمارستان امام رضاي مشهد، يک فلکه هست که حالا اسمش فلکه امام رضاست و يک خياباني است که منتهي ميشود به آن فلکه. سه تا خيابان به آن فلکه منتهي ميشود. ما از خياباني که آن وقت اسمش جهانباني بود، داشتيم ميآمديم به طرف آن خيابان که از دور ديديم سربازها راه را سد کردند. طبيعتاً ممکن نبود بتوانيم از سد آنها عبور کنيم. من ديدم که جمعيت يک مقداري احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي که بودند گفتم که ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچگونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين کار را کرديم. سرها را انداختيم پايين و بدون اينکه به روي خودمان بياوريم که اصلاً سرباز مسلحي در مقابل ما وجود دارد، رفتيم نزديک! به مجرد اينکه به يک متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينکه آنها بياختيار پس رفتند و يک راهي به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فکر آنها اين بود که ما برويم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين کار را بکنند. به مجرد اينکه ما از اين خط عبور کرديم، جمعيت ريختند و اينها نتوانستند کنترل بکنند. شايد مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند. بعد گفتيم در را باز کنند. بچههاي دانشجو و پرستار و طبيب که توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز کردند و وارد شديم و رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان. آنجا يک جايگاهي بود و گمانم مجسمهاي هم بود که بعدها آن را فرود آوردند و شکستند، لکن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا که رسيديم جاي رگبار گلولهها را ديديم. بعد که پوکههايشان را پيدا کرديم، ديديم کاليبر 50 بوده! چقدر اينها در مقابل مردم گستاخي به خرج ميدادند. براي متفرق کردن مردم يا کشتن يک عدهاي، کاليبرهاي کوچک مثلاً ژ-3 هم کافي بود، اما کاليبر 50 سلاح بسيار خطرناکي است و براي کارهاي ديگر به درد ميخورد، ولي اينها در برابر مردم به کار بردند. بعدها که در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوکهها را که از روي زمين جمع کرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان ميدادم و ميگفتم: «اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد که با ما چگونه رفتار ميکنند.»
به هر حال رفتيم آنجا و يک ساعتي بوديم. معلوم نبود که ميخواهيم چه کار کنيم. با چند نفر از معممين و نيز افراد بيمارستان رفتيم توي يک اتاقي تا ببينيم حالا چه بايد کرد؟ چون هيچ معلوم نبود چه خواهد شد، همين قدر معلوم بود که تهاجم ادامه خواهد داشت. من پيشنهاد کردم که در آنجا متحصن بشويم و همان جا بمانيم تا خواستههاي ما برآورده شوند و قرار شد خواستههايمان را مشخص کنيم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اينکه اين حرکت هيچگونه تزلزلي پيدا نکند، بلافاصله يک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضاکنندگان زير اعلام ميکنيم که در اينجا خواهيم بود تا اين کارها انجام بگيرد. حالا يادم نيست همه اين کارها چه بود؟ يکي دو تايش يادم هست. يکي اينکه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود، يکي اينکه عامل گلولهباران بيمارستان امام رضا محاکمه يا دستگير بشود. يک چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلام تحصن کرديم. اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمي بخشيد، يعني بعد معلوم شد که آوازه آن جاهاي ديگر هم پيچيده و اين يکي از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هيجانهاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4)
در شوراي انقلاب
در مشهد با برادراني که در آنجا بودند، سرگرم کارهاي اين شهر بوديم و در جريانات عمومي و عظيم مردم فعاليت ميکرديم که مرحوم شهيد مطهري چند بار تلفني به طور مستقيم يا با واسطه به من اطلاع دادند که بايد به تهران بروم. من تصور ميکردم براي کارهاي علمي، سياسي و ايدئولوژيکي که مشترکاً انجام ميداديم بايد به تهران بروم و فکر نميکردم براي شوراي انقلاب باشد. گفتم ميآيم، منتهي چون در مشهد گرفتاريهاي زيادي داشتم و خيلي بار روي دوش من بود، مرتباً تأخير ميافتاد تا اينکه پيغام دادند که امام دستور دادهاند که من به تهران بروم.
جلسات اول شوراي انقلاب در منزل شهيد مطهري برگزار شد، البته شوراي انقلاب به مقتضاي مصلحت روز، افراد ديگري را هم پذيرفت که خطوط سياسي ديگري داشتند و به تدريج چهره آنها روشن شد، اما گروهي که پايه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معيارها بودند، بيشتر همين برادران روحاني عضو شورا بودند. اينها با همه سختيهايي که کار با افراد ليبرال و مهرههايي مانند بنيصدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامي تحمل کردند و با سعي و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اينکه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم ميکردند.(5)
من چاي ميدهم!
هنگامي که قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديکي که با هم کار ميکرديم و همهشان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايي پيدا کردند و بعضي از آنها هم به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و ... با هم مينشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت ميکرديم. گفتيم که امام دو سه روز ديگر وارد تهران ميشوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بيائيم سازماندهي کنيم که وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و کارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود. ساعتي را در عصر يک روز معين کرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليتها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد که چاي بدهم! همه تعجب کردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست کردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا کرد. مشخص شد که ميشود آدم بگويد که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نيست. ما ميخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره کنيم، هر جايش هم که قرار گرفتيم، اگر توانستيم کار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي که در آنجا زدم، ميدانستم که کسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد کرد و نميگذارند که من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعاً اگر کار به اينجا ميرسيد که بگويند درست کردن چاي به عهده شماست، ميرفتم عبايم را کنار ميگذاشتم و آستينهايم را بالا ميزدم و چاي درست ميکردم! اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود که چيزي گفته باشد، واقعاً براي اين کار آماده بودم.
من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم ميگفتم که آن کسي نيستم که اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر کنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق ميشوم و هر جا خالي بود، همان جا مينشينم. اگر مجموعه احساس کرد که اينجا براي من کم است و روي صندلي ديگري نشاند، مينشينم و اگر همان کار را نيز مناسب دانست، آن را انجام ميدهم.
گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چيزهاي ديگري شود، اما واقعاً اعتقادم اين است که براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نکنيم که صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوئيم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشهاش ذرهاي سائيده بود، بگوئيم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر کنيم و بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نکردم اين طوري باشم. در مجموعه انقلاب، تکليف ما اين است.(6)
* * *
روز بازگشت امام
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و ميخنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه که براي امام ممکن است پيش بيايد، بياختيار اشک ميريختم، چون يک تهديدهايي هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينکه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به کلي برطرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيليهاي ديگر که نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي پس از سالهاي متمادي امام را زيارت کرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس ميکرديم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با يک تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا کرده است.
بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همانطور که ميدانيد امام، عصر آن روز از بهشتزهرا به نقطه نامعلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا کمي استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاريس حرکت کرده بودند، دائماً در حال فشار کار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يک لحظه هم استراحت نکرده بودند.(7)
امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسه رفاه و کارهايمان را انجام ميداديم. قبل از اينکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي که بعد از ورودشان بايد انجام ميگرفت يک مقداري مذاکره کرديم و برنامهريزيهايي شد. آن روزها ما نشريهاي را درميآورديم که بعضي از اخبار در آن نشريه چاپ ميشد و از همان مدرسه رفاه بيرون ميآمد و چند شمارهاي چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشريهاي را راه انداختيم و يکي دو شمارهاي چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم ميکردم که توي همان نشريهاي که گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد. ساعت حدود ده شب بود. يک وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمهاي را احساس کردم. معلوم شد يک حادثهاي واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچکس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با کمال خوشرويي با اينها صحبت ميکردند. اينها هم دست امام را ميبوسيدند. شايد ده پانزده نفري بودند. امام طول حياط را طي کردند و رسيدند به پلههايي که به طبقه اول منتهي ميشد. آن پلهها پهلوي همان اتاقي بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزديک ببينم. امام وارد هال شدند. در هال عدهاي بودند. اينها هم رفتند طرف امام و دور ايشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعي کردم نزديک بشوم و دست امام را ببوسم، ميسر نشد و امام از دو متري من عبور کردند. امام از پلهها بالا رفتند. پاي پلهها سي چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پلهها که رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نميخواستند علاقهمندان و دوستداران خود را رها کنند. يکي از برادران يک خيرمقدم حساب نشده پرهيجاني را ايراد کرد، چون هيچکس انتظار نداشت. امام چند کلمهاي صحبت کردند و بعد به اتاقي که برايشان معين شده بود، راهنمايي شدند.(8)
* * *
سجده شکر
آن ساعتي که راديو براي اول بار گفت: «اين صداي انقلاب اسلامي است.»، من داشتم با ماشين از کارخانهاي که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام ميآمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ کاري انجام نشده بود و اينها به فکر باجخواهي و باجگيري بودند و در کارخانه تحريکات ايجاد ميکردند و ما رفتيم آنجا که يک مقداري سر و سامان بدهيم. در مراجعت بود که راديو اعلام کرد که اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روي زمين افتادم و سجده کردم، يعني اين قدر براي ما غيرقابل تصور و غيرقابل باور بود. هر لحظهاي از آن لحظات يک مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعاليتها دخالت داشتيم. يک حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتي بعد از 22 بهمن بارها به اين فکر ميافتادم که آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش ميکردم از خواب بيدار نشوم که اين روياي طلائي تمام نشود. اين قدر براي ما شگفتآور بود.(9)
پينوشتها:
1- گفت و شنود در ديدار با جوانان – 7/2/1377.
2- فصلنامه فرهنگي سياسي تاريخي 15 خرداد – بهار 1373.
3- نسل کوثر، از انتشارات دفتر تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي.
4- مصاحبه با شبکه 2 صدا و سيماي جمهوري اسلامي – 11/11/1363.
5- روزنامه جمهوري اسلامي – 21/5/64.
6- جديت ولايت، جلد اول، صفحه 40.
7- مصاحبه مطبوعاتي درباره دهه فجر 24/10/63.
8- همان.
9- همان.
انتهای پیام