( 0. امتیاز از )


 اشاره: در شأن نزول بخشى از سوره مبارک کهف چنين گفته‏اند که جمعى از يهوديان سؤالاتى از پيامبر بزرگوار اسلام(ص) کردند و از آن جمله درباره ذوالقرنين پرسيدند که اين آيات نازل شد: «از تو درباره ذوالقرنين مى‏پرسند. بگو: به زودى چيزى از او براى شما خواهم خواند. ما در زمين به او امکاناتى داديم و از هر چيزى وسيله‏اى بدو بخشيديم تا راهى را دنبال کرد. تا آنگاه که به غروبگاه خورشيد رسيد، به نظرش آمد که [خورشيد] در چشمه‏اى گل آلود غروب مى‏کند و نزديک آن طايفه‏اى را يافت. گفتيم: «اى ذوالقرنين، [اختيار باتوست:] يا عذاب مى‏کنى، يا در ميانشان [روش] نيکويى در پيش مى‏گيرى.» گفت: «هر که ستم ورزد، عذابش خواهيم کرد، سپس به سوى پروردگارش بازگردانيده مى‏شود، آنگاه او را عذابى سخت خواهد کرد. و اما هرکه ايمان بياورد و کارشايسته کند، پاداش نيکوتر خواهد داشت و به فرمان خود او را به کارى آسان وامى‏داريم.»

سپس راهى [ديگر] را دنبال کرد. تا آنگاه که به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد. آن را چنين يافت که بر قومى طلوع مى‏کرد که براى ايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم. اين چنين [مى‏رفت] و قطعاً به خبرى که پيش او بود، احاطه داشتيم. باز راهى را دنبال نمود تا وقتى به ميان دو سد رسيد. در برابرآن دو [سد] قومى را يافت که نمى‏توانستند هيچ زبانى را بفهمند. گفتند: «اى ذوالقرنين، يأجوج و مأجوج سخت در زمين فساد مى‏کنند. آيا [ممکن است] مالى در اختيارت بگذاريم تا ميان ما وآنان سدى قرار دهى؟» گفت: «آنچه پروردگارم به من درآن تمکن داده، [از کمک مالى شما] بهتر است. مرا با نيروى [انسانى] يارى کنيد تا ميان شما وآنها سدى استوار بسازم. برايم قطعات آهن بياوريد.» تا آنگاه که ميان دو کوه برابر شد، گفت: «بدميد!» وقتى که آن [قطعات] را [مذاب و همچون] آتش گردانيد، گفت: «مس گداخته برايم بياوريد تا رويش بريزم.» [درنتيجه اقوام وحشى] نتوانستند از آن [مانع] بالا بروند و نتوانستند سوراخش کنند. گفت: «اين رحمتى از جانب پروردگار من است؛ و چون وعده پروردگارم فرارسد، آن[سد] را درهم مى‏کوبد، و وعده پروردگارم حق است.» و درآن روز آنان را رها مى‏کنيم تا موج‌آسا بعضى با برخى درآميزند و[همين که] در صور دميده شود، همه آنها را گرد خواهيم آورد. [آيات 82 تا 99 سوره کهف، ترجمه دکتر فولادوند].

*

قرآن کريم متعرض اسم ذى‏القرنين و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده، و البته اين شيوه و رسم قرآن کريم در همه موارد است، که در هيچ يک از قصص گذشتگان به جزئيات نمى‏پردازد. در خصوص ذى‏القرنين هم به ذکر سفرهاى سه‏گانه او اکتفا کرده است: اول سفر به مغرب تا آنجا که به محل فرورفتن خورشيد رسيده و در آن محل به قومى برخورده است؛ و سفر دومش از مغرب به مشرق بوده تا آنجا که به محل طلوع خورشيد رسيده، و درآنجا به قومى برخورده که خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده؛ و سفر سومش تا به موضع «بين‌السدين» بوده، و درآنجا به مردمى برخورده که به هيچ وجه حرف به خرجشان نمى‏رفته، و چون از شر «يأجوج و مأجوج» شکايت کردند، پيشنهاد نمودند که هزينه‏اى در اختيارش بگذارند او برايشان ديوارى بکشد.

اين آن چيزى است که قرآن کريم از اين داستانش آورده، و از آنچه آورده، چند خصوصيت اصلى داستان استفاده مى‏شود:

اول اينکه صاحب اين داستان قبل از اينکه داستانش در قرآن نازل شود، بلکه حتى در زمان زندگى‏اش ذى‏القرنين ناميده مى‏شده، و اين نکته از سياق داستان يعنى جمله: «يسألونک عن ذى‏القرنين» و «قلنا يا ذاالقرنين» و «قالوا يا ذى‏القرنين» به خوبى استفاده مى‏شود. از جمله اول برمى‏آيد که در عصر رسول خدا(ص) قبل از نزول اين قصه، چنين اسمى بر سر زبانها بوده که از آن جناب داستانش را پرسيده‏اند، و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى‏شود که اسمش همين بوده که با آن خطابش کرده‏اند.

خصوصيت دوم اينکه او مردى مؤمن به خدا و روز جزا و متدين به دين حق بود. گذشته از اينکه خداوند اختيار تام به او مى‏دهد که: «گفتيم اى ذى‏القرنين، [مختارى] يا عذاب مى‏کنى يا درميانشان نيکويى در پيش مى‏گيرى» خود شاهد بر مزيد کرامت و مقام دينى او مى‏باشد، و مى‏فهماند که او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تأييد مى‏شده و او را يارى مى‏کرده.

خصوصيت سوم اينکه او از کسانى بوده که خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع کرده بود. اما خير دنيا، براى اينکه سلطنتى به او داده بود که توانست با آن به مغرب و مشرق برود و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلکه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند؛ و اما آخرت، براى اينکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميانه بشر سلوک کرد، که همه اينها از آيه «انّا مکنّا له فى‏الارض: ما در زمين به او امکاناتى داديم و از هرچيزى وسيله‏اى بدو بخشيديم» استفاده مى‏شود، علاوه برآنچه از سياق داستان برمى‏آيد که چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.

جهت چهارم اينکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد و آنان را شکنجه نمود.

جهت پنجم اينکه سدى که بنا کرده در غيرمغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنکه به مشرق رسيد، پيروى سببى کرده تا به ميانه دو کوه رسيده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اينکه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است که ميانه دو کوه ساخته شده، و اين دو کوه را که چون دو ديوار بوده‏اند، به صورت يک ديوار ممتد درآورده است، و در سدى که ساخته پاره‏هاى آهن و مس به کار رفته، قطعاً در تنگنايى بوده که آن تنگنا رابط ميانه دو قسمت مسکونى زمين بوده است.



ذى‌القرنين از نظر تاريخ

هيچ يک از مورخان قديمى در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذى‏القرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبرده‏اند، و نيز از اقوامى به نام يأجوج و مأجوج و سدى که منسوب به ذى‏القرنين باشد، نام نبرده‏اند. البته به بعضى از پادشاهان حمير (از اهل يمن) اشعارى نسبت داده‏اند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده و يکى از پدران خود را که سمت پادشاهى «تُبَْع» داشته به نام « ذى‏القرنين» اسم برده و در سروده‏هايش اين را نيز سروده که او به مغرب و مشرق عالم سفر کرد و سد يأجوج و مأجوج را بنا نموده، و نيز ذکر يأجوج و مأجوج در مواضعى از کتب عهد عتيق تورات آمده؛ از آن جمله در باب دهم از سفر تکوين (پيدايش) تورات و در کتاب حزقيال باب سى و هشتم و سى و نهم که درآن مى‏گويد: «يهوه چنين مى‏گويد: اينک من اى جوج، به ضد تو هستم و تو را برگردانيده، قلاب خود را به چانه‏ات مى‏گذارم...»

و نيز در مکاشفه يوحنا، باب بيستم مى‏گويد: «فرشته‏اى ديدم که از آسمان نازل مى‏شود... و اژدها يعنى مار قديم را که همان ابليس و شيطان باشد، گرفتار کرده. و او را هزارسال زنجير مى‏کند... وقتى هزار سال تمام شد، شيطان آزاد گشته، بيرون مى‏شود، تا امتهايى را که در چهار زاويه جهان‏اند، يعنى جوج و ماجوج را گمراه کند و ايشان را جهت جنگ فراهم آورد.»

از اين قسمت که نقل شد، استفاده مى‏شود که «مأجوج» و يا «جوج و مأجوج» امتى و يا امتهايى عظيم بودند، و در قسمت‌هاى بالاى شمال آسيا از معمورة آن روز زمين مى‏زيستند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بودند. اينجاست که ذهن آدمى حدس قريبى مى‏زند، وآن اينکه ذوالقرنين يکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد کرده است، و حتماً بايد سدى که او زده، فاصل ميانه دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب‏الابواب و يا سد داريال و يا غيرآنها.

تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اينکه ناحيه شمال شرقى از آسيا که ناحيه صربها و بلنديهاى شمال چين باشد، موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده؛ امتى که پيوسته رو به زيادى نهاده، جمعيت‌شان فشرده‏تر مى‏شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى‏بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده، به سوى بلاد آسياى مرکزى و خاورميانه سرازير مى‏شدند، و چه بسا که در اين کوهها به شمال اروپا نيز رخنه کردند. بعضى از ايشان طوايفى بودند که در همان سرزمينهايى که غارت کردند، سکونت نموده متوطن شدند، که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهايند، و درآنجا تمدنى به‏وجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند و بعضى ديگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه دادند. بعضى از مورخان گفته‏اند که يأجوج و مأجوج امتهايى هستند که در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد ترکستان زندگى مى‏کنند.



ذوالقرنين کيست و سدش کجاست؟

مورخان و مفسران در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه‏شان در تطبيق داستان دارند:

الف ـ به بعضى از مورخان نسبت مى‏دهند که گفته است: سد نامبرده درقرآن همان ديوار چين است، آن ديوار طولانى ميانه چين و مغولستان حائل شده، و يکى از پادشاه چين به نام «شين.هوانک.تى» آن را بنا نهاده تا جلوى هجومهاى مغول را از چين بگيرد. طول اين ديوار سه‌هزار کيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است که همه با سنگ چيده شده، و در سال 264پ.م شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.

ولکن اين مورخ توجه نکرده که اوصاف و مشخصاتى که قرآن براى ذى‏القرنين ذکر کرده و سدى که قرآن بنايش را به او نسبت داده، با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى‏کند؛ چون درباره اين پادشاه نيامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد. سدى که قرآن ذکر کرده، ميانه دو کوه واقع شده و درآن قطعه‏هاى آهن و قطر يعنى مس مذاب به کار رفته، و ديوار بزرگ چين که 3 هزار کيلومتر است، از کوه و زمين مى‏گذرد و ميانه دو کوه واقع نشده، بلکه با سنگ ساخته شده و درآن آهن ومسى به کار نرفته است.

ب ـ به بعضى ديگر از مورخان نسبت داده‏اند که گفته‏اند آن که سد نامبرده را ساخته، يکى از ملوک آشور بوده1 که در حوالى قرن هفتم ق.م مورد هجوم اقوام سيت قرار مى‏گرفته،2 و اين اقوام از تنگناى جبال قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى‏آوردند و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى‏رسيدند وآن را محاصره نموده، دست به قتل و غارت و برده‏گيرى مى‏زدند. به‌ناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت که گويا مراد به آن سد «باب الابواب» باشد که تعمير و يا ترميم آن را به کسرى انوشيروان نسبت مى‏دهند. اين گفته مورخ نامبرده است، ولکن همه گفتگو در تطبيق آن با قرآن است.

ج ـ روح المعانى نوشته: بعضى‏ها گفته‏اند ذوالقرنين اسمش «فريدون پسر اثفيان پسر جمشيد»،پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده که شاهى عادل و مطيع خدا بود و در کتاب «صورالاقاليم» ابى‌زيد بلخى آمده که او مؤيد به وحى بود و در عموم تواريخ آمده که او همه زمين را به تصرف درآورد و ميان فرزندانش تقسيم کرد. و وجه تسميه‏اش به ذى‏القرنين (صاحب دو قرن) اين بوده که او دو طرف دنيا را مالک شد و يا در طول ايام سلطنت خود مالک آن گرديد؛ چون سلطنت او به طورى که در «روضه‌الصفا» آمده، پانصد سال طول کشيد، و يا از اين جهت بوده که شجاعت و قهر او همه ملوک دنيا را تحت‏الشعاع قرارداد.(اين بود گفتار روح‏المعانى). اشکال اين گفتار اين است که تاريخ بدان اعتراف ندارد.

د ـ بعضى ديگر گفته‏اند: ذى‏القرنين همان اسکندر مقدونى است که در زبانها مشهور است، و سد اسکندر هم نظير يک مثلى شده که هميشه بر سر زبانهاست. و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين نيز همين قول را اختيار کرده‏اند و بوعلى سينا هم وقتى اسکندر مقدونى را وصف مى‏کند، او را به نام «اسکندر ذوالقرنين» مى‏نامد. فخر رازى هم در تفسير کبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد. و خلاصه آنچه گفته، اين است که قرآن دلالت مى‏کند بر اينکه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند. پادشاهى که چنين سهمى از شهرت دارا باشد، همان اسکندر است و بس؛ چه، او بعد از مرگ پدرش بساط همه ملوک روم و مغرب را برچيد و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، وتا آنجا پيشروى کرد که مصر را هم گرفت، آنگاه در مصر به بناى شهر اسکندريه پرداخت، سپس وارد شام شد و از آنجا به قصد سرکوبى بنى‏اسرائيل به طرف بيت‏المقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قربانى کرد، پس متوجه ارمنستان و باب‏الابواب گرديد. عراقيها و قبطى‏ها و بربر خاضعش شدند، بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند وچين نموده، با امتهاى خيلى دور جنگ کرد، سپس به عراق بازگشت، در شهر زور و يا سلوکيه مدائن از دنيا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود. خوب وقتى درقرآن ثابت شدکه ذىالقرنين بيشتر معمورة زمين را مالک شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد که کسى که چنين نشانه‏اى داشته باشد اسکندر بوده، ديگر جاى شک باقى نمى‏ماند که ذى‏القرنين همان اسکندر مقدونى است.(اين بود گفتار رازى)

لکن اولاً اينکه گفت پادشاهى که بيشتر معموره زمين را مالک شده باشد تنها اسکندر مقدونى است، قبول نداريم؛ زيرا چنين ادعايى در تاريخ مسلم نيست؛ چون تاريخ سلاطين ديگرى سراغ مى‏دهد که ملکش اگر بيشتر از ملک مقدونى نبوده، کمتر هم نبوده است. و ثانياً اوصافى که قرآن براى ذى‏القرنين شمرده، تاريخ براى اسکندر مسلمش نمى‏داند و بلکه آنها را انکار مى‏کند؛ مثلاً قرآن کريم چنين مى‏فرمايد که ذى‌القرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشت، در حالى که اسکندر مردى وثنى و از صابئيها بود، همچنان که قربانى کردنش براى مشترى خود شاهد آن است. و نيز قرآن کريم فرموده ذى‏القرنين يکى از بندگان صالح خدا بود و به عدل و رفق مدارا مى‏کرد، و تاريخ براى اسکندر خلاف اين را نوشته است. و ثالثاً در هيچ يک از تواريخ آنان نيامده که اسکندر مقدونى سدى به نام سد يأجوج و مأجوج به آن‏طور که قرآن ذکر فرموده ساخته باشد.

هـ ـ جمعى از مورخان گفته‏اند که ذى‏القرنين يکى از تبابعه اذواء يمن و يکى از ملوک «حمير» بوده که در يمن سلطنت مى‏کرده، به طورى که نقل کرده‏اند يکى از اين مورخان که در تاريخ عرب قبل از اسلام خود آورده يکى ديگر ابن‌هشام است در «سيره» خود، و يکى ابوريحان بيرونى است در «آثارالباقيه» و يکى نشوان بن سعيد حميرى است در «شمس‏العلوم» و غير ايشان. آنگاه در اسم او اختلاف کرده‏اند. البته در عده‏اى از اشعار حميرى‏ها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذى‏القرنين به عنوان يکى از مفاخر برده شده است.

مقريزى در کتاب «الخطط» خود مى‏گويد: تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده که ذى‏القرنين که قرآن کريم نامش را برده، مردى عرب بود که در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلي‌اش صعب بن ذى‌مرائد فرزند حارث است. و او پادشاهى از ملوک حمير است که همه از عرب عاريه بودند؛ يعنى عرب قبل از اسماعيل؛ چه، اسماعيل و فرزندان او عرب مستعربه‏اند و ذوالقرنين «تَبَعى» بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد، نخست جبارى پيشه کرد و سرانجام براى خدا تواضع کرد و با «خضر» رفيق شد، و کسى که خيال کرده ذوالقرنين همان اسکندر پسر فيليپ است، اشتباه کرده؛ براى اينکه کلمه «ذو» عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است، و اسکندر لفظى است رومى و يونانى.

طبرى گفته: خضر در ايام فريدون بوده، ولى بعضى گفته‏اند در ايام موسى بن عمران، و بعضى ديگر گفته‏اند در مقدمه لشکر ذى‏القرنين بزرگ که در زمان ابراهيم خليل(ع) بوده قرار داشته است، و اين خضر در سفرهايش با ذى‏القرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است...

از کعب الاحبار پرسيدند: «ذى‏القرنين که بود؟» گفت: «وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب‌بن‌ذى‏مرائد بود...» و همدانى در کتاب «انساب» گفته: «ابن اباالصعب ذوالقرنين اول است، و هموست مساح و بنا که در فن مساحت و بنايى استاد بود...»

و اين کلامى است جامع، و از آن استفاده مى‏شود که اولاً لقب «ذوالقرنين» مختص به شخص مورد بحث نبود، بلکه پادشاهانى چند از ملوک حمير به اين نام ملقب بودند و ثانياً ذى‏القرنين اول آن کسى بود که سد يأجوج و مأجوج را چند قرن قبل از اسکندر مقدونى بنا نهاد و او معاصر با خليل(ع) و يا بعد از او بوده، و مقتضاى آنچه ابن‏هشام آورده که: «وى خضر را در بيت‏المقدس زيارت کرده» همين است؛ چون بيت‏المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم(ع) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد. پس ذى‏القرنين قبل از اسکندر بود، و علاوه بر اينکه تاريخ حمير تاريخى مبهم است.

بنابر آنچه «مقريزى» آورده، گفتار در دو جهت باقى مى‏ماند: يکى اينکه سدى که ذى‏القرنين ساخته در کجاست؟ دوم اينکه آن امت مفسد که سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده، چه کسانى بودند؟ و آيا اين سد يکى از همان سدهاى ساخته شده در يمن، و يا پيرامون يمن است يا نه؟ چه، سدهايى که در آن نواحى ساخته شده، به منظور ذخيره آب آشاميدنى يا زراعى است، نه براى جلوگيرى از کسى. علاوه بر اينکه در هيچ يک از آنها قطعه‏هاى آهن و مس گداخته به کار نرفته، و قرآن سد ذى‏القرنين را اين چنين معرفى نموده است. و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده که بر مردم هجوم برده باشند؟ با اينکه همسايگان يمن غير از امثال قبط، آشور، کلدان، و غير ايشان کسى نبوده و نامبردگان همه ملتهايى متمدن بودند.

بعضى از بزرگان و محققان معاصر ما يعنى علامه سيد هبه‌الدين شهرستانى اين قول را تأييد کرده، و آن را چنين توجيه مى‏کند: «ذى‏القرنين صدها سال قبل از اسکندر مقدونى بود. پس او اين نيست، بلکه اين يکى از ملوک صالح از تبع‏هاى اذواء، از ملوک يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده که خود را با کلمه «ذى» لقب مى‏دادند؛ مثلاً مى‏گفتند: ذىهمدان، يا ذى‏غمدان، ذى‏المنار، ذىالاذعار، ذىيزن و امثال آن. و اين ذى‏القرنين مردى مسلمان، موحد، عادل، نيکوسيرت، قوى، داراى هيبت و شوکت بود، و با لشکرى انبوه به طرف مغرب رفت، نخست بر مصر، و سپس بر مابعد آن مستولى شد، سپس از آنجا رو به مشرق نهاد. در مسير خود آفريقا را بنا نهاد، مردى بود بسيار حريص و خبره در معمارى و آبادانى. و همچنان سير خود را ادامه داد تا به شبه‌جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيد، و از آنجا به ترکستان و ديوار چين برخورد و در آنجا قومى را يافت که خدا ميانه آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشت، تا به مدارالسرطان رسيد، و شايد همانجا باشد که بر سر زبانها افتاد که وى به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وى درخواست کردند برايشان سدى بسازد. حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، که فاصله ميانه چين و مغول است، ناگزير بايد بگوييم قسمتى از آن ديوار بوده که خراب شده و وى آن را ساخته است؛ اما اصل ديوار چين نمى‏تواند باشد، چون اصل آن را بعضى از شاهان چين قبل از اين تاريخ ساخته‏اند، و در جاى ديگرى بوده که ديگر اشکالى باقى نمى‏ماند...» (اين بود خلاصه کلام شهرستانى).

اشکالى که به گفته وى باقى مى‏ماند، اين است که ديوار چين نمى‏تواند سد ذى‏القرنين باشد؛ براى اينکه ذى‏القرنين به اعتراف خود او قرنها پيش از اسکندر بوده، و ديوار چين بعد از اسکندر ساخته شده، و اما سدهاى ديگرى که غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست، هيچ يک از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.



کوروش

بعضى ديگر گفته‏اند: ذوالقرنين همان کوروش يکى از شاهان هخامنشى است که (539 ـ560ق.م) مى‏زيست و همو بود که امپراتورى ايرانى را تأسيس و ميانه دو مملکت پارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخر کرد، و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر کرد، و در بناى هيکل کمکها کرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حرکت نمود و بر مردم آنجا مسلط شد، سپس به طرف مغرب رهسپار گرديد و آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش رفت.

اين قول را بعضى از علماى نزديک به عصر ما يعنى «سيداحمدخان هندى» ابداع و مولانا «ابوالکلام آزاد» در ايضاح و تقريب آن سخت کوشيده است. اجمال مطلب اينکه آنچه قرآن از وصف ذى‏القرنين آورده، با اين پادشاه بزرگ تطبيق مى‏شود؛ زيرا اگر ذوالقرنين قرآن مردى مؤمن به خدا و بدين توحيد بوده، کوروش نيز بوده، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت‏پرور و داراى سيره رفق و رأفت و احسان بوده، اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده، اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده، به اين نيز داده، و اگر ميانه دين و عقل و فضايل اخلاقى و عده و عُده و ثروت و شوکت و انقياد اسباب براى او جمع کرده، براى اين نيز جمع کرده بود.

و همان طور که قرآن کريم فرموده، کوروش نيز سفرى به سوى مغرب کرده، حتى بر «ليديا» و پيرامون آن نيز مستولى شد، بار ديگر به سوى مشرق سفر کرد تا به مطلع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى که در بيابانها زندگى مى‏کردند و نيز همين کوروش سدى بنا کرد و به طورى که شواهد نشان مى‏دهد، در «تنگه داريال» ميانه کوههاى قفقاز و نزديکى‏هاى شهر تفليس قرار دارد. اين اجمال آن چيزى است که مولانا ابوالکلام آزاد گفته است که اينک تفصيل آن از نظر خواننده مى‏گذرد.

اما موضوع ايمان به خدا و روز جزا، دليل بر اين معنا کتاب عزرا (باب اول) و کتاب دانيال (باب 6) و کتاب اشعياء (باب 44 و 45) از کتب عهد عتيق است که در آنها کوروش را تجليل و تقديس کرده و حتى او را در کتاب اشعياء، «چوپان خداوند» ناميده و در باب45 چنين گفته است: «خداوند به مسيح خويش يعنى به کوروش که دست راست او را گرفتم تا به حضور وى امتها را مغلوب سازم و کمرهاى پادشاهان را بگشايم تا درها را به حضور وى مفتوح نمايم و دروازه‏ها ديگر بسته نشود، چنين مى‏گويد که: «من پيش روى تو خواهم خراميد و جايهاى ناهموار را هموار خواهم ساخت و درهاى برنجين را شکسته، پشت‌بندهاى آهنين را خواهم بريد و گنجهاى ظلمت و خزاين مخفى را به تو خواهم بخشيد تا بدانى که من که تو را به اسمت خوانده‏ام، خداى اسرائيل مى‏باشم... هنگامى که مرا نشناختى، تو را به اسمت خواندم و ملقب ساختم... تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند که سواى من احدى نيست.»

اگر هم از وحى بودن اين نوشته‏ها صرف‏نظر کنيم، بارى يهود با آن تعصبى که به مذهب خود دارد، هرگز يک مرد مشرک مجوسى و يا وثنى را (اگر کوروش يکى از دو مذهب را داشته)، «مسيح پروردگار» و «هدايت شده» او و «مؤيد به تاييد او» و «شبان خداوند» نمى‏خواند. علاوه بر اينکه نقوش و نوشته‏هاى با خط ميخى که از عهد داريوش کبير به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده، گوياى اين حقيقت است که او مردى موحد بود و نه مشرک، و معقول نيست در اين مدت کوتاه وضع کوروش دگرگونه ضبط شود.



فضايل اخلاقى

و اما فضايل نفسانى او گذشته از ايمانش به خدا، کافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيرت او به اخبار و سيرت طاغيان جبار که با او به جنگ برخاسته‏اند، مراجعه کنيم و ببينيم وقتى بر ملوک ماد، ليديا، بابل، مصر و ياغيان بدوى در اطراف «بکتريا» که همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى‏يافت، با آنان چه معامله مى‏کرد. در اين صورت خواهيم ديد که بر هر قومى ظفر پيدا مى‏کرد، از مجرمان ايشان مى‏گذشت و عفو مى‏نمود و بزرگان و کريمان هر قومى را اکرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى‏نمود و مفسدان و خائنان را سياست مى‏نمود.

کتب عهد قديم و يهود هم که او را نهايت درجه تعظيم نموده، بدين جهت بوده که ايشان را از اسارت حکومت بابل نجات داد و به بلادشان برگردانيد و براى تجديد بناى هيکل هزينه کافى در اختيارشان گذاشت، و نفايس گرانبهايى که از هيکل به غارت برده بودند و در خزينه‏هاى ملوک بابل نگهدارى مى‏شد، به ايشان برگردانيد، و همين خود مؤيد ديگرى است براى اين احتمال که «کوروش» همان «ذى‏القرنين» باشد، براى اينکه به طورى که اخبار شهادت مى‏دهد، پرسش‏کنندگان از رسول خدا(ص) از داستان ذى‏القرنين، يهود بودند. علاوه براين، مورخان قديم يونان مانند «هرودت» و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و کرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستوده‏اند و او را به‏بهترين وجهى ثنا و ستايش کرده‏اند.

و اما اينکه چرا کوروش را ذى‏القرنين گفته‏اند، هرچند تواريخ از دليلى که جوابگوى اين سوال باشد خالى است، لکن مجسمه سنگى که اخيراً در «مشهد مرغاب» در جنوب ايران از او کشف شده، جاى هيچ ترديدى نمى‏گذارد که همو ذوالقرنين بوده، و وجه تسميه‏اش اين است که در اين مجسمه‏ها «دوشاخ» ديده مى‏شود که هر دو در وسط سر او درآمده، يکى از آن دو به طرف جلو و يکديگر به طرف عقب خم شده، و اين با گفتار مورخان قديمى که در وجه تسميه او به اين اسم گفته‏اند تاج و يا کلاهخودى داشته که داراى دو شاخ بوده، درست تطبيق مى‏کند.

در «کتاب دانيال» هم خوابى که وى براى کوروش نقل کرده، او را به صورت قوچى که دو شاخ داشته، ديده است. در آن کتاب (باب هشتم 1ـ9)، چنين آمده:

در سال سوم از سلطنت «بلشصر» براى من رؤيايى دست داد که گويا من در «شوشَن» هستم. چشم خود را به طرف بالا گشودم، ناگهان قوچى ديدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است؛ اما يکى از ديگرى بلندتر است که در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به‏ طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى‏کند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى‏آورد و نمى‏تواند از او فرار کند و او هرچه دلش مى‏خواهد، مى‏کند و بزرگ مى‏شود. در اين بين که من مشغول فکر بودم، ديدم بز نرى از طرف مغرب نمايان شد، همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش زمين را لمس نمى‏کرد و تنها يک شاخ دارد که در ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى که دو شاخ داشت و سپس با شدت و نيروى هرچه بيشتربا او درآويخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند و بز قوچ را به زمين زد و اورا لگدمال کرد و بسيار بزرگ شد...»

آنگاه مى‏گويد: جبرئيل رؤياى مرا تعبير کرد و گفت: «آن قوچ صاحب دو شاخ پادشاه ماديان و پارسيان مى‏باشد و آن بز پادشاه يونان.» به اين ترتيب قوچ داراى دو شاخ با کوروش و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد منطبق مى‏شود و بز نر که داراى يک شاخ بود، با اسکندر مقدونى.



سير کوروش به غرب و شرق

و اما سير کوروش به طرف مغرب و مشرق: سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود که براى سرکوبى و دفع «ليديا» کرد که با لشکرش به طرف کوروش مى‏آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. کوروش به طرف او لشکر کشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت کشورش تعقيبش کرد و پايتختش را فتح نمود و او را اسير کرد و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده، اکرام و احسانشان کرد با اينکه حق داشت که سياست‌شان کند و به کلى نابودشان سازد.

و انطباق اين داستان با آيه شريفه «حتى اذا بلغ مغرب الشمس: به غروبگاه خورشيد رسيد» که شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد «و وجد عندها قوما قلنا يا ذاالقرنين...» از اين روايت که گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده، آنگاه به طرف صحراى کبير مشرق يعنى اطراف بکتريا (بلخ) عزيمت نمود تا غائله قبايل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش کند؛ چون قوم هميشه در کمين مى‏نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بيندازند و انطباق آيه: «حتى اذا بلغ مطلع الشمس...: به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد که آن را چنين يافت که بر قومى طلوع مى‏کرد که برايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم» روشن است.



سدسازى کوروش

بايد دانست سد موجود در تنگه جبال قفقاز، يعنى سلسله جبالى که از درياى خزر شروع مى‏شود و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را «تنگه داريال» مى‏نامند که بعيد نيست تحريف شده از «داريول» باشد، که در زبان ترکى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد «دمير قاپو» يعنى «دروازه آهنى» مى‏نامند، و ميانه دو شهر «تفليس» و «ولادى کيوکز» واقع شده؛ سدى است که در تنگه‏اى واقع در ميانه دو کوه بسيار بلند ساخته شده و جهت شمالى آن کوه را به جهت جنوبى‏اش متصل کرده است، به طورى که اگر اين سد ساخته نمى‏شد، تنها دهانه‏اى که راه ميانه جنوب و شمال آسيا بود، همين تنگه بود. با ساختن آن، اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يک مانع طبيعى به طول هزارها کيلومتر ميانه شمال و جنوب آسيا شده است. و در آن اعصار اقوامى شرير از سکنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز يعنى ارمنستان و ايران و آشور و کلده حمله مى‏آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى‏کردند، و در حدود سده هفتم ق.م حمله عظيمى کردند؛ به طورى که دست چپاول و قتل و برده‏گيرى‏شان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پايتخت آشور (نينوا) هم رسيدند، و اين زمان تقريباً همان زمان کوروش است.

مورخان قديمى چون هرودت يونانى سير کوروش را به طرف شمال ايران براى خاموش کردن آتش فتنه‏اى که در آن نواحى شعله‏ور شده بود، آورده است و على‏الظاهر چنين به نظر مى‏رسد که در همين سفر سد نامبرده را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و سد نامبرده را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى که در ساختمانش آهن به کار رفته، همين سد است و انطباق آية «مرا با نيرويى [انسانى] يارى کنيد تا ميان شما و آنها سدى استوار قرار دهم... براى من قطعات آهن بياوريد.» بر اين سد روشن است.

و از جمله شواهدى که اين مدعا را تاييد مى‏کند، وجود رودى است در نزديکى اين سد که آن را «رود سايروس» مى‏گويند. و کلمه «سايروسcyrus» در اصطلاح غربيها نام کوروش است، و رود ديگرى نيز هست که از تفليس عبور مى‏کند به نام «کُر». و داستان اين سد را «يوسف يهودى» تاريخ‏نويس در آنجا که سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى‏آورد، ذکر کرده است. و اگر سد مورد بحث که کوروش ساخته عبارت از ديوار «باب الابواب» باشد که در کنار بحر خزر واقع است، نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد؛ زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود؛ چون اين ديوار را به انوشيروان نسبت مى‏دهند و يوسف قبل از کسرى مى‏زيست و به طورى که گفته‏اند، در قرن اول ميلادى بود. علاوه براينکه سد باب الابواب قطعاً غير سد ذى‏القرنينى است که در قرآن آمده، براى اينکه در ديوار «باب الابواب» آهن به کار نرفته است. اين بود خلاصه‏اى از کلام ابوالکلام، که هرچند بعضى اطرافش خالى از اعتراضاتى نيست، لکن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشن‏تر و قابل قبول‏تر است.

پي نوشتها:

1. اين نظريه از کتاب (کيهان شناخت) تأليف حسن بن قطان مروزى طبيب و منجم متوفى سنه 845ق نقل شده، و در آن اسم آن پادشاه را «بلينس» و نيز «اسکندر» دانسته.

2. اين اقوام به طورى که گفته‏اند: در اصطلاح غربيها «سيت» ناميده مى‏شدند، که نامى از ايشان در بعضى سنگ نبشته‏هاى زمان داريوش نيز آمده، ولى در نزد يونانيها «ميگاگ» ناميده شده‏اند.

 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر