(
امتیاز از
)
آیا ذوالقرنین قرآن همان کوروش است؟
اشاره: در شأن نزول بخشى از سوره مبارک کهف چنين گفتهاند که جمعى از يهوديان سؤالاتى از پيامبر بزرگوار اسلام(ص) کردند و از آن جمله درباره ذوالقرنين پرسيدند که اين آيات نازل شد: «از تو درباره ذوالقرنين مىپرسند. بگو: به زودى چيزى از او براى شما خواهم خواند. ما در زمين به او امکاناتى داديم و از هر چيزى وسيلهاى بدو بخشيديم تا راهى را دنبال کرد. تا آنگاه که به غروبگاه خورشيد رسيد، به نظرش آمد که [خورشيد] در چشمهاى گل آلود غروب مىکند و نزديک آن طايفهاى را يافت. گفتيم: «اى ذوالقرنين، [اختيار باتوست:] يا عذاب مىکنى، يا در ميانشان [روش] نيکويى در پيش مىگيرى.» گفت: «هر که ستم ورزد، عذابش خواهيم کرد، سپس به سوى پروردگارش بازگردانيده مىشود، آنگاه او را عذابى سخت خواهد کرد. و اما هرکه ايمان بياورد و کارشايسته کند، پاداش نيکوتر خواهد داشت و به فرمان خود او را به کارى آسان وامىداريم.»
سپس راهى [ديگر] را دنبال کرد. تا آنگاه که به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد. آن را چنين يافت که بر قومى طلوع مىکرد که براى ايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم. اين چنين [مىرفت] و قطعاً به خبرى که پيش او بود، احاطه داشتيم. باز راهى را دنبال نمود تا وقتى به ميان دو سد رسيد. در برابرآن دو [سد] قومى را يافت که نمىتوانستند هيچ زبانى را بفهمند. گفتند: «اى ذوالقرنين، يأجوج و مأجوج سخت در زمين فساد مىکنند. آيا [ممکن است] مالى در اختيارت بگذاريم تا ميان ما وآنان سدى قرار دهى؟» گفت: «آنچه پروردگارم به من درآن تمکن داده، [از کمک مالى شما] بهتر است. مرا با نيروى [انسانى] يارى کنيد تا ميان شما وآنها سدى استوار بسازم. برايم قطعات آهن بياوريد.» تا آنگاه که ميان دو کوه برابر شد، گفت: «بدميد!» وقتى که آن [قطعات] را [مذاب و همچون] آتش گردانيد، گفت: «مس گداخته برايم بياوريد تا رويش بريزم.» [درنتيجه اقوام وحشى] نتوانستند از آن [مانع] بالا بروند و نتوانستند سوراخش کنند. گفت: «اين رحمتى از جانب پروردگار من است؛ و چون وعده پروردگارم فرارسد، آن[سد] را درهم مىکوبد، و وعده پروردگارم حق است.» و درآن روز آنان را رها مىکنيم تا موجآسا بعضى با برخى درآميزند و[همين که] در صور دميده شود، همه آنها را گرد خواهيم آورد. [آيات 82 تا 99 سوره کهف، ترجمه دکتر فولادوند].
*
قرآن کريم متعرض اسم ذىالقرنين و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده، و البته اين شيوه و رسم قرآن کريم در همه موارد است، که در هيچ يک از قصص گذشتگان به جزئيات نمىپردازد. در خصوص ذىالقرنين هم به ذکر سفرهاى سهگانه او اکتفا کرده است: اول سفر به مغرب تا آنجا که به محل فرورفتن خورشيد رسيده و در آن محل به قومى برخورده است؛ و سفر دومش از مغرب به مشرق بوده تا آنجا که به محل طلوع خورشيد رسيده، و درآنجا به قومى برخورده که خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده؛ و سفر سومش تا به موضع «بينالسدين» بوده، و درآنجا به مردمى برخورده که به هيچ وجه حرف به خرجشان نمىرفته، و چون از شر «يأجوج و مأجوج» شکايت کردند، پيشنهاد نمودند که هزينهاى در اختيارش بگذارند او برايشان ديوارى بکشد.
اين آن چيزى است که قرآن کريم از اين داستانش آورده، و از آنچه آورده، چند خصوصيت اصلى داستان استفاده مىشود:
اول اينکه صاحب اين داستان قبل از اينکه داستانش در قرآن نازل شود، بلکه حتى در زمان زندگىاش ذىالقرنين ناميده مىشده، و اين نکته از سياق داستان يعنى جمله: «يسألونک عن ذىالقرنين» و «قلنا يا ذاالقرنين» و «قالوا يا ذىالقرنين» به خوبى استفاده مىشود. از جمله اول برمىآيد که در عصر رسول خدا(ص) قبل از نزول اين قصه، چنين اسمى بر سر زبانها بوده که از آن جناب داستانش را پرسيدهاند، و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مىشود که اسمش همين بوده که با آن خطابش کردهاند.
خصوصيت دوم اينکه او مردى مؤمن به خدا و روز جزا و متدين به دين حق بود. گذشته از اينکه خداوند اختيار تام به او مىدهد که: «گفتيم اى ذىالقرنين، [مختارى] يا عذاب مىکنى يا درميانشان نيکويى در پيش مىگيرى» خود شاهد بر مزيد کرامت و مقام دينى او مىباشد، و مىفهماند که او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تأييد مىشده و او را يارى مىکرده.
خصوصيت سوم اينکه او از کسانى بوده که خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع کرده بود. اما خير دنيا، براى اينکه سلطنتى به او داده بود که توانست با آن به مغرب و مشرق برود و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلکه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند؛ و اما آخرت، براى اينکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميانه بشر سلوک کرد، که همه اينها از آيه «انّا مکنّا له فىالارض: ما در زمين به او امکاناتى داديم و از هرچيزى وسيلهاى بدو بخشيديم» استفاده مىشود، علاوه برآنچه از سياق داستان برمىآيد که چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.
جهت چهارم اينکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد و آنان را شکنجه نمود.
جهت پنجم اينکه سدى که بنا کرده در غيرمغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنکه به مشرق رسيد، پيروى سببى کرده تا به ميانه دو کوه رسيده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اينکه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است که ميانه دو کوه ساخته شده، و اين دو کوه را که چون دو ديوار بودهاند، به صورت يک ديوار ممتد درآورده است، و در سدى که ساخته پارههاى آهن و مس به کار رفته، قطعاً در تنگنايى بوده که آن تنگنا رابط ميانه دو قسمت مسکونى زمين بوده است.
ذىالقرنين از نظر تاريخ
هيچ يک از مورخان قديمى در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذىالقرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبردهاند، و نيز از اقوامى به نام يأجوج و مأجوج و سدى که منسوب به ذىالقرنين باشد، نام نبردهاند. البته به بعضى از پادشاهان حمير (از اهل يمن) اشعارى نسبت دادهاند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده و يکى از پدران خود را که سمت پادشاهى «تُبَْع» داشته به نام « ذىالقرنين» اسم برده و در سرودههايش اين را نيز سروده که او به مغرب و مشرق عالم سفر کرد و سد يأجوج و مأجوج را بنا نموده، و نيز ذکر يأجوج و مأجوج در مواضعى از کتب عهد عتيق تورات آمده؛ از آن جمله در باب دهم از سفر تکوين (پيدايش) تورات و در کتاب حزقيال باب سى و هشتم و سى و نهم که درآن مىگويد: «يهوه چنين مىگويد: اينک من اى جوج، به ضد تو هستم و تو را برگردانيده، قلاب خود را به چانهات مىگذارم...»
و نيز در مکاشفه يوحنا، باب بيستم مىگويد: «فرشتهاى ديدم که از آسمان نازل مىشود... و اژدها يعنى مار قديم را که همان ابليس و شيطان باشد، گرفتار کرده. و او را هزارسال زنجير مىکند... وقتى هزار سال تمام شد، شيطان آزاد گشته، بيرون مىشود، تا امتهايى را که در چهار زاويه جهاناند، يعنى جوج و ماجوج را گمراه کند و ايشان را جهت جنگ فراهم آورد.»
از اين قسمت که نقل شد، استفاده مىشود که «مأجوج» و يا «جوج و مأجوج» امتى و يا امتهايى عظيم بودند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از معمورة آن روز زمين مىزيستند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بودند. اينجاست که ذهن آدمى حدس قريبى مىزند، وآن اينکه ذوالقرنين يکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد کرده است، و حتماً بايد سدى که او زده، فاصل ميانه دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد بابالابواب و يا سد داريال و يا غيرآنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اينکه ناحيه شمال شرقى از آسيا که ناحيه صربها و بلنديهاى شمال چين باشد، موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده؛ امتى که پيوسته رو به زيادى نهاده، جمعيتشان فشردهتر مىشد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مىبردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده، به سوى بلاد آسياى مرکزى و خاورميانه سرازير مىشدند، و چه بسا که در اين کوهها به شمال اروپا نيز رخنه کردند. بعضى از ايشان طوايفى بودند که در همان سرزمينهايى که غارت کردند، سکونت نموده متوطن شدند، که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهايند، و درآنجا تمدنى بهوجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند و بعضى ديگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه دادند. بعضى از مورخان گفتهاند که يأجوج و مأجوج امتهايى هستند که در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد ترکستان زندگى مىکنند.
ذوالقرنين کيست و سدش کجاست؟
مورخان و مفسران در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريهشان در تطبيق داستان دارند:
الف ـ به بعضى از مورخان نسبت مىدهند که گفته است: سد نامبرده درقرآن همان ديوار چين است، آن ديوار طولانى ميانه چين و مغولستان حائل شده، و يکى از پادشاه چين به نام «شين.هوانک.تى» آن را بنا نهاده تا جلوى هجومهاى مغول را از چين بگيرد. طول اين ديوار سههزار کيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است که همه با سنگ چيده شده، و در سال 264پ.م شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.
ولکن اين مورخ توجه نکرده که اوصاف و مشخصاتى که قرآن براى ذىالقرنين ذکر کرده و سدى که قرآن بنايش را به او نسبت داده، با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمىکند؛ چون درباره اين پادشاه نيامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد. سدى که قرآن ذکر کرده، ميانه دو کوه واقع شده و درآن قطعههاى آهن و قطر يعنى مس مذاب به کار رفته، و ديوار بزرگ چين که 3 هزار کيلومتر است، از کوه و زمين مىگذرد و ميانه دو کوه واقع نشده، بلکه با سنگ ساخته شده و درآن آهن ومسى به کار نرفته است.
ب ـ به بعضى ديگر از مورخان نسبت دادهاند که گفتهاند آن که سد نامبرده را ساخته، يکى از ملوک آشور بوده1 که در حوالى قرن هفتم ق.م مورد هجوم اقوام سيت قرار مىگرفته،2 و اين اقوام از تنگناى جبال قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مىآوردند و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مىرسيدند وآن را محاصره نموده، دست به قتل و غارت و بردهگيرى مىزدند. بهناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت که گويا مراد به آن سد «باب الابواب» باشد که تعمير و يا ترميم آن را به کسرى انوشيروان نسبت مىدهند. اين گفته مورخ نامبرده است، ولکن همه گفتگو در تطبيق آن با قرآن است.
ج ـ روح المعانى نوشته: بعضىها گفتهاند ذوالقرنين اسمش «فريدون پسر اثفيان پسر جمشيد»،پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده که شاهى عادل و مطيع خدا بود و در کتاب «صورالاقاليم» ابىزيد بلخى آمده که او مؤيد به وحى بود و در عموم تواريخ آمده که او همه زمين را به تصرف درآورد و ميان فرزندانش تقسيم کرد. و وجه تسميهاش به ذىالقرنين (صاحب دو قرن) اين بوده که او دو طرف دنيا را مالک شد و يا در طول ايام سلطنت خود مالک آن گرديد؛ چون سلطنت او به طورى که در «روضهالصفا» آمده، پانصد سال طول کشيد، و يا از اين جهت بوده که شجاعت و قهر او همه ملوک دنيا را تحتالشعاع قرارداد.(اين بود گفتار روحالمعانى). اشکال اين گفتار اين است که تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د ـ بعضى ديگر گفتهاند: ذىالقرنين همان اسکندر مقدونى است که در زبانها مشهور است، و سد اسکندر هم نظير يک مثلى شده که هميشه بر سر زبانهاست. و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين نيز همين قول را اختيار کردهاند و بوعلى سينا هم وقتى اسکندر مقدونى را وصف مىکند، او را به نام «اسکندر ذوالقرنين» مىنامد. فخر رازى هم در تفسير کبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد. و خلاصه آنچه گفته، اين است که قرآن دلالت مىکند بر اينکه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند. پادشاهى که چنين سهمى از شهرت دارا باشد، همان اسکندر است و بس؛ چه، او بعد از مرگ پدرش بساط همه ملوک روم و مغرب را برچيد و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، وتا آنجا پيشروى کرد که مصر را هم گرفت، آنگاه در مصر به بناى شهر اسکندريه پرداخت، سپس وارد شام شد و از آنجا به قصد سرکوبى بنىاسرائيل به طرف بيتالمقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قربانى کرد، پس متوجه ارمنستان و بابالابواب گرديد. عراقيها و قبطىها و بربر خاضعش شدند، بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند وچين نموده، با امتهاى خيلى دور جنگ کرد، سپس به عراق بازگشت، در شهر زور و يا سلوکيه مدائن از دنيا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود. خوب وقتى درقرآن ثابت شدکه ذىالقرنين بيشتر معمورة زمين را مالک شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد که کسى که چنين نشانهاى داشته باشد اسکندر بوده، ديگر جاى شک باقى نمىماند که ذىالقرنين همان اسکندر مقدونى است.(اين بود گفتار رازى)
لکن اولاً اينکه گفت پادشاهى که بيشتر معموره زمين را مالک شده باشد تنها اسکندر مقدونى است، قبول نداريم؛ زيرا چنين ادعايى در تاريخ مسلم نيست؛ چون تاريخ سلاطين ديگرى سراغ مىدهد که ملکش اگر بيشتر از ملک مقدونى نبوده، کمتر هم نبوده است. و ثانياً اوصافى که قرآن براى ذىالقرنين شمرده، تاريخ براى اسکندر مسلمش نمىداند و بلکه آنها را انکار مىکند؛ مثلاً قرآن کريم چنين مىفرمايد که ذىالقرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشت، در حالى که اسکندر مردى وثنى و از صابئيها بود، همچنان که قربانى کردنش براى مشترى خود شاهد آن است. و نيز قرآن کريم فرموده ذىالقرنين يکى از بندگان صالح خدا بود و به عدل و رفق مدارا مىکرد، و تاريخ براى اسکندر خلاف اين را نوشته است. و ثالثاً در هيچ يک از تواريخ آنان نيامده که اسکندر مقدونى سدى به نام سد يأجوج و مأجوج به آنطور که قرآن ذکر فرموده ساخته باشد.
هـ ـ جمعى از مورخان گفتهاند که ذىالقرنين يکى از تبابعه اذواء يمن و يکى از ملوک «حمير» بوده که در يمن سلطنت مىکرده، به طورى که نقل کردهاند يکى از اين مورخان که در تاريخ عرب قبل از اسلام خود آورده يکى ديگر ابنهشام است در «سيره» خود، و يکى ابوريحان بيرونى است در «آثارالباقيه» و يکى نشوان بن سعيد حميرى است در «شمسالعلوم» و غير ايشان. آنگاه در اسم او اختلاف کردهاند. البته در عدهاى از اشعار حميرىها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذىالقرنين به عنوان يکى از مفاخر برده شده است.
مقريزى در کتاب «الخطط» خود مىگويد: تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده که ذىالقرنين که قرآن کريم نامش را برده، مردى عرب بود که در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلياش صعب بن ذىمرائد فرزند حارث است. و او پادشاهى از ملوک حمير است که همه از عرب عاريه بودند؛ يعنى عرب قبل از اسماعيل؛ چه، اسماعيل و فرزندان او عرب مستعربهاند و ذوالقرنين «تَبَعى» بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد، نخست جبارى پيشه کرد و سرانجام براى خدا تواضع کرد و با «خضر» رفيق شد، و کسى که خيال کرده ذوالقرنين همان اسکندر پسر فيليپ است، اشتباه کرده؛ براى اينکه کلمه «ذو» عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است، و اسکندر لفظى است رومى و يونانى.
طبرى گفته: خضر در ايام فريدون بوده، ولى بعضى گفتهاند در ايام موسى بن عمران، و بعضى ديگر گفتهاند در مقدمه لشکر ذىالقرنين بزرگ که در زمان ابراهيم خليل(ع) بوده قرار داشته است، و اين خضر در سفرهايش با ذىالقرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است...
از کعب الاحبار پرسيدند: «ذىالقرنين که بود؟» گفت: «وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعببنذىمرائد بود...» و همدانى در کتاب «انساب» گفته: «ابن اباالصعب ذوالقرنين اول است، و هموست مساح و بنا که در فن مساحت و بنايى استاد بود...»
و اين کلامى است جامع، و از آن استفاده مىشود که اولاً لقب «ذوالقرنين» مختص به شخص مورد بحث نبود، بلکه پادشاهانى چند از ملوک حمير به اين نام ملقب بودند و ثانياً ذىالقرنين اول آن کسى بود که سد يأجوج و مأجوج را چند قرن قبل از اسکندر مقدونى بنا نهاد و او معاصر با خليل(ع) و يا بعد از او بوده، و مقتضاى آنچه ابنهشام آورده که: «وى خضر را در بيتالمقدس زيارت کرده» همين است؛ چون بيتالمقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم(ع) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد. پس ذىالقرنين قبل از اسکندر بود، و علاوه بر اينکه تاريخ حمير تاريخى مبهم است.
بنابر آنچه «مقريزى» آورده، گفتار در دو جهت باقى مىماند: يکى اينکه سدى که ذىالقرنين ساخته در کجاست؟ دوم اينکه آن امت مفسد که سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده، چه کسانى بودند؟ و آيا اين سد يکى از همان سدهاى ساخته شده در يمن، و يا پيرامون يمن است يا نه؟ چه، سدهايى که در آن نواحى ساخته شده، به منظور ذخيره آب آشاميدنى يا زراعى است، نه براى جلوگيرى از کسى. علاوه بر اينکه در هيچ يک از آنها قطعههاى آهن و مس گداخته به کار نرفته، و قرآن سد ذىالقرنين را اين چنين معرفى نموده است. و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده که بر مردم هجوم برده باشند؟ با اينکه همسايگان يمن غير از امثال قبط، آشور، کلدان، و غير ايشان کسى نبوده و نامبردگان همه ملتهايى متمدن بودند.
بعضى از بزرگان و محققان معاصر ما يعنى علامه سيد هبهالدين شهرستانى اين قول را تأييد کرده، و آن را چنين توجيه مىکند: «ذىالقرنين صدها سال قبل از اسکندر مقدونى بود. پس او اين نيست، بلکه اين يکى از ملوک صالح از تبعهاى اذواء، از ملوک يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده که خود را با کلمه «ذى» لقب مىدادند؛ مثلاً مىگفتند: ذىهمدان، يا ذىغمدان، ذىالمنار، ذىالاذعار، ذىيزن و امثال آن. و اين ذىالقرنين مردى مسلمان، موحد، عادل، نيکوسيرت، قوى، داراى هيبت و شوکت بود، و با لشکرى انبوه به طرف مغرب رفت، نخست بر مصر، و سپس بر مابعد آن مستولى شد، سپس از آنجا رو به مشرق نهاد. در مسير خود آفريقا را بنا نهاد، مردى بود بسيار حريص و خبره در معمارى و آبادانى. و همچنان سير خود را ادامه داد تا به شبهجزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيد، و از آنجا به ترکستان و ديوار چين برخورد و در آنجا قومى را يافت که خدا ميانه آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشت، تا به مدارالسرطان رسيد، و شايد همانجا باشد که بر سر زبانها افتاد که وى به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وى درخواست کردند برايشان سدى بسازد. حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، که فاصله ميانه چين و مغول است، ناگزير بايد بگوييم قسمتى از آن ديوار بوده که خراب شده و وى آن را ساخته است؛ اما اصل ديوار چين نمىتواند باشد، چون اصل آن را بعضى از شاهان چين قبل از اين تاريخ ساختهاند، و در جاى ديگرى بوده که ديگر اشکالى باقى نمىماند...» (اين بود خلاصه کلام شهرستانى).
اشکالى که به گفته وى باقى مىماند، اين است که ديوار چين نمىتواند سد ذىالقرنين باشد؛ براى اينکه ذىالقرنين به اعتراف خود او قرنها پيش از اسکندر بوده، و ديوار چين بعد از اسکندر ساخته شده، و اما سدهاى ديگرى که غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست، هيچ يک از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.
کوروش
بعضى ديگر گفتهاند: ذوالقرنين همان کوروش يکى از شاهان هخامنشى است که (539 ـ560ق.م) مىزيست و همو بود که امپراتورى ايرانى را تأسيس و ميانه دو مملکت پارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخر کرد، و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر کرد، و در بناى هيکل کمکها کرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حرکت نمود و بر مردم آنجا مسلط شد، سپس به طرف مغرب رهسپار گرديد و آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش رفت.
اين قول را بعضى از علماى نزديک به عصر ما يعنى «سيداحمدخان هندى» ابداع و مولانا «ابوالکلام آزاد» در ايضاح و تقريب آن سخت کوشيده است. اجمال مطلب اينکه آنچه قرآن از وصف ذىالقرنين آورده، با اين پادشاه بزرگ تطبيق مىشود؛ زيرا اگر ذوالقرنين قرآن مردى مؤمن به خدا و بدين توحيد بوده، کوروش نيز بوده، و اگر او پادشاهى عادل و رعيتپرور و داراى سيره رفق و رأفت و احسان بوده، اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده، اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده، به اين نيز داده، و اگر ميانه دين و عقل و فضايل اخلاقى و عده و عُده و ثروت و شوکت و انقياد اسباب براى او جمع کرده، براى اين نيز جمع کرده بود.
و همان طور که قرآن کريم فرموده، کوروش نيز سفرى به سوى مغرب کرده، حتى بر «ليديا» و پيرامون آن نيز مستولى شد، بار ديگر به سوى مشرق سفر کرد تا به مطلع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى که در بيابانها زندگى مىکردند و نيز همين کوروش سدى بنا کرد و به طورى که شواهد نشان مىدهد، در «تنگه داريال» ميانه کوههاى قفقاز و نزديکىهاى شهر تفليس قرار دارد. اين اجمال آن چيزى است که مولانا ابوالکلام آزاد گفته است که اينک تفصيل آن از نظر خواننده مىگذرد.
اما موضوع ايمان به خدا و روز جزا، دليل بر اين معنا کتاب عزرا (باب اول) و کتاب دانيال (باب 6) و کتاب اشعياء (باب 44 و 45) از کتب عهد عتيق است که در آنها کوروش را تجليل و تقديس کرده و حتى او را در کتاب اشعياء، «چوپان خداوند» ناميده و در باب45 چنين گفته است: «خداوند به مسيح خويش يعنى به کوروش که دست راست او را گرفتم تا به حضور وى امتها را مغلوب سازم و کمرهاى پادشاهان را بگشايم تا درها را به حضور وى مفتوح نمايم و دروازهها ديگر بسته نشود، چنين مىگويد که: «من پيش روى تو خواهم خراميد و جايهاى ناهموار را هموار خواهم ساخت و درهاى برنجين را شکسته، پشتبندهاى آهنين را خواهم بريد و گنجهاى ظلمت و خزاين مخفى را به تو خواهم بخشيد تا بدانى که من که تو را به اسمت خواندهام، خداى اسرائيل مىباشم... هنگامى که مرا نشناختى، تو را به اسمت خواندم و ملقب ساختم... تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند که سواى من احدى نيست.»
اگر هم از وحى بودن اين نوشتهها صرفنظر کنيم، بارى يهود با آن تعصبى که به مذهب خود دارد، هرگز يک مرد مشرک مجوسى و يا وثنى را (اگر کوروش يکى از دو مذهب را داشته)، «مسيح پروردگار» و «هدايت شده» او و «مؤيد به تاييد او» و «شبان خداوند» نمىخواند. علاوه بر اينکه نقوش و نوشتههاى با خط ميخى که از عهد داريوش کبير به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده، گوياى اين حقيقت است که او مردى موحد بود و نه مشرک، و معقول نيست در اين مدت کوتاه وضع کوروش دگرگونه ضبط شود.
فضايل اخلاقى
و اما فضايل نفسانى او گذشته از ايمانش به خدا، کافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيرت او به اخبار و سيرت طاغيان جبار که با او به جنگ برخاستهاند، مراجعه کنيم و ببينيم وقتى بر ملوک ماد، ليديا، بابل، مصر و ياغيان بدوى در اطراف «بکتريا» که همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مىيافت، با آنان چه معامله مىکرد. در اين صورت خواهيم ديد که بر هر قومى ظفر پيدا مىکرد، از مجرمان ايشان مىگذشت و عفو مىنمود و بزرگان و کريمان هر قومى را اکرام و ضعفاى ايشان را ترحم مىنمود و مفسدان و خائنان را سياست مىنمود.
کتب عهد قديم و يهود هم که او را نهايت درجه تعظيم نموده، بدين جهت بوده که ايشان را از اسارت حکومت بابل نجات داد و به بلادشان برگردانيد و براى تجديد بناى هيکل هزينه کافى در اختيارشان گذاشت، و نفايس گرانبهايى که از هيکل به غارت برده بودند و در خزينههاى ملوک بابل نگهدارى مىشد، به ايشان برگردانيد، و همين خود مؤيد ديگرى است براى اين احتمال که «کوروش» همان «ذىالقرنين» باشد، براى اينکه به طورى که اخبار شهادت مىدهد، پرسشکنندگان از رسول خدا(ص) از داستان ذىالقرنين، يهود بودند. علاوه براين، مورخان قديم يونان مانند «هرودت» و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و کرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستودهاند و او را بهبهترين وجهى ثنا و ستايش کردهاند.
و اما اينکه چرا کوروش را ذىالقرنين گفتهاند، هرچند تواريخ از دليلى که جوابگوى اين سوال باشد خالى است، لکن مجسمه سنگى که اخيراً در «مشهد مرغاب» در جنوب ايران از او کشف شده، جاى هيچ ترديدى نمىگذارد که همو ذوالقرنين بوده، و وجه تسميهاش اين است که در اين مجسمهها «دوشاخ» ديده مىشود که هر دو در وسط سر او درآمده، يکى از آن دو به طرف جلو و يکديگر به طرف عقب خم شده، و اين با گفتار مورخان قديمى که در وجه تسميه او به اين اسم گفتهاند تاج و يا کلاهخودى داشته که داراى دو شاخ بوده، درست تطبيق مىکند.
در «کتاب دانيال» هم خوابى که وى براى کوروش نقل کرده، او را به صورت قوچى که دو شاخ داشته، ديده است. در آن کتاب (باب هشتم 1ـ9)، چنين آمده:
در سال سوم از سلطنت «بلشصر» براى من رؤيايى دست داد که گويا من در «شوشَن» هستم. چشم خود را به طرف بالا گشودم، ناگهان قوچى ديدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است؛ اما يکى از ديگرى بلندتر است که در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مىکند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمىآورد و نمىتواند از او فرار کند و او هرچه دلش مىخواهد، مىکند و بزرگ مىشود. در اين بين که من مشغول فکر بودم، ديدم بز نرى از طرف مغرب نمايان شد، همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش زمين را لمس نمىکرد و تنها يک شاخ دارد که در ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى که دو شاخ داشت و سپس با شدت و نيروى هرچه بيشتربا او درآويخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند و بز قوچ را به زمين زد و اورا لگدمال کرد و بسيار بزرگ شد...»
آنگاه مىگويد: جبرئيل رؤياى مرا تعبير کرد و گفت: «آن قوچ صاحب دو شاخ پادشاه ماديان و پارسيان مىباشد و آن بز پادشاه يونان.» به اين ترتيب قوچ داراى دو شاخ با کوروش و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد منطبق مىشود و بز نر که داراى يک شاخ بود، با اسکندر مقدونى.
سير کوروش به غرب و شرق
و اما سير کوروش به طرف مغرب و مشرق: سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود که براى سرکوبى و دفع «ليديا» کرد که با لشکرش به طرف کوروش مىآمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. کوروش به طرف او لشکر کشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت کشورش تعقيبش کرد و پايتختش را فتح نمود و او را اسير کرد و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده، اکرام و احسانشان کرد با اينکه حق داشت که سياستشان کند و به کلى نابودشان سازد.
و انطباق اين داستان با آيه شريفه «حتى اذا بلغ مغرب الشمس: به غروبگاه خورشيد رسيد» که شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد «و وجد عندها قوما قلنا يا ذاالقرنين...» از اين روايت که گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده، آنگاه به طرف صحراى کبير مشرق يعنى اطراف بکتريا (بلخ) عزيمت نمود تا غائله قبايل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش کند؛ چون قوم هميشه در کمين مىنشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بيندازند و انطباق آيه: «حتى اذا بلغ مطلع الشمس...: به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد که آن را چنين يافت که بر قومى طلوع مىکرد که برايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم» روشن است.
سدسازى کوروش
بايد دانست سد موجود در تنگه جبال قفقاز، يعنى سلسله جبالى که از درياى خزر شروع مىشود و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را «تنگه داريال» مىنامند که بعيد نيست تحريف شده از «داريول» باشد، که در زبان ترکى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد «دمير قاپو» يعنى «دروازه آهنى» مىنامند، و ميانه دو شهر «تفليس» و «ولادى کيوکز» واقع شده؛ سدى است که در تنگهاى واقع در ميانه دو کوه بسيار بلند ساخته شده و جهت شمالى آن کوه را به جهت جنوبىاش متصل کرده است، به طورى که اگر اين سد ساخته نمىشد، تنها دهانهاى که راه ميانه جنوب و شمال آسيا بود، همين تنگه بود. با ساختن آن، اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يک مانع طبيعى به طول هزارها کيلومتر ميانه شمال و جنوب آسيا شده است. و در آن اعصار اقوامى شرير از سکنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز يعنى ارمنستان و ايران و آشور و کلده حمله مىآوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مىکردند، و در حدود سده هفتم ق.م حمله عظيمى کردند؛ به طورى که دست چپاول و قتل و بردهگيرىشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پايتخت آشور (نينوا) هم رسيدند، و اين زمان تقريباً همان زمان کوروش است.
مورخان قديمى چون هرودت يونانى سير کوروش را به طرف شمال ايران براى خاموش کردن آتش فتنهاى که در آن نواحى شعلهور شده بود، آورده است و علىالظاهر چنين به نظر مىرسد که در همين سفر سد نامبرده را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و سد نامبرده را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى که در ساختمانش آهن به کار رفته، همين سد است و انطباق آية «مرا با نيرويى [انسانى] يارى کنيد تا ميان شما و آنها سدى استوار قرار دهم... براى من قطعات آهن بياوريد.» بر اين سد روشن است.
و از جمله شواهدى که اين مدعا را تاييد مىکند، وجود رودى است در نزديکى اين سد که آن را «رود سايروس» مىگويند. و کلمه «سايروسcyrus» در اصطلاح غربيها نام کوروش است، و رود ديگرى نيز هست که از تفليس عبور مىکند به نام «کُر». و داستان اين سد را «يوسف يهودى» تاريخنويس در آنجا که سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مىآورد، ذکر کرده است. و اگر سد مورد بحث که کوروش ساخته عبارت از ديوار «باب الابواب» باشد که در کنار بحر خزر واقع است، نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد؛ زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود؛ چون اين ديوار را به انوشيروان نسبت مىدهند و يوسف قبل از کسرى مىزيست و به طورى که گفتهاند، در قرن اول ميلادى بود. علاوه براينکه سد باب الابواب قطعاً غير سد ذىالقرنينى است که در قرآن آمده، براى اينکه در ديوار «باب الابواب» آهن به کار نرفته است. اين بود خلاصهاى از کلام ابوالکلام، که هرچند بعضى اطرافش خالى از اعتراضاتى نيست، لکن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشنتر و قابل قبولتر است.
پي نوشتها:
1. اين نظريه از کتاب (کيهان شناخت) تأليف حسن بن قطان مروزى طبيب و منجم متوفى سنه 845ق نقل شده، و در آن اسم آن پادشاه را «بلينس» و نيز «اسکندر» دانسته.
2. اين اقوام به طورى که گفتهاند: در اصطلاح غربيها «سيت» ناميده مىشدند، که نامى از ايشان در بعضى سنگ نبشتههاى زمان داريوش نيز آمده، ولى در نزد يونانيها «ميگاگ» ناميده شدهاند.
انتهای پیام