صلح امام حسن عامل بقای اسلام
صدای شیعه: امروز 15 رمضان المبارک سال 1433 هجری قمری و مصادف با سالروز میلاد مبارک امام حسن مجتبی سبط اکبرخاندان نبوی است به همین مناسبت قسمتی از بیانات ارزشمند مقام معظم رهبری در تبیین و تشریح ابعاد مختلف صلح امام حسن علیه السلام و تاثیر آن در حفظ حیات اسلام که در دیدار با اقشار مختلف مردم بیان فرموده اند تقدیم مخاطبان سرویس قرآن و معارف می شود.
صلح امام حسن؛ حادثه ای سرنوشت ساز برای اسلام
امروز، روز پانزدهم ماه مبارک رمضان و روز ولادت امام مجتبى (علیهالصّلاة والسّلام ) است. در مجلس ما، هر سال عادت بر این جارى شده که مثل امروزى، من راجع به امام مجتبى(علیهالسّلام) و غالباً راجع به مسأله صلح، صحبت کنم. من هم مکرر درباره این مسأله، از جمله در همین جلسات، صحبت کردهام و از ابعاد گوناگونى، این حادثه عجیب و عظیم را مورد بررسى قرار دادهام. اگر ما بخواهیم امسال حرفهاى گذشته را تکرار نکنیم، خوب است که به قدر گنجایش وقت، بُعد جدیدى از این مسأله را بررسى کنیم. دوران امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) و حادثه صلح آن بزرگوار با معاویه، یا آن چیزى که به نام صلح نامیده شد، حادثه سرنوشتساز و بىنظیرى در کل روند اسلام صدر اول بود. دیگر ما نظیر این حادثه را نداشتیم. توضیح کوتاهى راجع به این جمله عرض کنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، یعنى تفکر اسلام و امانتى که خداى متعال به نام اسلام براى مردم فرستاد، در دورهى اول، یک نهضت و یک حرکت بود و در قالب یک مبارزه و یک نهضت عظیم انقلابى، خودش را نشان داد و آن در هنگامى بود که رسول خدا(صلّىاللَّهعلیهوالهوسلّم)، این فکر را در مکه اعلام کردند و دشمنان تفکر توحید و اسلام، در مقابل آن صفآرایى نمودند؛ براى اینکه نگذارند این فکر پیش برود. پیامبر، با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهى کرد و یک مبارزه بسیار هوشمندانه و قوى و پیشرو را در مکه به وجود آورد. این نهضت و مبارزه، سیزده سال طول کشید. این، دوره اول بود.
بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر، با شعارهایى که داد، با سازماندهى اى که کرد، با فداکارىهایی که شد، با مجموع عواملى که وجود داشت، این تفکر، یک حکومت و یک نظام شد و به یک نظام سیاسى و نظام زندگى یک امت تبدیل گردید و آن هنگامى بود که رسول خدا(ص) به مدینه تشریف آوردند و آنجا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامى را در آنجا گستراندند و اسلام از شکل یک نهضت، به شکل یک حکومت تبدیل شد. این، دوره دوم بود.
در زمان امام حسن، جریان مخالف راه حرکت اسلام را قطع کرد
این روند، در ده سالى که نبىّاکرم(ص) حیات داشتند و بعد از ایشان، در دوران خلفاى چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) و خلافت آن بزرگوار - که تقریباً شش ماه طول کشید - ادامه پیدا کرد و اسلام به شکل حکومت، ظاهر شد. همه چیز، شکل یک نظام اجتماعى را هم داشت؛ یعنى حکومت ، ارتش، کار سیاسى ، کار فرهنگى، کار قضایى و تنظیم روابط اقتصادى مردم را هم داشت و قابل بود که گسترش پیدا کند و اگر به همان شکل پیش مىرفت، تمام روى زمین را هم مىگرفت؛ یعنى اسلام نشان داد که این قابلیت را هم دارد. در دوران امام حسن(ع)، جریان مخالفى آنچنان رشد کرد که توانست به صورت یک مانع ظاهر بشود. البته این جریان مخالف، در زمان امام مجتبى(ع) به وجود نیامده بود؛ سالها قبل به وجود آمده بود. اگر کسى بخواهد قدرى دور از ملاحظات اعتقادى و صرفاً متکى به شواهد تاریخى حرف بزند، شاید بتواند ادعا کند که این جریان، حتّى در دوران اسلام به وجود نیامده بود؛ بلکه ادامه اى بود از آنچه که در دوران نهضت پیامبر - یعنى دوران مکه - وجود داشت.بعد از آنکه خلافت در زمان عثمان - که از بنىامیه بود- به دست این قوم رسید، ابوسفیان- که در آنوقت، نابینا هم شده بود - با دوستانش دور هم نشسته بودند. پرسید: چه کسانى در جلسه هستند؟ پاسخ شنید که فلانى و فلانى و فلانى. وقتى که خاطر جمع شد همه خودى هستند و آدم بیگانه ای در جلسه نیست، به آنها خطاب کرد و گفت: «تلقّفنّها تلقّف الکرة»(1). یعنى مثل توپ، حکومت را به هم پاس بدهید و نگذارید از دست شما خارج بشود! این قضیه را تواریخ سنى و شیعه نقل کردهاند. اینها مسایل اعتقادى نیست و ما اصلاً از دیدگاه اعتقادى بحث نمىکنیم؛ یعنى من خوش ندارم که مسایل را از آن دیدگاه بررسى کنم؛ بلکه فقط جنبه تاریخى آن را مطرح مىکنم. البته ابوسفیان در آنوقت، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛ منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرف به فتح. اسلامِ دوران غربت و ضعف نبود، اسلامِ بعد از قدرتِ اسلام بود. این جریان، در زمان امام حسن مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) به اوج قدرت خودش رسید و همان جریانى بود که به شکل معاویةبنابىسفیان، در مقابل امام حسن مجتبى(ع) ظاهر شد. این جریان، معارضه را شروع کرد؛ راه را بر حکومت اسلامى - یعنى اسلام به شکل حکومت - برید و قطع کرد و مشکلاتى فراهم نمود؛ تا آنجایى که عملاً مانع از پیشروى آن جریان حکومت اسلامى شد. در باب صلح امام حسن(علیهالسّلام)، این مسأله را بارها گفتهایم و در کتابها نوشتهاند که هر کس - حتّى خود امیرالمؤمنین(ع) - هم اگر به جاى امام حسن مجتبى(ع) بود و در آن شرایط قرار مىگرفت، ممکن نبود کارى بکند، غیر از آن کارى که امام حسن کرد. هیچکس نمىتواند بگوید که امام حسن، فلان گوشهى کارش سؤالبرانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صددرصد بر استدلال منطقىِ غیر قابل تخلف منطبق بود.
حسین بن علی نیز در صلح پشتیبان برادر بود
در بین آل رسول خدا (صلّىاللَّهعلیهوالهوسلّم) پُرشورتر از همه کیست؟ شهادتآمیزترین زندگى را چه کسى داشته است؟ غیرتمندترین آنها براى حفظ دین در مقابل دشمن، براى حفظ دین چه کسى بوده است؟ حسینبن على(علیهالسّلام) بوده است. آن حضرت در این صلح، با امام حسن(ع) شریک بودند. صلح را تنها امام حسن نکرد؛ امام حسن و امام حسین این کار را کردند؛ منتها امام حسن علیه السلام جلو بود و امام حسین علیه السلام پشت سر او بود. امام حسین(علیهالسّلام)، جزو مدافعان ایده صلح امام حسن(ع) بود. وقتى که در یک مجلس خصوصى، یکى از یاران نزدیک - از این پُرشورها و پُرحماسهها - به امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) اعتراضى کرد، امام حسین با او برخورد کردند: «فغمز الحسین فى وجه حجر»(2). هیچکس نمىتواند بگوید که اگر امام حسین به جاى امام حسن بود، این صلح انجام نمىگرفت. نخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن(علیهالسّلام) هم نبود و امام حسین(علیهالسّلام) تنها بود، در آن شرایط، باز هم همین کار انجام مىگرفت و صلح مىشد.صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گزیرى از آن نبود. آن روز، شهادت ممکن نبود. مرحوم «شیخ راضى آل یاسین»(رضواناللَّهتعالىعلیه)، در کتاب «صلح الحسن» که من بیست سال پیش، آن را ترجمه کردم و چاپ شده است - ثابت مىکند که اصلاً جا براى شهادت نبود. هر کشته شدنى که شهادت نیست؛ کشته شدنِ با شرایطى، شهادت است. آن شرایط، در آنجا نبود و اگر امام حسن(علیه السّلام)، در آن روز کشته مىشدند، شهید نشده بودند. امکان نداشت که آن روز کسى بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحتآمیزى انجام بدهد که کشته بشود و اسمش شهادت باشد و انتحار نکرده باشد.
امام حسن و حفظ حیات اسلام حتی به شکل یک نهضت
راجع به صلح، از ابعاد مختلف صحبت کردهایم؛ اما حالا مسأله این است که بعد از صلح امام حسن مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام)، کار به شکلى هوشمندانه و زیرکانه تنظیم شد که اسلام و جریان اسلامى، وارد کانال آلوده ای که به نام خلافت - و در معنا سلطنت - به وجود آمده بود، نشود. این، هنر امام حسن مجتبى(علیهالسّلام) بود. امام حسن مجتبى کارى کرد که جریان اصیل اسلام - که از مکه شروع شده بود و به حکومت اسلامى و به زمان امیرالمؤمنین و زمان خود او رسیده بود - در مجراى دیگرى، جریان پیدا بکند؛ منتها اگر نه به شکل حکومت - زیرا ممکن نبود - لااقل دوباره به شکل نهضت جریان پیدا کند. این، دوره سوم اسلام است. اسلام، دوباره نهضت شد. اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلمستیز، اسلام سازشناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرّا از اینکه بازیچه دست هواها و هوسها بشود، باقى ماند؛ اما در شکل نهضت باقى ماند. یعنى در زمان امام حسن(علیه الصّلاةوالسّلام)، تفکر انقلابىِ اسلامى - که دوره اى را طى کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود - دوباره برگشت و یک نهضت شد. البته در این دوره، کار این نهضت، به مراتب مشکلتر از دوره خود پیامبر بود؛ زیرا شعارها در دست کسانى بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند؛ درحالىکه از مذهب نبودند. مشکل کار ائمه هدى(علیهمالسّلام)، اینجا بود.
البته من از مجموعه روایات و زندگى ائمه(علیهمالسّلام) اینطور استنباط کردهام که این بزرگواران، از روز صلح امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) تا اواخر، دایماً درصدد بودهاند که این نهضت را مجدداً به شکل حکومت علوى و اسلامى در بیاورند و سر پا کنند. در این زمینه، روایاتى هم داریم. البته ممکن است بعضى دیگر، این نکته را اینطور نبینند و طور دیگرى ملاحظه بکنند؛ اما تشخیص من این است. ائمه مىخواستند که نهضت، مجدداً به حکومت و جریان اصیل اسلامى تبدیل بشود و آن جریان اسلامى که از آغشته شدن و آمیخته شدن و آلوده شدن به آلودگیهاى هواهاى نفسانى دور است، روى کار بیاید؛ ولى این کار، کار مشکلى است.
اهمیت عقل و تفکر عقلانی در اسلام
در دوران دوم نهضت - یعنى دوران خلافت خلفاى سفیانى و مروانى و عباسى - مهمترین چیزى که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهاى اسلام و جرقههاى اسلام اصیل و قرآنى را در لابلاى حرفهاى گوناگون و پراکنده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند. بىخود نیست که ادیان، اینهمه روى تعقل و تدبر تکیه کردهاند. بىخود نیست که در قرآن کریم، اینهمه روى تفکر و تعقل و تدبر انسانها تکیه شده است؛ آن هم درباره اصلیترین موضوعات دین، یعنى توحید.توحید، فقط این نیست که بگوییم خدایى هست، آن هم یکى است و دو نیست. این، صورت توحید است. باطن توحید، اقیانوس بیکرانه اى است که اولیاى خدا در آن غرق مىشوند. توحید، وادى بسیار با عظمتى است؛ اما در چنین وادى با عظمتى، باز از مؤمنین و مسلمین و موحدین خواستهاند که با تکیه به تفکر و تدبر و تعقل، پیش بروند. واقعاً هم عقل و تفکر مىتواند انسان را پیش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحى و نور معرفت و آموزشهاى اولیاى خدا، تجهیز و تغذیه مىشود؛ لیکن بالاخره آنچه که پیش مىرود، عقل است. بدون عقل، نمىشود هیچ جا رفت. ملت اسلامى، در تمام دوران چندصدسالهای که چیزى به نام خلافت، بر او حکومت مىکرد، یعنى تا قرن هفتم که خلافت عباسى ادامه داشت (البته بعد از انقراض خلافت عباسى، باز در گوشه و کنار، چیزهایى به نام خلافت وجود داشت؛ مثل زمان ممالیک در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانى و جاهاى دیگر) آن چیزى که مردم احتیاج داشتند بفهمند، این بوده که عقل را قاضى کنند، تا بدانند آیا نظر اسلام و قرآن و کتاب الهى و احادیث مسلّمه راجع به اولیاى امور، با واقعیت موجود تطبیق مىکند، یا نه. این، چیز خیلى مهمى است.
به نظر من، امروز هم مسلمانان همین را کم دارند. امروز، جوامع اسلامى و کسانى که گمان مىکنند در نظامهایى که امروز در دنیا به نام اسلام وجود دارد، تعهدى دارند؛ مثل بسیارى از علما و متدینان، بسیارى از تودههاى مردم، مقدسان و غیرمقدسان - به آنهایى که لاابالیند و به فکر حاکمیت دین نیستند و تعهدى براى خودشان قایل نمىباشند، کارى نداریم و فعلاً در این بحث، وارد نیستند - اگر اینها فقط فکر کنند ببینند، آیا آن نظامى که اسلام خواسته، آن مدیریتى که اسلام براى نظام اسلامى خواسته - که این دومى آسانتر است - با آنچه که آنها با آن روبهرو هستند، تطبیق مىکند یا نه، برایشان مسأله روشن خواهد شد.
حکومت به اصطلاح اسلامی، انسانهایى بىشخصیت، فاسق و فاسد می ساخت
دوران خلافت مروانى و سفیانى و عباسى، دورانى بود که ارزشهاى اسلامى از محتواى واقعى خودشان خالى شدند. صورتهایى باقى ماند؛ ولى محتواها، به محتواهاى جاهلى و شیطانى تبدیل شد. آن دستگاهى که مىخواست انسانها را عاقل، متعبد، مؤمن، آزاد، دور از آلایشها، خاضعِ عنداللَّه و متکبر در مقابل متکبران تربیت کند و بسازد - که بهترینش، همان دستگاه مدیریت اسلامى در زمان پیامبر(ص) بود - به دستگاهى تبدیل شد که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و هوى و شهوات و تملق و دورى از معنویات و انسانهاى بىشخصیت و فاسق و فاسدى مىساخت و رشد مىداد. متأسفانه، در تمام دوران خلافت اموى و عباسى، اینطور بود. در کتابهاى تاریخ، چیزهایى نوشتند که اگر بخواهیم آنها را بگوییم، خیلى طول مىکشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد. معاویه را معروفش کردند؛ یعنى مورخان نوشتند که او آدمى حلیم و باظرفیت بوده و به مخالفانش اجازه مىداده که در مقابلش حرف بزنند و هرچه مىخواهند، بگویند. البته در برهه ایى از زمان و در اوایل کارش، شاید همینطور هم بوده است؛ لیکن در کنار این بُعد، ابعاد دیگر شخصیت او را کمتر نوشتهاند: اینکه او چهطور اشخاص و رؤسا و وجوه و رجال را وادار مىکرد که از عقاید و ایمان خودشان دست بکشند و حتّى در راه مقابله با حق، تجهیز بشوند. اینها را خیلیها ننوشتهاند. البته باز هم در تاریخ ثبت است و همینهایى را هم که ما الان مىدانیم، باز یک عده نوشتهاند. مردمانى که در آن دستگاهها پرورش پیدا مىکردند، عادت داده مىشدند که هیچچیزى را برخلاف میل و هواى خلیفه، بر زبان نیاورند. این، چه جامع اى است؟! این، چهطور انسانى است؟! این، چهطور اراده الهى و اسلامى در انسانهاست که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند و جامعه را جامعه اى الهى درست کنند؟ آیا چنین چیزى، ممکن است؟
فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت معاویه
«جاحظ» و یا شاید « ابوالفرج اصفهانى» نقل مىکند که معاویه در دوران خلافتش، با اسب به مکه مىرفت. یکى از رجالِ آن روز هم در کنار او بود. معاویه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اینها هم عدهیى مىآمدند. معاویه مفاخر اموى جاهلى خودش را نقل مىکرد که در جاهلیت، اینجا اینطورى بود، آنطورى بود، پدر من - ابوسفیان - چنین کرد، چنان کرد. بچهها هم در مسیر، بازى مىکردند و ظاهراً سنگ مىانداختند. در این بین، سنگى به پیشانى کسى که کنار معاویه اسب مىراند و حرکت مىکرد، خورد و خون جارى شد. او چیزى نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمل کرد. خون، روى صورت و محاسنش ریخت. معاویه همینطور که سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف این مرد برگشت و دید خون روى صورت اوست. گفت: از پیشانى تو خون مىریزد. آن فرد، در جواب معاویه گفت: خون؟! از صورت من؟! کو؟ کجا؟ وانمود کرد که از بس مجذوب معاویه بوده، خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانى و ریختن خون را نفهمیده است! معاویه گفت: عجب، سنگ به پیشانیت خورده، ولى تو نفهمیدى؟! گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد و گفت: عجب، خون؟! بعد به جان معاویه و یا به مقدسات قسم خورد که تا وقتى تو نگفتى، شیرینىِ کلام تو نگذاشت که بفهمم خون جارى شده است! معاویه پرسید: سهم عطیهات در بیتالمال، چهقدر است؟ مثلاً گفت: فلان قدر. معاویه گفت: به تو ظلم کردهاند، این را باید سه برابر کنند! این، فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت معاویه بود.
کسانى که در این دوران، تملق رؤسا و خلفا را مىگفتند، کارها در دست آنها بود. کارها بر اساس صلاحیت و شایستگیشان واگذار نمىشد. اصولاً عرب، به اصل و نسب خیلى اهمیت مىدهد. فلان کس، از کدام خانواده است؟ پدرانش، چه کسانى بودند؟ اینها حتّى رعایت اصل و نسب را هم نمىکردند. «خالدبن عبداللَّه قصرى» که در زمان عبدالملک، مدتى حاکم عراق و کوفه بود و خیلى هم ظلم و سوء استفاده کرد، در کتابها نوشتهاند که آدمِ بىسروپایى بود و کسى نبود که او را به خاطر اصل و نسبش به این کار گماشته باشند؛ اما صرفاً چون نزدیک بود، به این سمت رسیده بود.
دربارهى «خالدبن عبداللَّه قصرى» نوشتهاند که کسى بود که مىگفت، خلافت از نبوت بالاتر است: «کان یفضل الخلافة على النّبوّة»! استدلال هم مىکرد و مىگفت: وقتى شما به مسافرت بروید، کسى را به عنوان خلیفه و جانشین خودتان مىگمارید که به کارهاى خانه و دکانتان رسیدگى کند؛ این خلیفه است. بعد که به مسافرت رفتید، مثلاً کاغذى هم مىفرستید و پیغامى هم به یک نفر مىدهید که مىآورد؛ آن رسول است. حالا کدام بالاتر است؟! کدام به شما نزدیکتر است؟! آن کس که شما در رأس خانوادهتان گذاشتید، یا آن کس که یک کاغذ دادید، تا براى شما بیاورد؟! با این استدلال عوامانهى ابلهانه، مىخواست ثابت بکند که خلیفه از پیامبر بالاتر است! به چنین آدمى که چنین ایده ای را تبلیغ مىکرد، پاداش مىداد.
بزرگترین آفت های یک نظام
در زمان عبدالملک و بعضى پسرهاى او، یک نفر به نام «یوسفبن عمر ثقفى» را مدتهاى مدید بر عراق گماشتند. او سالها حاکم و والى عراق بود. این شخص، آدم عقده اىِ بدبختى بود که از عقده اى بودنش، چیزهایى نقل کردهاند. مرد کوچکجثه و کوچک اندامى بود که عقدهى کوچکىِ جثهى خودش را داشت. وقتى که پارچهیى به خیاط مىداد تا بدوزد، از خیاط سؤال مىکرد که آیا این پارچه به اندازهى تن من است؟ خیاط به این پارچه نگاه مىکرد و اگر مثلاً مىگفت این پارچه براى اندام شما اندازه است و بلکه زیاد هم مىآید، فوراً پارچه را از این خیاط مىگرفت و دستور مىداد که او را مجازات هم بکنند! خیاطها این قضیه را فهمیده بودند. به همین خاطر، وقتى پارچهیى را به خیاط عرضه مىکرد و مىگفت براى من بس است یا نه، خیاط نگاه مىکرد و مىگفت نه، این پارچه ظاهراً براى هیکل و جثهى شما کم بیاید و باید خیلى زحمت بکشیم، تا آن را مناسب تن شما در بیاوریم! او هم با اینکه مىدانست خیاط دروغ مىگوید، ولى خوشش مىآمد؛ اینقدر احمق بود! او همان کسى است که زیدبنعلى(علیهالصّلاةوالسّلام) را در کوفه به شهادت رساند. چنین کسى، سالها بر جان و مال و عِرض مردم مسلط بود. نه یک اصل و نسب درستى، نه یک سواد درستى، نه یک فهم درستى داشت؛ ولى چون به رأس قدرت وابسته بود، به این سمت گماشته شده بود. اینها آفت است. اینها براى یک نظام، بزرگترین آفتهاست. این جریان، همینطور ادامه پیدا کرد. در کنار این،جریان مسلمانىِ اصیل، جریان اسلام ارزشى، جریان اسلام قرآنى - که هیچوقت با آن جریان حاکم، اما ضد ارزشها کنار نمىآمد - نیز ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمهى هدى(علیهمالصّلاةو السّلام) و بسیارى از مسلمانانِ همراه آنان بودند.
اگر امام صلح نمی کرد آن اسلام ارزشی باقی نمی ماند
به برکت امام حسن مجتبى(علیه الصّلاةوالسّلام)، این جریان ارزشى نهضت اسلامى، اسلام را حفظ کرد. اگر امام مجتبى این صلح را انجام نمىداد، آن اسلام ارزشىِ نهضتى باقى نمىماند و از بین مىرفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا مىکرد. وضعیت، وضعیتى نبود که امکان داشته باشد امام حسن مجتبى(علیهالسّلام) غلبه پیدا کند. همه عوامل، در جهت عکس غلبه امام مجتبى(علیهالسّلام) بود. معاویه غلبه پیدا مىکرد؛ چون دستگاه تبلیغات در اختیار او بود. چهرهى او در اسلام، چهرهیى نبود که نتوانند موجه کنند و نشان بدهند. اگر امام حسن(ع) صلح نمىکرد، تمام ارکان خاندان پیامبر(ص) را از بین مىبردند و کسى را باقى نمىگذاشتند که حافظ نظام ارزشى اصیل اسلام باشد. همه چیز بکلى از بین مىرفت و ذکر اسلام برمىافتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمىرسید. اگر بنا بود امام مجتبى(علیهالسّلام)، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیامبر منتهى بشود، امام حسین(ع) هم باید در همین ماجرا کشته مىشد، اصحاب برجسته هم باید کشته مىشدند، «حجربنعدى»ها هم باید کشته مىشدند، همه باید از بین مىرفتند و کسى که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشىِ خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقى نمىماند. این، حق عظیمى است که امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) بر بقاى اسلام دارد. این هم یک بُعد دیگر از زندگى امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام) و صلح آن بزرگوار است که امیدواریم خداوند به همه ما بصیرتى عنایت کند، تا بتوانیم این بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پرده جهالت و غبار بدشناختى که تا مدتها بر چهره آن بزرگوار بوده، باقى بماند. یعنى حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبى(علیهالصّلاةوالسّلام)، همانقدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش، امام حسین(علیهالصّلاةوالسّلام) ارزش داشت. و همانقدر که آن شهادت به اسلام خدمت کرد، آن صلح هم همانقدر یا بیشتر به اسلام خدمت کرد.
بیانات معظم له در دیدار اقشار مختلف مردم در روز پانزدهم ماه مبارک رمضان 1369/0 1/22
انتهای پیام