( 0. امتیاز از )


او که نوه دخترى آيت الله کاشانى و از فعالان نهضت ملى در دوران اوج گيرى و افول آن بود، گفتنى هاى فراوانى از رويدادهاى اين قطعه تعيين کننده تاريخ ايران در ذهن دارد که بخش هايى از آنها در ماه هاى آينده در قالب کتاب خاطرات وى به تاريخ پژوهان عرضه خواهد شد.
با وى در باب زمينه هاى شکل گيرى رويداد 30 تير و پيامدهاى آن به گفت وگو نشستيم که نتيجه آن در پى مى   آيد.
شاهد توحيدى
به نظر شما درخواست وزارت جنگ از شاه توسط دکتر مصدق چه وجهى داشت و آيا وى از عدم پذيرش اين درخواست توسط شاه اطلاع داشت يا در واقع به دنبال دستاويزى براى يک استعفاى آبرومند مى   گشت؟
دکتر مصدق در سال اول حکومتش، شيوه روشنى داشت، ولى در سال دوم به بن بست رسيد و مى   خواست کنار برود. کنار رفتن در آن شرايط، دل و جراتى مثل ژنرال دوگل مى   خواست که آمد و به ملتش گفت: «هموطنان فرانسوى! به من راى نمى   دهيد،  بنابراين من مى   روم.» و دکتر مصدق چون دلش مى   خواست وجيه المله بماند، چنين شهامتى را نداشت. او مى   خواست با سلام و صلوات برود و به همين دليل به هنگام معرفى کابينه، موضوعى را مطرح کرد که مى   دانست شاه با آن موافقت نمى   کند. از زمان تشکيل سلسله پهلوى، وزير جنگ را خود رضاشاه و محمدرضاشاه تعيين مى   کردند و ممکن نبود که اين مقام را به کس ديگرى بسپارند، چون قدرت خودشان به مخاطره مى   افتاد. مصدق ادعا کرد ارتش نمى   گذارد کار کنم و به همين دليل وزارت جنگ بايد در اختيار من باشد که البته شاه قبول نکرد و او هم همين را بهانه کرد و استعفا داد.
آيا ارتش واقعاً در کار مصدق مداخله مى   کرد؟ اگر بپذيريم که اين ادعا صحت هم داشت، آيا در آن مقطع بسيار حساس تاريخى، جاى طرح چنين درخواستى بود و به بحرانى که پديد آمد، مى   ارزيد؟
به انقلاب اسلامى و شيوه رهبرى امام خمينى(ره) توجه کنيد. در آن مقطع، قدرت شاه با دوران مصدق قابل قياس نبود و به قول خودش، پاهايش را در چکمه هاى پدرش کرده و شنل پدرش را روى دوشش انداخته بود. ساواک هم در اوج قدرت و تحت امر او بود، ولى ديديم که امام(ره) با او چه کرد. دکتر مصدق مى   توانست با حمايت آيت الله کاشانى و به تبع ايشان و پشتيبانى ملت، هر مانعى را از سر راه بردارد، ولى او مى   خواست با اين بهانه که نمى   گذارند کار کنم و به همين دليل کنار مى   روم، صحنه را ترک کند. آيت الله کاشانى و ديگران، جانفشانى کردند و به دربار  گفتند که اگر دکتر مصدق برنگردد، ما اعتراضاتمان را متوجه دربار مى   کنيم و مصدق را برگرداندند وگرنه نهضت ملى در همان زمان از بين رفته بود. مردم در 30  تير، شاه و دربار و بهتر بگويم، استعمار را وادار به عقب نشينى کردند. برايتان قابل قبول است که با چنين قدرتى، ارتشى که تا آن موقع نتوانسته بود حرکت قابل توجهى بکند، بتواند جلوى مصدق را بگيرد؟ او در واقع کاسه کوزه بى فکرى ها و ناکامى هايش را به اين شکل بر سر ارتش شکست، چون دنبال بهانه اى براى کنار رفتن آبرومندانه بود و وجاهت خودش برايش مهم تر از سرنوشت نهضت ملى بود. بعدها هم که ديديم بعد از برگشتن به نخست وزيرى، سرلشکر وثوق را که يکى از متجاوزين 30  تير بود، به جاى تنبيه، معاون وزارت جنگ کرد. اينها بايد چشم و گوش ما را باز کند که همه اينها بازى سياسى بود.
دکتر مصدق بعد از 30  تير، زمام ارتش را در دست گرفت، ولى باز هم نتوانست اهداف نهضت ملى را پيش ببرد و گفتند که ارتش عليه ما کودتا کرد.
اين تعبير کودتا هم اختراع خود آنهاست. کودتايى در کار نبود. آيت الله کاشانى و ملت نگذاشتند مصدق در روز 30  تير برود و اين مساله ابداً خواست او نبود. تنها کسى که اين وسط ضرر مى   کرد  آيت الله کاشانى بود که اعلاميه داد و مردم را به ميدان آورد، اما نکته جالب اينکه هنوز آب کفن شهداى 30  تير خشک نشده بود که مصدق نامه اى براى آيت الله کاشانى فرستاد که علت مخالفت شما با سرلشکر وثوق چيست؟ به نظر من، کمر نهضت ملى نفت در همين جا شکست. مصدق وزارت جنگ را از شاه درخواست کرد، بعد هم به آزار آيت الله کاشانى پرداخت، بعد از چند ماه به وسيله افشار طوس و اقوامش، ارتش را از طرفداران شاه تصفيه کرد.
بديهى است که آنها عکس العمل نشان مى   دادند. او افراد مؤثر نهضت ملى را با اين ادعا که اينها نمى   گذارند کار کنم، رندانه کنار گذاشت و چون عرصه خالى شد، زاهدى در ظرف نصف روز زمام امور را به دست گرفت. دکتر مصدق ارتش را در اختيار داشت و مى   توانست خيلى کارها بکند، اما عملاً نخواست يا نتوانست از اين امکان استفاده کند و در روز آخر باز هم به حزب توده گفت که همه به من خيانت کردند و ارتش در اختيار من نبود. حتى ادعا کرد رئيس ستاد ارتش که از اعضاى حزب بود، با طرفداران شاه ساخته است! او با آيت الله کاشانى نساخت، شاه را تحريک کرد و عده زيادى را که هسته ارتش را تشکيل مى   دادند و واقعاً  در مقابل استعمار ايستاده بود، به وسيله افشار طوس از ارتش اخراج و آن را متلاشى کرد. بعضى از ارتشى ها واقعاً فداکارى مى   کردند و مملکت در يک سال اول در امان بود و هيچ اتفاق سوئى هم از طرف ارتش نيفتاد، ولى بعد از اينکه مصدق ارتش را در دست گرفت، آن را متلاشى کرد و آن فاجعه روى داد.
چگونه آيت الله کاشانى و نيز هم پيمانان دکتر مصدق، در طول چند سال فعاليت سياسى، نتوانستند او را بشناسند؟
نه تنها آنها که همه گول حرف ها و حرکات مصدق را خورديم و فکر کرديم راست مى   گويد، ولى وقتى او آيت الله کاشانى و اعضاى مؤثر جبهه ملى را کنار گذاشت، متوجه شديم که مى   خواهد با اين ترفندها کنار برود. صديقى از قول شايگان مى   گفت: «شبى که مصدق مى   خواست از روى پشت بام ها فرار کند، به او گفتم خيلى بد شد، ولى مصدق گفت: خيلى هم خوب شد! ملت ما را نبرد،  بلکه دو ابر قدرت ما را بردند!» همه اين صغرا کبراها را چيده بود که اين طور بشود و ساعت 5 عصر 27 مرداد که من نزد او رفتم که پيغام آقاى کاشانى را به او برسانم تا درباره خطر به او هشدار داده بود، دست زد به پشت من و گفت: «آقا! اين حرف توده اى هاست.
گول توده اى ها را نخوريد.» او تا اواسط روز 28 مرداد، همين حرف را مى   زد و تازه بعدازظهر بود که به فکر افتاد از منزلش برود! به گفته آقاى صديقى، دکتر مصدق وقتى در خانه دکتر معظمى بودند،گفته بود: «حالا که هوا تاريک شده، قبل از اينکه به دست رجاله ها بيفتيم، بهتر است خودمان را به حکومت نظامى معرفى کنيم.»! اين حرف را کسى مى زند که يک عمر ادعاى مبارزه کرده است! او خودش مى   خواست که کار تمام شود. دکتر مصدق، نهضت مردم را به تيررس دشمن رساند، ولى خودش جان سالم به در برد.
چگونه است که دکتر مصدق به هنگام استعفا هيچ يک از هم پيمانان سياسى خود را در جريان امر قرار نداد؟
اين هم يکى از سؤالات اساسى است. آن روزها حسين مکى آمد پيش آيت الله کاشانى و گفت:  «مصدق مى   خواهد استعفا بدهد، ولى من به او گفته ام اقلاً در استعفايت، علت واقعى را بنويس.» ما دکتر مصدق را آن طور که بايد نمى   شناختيم و احساس مى   کرديم مظلوم واقع شده و عليه دربار و قوام السلطنه حرکت کرديم. در 30  تير، وجهه سياسى دکتر مصدق کاهش جدى پيدا کرد و آيت الله کاشانى با زحمات فراوان، مردم را به خيابان ها کشيد. ايشان مجبور شد براى اين کار عده زيادى را به شهرستان ها بفرستد.
خود بنده، همراه با مرحوم دکتر نخشب، مامور قزوين شديم. مى   توانم قسم بخورم که تا ساعت چهار صبح با عده اى از مليّون قزوين صحبت کرديم و هيچ کدامشان نمى   توانستند بگويند که آيا فردا مى   توانند يک ميتينگ تشکيل بدهند يا نه. مى   گفتند مردم، زده شده اند و يک سال است که هيچ کارى پيش نرفته. من و دکتر نخشب مجبور شديم فردا صبح در خيابان اصلى قزوين فرياد بزنيم: «مرده باد قوام،  زنده باد دکتر مصدق» تا عده اى آدم هاى کنجکاو جمع شدند. بعد اتوبوس کفن پوشان کرمانشاه آمد که آنها را هم نگه داشتيم و به اين ترتيب گروهى را تشکيل داديم. اين اصلاً کار آسانى نبود، ولى از اينکه دکتر مصدق داشت ملت را گول مى   زد، اصلاً خبر نداشتيم و باور هم نمى   کرديم.
آيت الله کاشانى مى   گفت ما دچار قحط الرجال هستيم و کسى را نداريم و دکتر مصدق بايد به خاطر جريان نفت بماند تا مبارزه اى را که شروع کرده ايم به سرانجام برسانيم. دکتر مصدق در سال اول، نقش خود را خيلى خوب بازى کرد و آيت الله کاشانى با دل و جان، همه شخصيت خود را براى دفاع از او گرو گذاشت. ايشان مى   خواست قوام را بيندازد و دکتر مصدق را تثبيت کند.
هنگامى که علاء از طرف شاه آمد، مرحوم آيت الله کاشانى که داشت از منزل بيرون مى   رفت، به من فرمود:  «مواظب اين باش تا من برگردم.» من هم با آنکه جمعيت زيادى در منزل آقاى گرامى بود، در اتاق را قفل کردم و به اتاق بالا رفتم و هرچه مردم داد زدند که در را باز کنيد، آقاى علاء مى   خواهند تشريف بياورند، من محل نگذاشتم تا مرحوم کاشانى برگشت. آقا رفته بود منزل مرحوم ناظرزاده کرمانى تا نظر موافق او را براى مصدق بگيرد. کسانى که با آقا رفته بودند، مى   گفتند آيت الله کاشانى گوشه  کت او را گرفته و گفته بود: «تو که شعر مى   گويى و احساسات دارى، چرا نمى   بينى که ملت دارد خون مى   دهد؟» او گوشه کتش را از دست آقا گرفته و گفته بود: «خيلى خب! به جدتان قسم که به مصدق راى مى   دهم.» آقا هم خانه او نرفته بود. ساعت ها با ديگران هم صحبت کرده بود و وقتى 30  تير شد، وکلاى مجلس به اندازه کافى قول داده بودند که به قوام راى ندهند. وقتى که آقا به خانه برگشت، با علاء اتمام حجت کرد که ما اکثريت داريم. به شاه بگو قوام بايد برود. وقتى خبرى نشد، آقا آن نامه معروف را به علاء نوشت که اگر مصدق برنگردد، حمله را مستقيماً متوجه دربار مى   کنم.
شما در مذاکراتى که آيت الله کاشانى با امينى و علاء داشتند، شرکت داشتيد؟
نه، چون خلاف ادب بود. چندين دفعه دکتر مصدق و آقاى کاشانى تک و تنها بودند و جز من کسى نبود، ولى ابداً داخل نمى   رفتم که ببينم چه مى   گويند. من تنها در موارد معدودى شاهد گفت  و گوهاى آيت الله کاشانى با مراجعين خود، به ويژه سياسيونى بودم که ايشان دلشان نمى   خواست با آنها خصوصى صحبت کنند. در هر حال کسى را نداشتيم که جاى دکتر مصدق را با آن گذشته افتخار آميز بگيرد، ولى شايد اگر قوام آمده بود، اين قدر ضرر نمى   ديديم که با نخست وزيرى دکتر مصدق ديديم .
شايد اگر آيت الله کاشانى بر  آمدن مصدق اصرار نمى   کرد، بسيارى از مشکلات ايجاد نمى   شد.
اين حرف را امروز مى   شود زد، ولى آن روزها اگر کسى غير از مصدق مى   آمد، اختلافات شديدى به وجود مى   آمد. چه کسى مى   آمد؟ معظمى از نظر آيت الله کاشانى، عنصرى مشکوک و بيشتر طرفدار انگليسى ها بود. شايگان هم تا آخر عمرش عملاً توده اى ماند و معاون دکتر کشاورز بود. به اينها نمى   شد مسؤوليت نخست وزيرى را واگذار کرد. مصدق تنها گزينه موجه بود، مضافاً بر اينکه حتى به اينها هم نگفته بود که خودش نمى   خواهد بماند. همه گمان مى   کردند که راست مى   گويد و واقعاً ارتش و شاه نمى   گذارند او کار کند.
در اعلاميه تهديدآميز قوام که قبل از 30 تير صادر شد، لبه تيز حمله او متوجه آيت الله کاشانى است، در حالى که ظاهراً دکتر مصدق رقيب اوست. تحليل شما از اين موضوع چيست؟
چون غير از آيت الله کاشانى کسى قدرت نداشت مردم را به صحنه بکشاند. مهندس حسيبى مى   توانست؟ مهندس زيرک زاده مى   توانست؟ چه کسى دنبال سنجابى مى   رفت؟ اينها پوشال هاى روى آب بودند و ديديم در اوايل انقلاب وقتى  خواستند عليه لايحه قصاص حرف بزنند و شلوغ کنند، با يک تشر امام(ره) جا زدند. قوام مرد سياست بود و يک بار هم آقاى کاشانى را به بهجت آباد قزوين تبعيد کرده بود و خوب مى   دانست قدرت حقيقى در کجاست. او در کاغذى که درباره مجلس مؤسسان به شاه نوشته بود، هم خودش و هم شاه، شخصيت آيت الله کاشانى را تقديس کرده بودند. او مى   دانست شخصيت ديگرى نيست که مردم گوش به فرمانش باشند، اين بود که نوک پيکان حمله اش را به طرف آيت الله کاشانى نشانه رفت.
عده اى معتقدند قوام توهم داشت که شرايط جامعه شبيه به دوران ختم غائله حزب دموکرات در آذربايجان توسط اوست. شما در اين باره چه تحليلى داريد؟
آمريکايى ها از قوام حمايت کردند و شمس پهلوى، او را آورد و شاه هم مجبور شد دوباره به او لقب جناب اشرف بدهد. شايد اگر مصدق در30  تير آن بازى ها را در نياورده بود، قوام السلطنه مى   توانست کارى کند که اگر نفت صددرصدش مال ما نمى   شد، دست کم پنجاه درصدش بشود و غرامت و اموال شرکت نفت، يکسره از بين نمى   رفت، ولى آن طنازى هايى که مصدق در سال اول کرد، دل ما را برد و تصور کرديم مى   تواند راه را ادامه بدهد و بايد از او حمايت کرد.
تصورش را هم نمى   کرديم که او خودش نمى   خواهد بماند. وقتى آن نهضت عظيم از بين رفت، شرايط جامعه به وضع بيست سال قبل خود برگشت. متاسفانه ما خوش استقبال و بد   بدرقه ايم. همه چيز هم يادمان رفت و به شاه کرنش کرديم و جريان قبل از نهضت افتخارآميز ملى را ادامه داديم. مصدق از همه جور حمايتى برخوردار بود و مى   توانست جامعه را نجات بدهد، ولى آن وضعيت خفت بار را به بار آورد و در 28 مرداد، يک نفر از اينهايى که قبلاً فرياد مى   زدند مصدق پيروز است، کاشانى جاسوس است،  نگفت زنده باد مصدق.
قوام از چند روز قبل از 30  تير قواى نظامى را در جاهاى حساس مستقر کرده بود؟
بله، در کوچه منتهى به منزل آقاى گرامى که داماد آيت الله کاشانى و محل اقامت ايشان بود، چندين تانک و مسلسل را مستقر کرده بود، اما قدرت مردم و رهبرى هوشمندانه آيت الله کاشانى، اين رفتارها را بى اثر کرد.
از جريانات منتهى به رويداد 30 تير بگوييد.
از روزى که مصدق استعفا داد، مردم دائماً تظاهرات مى   کردند، منتهى تظاهرات اصلى و عظيم در روز 30  تير بود. ما در قضيه تظاهرات با جبهه  ملى اختلاف داشتيم. آنها مى   گفتند برويم روى پشت بام ها و به تشت بکوبيم و سروصدا راه بيندازيم، آيت الله کاشانى مى   گفت بايد به خيابان ها بريزيم و ملت بايد خون بدهد تا آزادى را به دست بياورد. در شب 29 تير از طرف شهربانى آمدند و از سران مقاومت در مجلس، اعلاميه گرفتند که مردم در روز 30  تير در خانه هايشان بمانند و آن را در ساعت 12 شب در راديو خواندند. ما ديديم ممکن است مردم نيايند و خودمان به خيابان ها ريختيم. مثلاً خود من همراه دائى بزرگم، سيدمحمد کاشانى و عده اى ديگر در بهارستان تظاهرات کرديم و سربازها تيراندازى کردند. من داشتم به طرف خيابان اکباتان مى   رفتم که ديدم کسى با خون خودش روى ديوار نوشته يا مرگ يا مصدق! ايستاده بودم و تماشا مى   کردم که يک راننده تاکسى نگه داشت و فرياد زد: «جوان! به مادرت رحم کن.» و مرا از آن معرکه نجات داد. اگر نيامده بود، ممکن بود در آنجا تلف بشوم. به هرحال اعلاميه جبهه به اصطلاح نهضت مقاومت ملى در مجلس، هيچ تاثيرى نکرد و ما توانستيم 30  تير را جانانه راه بيندازيم.
در روز 30  تير، وضعيت روحى آيت الله کاشانى چگونه بود؟
آقا به شدت افسرده بودند. روز بعدش که يک عکاس آمد عکس بگيرد و به ايشان گفت: «آقا! بخنديد! » آقا فرمودند:  «مردم کشته شده اند و خون داده اند، من بخندم؟» آقا در روز 30  تير و چند روز قبل از آن فقط پاى تلفن بودند. چندين رشته تلفن از خانه  همسايه ها به منزل آقاى گرامى کشيده بوديم و آقاى کاشانى از اين طريق با تمام شهرستان ها در تماس بودند. اطلاعاتى که به آقا مى   رسيد، بيشتر تلفنى يا توسط مردمى بود که از تظاهرات مى   آمدند. آقا چند دفعه به علاء و جاهاى ديگر زنگ زدند و يک اعلاميه مهم هم خطاب به سربازان دادند که به هموطنان خودتان تيراندازى نکنيد. به مردم هم توصيه کردند که به سربازها حمله نکنند.
از آسيب ديدگان 30 تير و مراجعه آنان به آيت الله کاشانى چه خاطراتى داريد؟
غروب روز 30  تير بود که آيت الله کاشانى به پامنار برگشتند،  چون جمعيت زيادى به آنجا آمده و شيون مى   کردند که کسان ما کشته شده اند. آقا به دکتر مصدق تلفن کردند و گفتند:  «شما در خانه ات بسته است، مردم در اينجا به من مراجعه مى   کنند، چون دستشان فقط به من مى   رسد.» دکتر مصدق گفت که توسط مجلس کارى مى   کند، ولى نه تنها کارى نکرد،  جلوى کار کميسيون رسيدگى به آسيب ديدگان 30 تير را هم گرفت و تا جايى که توانست چوب لاى چرخ گذاشت.
البته قوام السلطنه فاميل مصدق بود. در روزهاى بعد از 30  تير خانم ضياء اشرف از طرف دکتر مصدق مى   رود نزد قوام و به او مى   گويد: «بد شد!» قوام مى   گويد: «براى من بد شد، براى شما که بد نشد.» قوام مى   دانست که مصدق با استعفايش اين بلوا را به پا کرده و به علاوه آبروى دکتر بقائى را هم که رئيس کميسيون تحقيق بود،  برده، چون مدارک را از طرف وزارت دفاع ملى در اختيار کميسيون تحقيق مجلس نمى   گذاشت.
دکتر بقائى مى   گفت: «اين مسخره بازى ها چيست؟» و دکتر مصدق از آيت الله کاشانى که رئيس مجلس بود خواست که دکتر بقائى توبيخ شود. دکتر بقائى هم آمد پيش آيت الله کاشانى و گفت: «لطفاً مرا توبيخ کنيد تا کار بيخ پيدا نکند و باعث اختلافات ديگر نشود.» و آيت الله کاشانى هم دکتر بقائى را توبيخ کردند.
دکتر مصدق گفته بود به وزراى من توهين شده و بايد دکتر بقائى توبيخ شود که بنا به خواست خود دکتر بقائى از آقا، او در مجلس رسماً توبيخ شد که اختلاف ادامه پيدا نکند. بعدها دکتر مصدق گفته بود اين دخالت قوه مقننه در قوه قضائيه است که مجلس مصادره قوام السلطنه و اعدام او را تصويب کرده،  ولى هيچ کس پيدا نشد بگويد چطور خود شما در يک سال و نيم مجلس، هرسه قوه را به خودت تعلق دادى؟ مجلس مى   خواست قانون مهدورالدم  بودن قوام را بگذراند تا اموال او مصادره و حقوق بازماندگان سى تير استيفا شود، ولى مصدق مى   گفت اين دخالت قوه مقننه در قوه قضائيه است و با تفکيک قوا منافات دارد! بماند که بعداً خودش، در عمل معناى تفکيک قوا را نشان داد! آن روزها حتى آدم هاى ضعيفى مثل رختشوى ها آمدند و پول دادند که به بازماندگان 30  تير برسد.
دکتر مصدق حتى اين پول را هم که مبلغ قابل ملاحظه اى هم بود، به بازماندگان شهداى 30  تير نداد و نهايتاً  براى زلزله «دورود»  مصرف شد!
آيت الله کاشانى افرادى را براى کمک به اينها تعيين کردند، ولى قدرت اجرايى نداشتند. پول هايى هم که مستقيماً تجار مى   دادند، آقا مى گفتند ببريد به فلان بيوه زن بدهيد، به فلان مادر پسر مرده بدهيد و خود تجار مى   بردند و مى   دادند، ولى پول هايى که مستقيماً از طريق دولت دکتر مصدق به صندوق بانک ملى واريز شده بود، به بازماندگان 30  تير داده نشد. از يک طرف با قرآن سر قبر آنها رفت و گفت: من براى شما احترام قائلم و از آن طرف، آن قدر اين پول ها را نداد که به دست زاهدى افتاد!
پس از 30 تير، ظاهراً دکتر مصدق به طرق مختلف تلاش کرد که آيت الله کاشانى رئيس مجلس نشود چرا؟
آقا قبل از رياست مجلس، براى دکتر مصدق يادداشت نوشتند که اگر نمى   خواستيد تذکره مردم را بدهيد که بروند حج، چرا به آنها خبر نداديد که از خانه و کاشانه شان آواره نشوند و آبرويشان نرود؟ آقاى گرامى با اين يادداشت نزد مصدق مى   رود که هنوز از قضيه رياست مجلسى آقا خبر ندارد و به همين دليل  برخورد بسيار زشتى با آقاى گرامى مى    کند ،  ولى به محض اينکه خبردار مى   شود که آقا رئيس مجلس شده، دنبال آقاى گرامى مى   فرستد و از او دلجويى مى   کند و مى   گويد که به آقا بگوييد که دولت در فکر انجام اين کار هست! اين قضيه به کنار، روزى هم که دکتر معظمى رئيس مجلس شد، همان شب هيات دولت از طرف دکتر مصدق به مجلس رفت و به او تبريک گفت! آقا واقعاً نمى   خواستند رئيس مجلس شوند، ولى بعد ديدند که دارد اختلاف مى   افتد و معظمى و شايگان جلو افتاده اند و ممکن است رياست مجلس به دست اکثريت مجلس و يکى مثل سردار فاخر بيفتد. آقا بعد از جواب بى ادبانه دکتر مصدق که نوشته بود شما در کارها دخالت نکنيد، قهر کردند و به دهکده نارون در بيست کيلومترى تهران رفته بودند. حسيبى و سنجابى و شايگان از طرف مصدق آمدند و به آقا گفتند: «شما آيت الله زمان هستيد و رياست مجلس براى شما خوب نيست!» آقا گفتند: «شما برويد و اگر اختلافى بين شما پيدا نشد و به يکى راى داديد، مرا به شائبه هاى سياسى آلوده نکنيد.» در هر حال، موقعى هم که آقا با راى اکثريت مجلس به رياست انتخاب شدند، هفت نفر از فراکسيون جبهه ملى که از مشاورين دکتر مصدق بودند، به ايشان راى ندادند و براى اينکه آقا را از اعتبار بيندازند، در زمان رياستشان، دو بار اختيارات را از مجلس گرفتند. دکتر مصدق نمى   خواست قدرت ديگرى در مقابلش باشد.
آيا پس از شکست نهضت، هيچ وقت احساس پشيمانى در آيت الله کاشانى ديديد؟
آيت الله کاشانى در 30  تير به دکتر مصدق ايمان داشتند و مفتخر بودند که اجازه ندادند قوام سرکار بيايد، چون اگر او آمده بود، نهضت در همان زمان از بين رفته بود، ولى اگر آقا مى   دانستند که مصدق آخر سر دولت را تحويل زاهدى مى   دهد و آن کنسرسيوم ننگين به ايران تحميل مى   شود، معلوم است که از همه چيز سرخورده مى   شدند.

منبع : جوان


انتهای پیام

تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر