( 0. امتیاز از )

صدای شیعه: جنابعالي از چه دوره‌اي و چگونه با مرحوم آيت‌الله سيد‌ابوالقاسم کاشاني آشنا شديد؟ در شخصيت و منش ايشان چه خصالي را برجسته ديديد؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. بنده پس از آشنايي با شهيد نواب صفوي که شرح مبسوط آن را در کتاب خاطراتم نوشته‌ام، براي ادامه تحصيل راهي حوزه علميه قم شدم و در مدرسه فيضيه حجره گرفتم. هر چند که در آن دوره مشغول درس شدم، اما هوش و حواسم به دنبال مسائل سياسي بود، به خصوص که پدر همسرم مرحوم آيت‌الله حاج شيخ عباسعلي اسلامي، هر چند مرد سياست نبود، اما سخنراني‌هاي تندي عليه دربار و احزاب و افراد مخالف دين ايراد مي‌کرد و از اين بابت فرد پرجرئتي محسوب مي‌شد. آشنايي با شهيد نواب و داماد چنين فردي بودن، شور و هيجان زيادي را در من ايجاد مي‌کرد و آرام و قرار نداشتم.

در آن روزها شهيد نواب صفوي، آيت‌الله کاشاني و آيت‌الله شيخ عباسعلي اسلامي سه چهره برجسته مبارزاتي عليه انحرافات گروه‌ها و افراد و به ويژه دربار بودند. من به شوق ديدار مرحوم نواب و مرحوم آقاي اسلامي مکرر از قم به تهران مي‌آمدم و در يکي از اين سفرها با اشتياقي که براي ديدار با آيت‌الله کاشاني داشتم، همراه مرحوم اسلامي به ديدار ايشان نائل شدم. مرحوم آقاي کاشاني با مطالبي که درباره آشنايي من با مرحوم نواب و بعضي از فعاليت‌ها از آقاي اسلامي شنيدند، به من گفتند که بيشتر خدمت‌شان بروم و از آن به بعد بود که من تنها يا همراه با مرحوم نواب يا آقاي اسلامي، به مجالسي که در منزل ايشان برگزار مي‌شدند و اغلب اساتيد دانشگاه‌ها و وزرا و مسئولان سطح بالاي کشور در آنها شرکت مي‌کردند، مي‌رفتم.

در آن دوره يکي از ايراداتي که به آيت‌الله کاشاني مي‌گرفتند، روحيه مردمداري و مشکل‌گشايي ايشان بود که به نوشتن توصيه‌نامه و يادداشت براي مسئولان دولتي و غير‌دولتي منجر مي‌شد. در معاشرت‌هايي که با ايشان داشتيد، در اين باره به نکته‌اي برنخورديد؟

اتفاقاً در اين مورد خاطره جالبي دارم. يک شب در منزل يکي از دامادهاي ايشان بوديم و عده‌اي از مريدان سطح بالاي ايشان هم حضور داشتند. آقاي شمس‌الدين اميرعلائي که از همکاران دکتر مصدق بود، دو تا نامه به آيت‌الله کاشاني داد و با لحن کم و بيش تندي گفت: «صاحبان اين دو نامه سال‌هاست که در مورد موضوعي با هم اختلاف و کشمکش دارند، شما در اين دو نامه طوري توصيه کرده‌ايد که انگار هر دو حق دارند!» آيت‌الله کاشاني وقتي لحن تند و اعتراض او را ديدند، آرام و به شوخي، سيلي آرامي به گوش اميرعلائي زدند و فرمودند:‌«بي‌سوات! يکي از اساسي‌ترين وظايف هر مسلماني گره‌گشايي است. اين مردم به روحانيت اعتماد دارند و وقتي از جاهاي ديگر نااميد مي‌شوند، به روحانيون پناه مي‌برند تا مشکل‌شان حل شود. ممکن است مثل اين دو مورد، به طور جداگانه به روحانيون مراجعه کنند و آنها هم خطاب به فرد مسئول توصيه‌اي بکنند و آن مقام هم به کار اين بندگان خدا رسيدگي کند. روحانيون که در مقام اجرا نيستند. من هم هيچ وقت به کسي تکليف نمي‌کنم که چه کار کند و فقط مي‌خواهم هر کاري را مصلحت هست انجام بدهند.» اميرعلائي از جا برخاست و دست آيت‌الله کاشاني را بوسيد و رفت. به قول شاعر: «داني که چرا خدا تو را داده دو دست؟/ من معتقدم در اين عمل سرّي هست/ يک دست به کار خويشتن پردازي/ با دست دگر ز ديگران‌گيري دست.»

شما در آن سال‌ها، شاهد منش و رفتارهاي سياسي آيت‌الله کاشاني بوده‌ايد. ايشان در اين عرصه چگونه عمل مي‌کردند؟

آيت‌الله کاشاني مرد سياست بود، ولي مرد سياسي مسلمان و در آن زمانه بحراني و پرغوغايي که کشور بايد از چنگ استعمار انگليس رها و صنعت نفت به دست خود مردم اداره مي‌شد، با اتکاي به دين و مردم به ميدان آمد، در حالي که دکتر مصدق فقط به سياست مي‌انديشيد، ولو اينکه در بعضي از جنبه‌ها حتي ضدديني هم بود!

از رويکرد دکتر مصدق در قبال آيت‌الله کاشاني چه تحليلي داريد؟ آنها نسبت به فعاليت‌هاي سياسي علما و نيروهاي مذهبي جامعه چه ديدگاهي داشتند؟

در ابتداي نهضت، دکتر مصدق و جبهه ملي از نفوذ و آبروي روحانيت استفاده کردند و خود را با آيت‌الله کاشاني هماهنگ نشان دادند، ولي دکتر مصدق هنگامي که به نخست‌وزيري رسيد، منويات قلبي خود را آشکار و به برنامه‌هاي ديني و فرهنگي بي‌اعتنايي کرد. سينماها مستهجن‌ترين فيلم‌ها را نشان مي‌دادند و عکس‌هاي وقيح در تمام خيابان‌هاي تهران مخصوصاً توپخانه و لاله‌زار فروخته مي‌شدند! هر قدر هم که آيت‌الله کاشاني پيغام مي‌فرستادند که با اين موارد برخورد و جلوي آنها گرفته شود، دکتر مصدق جواب مي‌داد که: من به امور ديني کاري ندارم!خاطرم هست يک بار عده‌اي نزد آيت‌الله کاشاني آمدند و گفتند ‌در لاله‌زار تئاتري نشان مي‌دهند که در آن زني نيمه‌برهنه مي‌رقصد و تمام حرکات نماز و سجود و رکوع را با موسيقي شهوت‌انگيزي انجام مي‌دهند! آيت‌الله کاشاني با دکتر مصدق تماس گرفتند و بر سر او فرياد کشيدند که: «‌تو با رأي مردم مسلمان و به عنوان يک سياستمدار مسلمان انتخاب شده‌اي، مردم انتظار دارند چهره‌ اين مملکت اسلامي باشد. خبر داري که دارند در لاله‌زار نماز را وسيله لهو و لعب قرار مي‌دهند؟» مصدق باز تکرار کرده بود که‌ او مرد سياست و نفت است و نه مرد مذهب!

البته اين را هم بايد گفت که اگرچه آيت‌الله کاشاني در محافل خصوصي يا در جمع نزديکان به دکتر مصدق مي‌توپيدند، ولي در مجامع عمومي کاملاً از او پشتيباني و حفظ آبرو مي‌کردند. ايشان در تمام ايامي که مصدق اينطور بي‌فکري مي‌کرد، براي حفظ وحدت و ضربه نخوردن به وحدت ملي، اين مشکلات را مي‌شنيدند و دم نمي‌زدند.

ظاهراً درآن شرايط، ايشان از جانب مذهبيون جامعه هم براي رعايت موازين اسلامي از سوي دولت تحت فشار بودند. اينطور نيست؟

بله، يادم هست که مرحوم اسلامي ضمن اينکه از خدمات آيت‌الله کاشاني تجليل مي‌کردند و حسن خلق و مداراي ايشان را محمدي مي‌دانستند و اذعان داشتند که همه اين تحمل‌ها به خاطر حفظ وحدت و يکپارچگي ملت در برابر دشمنان است، اما تحمل خلاف شرع‌ها را دشوار مي‌ديدند. آيت‌الله کاشاني افراد را به تحمل مشکلات و صبر دعوت مي‌کردند و مي‌فرمودند: «هنگامي که دست استعمار را از کشور کوتاه کرديم و خود بر سرنوشت خويش حاکم شديم، آن وقت مي‌توانيم به مشکلات داخلي رسيدگي کنيم، ولي تا وقتي دشمن بر همه امور ما مسلط است، امکان مقابله با مفاسد اخلاقي و اجتماعي نيست و اگر هم کاري انجام شود، عميق نيست.»

شما در چه زمينه‌هايي با آيت‌الله کاشاني همکاري داشتيد و به ايشان کمک مي‌کرديد؟

من هر کاري که ايشان از من مي‌خواستند و از دستم برمي‌آمد دريغ نداشتم. از جمله يک بار چند روزي به اعلام نخست‌وزيري دکتر مصدق مانده بود که ايشان مرا از تهران احضار کردند. من در کرمان روزنامه پيام حق را منتشر مي‌کردم و مشکلات ديگري هم براي حرکت داشتم، اما ترديد کردم و پس از سه روز، خودم را به منزل ايشان رساندم. منزل مثل هميشه پر بود از کسبه، فرهنگيان، روحانيون و بزرگان. ايشان به من فرمودند: «در کردستان انگليسي‌ها بين عشاير کرد شايع کرده‌اند که شما با شيعيان از هر نظر تفاوت داريد! اين منطقه را مستقل اعلام کنيد و اگر از تهران قشوني براي سرکوب شما آمد، بجنگيد، ما هم به شما کمک مي‌کنيم. شما برويد و در آنجا وحدت ايجاد و آرامش را برقرار کنيد.» عرض کردم: «الحمدلله منزل شما هميشه پر از بزرگان از اقشار مختلف است، چرا مرا اعزام مي‌کنيد؟» گفتند: «بي‌تجربه‌اند و مطمئن نيستم از پس چنين مأموريتي بربيايند.» عرض کردم: «در آنجا بايد از چه کسي کمک بگيرم؟» فرمودند: «من کسي را نمي‌شناسم. شما خودتان تفحص کنيد و روحاني مورد قبول آنها را شناسايي کنيد تا من برايش نامه‌اي بنويسم.»

من بلافاصله يادم آمد که عده‌اي از طلاب شافعي مذهب کرد در مدرسه سپهسالار درس مي‌خواندند. نزد آنها رفتم و پرس‌و‌جو کردم و به من اسم چند نفر را گفتند که از بين آنها «ملامحمود مفتي» همان شأني را در بين اهل سنت داشت که آيت‌الله بروجردي در بين شيعيان داشتند. اين نام را به آيت‌الله کاشاني گفتم و ايشان نامه‌اي خطاب به ملامحمود مفتي نوشتند و با آن نامه عازم کرمانشاه شدم. من کارم را از شاه‌آباد غرب شروع کردم. فرماندار به احترام دستخط آيت‌الله کاشاني، از من پذيرايي شاياني کرد. از او خواستم مردم را به مسجد بزرگ شهر دعوت کند. جمعيت زيادي آمدند و من بيش از يک ساعت درباره اتحاد و برادري و هوشياري در برابر دسايس دشمن صحبت کردم. پس از خاتمه صحبت‌هايم از چهره بشاش مردم و برخوردهاي خوب آنها دانستم که سخنراني مؤثري بوده است. فرماندار هم که رئيس ايل کلهر بود، از من تشکر زيادي کرد. يکي از خاطرات جالب من در آن سفر، مسجدي بود که يک ژاندارم به رغم فشار گروه‌هاي شيطان‌پرست و علي‌اللهي که آزادانه مراسم خود را اجرا مي‌کردند و در آن مناطق جولان مي‌دادند، براي اقليت فقير شيعه ساخته بود! ساختن مسجدي براي شيعيان، آن هم در آن محيط پر از فرقه‌هاي انحرافي و ضاله که قدرت و نفوذ هم داشتند، توسط يک ژاندارم تربيت شده آن دوران حيرت‌انگيز بود.

ظاهراً شما براي تجديد رابطه و عهد ميان شهيد نواب صفوي با آيت‌الله کاشاني هم تلاش کرديد، آيا اين تلاش‌ها نتيجه‌اي هم داشت؟

بله، بنده از بدو ورود مرحوم نواب صفوي از نجف به تهران، همواره جزو همفکران و دوستداران او بودم و از سوي ديگر به آيت‌الله کاشاني ارادت داشتم و مورد وثوق و علاقه ايشان هم بودم، لذا از جدايي بين فدائيان اسلام و آيت‌الله کاشاني بسيار زجر مي‌کشيدم. مردم هم از اين جدايي در نگراني به سر مي‌بردند، زيرا اوضاع کشور بحراني بود و هر لحظه منتظر حوادث تازه‌اي بوديم. مردم نه مي‌توانستند با مرحوم نواب و يارانش که اغلب يا در زندان يا مخفي بودند، ارتباط برقرار کنند و نه جمعيت کثير اطراف آيت‌الله کاشاني براي مردم عادي مجال و امکان ملاقات با ايشان را باقي گذاشته بود. همين جدايي باعث مي‌شد که دشمن فرصت خوبي براي القائات خود پيدا کند و به تفرقه‌ها دامن بزند.

من قصد داشتم مرحوم نواب را به منزل آيت‌الله کاشاني بکشانم، ولي با وجود شمس قنات آبادي اين کار ممکن نبود، چون مرحوم نواب وقتي تصميمي مي‌گرفت، در اجراي آن بسيار جدي و پايبند بود. شمس قنات‌آبادي پس از مدتي با بند و بست‌هاي سياسي نماينده مجلس شد و از لباس روحانيت درآمد و به دربار پيوست، در نتيجه آن قداستي را که در ابتداي ورود به بيت آيت‌الله کاشاني به عنوان همتاي نواب صفوي داشت، از دست داد و ديگر بين مردم محبوبيت نداشت. با غيبت او جاي خالي مرحوم نواب و يارانش بيش از پيش در منزل آيت‌الله کاشاني احساس مي‌شد. در اينجا خداوند مدد کرد و امکان بازگشت مرحوم نواب به منزل آيت‌الله کاشاني فراهم گرديد. يک شب در حالي که با افکار پراکنده و ذهن آشفته به دنبال راه‌حلي براي اين مشکل مي‌گشتم، در يکي از خيابان‌هاي تهران مرحوم فخرالدين حجازي را ديدم. سلام و احوالپرسي کرديم و با هم به راه افتاديم. من در بين صحبت‌هايم گفتم که: جدايي نواب صفوي و آيت‌الله کاشاني در بين آحاد جامعه تأثير نامطلوبي داشته، چه خوب است که شما شعري درباره آثار سوء اين جدايي بسراييد تا شهر به شهر در بين طرفداران اين دو بزرگوار بگردد و دشمن نتواند از اين موقعيت سوءاستفاده کند. ايشان گفت که اين موضوع در شهر سبزوار هم که محل زندگي ايشان بوده، مطرح است. ايشان آن شب 10 بيت شعر سرود و با هم به مخفيگاه مرحوم نواب رفتيم. مرحوم حجازي شعرش را در برابر جمعيت خواند و آنها را سخت تحت تأثير قرار داد و با توجه به اينکه شمس قنات‌آبادي در منزل آيت‌الله کاشاني حضور و قربي نداشت، مرحوم نواب اطلاعيه‌اي را منتشر کرد و در آن همراهي و همکاري مجدد فدائيان اسلام با آيت‌الله کاشاني را اعلام کرد و از فرداي آن شب رفت و آمد چهره‌هاي مردانه و نوراني فدائيان اسلام در آن منزل آغاز شد. متأسفانه از شعر مرحوم حجازي تنها عبارت «نواب صفاگستر» يادم هست و آن را يادداشت نکردم. سال‌ها بعد در ملاقاتي که با استاد محمدمهدي عبد‌خدايي داشتم، ايشان گفتند: دو سه بيتي از آن شعر يادشان هست و برايم خواندند. خدا هردو مجاهد مخلص را رحمت کند و در جوار رحمت خود جاي دهد.

از جريان دستگيري و اعدام شهيد نواب صفوي چه خاطره‌اي داريد؟ ظاهراً اصفهان بوديد که اين خبر را دريافت کرديد. اينطور نيست؟

بله، بنده در محله «قيله دعا»ي اصفهان، منزل بسيار کوچکي داشتم که فقط يک اتاق سه در چهار و يک آشپزخانه کوچک و با ساير همسايه‌ها دستشويي و حياط مشترک داشت. نواب هر وقت مي‌خواست به سفر برود و اصفهان در مسيرش بود، به منزلم مي‌آمد و شب‌ها هم اغلب نزدم مي‌ماند. او دخترهايم را روي زانو مي‌نشاند و نوازش مي‌کرد و بچه‌ها هم هر وقت او مي‌آمد ذوق مي‌زدند و به طرفش مي‌دويدند. همسرم به‌شدت نگران نواب بود و دائماً تأکيد مي‌کرد مراقب خود باشد و تا مي‌تواند به صورت ناشناس اين سو و آن سو برود. نواب هم هميشه مي‌گفت: «چه زنده بمانيم، چه شهيد شويم. پيروزيم!» يک شب همسرم نزديک سحر سراسيمه از خواب برخاست و گفت:«در خواب ديدم نواب آمده و تاجي از نور به سر دارد و مدام مي‌گويد ديدي پيروز شديم؟» مي‌دانستم نواب در زندان است و از اين خواب بسيار نگران شدم. فردا صبح در روزنامه‌ها خواندم نواب و يارانش اعدام شده‌اند! اين از تلخ‌ترين خاطرات من در طول اين زندگي نود واندي ساله است. (تأثر شديد آقاي فيروزيان و پايان مصاحبه)

منبعروزنامه جوان

 


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر