( 0. امتیاز از )

صدای شیعه: هرگز فکرش را هم نمی‌کردم دیدار با یک جانباز مدافع حرم با داستان شیعه شدن یکی از برادران اهل سنت گره بخورد که این مسئله به نوبه خود سوژه گزارش بسیار جذابی است که در همین مجال کوتاه به گوشه‌ای از آن می‌پردازم.

حجت‌الاسلام و المسلمین"عباس نارویی" طلبه جانباز مدافع حرم گفت: «اول اردیبهشت سال 68 در شهرستان ایرانشهر استان سیستان و بلوچستان در خانواده‌ای از اهل تسنن به دنیا آمدم به طوری که پدرم سنّی و مادرم شیعه است.» روستایی که ما در آن زندگی می‌کردیم، روستای مادری‌ام بود و خانواده مادرم همه شیعه هستند و ما به این روستا «گزهک» که اکثریت روستا شیعه هستند مهاجرت کردیم.

پدرم آدم خشک و متعصبی نبود و ما را آزاد گذاشت، هیچ وقت مانع ما نشد که شیعه بشویم یا نه. می‌گفت "ببینید چه چیزی با ارزش است و از روی عقل و علم و تجربه جلو بروید. سال آخر دبیرستان که بودم، در ماه محرم، شبها در مسجد روستا سینه زنی و روضه بود و اهل تسنن نیز در مراسم عزاداری شرکت می‌کردند و ما نیز همراه مادرمان می‌رفتیم اما روحانی آنجا حضور داشت نمی‌دانست ما سنّی هستیم. از روحانی‌ای که دهه محرم در روستا بود، درباره غدیر و حضرت زهرا سلام الله علیها سئوال می‌کردیم و او که مرد خوش اخلاقی بود، به زیبایی پاسخ ما را می‌داد

«ما دو خواهر و پنج برادر هستیم و من و برادرانم در مدرسه شبانه روزی در ایرانشهر درس می‌خواندیم و 10 سال در خوابگاه بودیم و من سال آخر دبیرستان نماز شیعه را در خوابگاه آغاز کردم و در همان سال شیعه شدم و در سال 85 دفترچه حوزه علمیه را گرفتم

«در سال 90 که از حوزه فارغ‌التحصیل شدم به عنوان کارشناس امور مستبصرین دفتر تبلیغات اسلامی جنوب شرق کشور در ایرانشهر مشغول به کار شدم

 

اولین جرقه‌های شیعه شدن

یک دفعه شیعه شدن پیش نمی‌آید. این اتفاق به مرور رخ می‌دهد. من دو سال قبل از شیعه شدنم دنبال مسائل بودم که بدانم و تحقیق می‌کردم. شیعه شدن من مدتی پنهان بود و بعد از ورود به حوزه علنی شد. پدرم ناراحت بود که حوزه رفته‌ام. اما مانع سرسختی نشد

«همه خانواده ما به جز پدرم شیعه شده‌اند و من و دو نفر از دیگر برادرانم طلبه هستیم

«بعد از کار در تبلیغات اسلامی، معاون حوزه علمیه دلگان از توابع ایرانشهر شدم و در همان منطقه تبلیغ می‌رفتم. در نیمه سال 93 دوبار به جان من سوء قصد شد و دوستان به من گفتند که احتمال ترور وجود دارد و من دی ماه سال 93 به یاسوج رفتم و در آنجا نیز کار تبلیغی می‌کردم

«6 محرم سال 94 به همراه تعدادی از برادران شیعه و سنی سیستان و بلوچستان به عنوان داوطلب به سوریه رفتیم

«بعد از گذراندن  دوره آموزشی در تهران،در نهایت 138 نفر به سوریه اعزام شدیم که دو نفر از برادران سنی به شهادت رسیدند و دو نفر از آنها شیعه شدند

«اعزام ما روز دوشنبه‌ای بود که خبرگزاری بی.بی.سی اعلام کرده بود 2000 نفر از جوانان سیستان و بلوچستان به سوریه می‌روند!! و تاریخ اعزام ما لو رفته بود و آن سفر کنسل شد و دو روز بعد رفتیم

این جانباز مدافع حرم با توصیف مناظری که در سوریه دیده بود و با ابراز ناراحتی تاثُراز جنایات داعش ادامه داد: مردم سوریه آواره و کشورشان ویران شده بود. در هر خانه خون جاری بود و معلوم بود افراد خانه را با دست کشته‌اند.

«ما چهار روز در دمشق بودیم، روز دوم به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم. در آن منطقه فقط بچه یتیم بود که از مناطق مختلف در آنجا جمع شده بودند

«علی رغم اینکه داعش تا نزدیکی حرم آمده و بازارچه‌های اطراف حرم کاملا نابود شده بود، حرم حضرت (س) اصلا آسیب ندیده بود.

«جلوی حرم بوی خون می‌آمد. بچه‌ها می گفتند زمانی که داعش آمده، مردم صف کشیدند جلوی حرم و هر چه می‌زدند، باز هم صف تشکیل می‌شد

«روز آخری که در دمشق بودیم، بعد از زیارت حرم حضرت رقیه سلام الله علیها به حلب رفتیم، در حلب همه اهل تسنن هستند. ما وارد روستای مریمین در جنوب غرب حلب شدیم. هفت روز در این روستا ماندیم و قرار بود عملیات انجام شود، شب عملیات (دوم آذرماه 94) بعد از نماز مغرب و عشاء فرمانده همه را آماده کرد و ما دو گروهان بدر و خیبر بودیم که من جزو گروهان بدر و تک تیرانداز بودم

«ما با گروه النصره می‌جنگیدیم و هفت کیلومتر تا نزدیکی اتوبان ترکیه – حلب فاصله داشتیم، اگر این اتوبان گرفته می‌شد، تقریبا راهی که داعش از آن مهمات و اغذیه وارد می‌کرد، قطع می‌شد. دشمن از دو روستا قبل از این اتوبان را گرفته و ارتباط را قطع کرده بود که این استقرار بین ما در روستای حمیدیه و بچه‌های فاطمیون بود و النصره بین ما قرار داشت

«ما در شب عملیات به سرعت آماده شدیم. هشت ماشین بودیم. من دسته آخر بودم و به دلیل اینکه ماشین‌ها جا نداشتند، جا ماندیم و عملیاتی نداشتیم. 20 نفری بودیم، با بچه‌ها دعای توسل خواندیم و هنوز دو ساعت نگذشته بود که نور و صدای درگیری را از دور متوجه شدیم و برای اینکه دستگیر نشویم، دو نفر دو نفر روی پشت بام‌ها نگهبانی می‌دادیم

«من با شهید "نظرمحمد بامری" بودم و تا دم صبح نگهبانی دادیم و اذان صبح برای نماز جمع شدیم. بعد از نماز صدای ماشین‌ها آمد و چهار ماشین خالی برگشت و راننده‌ها فقط گریه می کردند، فکر می‌کردند که همه بچه‌ها شهید شده‌اند

«در درگیری شب، سه تا از بچه‌ها شهید شده بودند. عُمر ملازهی اهل لاشار و تک تیرانداز بود،سیدمحسن سجادی اهل بزمان و عبدالحمید سالاری اهل بندرعباس از شهدا بودند

«از شهادت ناراحت نمی‌شدیم، از اسارت ناراحت می‌شدیم زیرا با وضع عجیبی بچه‌ها را می‌کشتند. به راننده‌ها گفتم ما برای جنگ آمده‌ایم و در جنگ حلوا تقسیم نمی‌کنند

«بچه‌های شیعه و سنی خیلی با هم دوست شده بودند. اهل تسنن فهمیده بودند که هدف ایران فقط دفاع از تشیع و حرم نیست. هدف ایران، اسلام و جلوگیری از ظلم است و به همین دلیل خیلی دیدگاه‌شان نسبت به تشیع عوض شده بود

«در آن شرایط، ما فرماندهی نداشتیم و از منطقه و جزئیات کار چیزی را نمی‌دانستم اما هرچه مهمات و آذوقه بود برداشتیم و به سمت روستای عزیزیه که فاصله بین ما و فاطمیون بود، حرکت کردیم. به پنج کیلومتری عزیزیه رسیدیم، جایی که کاملا دشت و در دید تروریست‌ها بود. نگران بچه‌ها بودیم. رفتیم و به عزیزیه رسیدیم و به سرعت وارد حیاط یک خانه شدیم و دو تا از فرماندهان را دیدیم که به شدت زخمی شده بودند و فرستادیم‌شان عقب

«بچه‌ها همه جلو بودند. از داخل خانه‌ها جلو رفتیم و به آخرین حیات خانه رسیدیم یک عرب را دیدیم و در شرایطی که باید از کوچه عبور می‌کردیم، با فاصله از دیگر بچه‌ها حرکت کردیم. من و یک نفر دیگر تک تیرانداز بودیم و در حالی که تنها یک خانه دو طبقه در آن طرف کوچه قرار داشت، آن مرد عرب اصرار داشت به طبقه دوم آن خانه برویم و این کار خطرناکی بود

«در حالی که با هم بحث می‌کردیم، خمپاره زیر پای من خورد و در چند لحظه خودم را در یک فضای نورانی دیدم، فضای مه آلودی بود که در آن قدم زدم. با اصابت خمپاره کنار من، بچه‌ها سمت من آمده و در این حین خمپاره دوم بین بچه‌ها خورد و 5 نفر شهید و 11 نفر زخمی شدند

«زمانی که می‌خواستم خودم را بلند کنم، دیدم پوتین‌های من به سمت خودم است و متوجه شدم پاهایم مال من نیست. پای چپم از 11 جا شکسته بود

«از بین ما، تنها چهار نفر سالم بودند و آمدند به زخمی‌ها کمک کنند، یکی‌شان بازوهای من را گرفت و نتوانست بلندم کند و تا کنار ماشین‌ها در حالت فرار من را روی زمین می‌کشید

«شرایط خیلی بد بود و به او گفتم من را خلاص کند و شهادیتینم را خواندم. لحظه مرگ بود و هرچه به ذهنم می‌رسید خواندم. خدا شاهد است که آن موقع به یاد شهدا و اسرای کربلا بودم

«بالاخره مرا به بیمارسان صحرایی که یک سوله خیلی بزرگ بود، رساندند که مجروح‌های زیادی آنجا بودند. پزشک آنجا راننده آمبولانس را صدا کرد و گفت "این پرستو را تا ده دقیقه دیگه رساندید. رساندید و گرنه می‌پرد" و من می‌دانستم تا بیمارستان شهر 70 کیلومتر فاصله است. جلوی بیمارستان حلب، بیهوش شدم و دوباره وارد آن فضای نورانی شدم و احساس کردم که مُردم و بین مرگ و زندگی بود

«به گفته دوستانم بعد از هفت ساعت عمل و تنفس مصنوعی و شوک زنده شدم. دکتر گفت زنده ماندن من معجزه بود

«بعد از سه روزی که در حالت طبیعی نبودم و حالم بهتر شده بود، پزشکان با مقدمه چینی مفصل به من گفتند پایت قطع شده. گفتم هر دو تا؟ گفتند نه پای راستت و پایم در حلب ماند

«در منطقه خودمان گفته بودند من شهید شده‌ام و خانواده منتظر جسد من بودند که من با رسیدن به دمشق با آنها تماس گرفتم

«مسئله جالبی که در روزهای بستری در بیمارستان حلب اتفاق افتاد، این بود که در آن حالت نیمه هوشیاری با زبان دست و پاشکسته عربی به پرستارم گفته بودم که حجاب داشته باشد و آن خانم روسری به سر کرده بود

ما در سوریه چیزهایی دیده‌ایم که خیلی سخت است اما نمی‌توانم بگویم. ای کاش خوب می‌شدم و می‌توانستم دوباره بروم. کار داعش اسلام ستیزی، اسلام هراسی و ایجاد بغض نسبت به مسلمانان و همچنین ایجاد حاشیه و زمینه امن برای اسرائیل است. حرکت داعش ادامه حرکت یزیدیان است.

حجت الاسلام نارویی که دو فرزند پسر هفت ساله و دو ساله دارد، می‌گوید: با توجه به وضعیت جسمانی‌ام، رفت و آمد برایم خیلی سخت است و پرستار ندارم.

منبع: ابنا


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر