علامه امینی گفت اگر منبر بروم دیگر تمام هیأتها تعطیل میشوند
صدای شیعه: جدیدترین شماره ماهنامه دینی و فرهنگی خیمه با مطالب متنوع در حوزه فرهنگ و هیات به سردبیری عطالله اسماعیلی منتشر شد.
یکی از مطالب شماره 124 خیمه، گفتگویی منتشرنشده با مرحوم حبیبالله چایچیان (حسان) است.
در ادامه بخشهایی از این مصاحبه راکه در خصوص علامه امینی، صاحب الغدیر است میخوانید:
شبی که علامه تا صبح در کتابخانه هندی ماند
برای آقای امینی شعر گفتم. اخیراً کاروانی به سمت نجف حرکت میکرد که به یکی از اعضای آن گفتم که سر قبر آقای امینی میروید سلام من را برسانید. او گفت که من خیلی نجف میروم؛ ولی ایرانیها توجه ندارند که قبر ایشان کجاست. پرسیدم؛ چرا؟ گفت؛ برای اینکه علامتی ندارد.
علامه امینی در کتابخانه علامه امینی دفن است. او زحمت بسیاری برای آن کتابخانه کشید. گمان میکنم؛ اگر این همه زحمت نمیکشید هنوز زنده بود.
علامه امینی تعریف میکرد که وارد کتابخانهای در هندوستان شدم که کتابهای بسیار عظیمی داشت متوجه شدم که اینجا خیلی کار دارم متصدی را صدا کردم و گفتم؛ چقدر میتوانم اینجا بنشینم؟ گفت؛ یک ساعت یا دو ساعت. متصدی تصور میکرد که علامه یک فرد عادی است. علامه امینی گفت؛ اینطور نه منظورم این است که کتابخانه در اختیار من باشد هر کتابی را میخواهم بردارم و نگاهی کنم و مطالبی را از آن بردارم. علامه امینی خود را معرفی کرد و متصدی گفت که من میتوانم کلید را شش بعدازظهر به شما بدهم و شش صبح فردا از شما تحویل بگیرم. کافی است؟ علامه گفت؛ دیگر چارهای نیست.
علامه تعریف میکرد؛ در یکی از این شبها که بیاندازه گرم بود کتابی را که متعلق به اهل سنت بود مطالعه میکردم. این کتاب بسیار مهم و در مدح اهل بیت (ع) بود. فتوکپی هم که نبود تا از آن کپی بردارم، نمیدانستم چه کنم؟ یک مقدار میخواندم، یک مقدار مینوشتم همینطور که روی زمین نشسته بودم متوجه شدم زیر پایم خیس شده است، وحشت کردم و با خود گفتم؛ حتماً یکی از لولههای آب کتابخانه ترکیده است و الان این کتابخانه را آب میگیرد. به فکر چاره بودم که دستم را زیر پایم کشیدم تا بدانم مسیر آب از کجاست؛ اما متوجه شدم که عرق بدن خودم است آنقدر نشسته و مطالعه کرده بودم و از شدت گرما عرق ریخته بودم که فرش کتابخانه خیس شده بود.
***********
ماجرای شعری که شاعر سنی مصری در مدح اهل بیت خواند
مرحوم دستمالچی خیلی خواهش کردند که علامه امینی در تهران به منبر برود؛ ولی علامه امینی با توجه به آن دید وسیعی که داشت مخالفت کرد و گفت منبر نمیروم؛ چون اگر بالای منبر بروم تمام هیئتهای قرآنی و حسینی تعطیل میشود؛ چون همه عادت کردهاند که جمعهها پای سخن من بیایند و اگر من بروم همه فکر میکنند که تمام شده است؛ اما بالاخره با اصرار بسیار زیاد در خانه یکی از دوستان من که فرش فروش بود و خانه بسیار بزرگی داشت ایشان موافقت کرد که یک جمعه منبر برود. ایشان منبر رفت و طبق معمول من هم احضار شدم. آن روز علامه امینی بالای منبر و آقای دستمالچی کنار منبر و من هم کنار آنها ایستادم.
علامه امینی منبر رفتند؛ ولی با آن شرط که منحصر به فرد باشد. ایشان بالای منبر درباره حضرت علی (ع) صحبت میکرد که یادداشتی به ایشان دادند با این مضمون که نویسندهای از دانشگاه الازهر مصر به مشهد رفته و برای بازگشت به مصر به تهران آمده است و چون از حضور شما در تهران آگاهی یافته برای دیدنتان آمده است. آقای امینی در داغترین قسمت سخنرانی خود گفت؛ من سخنم را قطع میکنم تا ایشان بیاید با هم صحبت کنیم.
نویسنده مصری وسط منبر آمد و آقای امینی هم پایینتر آمد تا با یکدیگر صحبت کنند. آقای امینی با لحن دلنشینی که داشت، گفت که بارک الله، به زهرا پناه بردی. نویسنده مصری، سنی بود. علامه امینی صحبت میکرد و مردم هم اشک میریختند. آن نویسنده گفت که من شعری درباره حضرت رضا (ع) گفتم و قصد کردم اولین بار نزد ایشان بخوانم؛ بنابراین به مشهد آمدم و شعر را خواندم. علامه امینی از نویسنده مصری درخواست کرد که شعرش را بلند بخواند؛ او هم شعرش را خواند.
باید زمان به عقب بازگردد و شما دوباره آن جلسه را ببینید. بهشت به پای آن نمیرسد. بعد از اینکه نویسنده مصری شعرش را خواند علامه امینی طبق عادت همیشگی گفت؛ حسان تو هم شعرت را بخوان. من هم حافظه یاریام نمیکرد و دفترم هم کنارم نبود. به همین دلیل به آرامی به ایشان گفتم که حضرت آقای امینی من دفترم پهلویم نیست. اصلاً گوش نمیداد که من چه میگویم؛ بنابراین به حضرت رضا (ع) متوسل شدم و گفتم که حضرت آقای امینی دیشب شعری درباره حضرت رضا (ع) که تصادفاً تمام نیست، به ترکی گفت؛ «جانت دربیاید همان را میگویم؛ یعنی نمیفهمی من جیب تو را میبینم، امینی را نشناختی من آن را میبینم آن را بخوان!». من هم شروع کردم به خواندن؛ «حاجتم بود گر چه بیتالله / قسمتم شد طواف کرب و بلا» این را که خواندم دانشمند مصری پایین آمد و من را در آغوش گرفت و گفت؛ «چه کار کردی؟» گفتم؛ «هیچی شعری که دیشب گفته بودم خواندم». گفت؛ «متوجه نشدی بیت به بیت شعر من را به فارسی ترجمه کردی؟».
انتهای پیام