(
امتیاز از
)
طیالارض ندارم، هر کس دارد نوش جانش!
صدای شیعه: آنچه در پی میآید گفتوشنودی است نشر نایافته که درسال 1380 با مجاهد و عارف روشن ضمیر، فقید سعید مرحوم علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی انجام گرفته است. آنچه آن سالک گرانمایه دراین مجال بیان داشته روایتی دقیق و جامع الاطراف از دوران سرکوب روحانیت و مظاهر فرهنگ دینی توسط رضاخان است که بیان شیرین و در عین حال سلیس آن بزرگوار آن را خواندنیتر ساخته است. در سالروز رحلت آن «شگفتی روزگار» و با نکوداشت یاد و خاطرهاش این سند ارزشمند تاریخی را "جوان"، منتشر کرده است.
آقای بهلول! شما یکی از نوادر روزگار ما هستید و زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه شما گواهی بر این مدعاست. با تشکر از اینکه دعوت ما را برای انجام این گفتوگو پذیرفتید. با اینکه قریب به 100 سال از عمر شما میگذرد، خانه و کاشانهای ندارید و این سؤال برای همه علاقهمندان به شما مطرح است که روزگار بر شما چگونه میگذرد؟
بنده الآن 92 سال عمر دارم. زندگی من غیر از چهار سالی که در ایران زندار بودم و یک سال هم در افغانستان، همیشه به تجرد گذشته است. از همسر ایرانی خود فرزندی نداشتم و بچه زن افغانی من هم مرده به دنیا آمد.
از پدر و مادر و خانواده و تربیت دوران کودکیتان برایمان تعریف کنید.
من حافظه خارقالعادهای داشتم و پدرم بر خلاف بقیه پدرها که برای بچههایشان اوسانه [قصه] میگویند، به جای آن برای من جغرافیدان میگفت و من در شش سالگی و در حالی که هنوز الفبا نخوانده بودم، جغرافیدان خوبی بودم و پایتخت هر کشوری را که از من میپرسیدند، بلد بودم. پدر من دادستان و در عین حال مدرس بزرگ حوزه سبزوار بود. ایشان در درس حکمت، شاگرد حاج ملاهادی حکیم مشهور سبزواری و در درس خارج فقه و اصول، شاگرد حاج میرزا ابراهیم سبزواری، از مراجع بزرگ بود.
دو معلم مدارس جدید شاگرد پدر من بودند. آنها چون حافظه مرا دیدند، از پدرم خواهش کردند که این بچه شش ساله را به ما بدهید تا به او درس بدهیم و در ظرف سه سال تصدیق کلاس ششم را بگیرد و چنین و چنان. پدرم میخواست این کار را بکند و چه خوب شد که نکرد که اگر میکرد، من به خاطر همان هوش و حافظهام از لامذهبترین مردم دوره پهلوی میشدم! در دوره پهلوی دو نفر از حیث لامذهبی لنگه نداشتند. یکی تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی بود که میگفت به 70 دلیل ثابت میکنم که خدا نیست و یکی هم دادگر رئیس مجلس شورای ملی بود که یک روز در بهارستان، پشت پنجره مجلس نشسته بود و تماشا میکرد و دید که یک سگ نر و یک سگ ماده در خیابان به هم چسبیدهاند. وکلا را صدا زد و گفت: «آرزو میکنم روزی ایران آن قدر پیشرفت کند که زن و مرد بتوانند این طور آزادانه در خیابانها با هم بگردند و کسی کاریشان نداشته باشد. » هر دوی آنها هم به دست پهلوی کشته شدند، ولی من اگر در دست پهلوی میافتادم، از حیث لامذهبی از هر دوی آنها جلو میزدم!
اما خدا نخواست. برایم روپوش مدرسه هم دوخته بودند و قرار بود به مدارس جدید بروم که فرمان عزل پدرم از تهران آمد. پدرم فرمان را پاره کرد و گفت: «چه بهتر! من از سبزوار بیزارم» و سبزوار را یله کرد و به وطن اصلی خودمان یعنی گناباد برگشتیم. در آن تاریخ در گناباد مدرسه جدید نبود، این بود که به جای آن، شاگرد خاله پدرم شدم که به بچهها قرآن درس میداد. ششسال و نیمه بودم که قرآن را نزد او شروع کردم و در هشت سالگی حافظ کل قرآن شدم که الآن هم هستم.
بعد از آن درس عربی را نزد پدرم شروع کردم و همزمان منبری مجالس زنانه هم شدم. در 14 سالگی که بالغ شدم، پدرم گفت که دیگر حرام است به مجالس زنانه بروی و روضه بخوانی. شش ماه تمام نه برای مردان و نه برای زنان روضه نخواندم. برای زنها ممنوع بودم که روضه بخوانم و برای مردها هم خجالت میکشیدم. یک شب در شب شهادت امام حسن(ع) در مجلسی که بانی آن پدرم بود، به خودم جرأت دادم و در مسجد بیلند روضه خوبی خواندم و از آن به بعد روضهخوان رسمی مجالس گناباد شدم.
ماجرای شما با صوفیهای گناباد چه بود؟
در منبر خندههای زیادی به صوفیان گناباد میکردم و به مرشدشان قلنبههای زیادی میگفتم و قصههایی از رسواییهای صوفیها تعریف میکردم و مردم از ته دل میخندیدند و میفهمیدند که اینها چه جانورهایی هستند، برای همین مریدان مرشدشان دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند مرا بکشند. یک شب میخواستم بروم روضه بخوانم که سر راهم کمین کردند و جلوی مرا گرفتند و گفتند: «کجا میروی؟» گفتم : «باید بروم روضه بخوانم.» یکیشان محکم زد تخت سینهام، یکی دیگر زد توی گوشم و سومی با لگد به گردهام زد. چهارمی هم چاقو کشید. من وسط آن معرکه گرفتار شده بودم که اردلانی، فرماندار گناباد که از مهمانی به خانهاش برمیگشت، این قضیه را دید. سوت زد و سربازها ریختند و آنها را گرفتند و 17 روزی در حبس بودند.
پدرم مرد سیاسی هوشیار و دانشمندی بود و متوجه شد که اینها بالاخره یک بلایی سر من میآورند، برای همین مرا به سبزوار برد که در آنجا درست درس بخوانم. در سبزوار منبر نرفتم و درسم خیلی پیش رفت، ولی بالاخره مردم سبزوار وادارم کردند منبر بروم. همان سال اولی که در مسجد جامع سبزوار منبر رفتم، مخالفت من با پهلوی شروع شد.
چگونه و به چه شکل با رضاشاه مبارزه میکردید؟
با تعریف کردن قصهها و لطیفههای معنادار بر منبر. این قصهها بهقدری روشن بودند که مردم عوام هم منظورم را میفهمیدند، چه رسد به خواص! یادم هست در همان سال، پهلوی اعلامیهای را نشر داد که منظورش این بود که در دوره سابق که آخوندها و علما به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم میشدند، به خاطر این بود که دولت ایران ضعیف بود و به این طور کارها نمیرسید؛ ولی امروز دولت قوی شده و به همه کارها میرسد. حرفهایی را که خوب باشند، خود دولت امر میکند و حرفهایی را که بد باشند، خود دولت منع میکند. کار خوب آن است که مجلس شورای ملی بگوید خوب است و کار بد آن است که از سوی مجلس منع شود. آخوندها و علما از این به بعد حق ندارند به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر شدند، تعقیب خواهند شد.
در آن روزها دو تن از علمای بزرگ ما فوت شده بودند. یکی حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی، شوهر خواهر شیخ عبدالکریم حائری مشهور بود که وقتی زن پهلوی بیحجاب به حرم حضرت معصومه(س) آمد، او را بیرون کرد و به همین خاطر شیخ را گرفتند و به تهران بردند و هشت سال تحت نظر بود و بالاخره در تهران مرد. دیگری حاج آقا نورالله اصفهانی، برادر آقا نجفی اصفهانی از مؤسسین مشروطیت بود. حاج آقا نورالله به قم آمد که مانع از کارهای پهلوی شود که مریض شد و پهلوی هم از موقعیت استفاده و کرد آنچه را که کرد.
این خبرها به سبزوار و به من میرسید و من مخالفتم را از همان موقع با پهلوی شروع کردم. روی منبر مثالی زدم و گفتم: «اگر یک بچه انگلیسی از پدرش بپرسد آلمانی بهتر است یا انگلیسی؟ جواب خواهد شنید انگلیسی» و همین طور یک یک کشورها را نام بردم تا رسیدم به ایران و گفتم: «اگر بپرسد ایرانی بهتر است یا انگلیسی؟ پدرش میگوید بچهام دهنم را بست. ایران با یک تمدن دو سه هزار ساله معلوم است که بهتر است، ولی این را میگویم که یک ایرانی دانشمند سیاستمدار ملتپرور رعیتنوازی که مثل اعلیحضرت رضاشاه پهلوی به همه صفات عالیه آراسته باشد، از انگلیسی هیچ کمتر نیست!» و به این ترتیب به اهل فن فهماندم که رضاشاه انگلیسی است! این اولین منبری بود که در سبزوار در مخالفت با رضاشاه حرف زدم و هشت سالی از این مخالفتها داشتیم تا به قضیه مسجد گوهرشاد منتهی شد.
قضیه باغ ملی چیست؟
ماه رمضان در مسجد سبزوار منبر میرفتم، ولی منبرم مخالفت صریح با پهلوی نداشت که به جنگ برسد. گوشه و کنایه میگفتم. پهلوی هم هنوز آن قدر قدرت نداشت که آخوند را به کنایهگویی به بند بکشد، ولی من هم مراقب بودم که خیلی صریح حرف نزنم.
یک سال و نیم از اقامتم در سبزوار گذشته بود و هنوز کسی از مردم سبزوار ندیده بود که من به باغ ملی بروم! یک روز در آنجا تدارک جشن میدیدند که رفتم. مردم با تعجب به من میگفتند: «چطور شده شیخ هوس باغ و تماشا کرده؟» از خود من هم پرسیدند: «شیخ! هوس تماشا کردهای؟» گفتم: «هوس مرگ تماشا را کردهام. از دلم خون میریزد که شب اول ماه محرم، در سبزوار مهمانی اروپایی راه بیندازند.» وقتی با مردم حرف زدم، گفتند: «شیخ! درست میگویی» و کمکم در میان مردم ولوله افتاد که شیخ چرا آمده و وقتی موضوع دهان به دهان گشت، حس کردم که دارند حرف مرا تصدیق میکنند. وقتی دیدم وضعیت این طوری است، رو کردم به مردم و گفتم: «ای مردم! شما همهتان میگویید که این جشن بد است؛ پس چرا همگی قیام نمیکنید؟» یکی از میان جمعیت گفت: «شیخ! شما اگر مجتهد نیستید، ولی برای ما از مجتهد هم محترمترید. اگر شما جلو بیفتید، ما حاضر هستیم هر چه را که بگویید اجرا کنیم» گفتم : «از میان شما دو نفر که شجاعتر هستند، بروند و به شهردار بگویند که مؤمنین سبزوار در باغ ملی جمع شدهاند. اینها شهردار را بیاورند تا من با او حرف بزنم. » دو نفر رفتند و به شهردار گفتند. او فهمید که او را برای چه میخواهیم و به شهربانی خبر داد. آنها هم به او گفتند تو برو، اگر مشکلی پیش آمد ما کمک میکنیم. شهردار آمد و گفت: «آقایان! چه میگویید؟» من جلو افتادم و گفتم : «ما میگوییم به حرمت ماه محرم، باید این جشنها تعطیل شوند. » او با یک هیبتی گفت : «این مجلس را اعلیحضرت رضاشاه پهلوی برای مهمان عزیزشان اعلیحضرت پادشاه افغانستان برقرار کردهاند و هیچ کس حق مداخله ندارد. شما هم اگر از این حرفها بزنید، ما به شهربانی میگوییم که شما را دستگیر کنند.»
من با او صحبت میکردم و در عین حال خیابان روبهرو را هم میدیدم و متوجه شدم که سه پلیس شهربانی رو به باغ ملی میآیند، ولی هنوز به باغ نرسیده بودند که پلیس دیگری دوان دوان آمد و به آنها یک چیزی گفت و آنها را از نیمه راه برگرداند. من از هوشیاریای که خدا به من داده، مطلب را گرفتم. آنها پلیسهایی را برای دستگیری ما فرستاده بودند و بعد جاسوسها به آنها خبر داده بودند که اجتماع مردم خیلی زیاد است و آنها از انقلاب ترسیده و پلیسها را برگردانده بودند. این را که فهمیدم، دلاور شدم و یکمرتبه رو کردم به مردم و گفتم : «مردم! شهردار که قبول نمیکند این جشن را برچیند، مثل اینکه دست ندارد. شما که دست دارید، این جشن را برچینید. »
تا این امر را دادم، برادر زن شجاع ما که عبدالوهاب نام داشت، دست انداخت و ریسهای را از دیوار کند و گفت : «مرگ بر پهلوی و مهمانش امانالله خان!» و ریسه را محکم به زمین زد. شهردار به التماس افتاد و گفت: «آقایان! خواهش میکنم بینظمی نکنید. خود ما جمعش میکنیم. »به او گفتم : « 15 دقیقه وقت داری که ما برویم مسجد، نماز شام را بخوانیم و برگردیم. اگر برگشتیم و دیدیم چیزی باقی مانده، همه را آتش خواهیم زد.»
مردم را به مسجد بردم و نماز شام را خواندیم و برگشتیم و دیدیم هیچ خبری نیست. همه جا را پاک کرده بودند. به اماناللهخان خبر دادند که به سبزوار نیا که اوضاع شلوغ شده! آنها بهقدری ترسیدند که سبزوار که هیچ، در نیشابور هم توقف نکردند!
در زندگی چگونه گذران کردهاید؟
زندگی شخصی من از ابتدا همین طور بوده و غیر از نان خوردن چیزی ندارم. هیچ وقت چای نمیخورم. مقید به غذایی نیستم و هر جا باشد نانی میخورم و اگر باشد ماست. هر جا هم باشم میخوابم. همین طور که الآن میبینید زندگی میکنم، همه زندگی من به همین نحو بوده. بعد از مسجد گوهرشاد هم که 31 سال در افغانستان زندانی بودم.
بعضیها میگویند شما طیالارض دارید. . .
طی الارض را به آن معنایی که مردم میگویند من بالکل منکر هستم، یعنی علاوه بر اینکه خودم ندارم، انکارش هم میکنم و میگویم قبول هم ندارم که یک دعایی بخوانم و فوت کنم و از اینجا گم شوم و یک جای دیگری پیدا شوم. طیالارض به این معنا اصلاً ندارم. من ندارم، هر کس دارد نوش جانش! من طیالارضی دارم غیر از این طیالارضی که گفتم. طیالارض به این معنا که راه دور را از اینجا گم و جای دیگر پیدا شوم، محال است، ولی طیالارض به این معنا دارم که وقتی اراده به انجام کاری بکنم، خدا به صورت خارقالعاده اسباب و وسیله انجام آن کار را برایم فراهم میکند. مثلاً اگر شما الآن بخواهید بروید و سر جاده بایستید که ماشینی شما را سوار کند و ببرد به مشهد، ممکن است هشت، نه ساعت بایستید و ماشینی نیاید، ولی اگر من بروم بایستم، همان موقع ماشین مناسبی میآید و مرا سوار میکند و میبرد.
پس طیالارض شما به این معناست...
بله، به این معنا هیچوقت بیوسیله نماندهام. به این معنا اگر دشمنی هم به من حمله کند، خدا مدافعی را میرساند، چنانکه چند مرتبه این طور شده است. یک بار در همین جاده سبزوار ایستاده بودم که بروم مشهد. ماشینی آمد و دست بالا کردم که نگه دارد و نگه نداشت و رد شد. دو ساعت بعد از آن ماشین دیگری آمد و نگه داشت و مرا سوار کرد. ماشینی که برایم نگه نداشته بود، در بین راه عیب کرده و دو سه ساعت معطل شده بود. ماشین بعدی که مرا سوار کرد، از او جلو افتاد. در تربتحیدریه، نزدیک شاتقی در قهوهخانهای بودم که آن ماشین آمد و رانندهاش حیرت کرد که چطور او که مرا سوار نکرده بود، زودتر از او رسیدم. متوجه نبود که ماشین بعدی، مرا سوار کرد و آورد، به همین خاطر مردم تصور میکنند طیالارض دارم، در حالی که التماسی با خداوند دارم که به هر چیزی که محتاج شوم، خداوند وسیلهاش را فراهم میکند.
آیا در این 92 سالی که عمر کردهاید و انشاءالله خداوند، شما را همچنان برای ما نگه دارد، هیچگاه سر و کارتان به دوا و دکتر افتاده است یا نه؟
نسبت به بقیه مردم خیلی کمتر، برای اینکه از هفت سالگی توبه کردم و هرگز چای نخوردم، به دود محتاج نیستم، خوراکم را از روی طبالرضا میخورم. این کتاب را خواندید؟
شما توضیح بدهید.
بگذارید تاریخش را برایتان خلاصه کنم؛ خلاصهاش این است که خلفای عباسیه از بس که به حیات خود پابند بودند که صحیح و سالم باشند، هر کدام در پایتخت خود یک دکتر اروپایی دائمی داشتند که هر وقت محتاج شدند به او مراجعه کنند. مأمون هم یک دکتر داشت. وقتی که امام رضا(ع) را ولیعهد خود کرد، یک روز در مجلس مأمون، امام رضا(ع) با آن دکتر روبهرو شدند. آن دکتر از ایشان پرسید: «جد شما با اینکه تصدیق طبابت کرده و گفته: «العلم علمان علم الابدان و علم الادیان»، پس چرا در طب کتابی ندارد؟ و خدایتان در قرآن چرا در باره طب چیزی نگفته؟» امام رضا(ع) جواب دادند: «خدای ما همه طب را در قرآن در یک کلمه گفته؛ کلوا و اشربوا و لا تسرفوا. اگر کسی به این کلمه عمل کند، بیمار نمیشود و به طبیب هم احتیاج پیدا نمیکند. و جدم فرموده المعده بیت کل داع و الحمیه راس کل دوا؛ شکم مایه درد است و پرهیز مایه دوا».
مأمون گفت: «خیلی خوب است که شما این را یک کمی بسط بیشتری بدهید. » امام رضا(ع) قبول کردند و رسالهای در طبابت نوشتند و به مأمون دادند و او منتشر کرد. این رساله به «رسالة ذهبیه» مشهور شد و شاید الآن هم در بعضی از کتابفروشیهای مشهد پیدا شود. من «رسالة ذهبیه» امام رضا(ع) را از بر دارم و یک عمر است که به دستورات آن عمل میکنم، مخصوصاً دستوری را که حضرت درباره وعدههای غذایی به مأمون دادند و از این بابت خیلی کم گرفتار مرض میشوم و حالم خوب است.
میگویند شما میتوانید ساعتها بی آنکه حرکتی بکنید روی آب بمانید و مهارت خاصی هم در شنا کردن دارید. در این مورد برایمان توضیح بدهید.
من در هر دریایی هر قدر هم سنگین و بزرگ باشد، شنا میکنم. میشود بدون اینکه دست کار کند، فقط با پازدن جلو بروید، ولی نمیشود نه دست کار کند نه پا. بر عکس هم میشود که دست کار کند و پا بیرون باشد. بی دست و پا زدن که نمیشود.
شما علاقه خیلی زیادی به بچههای کوچک دارید و بچه هر قدر هم که بیتابی کند، موقعی که شما او را در آغوش میگیرید، ساکت میشود. رمز این قضیه چیست؟
من در نگهداری بچههای کوچک متخصص هستم و در زندان افغانستان که بیکار بودم، 12 بچه بیمادر را از شیرخوارگی تا وقت از شیر گرفتن بزرگ کردهام.
در مورد تحصیلاتتان برای ما توضیح بدهید.
دوره سطح را پیش پدرم تمام کردم و به خارج رسیدم. مقداری هم در قم درس خواندم و بعد برای درس خارج و اجتهاد به نجف رفتم. در آن وقت آقای سید ابوالحسن اصفهانی در نجف مرجع بودند. از ما پرسیدند: «تو به چه کاری به نجف آمدهای؟» گفتم: «حالا که مادر خود را به زیارت آوردهایم. او را برمیگردانم، ولکن دو باره برای درس خارج میآیم، چون که دوره سطحم تمام شده و باید درس خارج بخوانم و اجازه اجتهاد بگیرم. » گفتند: «از چه کسی تقلید میکنی؟» گفتم: «از شما» گفتند: «به فتوای من، پشت 40 سال درس خواندن، میگویم که الآن درس خواندن برای تو حرام قطعی است و مبارزه با پهلوی به همان شکلی که تا به حال مشغول بودهای، برای تو واجب عینی است. مبارزاتی که تو با پهلوی کردی، خبرش به ما رسیده. » بعد از جریان منبر سبزوار که تعریف کردم، تا قضیه مسجد گوهرشاد هشت سال طول کشید و من در این فاصله در تمام شهرهای ایران مبارزات منبری با پهلوی داشتم و حبس و یله هم میشدم. بزرگترین مبارزه من با پهلوی غیر از مسجد گوهرشاد این بود که در تهران منبر میرفتم. یکی از منبرهایم برخورد کرد به شب ولیعهدی محمدرضا. رضاشاه پشت سر خودش او را ولیعهد کرد. در این دوره من در مسجد شاه تهران 10 روز منبر داشتم. شب هفتم منبر ما مصادف شد با شب ولیعهدی شاه. مسجد شاه تهران هم که پر بود از جمعیت و در و بام هم چراغانی و مهمترین جلسه بود. رفتم منبر و اولش خوب گفتم. گفتم امشب شبی است که اعلیحضرت پهلوی پسرش را ولیعهد کرده. قدمش برای ایران مبارک باشد و از خدا موفقیتش را میخواهیم. اینها را گفتم، ولی بعد مطلب خودم را گفتم که چون شب ولیعهدی است میخواهم یک تفریحی به مستمعین داده باشم. و این قصه را شروع کردم که پادشاهی بر بام خانه خود شهر را تماشا میکرد. دید مردی نشسته است و میخواهد به خودش ادرار کند. گفت این مردک ابله را بیاورید ببینم این چه کاری است که میکند؟ او را آوردند و پادشاه با تغیر پرسید : «مردک! این چه کاری است که میکنی؟ مگر دیوانه ای؟» گفت : «اعلیحضرتا! من این کار را با هر کسی کردم، به مقام وزارت و صدارت رسید. این بار خواستم با خود این کار را بکنم، بلکه من هم به جایی برسم. » پادشاه خندید و 100 تومان به او داد. مرد با مشت به خود کوبید و گفت: «خاک بر سرت. به روی خود ادرار نکردی و 100 تومان گرفتی، اگر ادرار کرده بودی، الآن ولیعهد شده بودی!»
به خاطر همین حرف، 11 شب مرا در تهران بندی کردند! مردم تهران مردم فهمیدهای بودند و فوراً مقصود مرا فهمیدند و قصه را دهان به دهان نقل کردند. مردم مشهد اگر حواسشان مثل مردم تهران جمع بود، اصلاً حادثه مسجد گوهرشاد به وجود نمیآمد. مردم تهران خواستند از من حمایت کنند، این طور نکردند که بزنند و از من بکنند، بلکه سه چهارهزار نفر به آرامی سیاهپوش شدند و در کوچهها و خیابانهای تهران راه افتادند و شعار دادند که: «ما شاه بابی نمیخواهیم/ شاه وهابی نمیخواهیم/ ما نان ارزاق نمیخواهیم/ پلیس و قزاق نمیخواهیم» خبر به گوش پهلوی رسید، رئیس شهربانی را خواست که: «چه کار کردی که مردم علیه ما شعار میدهند؟» گفت: «یک آخوند گنابادی بوده، بالای منبر یک حرفهای بیخودی گفته، گرفتیم حبسش کردیم».
از فاجعه کشتار مسجد گوهرشاد برایمان بگویید.
کشف حجاب توسط رضاخان در بسیاری از علما و متدینین انگیزه ایجاد کرد تا در برابر حکومت بایستند. در این میان حضرت آیتالله حاج آقا حسین قمی به تهران سفر کرد تا رضاخان را از کشف حجاب برحذر دارد. شاه نه تنها جلوی کشف حجاب را نگرفت، بلکه ایشان را در باغی بازداشت کرد. علاوه بر این به مأمورین مشهد دستور داد تا مقربین آیتالله قمی را هم بگیرند. آنها هم 15 نفر از علمای شاخص مشهد از جمله مرحوم حاج شیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیحالجنان) و حاج شیخ علی اکبر نهاوندی و حاج شیخ مهدی واعظ و حاج شیخ غلامرضا طبسی و امثال آنها را دستگیر کردند و میخواستند مرا هم بگیرند.
شما در این مقطع، یعنی فاجعه مسجد گوهرشاد چند سال داشتید؟
در آن وقت من یک جوان 27 ساله بودم و هیچ گونه تجربهای در اداره این گونه اجتماعات نداشتم. اصلاً تا آن موقع این همه جمعیتی را که انگیزه انقلابی داشتند، در یک جا مجتمع ندیده بودم. کار دشواری بود که البته با کمک خدا انجام شد.
زمانی که در قضیه مسجد گوهرشاد مرا گرفتند و در یک اتاق زندانی کردند و مردم ریختند و مرا از آنجا بیرون کشیدند و رئیس اطلاعات شهربانی را که آمد مقابله کند، زدند و کشتند، اگر آن کارها را نمیکردند، جنگ مشهد پیش نمیآمد. اگر مردم مشهد مثل مردم تهران میرفتند و تظاهرات میکردند، خود به خود یله میشدم، ولی نکردند. آنجا آنطور قسمتشان نبود.
بعضی میگویند وقتی نام بهلول برده میشود، بهلول زمان امام جعفر صادق(ع) تداعی میشود. اسم واقعی شما چیست و چرا به شما بهلول میگویند؟
اسم من محمدتقی است. قدیمها نام فامیل وجود نداشت. از دوره پهلوی نام فامیل پیدا شد. قبل از آن فقط یک نام بود. یا حسن بود یا علی یا حسین. دیگر تفکری و تشکری و اعتمادی و اقتصادی و از این حرفها نبود! من پیش از این حرفها در دهان مردم به بهلول مشهور شده بودم، وقتی که پهلوی امر کرد که باید شناسنامه داشته باشیم و نام فامیلی لازم است، گفتم بهلول را نام فامیلم بنویسند.
من از سنین کودکی همراه با درس خواندن، منبر رفتن را شروع کردم. البته در کودکی تنها برای زنها منبر میرفتم. همیشه بعد از درس و منبر، در اوقات فراغت به بازیهای کودکانه و بیشتر به بازی با حیوانات میپرداختم. زنهای محل هم میگفتند نه به آن منبر و روضهات و نه به این بازیگوشیهایت! رفتارهای تو مثل رفتار بهلول زمان امام صادق(ع) است. تقریباً از همان زمان و به دلیل همان تشابه این اسم روی ما ماند.
شما زیاد سفر میکنید. الآن هم ظاهراً عازم سفر هستید.
بله، باید اول بروم تهران و بعد هم به خوزستان. از ناصریه و دزفول و شوشتر و چند جای دیگر برای منبر دعوت دارم.
به چه کشورهایی سفر کردهاید؟
بسیاری کشورها را دیدهام: پاکستان، هندوستان، عراق، حجاز، سوریه، مصر. . .
در مصر مشغول چه کاری بودید؟
ساعت چند است؟
10 دقیقه به 11.
بسیار خوب. پس هنوز تا نماز وقت هست. بعد از 31 سال که در زندان افغانستان بودم، حکومتها بدل شد و حکومت جدید افغانستان تصمیم گرفت که دیگر مرا از زندانش خلاص کند و از من پرسیدند کجا میروی؟ گفتم هر جا که مرا جا بدهند. دیدم اگر در افغانستان بمانم، باز ممکن است کارهایی بشود که کارم به زندان برسد، چون قضیه سنی و شیعه و این حرفها بود، برای همین تصمیم گرفتم از آنجا بروم. پرسیدند کجا میخواهی بروی؟ گفتم اگر به مصر بفرستید که دارالعلم دارد، برایم بهتر است. مرا با هواپیما به مصر فرستادند. به مصر که رسیدم، اول در یک مسافرخانه جای گرفتم. در آنجا چهار طلبه ایرانی بودند که در رادیوی مصر به طرفداری از جمال عبدالناصر و به ضد پهلوی کار میکردند. آن چهار نفر فکر کردند که من مزاحمشان هستم و اگر آنجا باشم، بازار آنها میشکند. یک کاری کنیم که اقامتش بگذرد و محکوم به اخراج شود و ما آسوده باشیم. این توطئهای بود که آن چهار طلبه برای من کردند. به دیدنم آمدند و من با آنها مشورت کردم که در اینجا چه کار کنم؟ گفتند شما هیچ کاری نکنید. آسوده بنشینید. ما خودمان میرویم و با مقامات عالی صحبت میکنیم و برای شما کاری را درست میکنیم. آنها ما را به انتظار گذاشتند، ولی مقصدشان این بود که اقامتم طولانی و محکوم به اخراج بشوم. من هم که نمیدانستم فقط یک ماه وقت دارم و یک ماه دیگر اقامتم تمام میشود، چون به انگلیسی نوشته بود.
این ماند و یک ماه گذشت. در مدتی که آنجا بودم، به جامعالازهر رفته و اعلام کرده بودم که طلبههای آنجا هر کدام در ادبیات و علوم اشتباهاتی داشته باشند، من بیکارم و میتوان اشتباهاتشان را رفع کنم. هر روز
40 تا 50 نفر از طلبههای الازهر برای پرسیدن اشتباهات درسیشان پیش من میآمدند. بعد از یک ماه که آنجا بودم، یک روز صاحب مسافرخانه آمد و گفت شما چرا این طور بیفکرید؟ از دوره اقامت شما سه روز گذشته و شما یا باید تمدید اقامت کنید یا خارج شوید، چون شهربانی گفته هر کس یک روز بیشتر از اقامتش اینجا ماند، اطلاع بدهیم. ما تا به حال اطلاع ندادیم. یا اقامتتان را تمدید کنید یا ما مجبوریم به شهربانی اطلاع بدهیم. من که دیدم این طور است، تصمیم گرفتم بروم، چون پیش خود فکر کردم حالا که این طور شده، نمیتوانم بمانم. فهمیدم که آن چهار نفر به من خیانت و مرا غافل کرده بودند، ولی حالا دیگر وقتش گذشته بود. روز آخر هر کدام از طلبههای الازهر که میآمدند اشتباهاتشان را بپرسند، میگفتم فردا دیگر نیا که من باید بروم. یک نفر از آنها پرسید: «چرا شما این طور زود میروید؟ چرا نمیمانید که ما از شما استفاده کنیم؟» گفتم: «من که آمده بودم دائمی در اینجا بمانم، ولی این طور واقعهای شد و چهار نفر گفتند ما برای تو کرسی درست میکنیم و نکردند و سه روز هم اضافی از اقامتم گذشته و مسافرخانهچی هم باید مرا تحویل شهربانی بدهد و آنها هم مرا تحویل ایران میدهند. » آن طلبه گفت: «اگر من بتوانم برای شما اقامت بگیرم، میخواهید؟» گفتم: «بله، ولی این آقا میگوید قانوناً ممکن نیست.» گفت: «برای این میگویید ممکن نیست که مرا نمیشناسید. من پسر وزیر تبلیغات مصر هستم. الآن به پدر خود میگویم که برود پیش خود عبدالناصر و برای شما اقامت بگیرد. محتاج هیچ جایی نباش» رفت و به پدرش گفت و او گفت بیاید خودم او را ببینم. شب مرا مهمان کرد و نان داد و بعد از اینکه من رفتم خوابیدم، رفت و با جمال عبدالناصر حرف زد که این کسانی که از ایرانیها آوردی در رادیو که ضد پهلوی صحبت کنند، کاری از دستشان ساخته نیست، چنین آدمی هست. او را نگه بدار، چون او میتواند ضد پهلوی صحبت کند.
فردا صبح آمدند که شما را اداره رادیو خواستهاند. رفتم آنجا و رئیس رادیو بیمقدمه گفت که شما به شعبه عربی و فارسی رادیوی تبلیغی جامعالازهر از طرف جمال عبدالناصر مقرر شدهاید و اگر قبول میکنید، قرارداد را امضا و شروع به کار کنید. قضیه خدایی شد. طی الارضهای ما از این نوع است!
آن چهار طلبه شما را غافلگیر کردند، غافل از اینکهو مکروا و مکر الله والله خیر الماکرین.
این بود که از آن روز مجری شدم و صحبت میکردم و شعرهای هزلی که گفته بودم میخواندم. شعر هم زیاد گفتم. برای شاه ایران گفته بودم: شاه ایران دیشب از ایران گریخت/ روبه مکاری از شیران پابرجا گریخت/ آنکه میکردند کفار آریامهرش لقب/ شاه بی دین و علم از ترس شمشیر مسلمانان گریخت. . . .
بعد از واقعه مسجد گوهرشاد شما به چه طریق از معرکه گریختید؟
کسانی که دور من بودند و میجنگیدند، مرا از معرکه بیرون کشیدند و چهار نفر از باوفاترینآنها با من ماندند. داخل کوچهای شدیم و دیدیم در خانهای باز است و خانمی در برابر در ایستاده است. به ما گفت: «کجا میروید؟» یکی از ما گفت: «صدایت را بالا نبر. ما از کشتار مسجد گوهرشاد فرار کردهایم. » خانم سؤال کرد: «شیخ بهلول کجاست؟ آیا او سالم است؟» یکی از همراهان به من اشاره کرد و گفت: «این همان شیخ است. » خانم گفت: «بفرمایید داخل خانه.» بعداً فهمیدیم که این خانم از اهالی قوچان و مقیم مشهد است و از طریق اجاره دادن خانهاش به زائرین امام رضا(ع) امرار معاش میکند. تا اذان صبح در خانه آن زن ماندیم. هنگام اذان برای ما لباس پاکیزه آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. صبح وقتی که این خانم داشت از منزل بیرون میرفت به او گفتم اخبار شهر را جمعآوری کن و برای من بیاور.
حدود ساعت 10 صبح بود که او برگشت و گفت: «مأمورین خیلی سعی میکنند تا شهر را به حالت عادی برگردانند. خونهایی را که بر در و دیوار حرم بود، شسته و مغازهداران و کسبه را هم مجبور کردهاند تا مغازههای خود را باز کنند. در تمام شهر مأموران به دنبال شیخ بهلول میگردند و میخواهند خانهها را به نوبت بازرسی کنند. » من دیگر صلاح ندانستم در خانه آن زن بمانم و از همراهانم خواستم به شهر برگردند. خودم هم با آن زن ابتدا به روستای «سیس آباد» و پس از آن به طرف افغانستان حرکت کردم.
در زمان کدام پادشاه به افغانستان رفتید؟
در زمان ظاهر شاه.
چه شد که دستگیرتان کردند؟
من به قانون عمل کردم و رفتم به هرات پیش استاندار آنجا. دم استانداری سربازی ایستاده بود. گفتم: «برو به استاندار بگو که بهلول انقلاب مشهد از آنجا فرار کرده و به افغانستان پناه آورده. » او رفت و به استاندار گفت و دیدم که خودش بیرون آمد و احوالپرسی کرد و گفت خوش آمدید. بعد گفت: «شما باید در یک اتاق دربست مخصوص بمانید و با هیچ کس صحبت نکنید تا من به کابل خط بنویسیم و در باب شما کسب تکلیف کنم» یک ماه آنجا بودم تا از کابل خط آمد که اگر به زندگی در زندان قناعت دارد، نگه بدارید و اگر ندارد به ایران بازگشت بدهید. من ناچار بودم به زندان قناعت کنم، چون اگر به ایران برمیگشتم، مرا میکشتند. مرا به کابل بردند و 31 سال در زندانهای مختلف بودم.
شما در افغانستان ازدواج کردید؟
بله در آخر که از زندان برآمدم، ازدواج کردم و بچهای پیدا شد که مرده به دنیا آمد و مادرش هم مرد.
پدر و مادرتان را در چند سالگی از دست دادید؟
تا وقتی زندانی نشده بودم، پدر و مادرم بودند. در زندان بودم که خبر مرگ پدر و مادر و خواهر پی در پی به من رسید.
چند خواهر و برادر بودید؟
فقط یک خواهر داشتم.
به عنوان سؤال آخر اشارهای هم به تألیفاتتان بفرمایید.
200هزار بیت شعر دارم و همهشان را هم حفظ هستم. هیچ شاعری نیست که 200 هزار شعر خود را حفظ داشته باشد. خواهر و برادر که در آن واقعه کربلا را نوشتهام. کتاب مهمی که دارم و تا به حال چاپ نشده، مثنوی بهلول شامل 123 هزار بیت است که در برابر مثنوی ملای رومی گفتهام.
چند تا از ابیاتش را برای ما میخوانید؟
ذات حق را میسزد حمد و سپاس/ بهر نعمتهای بیحد و قیاس/ حمد او را هر چه گویم من سزاست/ چون که کرده است ما را راه راست
در مقابل شعر مطلع مثنوی یعنی بشنو از نی چون حکایت میکند، این را گفتهام: بشنو از خر چون حکایت میکند/ و از گرانباری شکایت میکند/ که به پشتم تا که پالون کردهاند/ زیر بارم زار و نالان کردهاند. . .
با تشکر از شما که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
انتهای پیام