(
امتیاز از
)
دين ميرود يا از آن ميگريزد؟
اشاره: محمد لگنهاوزن، اگزيستانسياليست ديروز و شيعه امروز، سالهاست که در قم زندگي ميکند. او درس فلسفه غرب را به خوبي مطالعه کرده و با زير و بمهاي انديشه غربي آشناست و اينک سر در متون اسلامي کرده تا گمکرده خويش را بازيابد. لگنهاوزن در دهه گذشته حق بزرگي بر برخي شخصيتهاي فلسفي حوزه داشته است. وي سال گذشته مقالهاي در مجله Philosophy Now چاپ لندن منتشر ساخت و سير احوال خود را از يک اگزيستانسياليست پروپاقرص به يک شيعه معتقد تشريح نمود. او در نوع گرايش به فلسفه اسلامي، قائل به تفکر ابنسينايي (سينوي) است و با گرايشهاي دکتر نصر (که متمايل به جاودان خرد و ديدگاههاي ملاصدراست) مخالفت دارد و به دفعات در نشريات انگليسي زبان، به نقد ديدگاههاي او پرداخته است. آنچه در پي ميآيد، گفتگو پيرامون فلسفه و جايگاه دين است که از پايگاه اينترنتي کانون پژوهشگران ايراني حکمت و فلسفه برگرفته شده است.
لطفاً ضمن تعريف فلسفه دين، مسائل اساسي آن را بيان بفرماييد.
هيچ يک از فلاسفه، اعم از کلاسيک و جديد، درباره فلسفه دين، به عنوان شاخه مستقلي از فلسفه، مثل منطق و متافيزيک، سخن نگفتهاند، لذا هيچگونه بحث سنتي درباره تعريف فلسفه دين وجود ندارد.در واقع بايد بسياري از مباحثي را که امروزه در زمينه فلسفه دين مطرح ميشود، از خلال تاريخ فلسفه و ساير زمينهها (مثل متافيزيک و الهيات) پيگيري کرد. با اين حال، امروزه در دانشگاههاي غربي کليه مباحث فلاسفه را، که مربوط به دين است، تحت سرفصلهايي گرد آوردهاند و به عنوان فلسفه دين مورد مطالعه قرار ميگيرد.به همين ترتيب قرن 20 شاهد ظهور فلسفه حقوق، فلسفه طب، فلسفه زيستشناسي، فلسفه فيزيک، فلسفه علوم، فلسفه رياضيات، فلسفه منطق و غيره بوده است.
بحث در زمينههاي فوق را ميتوان در منابع حوزههاي ديگر، مثل فلسفه منطق، شناختشناسي و متافيزيک ريشهيابي کرد. يکي از دلايل رشد فلسفههاي مضاف اين است که نقش دپارتمان فلسفه در بسياري از دانشگاهها صرفاً تربيت فيلسوف نيست، بلکه تامين نيازمنديهاي ساير دپارتمانها نيز هست. در يک دانشگاه، با وجود بسياري از بزرگان روانشناسي، احتمالاً هرکس درمييابد که دپارتمان فلسفه، دوره فلسفه روانشناسي را هم ارائه خواهد داد. دانشجويان ساير رشتهها اغلب در خصوص نظريات فلاسفه درباره رشته خود کنجکاو هستند و اغلب به مطالعه فلسفه رشته خود تشويق ميشوند تا درک بهتري از آن، نسبت به آنچه در متون درسي آنان وجود دارد، داشته باشند.
در چنين نگرشي، تدوين تعريف جامعي از فلسفه دين چندان سودمند نيست؛ با اين حال، اگر کسي علاقهمند باشد تعريف جامعي از فلسفه دين ارائه نمايد، پيشنهاد ميکنم اول از همه سعي کند فلسفه را به معناي مصطلح فعلي در دانشگاهها بخواند و درک کند و سپس آن را به موضوعات مربوط به دين محدود سازد. ممکن است کسي از ديدگاه کلاسيک، فلسفه را به «دوستي خرد» يا از ديدگاه متافيزيک به «مطالعه موجود بماهو موجود» تعريف کند؛ اما اين تعريف مصطلح فلسفه در دانشگاههاي امروز ديگر مطرح نيست. فلسفه موجود در دانشگاههاي غرب، يک سلسله از مباحث تاريخي و متدلوژي است. فلسفه، درختي است تاريخي و آشنا که ريشههاي آن در يونان قديم و با گذر از قرون وسطي و در خلال فلسفه جديد قرنهاي هفده و هجده، سرانجام به شاخههاي متعددي رسيده است، از قبيل: فلسفه اسلامي، فلسفه فرانسه و آلمان (که فلسفه قارهاي خوانده ميشود) و فلسفه آمريکايي و انگليسي. قابل توجه است که شاخههاي ديگري از قبيل فلسفه چين، هندويي، بودايي و آفريقايي به اين درخت پيوند خوردهاند. تلقي اينها به عنوان فلسفه، بدين لحاظ است که نوعي مشابهت در موضوعها يا روشهاي اين شاخهها با فلسفه غرب وجود دارد که ممکن است نقشي را در سنتهاي خاص خود ايفا کنند. من در صحبت از شناخت فلسفه، برحسب اين نوع نگرش تاريخي، به هيچ وجه نميخواهم بر چنين رهيافتي صحه بگذارم، بلکه صرفاً از شيوهاي که محافل دانشگاهي امروز بر آن توافق دارند، گزارش ميدهم. امروزه متد عمده فلسفه آميختهاي است از بررسيهاي تاريخي و تحليلهاي منطقي، مفهومي و زبانشناختي و تلاش در جهت حمايت از تئوريهاي رايج، با اين استدلال که توضيح و تبيين اين تئوريها مفيدتر از طرح تئوريهاي رقيب که فلاسفه در کتب خود ارائه کردهاند، خواهد بود. همچنين امروزه متدهاي نقدي ديگري در فلسفه از قبيل روش تفسيري و پديدارشناختي وجود دارد که فلاسفه آن را به کار ميگيرند.
بنابراين فلسفه دين با مفهومي که در بالا بدان اشاره شد، به مسائل اساسي دين که فلاسفه به آن پرداختهاند، اشاره دارد؛ از قبيل: مباحث مربوط به وجود خدا، ذات و صفات خدا، مساله شر، مسائل شناختشناسي، مسائلي پيرامون اخلاق و تعليمات مذهبي، سؤالاتي درباره فعاليتهاي مذهبي و صوفيگري، نظرياتي در باب زبان ديني، تئوريهايي در مورد اصول مذهبي ويژهاي مانند: اصل معاد و تثليت در مسيحيت.
اهميت و ضرورت طرح مباحث فلسفه دين در عصر حاضر از چه جهت است؟
همانطور که عرض کردم، فلسفه دين، به کارگيري روشهاي فلسفي است در پاسخگويي به سؤالاتي که به موضوعات اساسي در انديشه مذهبي مربوط ميشوند؛ سؤالاتي نظير: آيا خدا وجود دارد؟ آيا کسي ميتواند وجود خدا را اثبات کند؟ آيا اعتقاد به وجود خدا معقول است؟ آيا خدا محدود به زمان است؟ چگونه براي خدا ممکن است که جهان را خلق کند؟ آيا خدا بايد به آنچه خوب است فرمان دهد؟ دعاوي رقباي اديان مختلف چگونه ارزيابي ميشود؟ بعضي از اين سؤالات، هم در فلسفه دين و هم در الهيات مورد بحث قرار گرفتهاند و در واقع، تفاوت روشني بين فلسفه دين و الهيات وجود ندارد. به هر حال در فلسفه دين تلاش ميشود تا به آن سؤالات بيطرفانه و بدون مجذوبيت نسبت به مباني ديني به خصوصي پاسخ داده شود. فلاسفه تلاش ميکنند تا پاسخهايي را که به اين نوع سؤالات داده شده است، مورد بررسي و بازبيني قرار دهند، تا مباحثي را که براي تاييد اين پاسخها مطرح شده است، تحليل کنند و نيز نقاط قوت و ضعف اين مباحث را ارزيابي کنند. از آنجا که تحليل دقيق و ارزيابي مباحث در فلسفه دين و ساير رشتههاي فلسفي بسيار مهم است، فيلسوف نيازمند تسلط کامل بر منطق است. به اين دليل ابنسينا از منطق به عنوان فلسفه اولي ياد ميکند.
اهميت فلسفه دين به مکان يا دوره خاصي محدود نميشود، بلکه از اين حقيقت ناشي ميشود که انسان فطرتاً مذهبي است و در عين حال، به او عقل اعطا شده است. اين ترکيب، ناگزير به فلسفه دين منتهي ميشود. در بعضي از فرهنگها سنت فلسفي، خود از بهکارگيري روشهاي منطقي در پاسخ به پرسشهاي مذهبي، برخاسته است؛ براي مثال در هند و چين، منطق مشخصاً در پاسخ به نياز تحليل مناقشات در خصوص اصول مذهبي رشد يافت. همچنين رشد فلسفه اسلامي که متکي بر سنت يوناني است، به نحو خاصي مراقب ارتباط بين عقايد ديني و تفکر فلسفي بوده است.
در حال حاضر فلسفه دين، اهميت ويژهاي دارد؛ زيرا به رغم اين حقيقت که بعضي از مکاتب فکري الحادي مثل مارکسيسم و پوزيتيويسم که مدعياند بايد معتقدات مذهبي نابود شوند، بسياري از مردم جهان در حال رويآوري به عقايد مذهبي هستند. کساني که پيرو مکاتب الحادي هستند، با بسياري از عقايد اساسي مذهبي به ستيز برخاستهاند و فلسفه دين، با تأمين روشهايي براي ارزيابي اين اعتراضات به بسط جواب به آنان پرداخته است. در عصر حاضر، به اقتضاي شيوع گسترده انواع گرايشهاي مذهبي، مردم نيز در معرض انديشههاي مذهبي متضاد قرار گرفتهاند. در اينجا نيز ممکن است براي ارزيابي اين ادعاهاي متضاد متدهاي فلسفي به کار گرفته شوند.
غالب اوقات، به کارگيري متدهاي فلسفي بينتيجه است؛ بدين معنا که ميتوان ادله قابل قبولي بر آراي متضاد اقامه کرد؛ اما هرچند که فلسفه بعضاً در ارائه نظر قاطع ناتوان است، به ادراک کمک ميکند. فلسفه دين مهم خواهد بود حتي اگر مخالفتهاي اساسي با اصول مذهبي وجود نداشته باشد و حتي اگر در جهان، همه مسلمان باشند، ميبايست فلسفه دين به عنوان وسيلهاي مفيد در دست مسلمانان، وجود داشته باشد تا به کمک آن قادر باشيم در استدلال براي موضوعات ديني، از خطا بپرهيزيم و گهگاهي، در ساختار منطقي و مفاهيم عقايد خود به بصيرت بيشتري نائل شويم.
شما چه ارتباطي ميان خداشناسي و انسانشناسي قائليد و کدام را پايه و اساس ديگري ميدانيد؟
من شخصاً معتقدم که هرگز کسي بدون شناخت خدا، حقيقت خود را نخواهد شناخت. قول معروفي است که اهل سنت به پيامبر اکرم صليالله عليه و آله، و شيعيان به حضرت علي عليهالسلام نسبت ميدهند که فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربه: هرکس خود را شناخت، خداي خود را شناخته است.» اين بهراستي جمله پرمحتوايي است که در باره آن کتابها بايد نوشت. هرگونه تلاشي براي شناخت خود، بدون توجه به خدا، پايان موفقيتآميزي نخواهد داشت. در عين حال ما از عرفاي اسلامي آموختهايم که اگر کسي بخواهد خداي را بشناسد، بهترين راه اين است که آينه قلب خود را جلا دهد و به آنچه در آن منعکس شده، بنگرد؛ بنابراين در بينش اسلامي نوعي رابطه ارگانيک ميان شناخت خدا و خود وجود دارد و ما از طريق تزکيه نفس که نياز به خودشناسي دارد، به خداشناسي ميرسيم؛ اما خودشناسي هم تنها در سايه خداشناسي مفهوم پيدا خواهد کرد. با ديد متافيزيکي ميتوان گفت که پايه و اساس انسانشناسي، خداشناسي است؛ بدين معنا که منشا همه مخلوقات خداست. اما در مقابل، شناختشناسي ابتدا از خودشناسي آغاز ميکند و سپس به خداشناسي ميپردازد. در اين مفهوم، خودشناسي پايه و اساس معرفت و شناخت الهي است. اما اين تبيين مناسبي نيست؛ زيرا بايد به ياد داشت که خودشناسي بدون شناخت خدا حقيقتاً تام نيست.
به هر حال اگر منظور از سؤال شما ارتباط ميان خداشناسي و انسانشناسي است ـ آن گونه که در محافل دانشگاهي غربي مطرح است ـ پاسخ اين است که ارتباط ناچيزي بين آنها وجود دارد. از يک سو، انسانشناسان به خداشناسي، تنها به عنوان محصول فرهنگي مينگرند و از سوي ديگر، خداشناسان مسيحي سخن زيادي در باب ماهيت انساني براي گفتن دارند و گاهي آن را انسانشناسي مينامند؛ به گونهاي که مثلاً به عنوان انسانشناسي «تيليج» که يک خداشناس است، از آراي او در باب ماهيت انسان بحث ميکنند؛ اما اين ارتباط ناچيزي با مطالعه تجربي در باب فرهنگ انساني دارد که انسانشناسان حرفهاي را به خود مشغول داشته است.
فکر ميکنيد بشر چه انتظاري از دين دارد؟
زماني که من در دانشگاه جنوي تگزاس تدريس ميکردم، با کشيش مسيحي آنجا گفتگويي داشتم. او از من سؤال کرد: به نظر شما دين چه حاصلي براي انسان دربر دارد؟ در پاسخ گفتم: عدالت و او تصديق نکرد. بر طبق تعاليم مسيح(ع)، انسان ذاتاً گناهکار است و هيچ چيزي در هيچ ديني نميتواند انسان را عادل گرداند يا در جامعه انساني عدالت برقرار کند. البته در تعاليم مسيح، خدا بخشنده است؛ بنابراين کشيش به من گفت که به نظر او، هدف دين تامين آسايش براي مردم است؛ آن هم آسايش روحي که از آگاهي به عشق خدا و بخشندگي او نسبت به کساني که با توبه به درگاهش بازگردند، حاصل ميآيد. من معتقدم که نبايد آرامش روحي را که همه اديان آن را تأمين ميکنند و قرآن نيز از آن به عنوان «سکينه» ياد ميکند، کماهميت جلوه دهيم و آن را جداي از ساير تعاليم ديني، به خصوص اهميت اخلاقي که دين براي عدالت فردي و اجتماعي قائل است، بررسي کنيم. کشيش با نگاهي مغرورانه و ترحمآميز از من پرسيد: آيا شما واقعاً فکر ميکنيد دين بتواند عدالت را به جهان به ارمغان آورد؟ من در پاسخ گفتم: اين مهم نيست که به مسائل چگونه نظر شود و يا وظايف تا چه اندازه غيرممکن به نظر رسند، اين مسئوليتي است که خداوند ما را بدان مکلف گردانيده است و ما بايد با تمام توان به وظايف خود عمل نماييم و امر به معروف و نهي از منکر کنيم.البته روشن کنم که انسان از دين چيزهاي زيادي انتظار دارد؛ از جمله: هدايت، آسايش، رشد مباني اخلاقي، خودشناسي، آداب و رسوم و... در يک جمله ميتوان گفت: انسان در مذهب در جستجوي راهنمايي به سوي حقيقت مطلق؛ يعني حقتعالي است.
درباره ماهيت زبان دين چه نظري داريد؟ آيا فکر ميکنيد زبان ديني و قضاياي ديني،توصيفياند يا هنجاري؟
من معتقدم مطالب جالب و فراواني درباره اين موضوع ميتوان از قرآن آموخت. وقتي پيامبر اکرم صليالله عليه وآله وسلم قرآن را قرائت ميفرمود، مردم آن را به اين دليل که داستان گذشتگان يا شعر است، رد ميکردند. رد اين اتهامات بيانگر اين است که امروزه تنها روش مفيد براي بحث کردن درباره زبان دين، مقابله کردن آن با زبان تاريخ و شعر است. زبان دين با زبان شعر و تاريخ مشابهت زيادي دارد و به همين لحاظ مورد اتهام کفار قرار گرفته است. زبان دين مانند زبان تاريخ، وقايع گذشته را توصيف مي کند و همچون شعر از نمادها و استعارات بهره ميجويد. البته اگر کسي فقط کثرت وقايع گذشته و استعارات و غيره را در زبان دين ببيند، مفهوم حقيقي آن را همانطور که کفار، پيام قرآن را ناديده گرفتند، از دست خواهد داد.
در غرب تمايلي وجود دارد مبني بر اينکه تنها زماني حقيقت گفتارهاي توصيفي را بپذيرند که به وسيله روشهاي علوم تجربي تاييد شده باشد. بر اين اساس، عدهاي مذهب را انکار کردهاند. گروهي ديگر از فلاسفه والهيون در تلاش به منظور حفظ دين، اظهار داشتهاند که قضاياي مذهبي توصيفي نيست، بلکه هنجاري است. به نظر من اين بحث مبتني بر افکار نادرستي در خصوص حقيقت توصيف است. بسياري از ادعاهاي توصيفي حقيقي، مانند رياضيات و واقعيات فلسفي، از طريق تجربه توجيهپذير نيست. بنابراين ادعا ميکنم که بسياري از حقيقتهاي مذهبي، توصيفي ميباشد؛ ولي اين حقايق غالباً به اين جهان مربوط نميشوند. بنابراين تبيين و توجيه چنين حقايقي با همان روشي که حقايق مربوط به جهان محسوس توجيه ميشود، درست نيست.
از سوي ديگر، اين ادعا که زبان دين هنجاري است، نبايد به طور کامل مردود شمرده شود؛ زيرا به نظر ميرسد عنصر هنجاري در قضاياي ديني وجود دارد. تصديق اين حقيقت که «معبودي جز خدا نيست» (لاالهالاالله)، صرفاً مبين يک واقعيت نيست، بلکه علاوه بر آن، اين شخص (تصديقکننده) را در رابطهاي هنجاري با موصوف به اين واقعيت (الله) قرار ميدهد. درک «معبودي جز خدا نيست» بدون اينکه شخص بداند پيش خدا مسئول است، ممکن نيست. پي نبردن به جهت هنجاري، عدم درک کامل معني شهادت را نشان ميدهد.
شايد آنهايي که ادعا ميکنند قضاياي مذهبي صرفاً توصيفي يا صرفاً هنجاري هستند، مانند آنهايي باشند که وحي الهي را به عنوان تاريخ محض يا شعر پنداشتهاند. زبان ديني اگر چه وقايع تاريخي و بدايع ادبي شعر را دربردارد؛ ولي فراتر از آنها هست. همينطور اگرچه زبان ديني داراي عناصر توصيفي و هنجاري است؛ ولي دامنه آن وسيعتر از اين جنبههاست. برخي از کساني که از افکار ويتگنشتاين (Wittgenstein) متأثر بودهاند، معتقدند که پذيرش زبان مذهبي به معناي بهکارگيري زبان در غيرکاربردهاي معمولي آن است. اشکال اين ديدگاه اين است که زبان مذهبي را از طريق جدا ساختن آن از کاربردهاي ديگر زبان، ناچيز جلوه ميدهد. من ميخواهم ادعا نمايم که اگرچه اهميت زبان مذهبي با ملاحظه عناصر توصيفي و هنجاري از بين نميرود؛ ولي اين بدان معني نيست که زبان ديني از ملاحظات توصيفي و هنجاري يا از کاربردهاي عادي زبان جداست مذهب،زبان را از محدوده معمولي خود فراتر ميبرد؛ ولي اين کار را به گونهاي انجام ميدهد که توانايياش را براي نفوذ در زبان عادي به کار گيرد. به کارگيري زبان ديني تنها يک بازي مستقل نيست، بلکه يادآور وجود خداست.
پس حقايق و قضاياي مذهبي چگونه ميتوانند بررسي و اثبات شوند؟
چندين راه براي شناخت درستي يک مدعاي مذهبي وجود دارد: در فلسفه يا مذهب، يک شخص روشهاي فلسفي را براي اثبات ادعاي مذهبي به کار ميبرد؛ يعني سعي ميکند تا پاسخ اشکالهايي را که بر عليه مذهب اقامه شده است و همچنين دلايل تقويت آنها را بيابد. استراتژيهاي مختلفي در اين زمينه وجود دارد. برخي در صددند تا نشان دهند که حقايق مذهبي از بديهيات استنباط مي شوند. در مقابل، برخي ديگر ميکوشند تا حقايق مذهبي را به طريقي که ادعاهاي قابل درک توجيه ميشوند، تبيين کنند. علاوه بر اين سؤال، ممکن است کسي بپرسد که:«حقيقت چگونه کشف ميشود؟» بايد گفت براي کشف حقيقت شيوههاي فلسفه و خداشناسي ميتواند به شخص کمک نمايد و نيز مطالعه کتاب و مجلات مختلف، استماع سخنراني و... ميتواند در اين زمينه مفيد افتد.
بعضي افراد معمولاً رشته واحدي از تفکر را دنبال ميکنند تا به درک حقيقت يک ادعاي مذهبي هدايت شوند. بعضي ديگر ادله موافقان و مخالفان را ارزيابي کرده و سپس حکم به صحت يکي از آنها ميکنند. شخص در اين بررسي بايد سعي کند تا ادله قاطعي داشته باشد، والا ممکن است گمراه شود يا صحت عقايد را به شيوهاي بپذيرد که نتواند در مقابل دقت انتقادي، از خود مقاومت نشان دهد. ولي وقتي که شخص با دليل، برخي ادعاهاي مذهبي را پذيرفت، بايد به دنبال تاييد هرچه بيشتر آنها باشد و بصيرت بيشتر نسبت به آنها کسب کند. اگر ريشه حقايق مذهبي، همواره عميقتر نگردند، روحيه مذهبي شخص تضعيف و در نتيجه نابود خواهد شد.
درحال حاضر غربيان نسبت به دين چه نگاهي دارند؟ ارزيابي شما از اين نگرشها چيست و چرا شکگرايي و بدبيني نسبت به مباني عقايد مذهبي در عصر حاضر رشد کرده؟
از آنجا که من عموماً با نگرش غربيان آشنا نيستم و آمريکايي هستم، توضيح خود را به نگرش آمريکاييان محدود ميکنم. بسياري از آمريکاييها خود را مذهبي تلقي ميکنند. برطبق اکثر برآوردها، حدود 85 درصد آمريکاييان مسيحي هستند. چنين چيزي غالباً براي ايرانيان که تمايل دارند نسبت به غرب به عنوان جهان الحادي بنگرند، تعجبآور است. آنان ميپرسند: اگر آمريکاييان اين اندازه مذهبياند، چرا ما باز شاهد گزارشهايي مربوط به فراواني فساد در آمريکا مثل بيبند و باري جنسي، خشونت، استعمال مواد مخدر و غيره هستيم؟ جواب به اين سؤال مشکل است و پاسخ دهنده بهتر است جامعهشناس باشد تا فيلسوف؛ اما موارد زير ممکن است به صورت احتمال مطرح شود: بعد از جنگهاي جهاني در قرن بيستم، مردم احساس کردند که امنيت جهاني چنان که تصور ميرفت، نيست. کشتار و شقاوت آن جنگها به حدي بود که عقايد بسياري از فيلسوفان و روشنفکران متزلزل شد و آنان که مذهبي باقي ماندند، تعليمات اخلاقي رهبران مذهبي را با اطمينان سابق نميپذيرفتند؛ زيرا اين تعليمات نتوانسته بود مانع شقاوتهايي که خود در طول جنگ شاهد آن بودند، بشود. عقايد مذهبي باقي ماندند؛ ولي بيشتر حالت دروني، شخصي و محرمانه يافت.در طول جنگ ويتنام، اصول اخلاقي رايج به شدت زير سؤال رفت. بسياري از رهبران مذهبي از محکوم کردن سياست آمريکا امتناع کردند و بسياري نيز آن را تاييد کردند. در آن حال فقط يک اقليت عملگراي مذهبي، آن هم با ترس از کليسا که به آن تعلق داشتند، با جنگ مخالفت کردند. مقامات رسمي تمايل داشتند که سياست دولت را تائيد کنند و به همين دليل نارضايتي عامه از جنگ به يک حرکت عمومي تبديل شد. اخلاق جنسي سنتي و ديگر هنجارهاي اجتماعي زير سؤال رفت. برخي به حدي از کليساهاي مسيحي سنتي رنجيده خاطر شدند که مسيحيت را رها کردند و به فرقههاي هندي، بودايي و ديگر اديان پيوستند. سياهپوستان آمريکا از اينکه راهشان را به سوي اسلام يافتهاند، خوشوقت بودند. بيشتر مردم مسيحي باقي ماندند؛ اما کليساهاي ديرينه را به فرقههاي غيرسنتيتر، مثل «بچههاي خدا» واگذار کردند. آمريکاييان از جهات بسياري هرگز نتوانستند از پيامدهاي جنگ ويتنام رهايي يابند. در واقع نگرشهاي اخلاقي و مدهبي متلاشي شدند و از اين رو اکثريت، اخلاق را بيش از پيش، به عنوان موضوعات شخصي تلقي کردند.
از آن طرف، پس از جنگ جهاني دوم، افکار پوزيتيويستي در ميان روشنفکران نفوذ زيادي يافت. برخي نيز تحت تاثير نگرشهاي اگزيستانسياليستهاي الحادي، مثل سارتر و هايدگر و بقيه، نفي مذهب از سوي فرويد را پذيرفتند. اينگونه نگرشها همراه با پديدههاي اجتماعي فوقالذکر سبب شد که شکگرايي بين روشنفکران رشد يابد.
البته درحال حاضر، انديشه مذهبي بار ديگر در ميان روشنفکران حيات مجدد يافته است. پوزيتيويسم، مارکسيسم، اگزيستانسياليسم و روانشناسي فرويد مورد انتقاد قرار گرفته و ديگر مورد پذيرش اکثر فلاسفه نيستند. در همين حال، بد جلوهدادن شرايط اخلاقي در غرب باعث شده است که بسياري از متفکران براي نيل به هدايت واقعي، به انديشه مذهبي بازگشت کنند. بسياري از مردم در تکاپو هستند و اکنون فرصت بسيار خوبي براي معرفي انديشه اسلامي است.
به روانشناسي فرويد اشاره کرديد. نظر او در باره مذهب چيست؟ فکر ميکنيد چه اشکالي بر تئوري او وارد باشد؟
من معتقد نيستم که نوشتههاي فرويد در مورد مذهب، شايسته آن باشد که با بحث فلسفي مطرح و بزرگ شود! به طور خلاصه، فرويد علل گوناگون روانشناختي را براي ايمان مذهبي ذکر ميکند. در واقع اين ادعا را نميتوان از استدلال روانشناختي وي استنتاج نمود. منطقدانان از اين قسم اشتباهات به عنوان اشتباه اصولي (مباني) ياد ميکنند. اين اشتباه را ميتوان چنين توضيح داد: فرض کنيد X با دفاع Y از يک طرح سياسي معين، مخالفت ميکند؛ ولي به جاي اقامه دليل و برهان، براي رد کردن طرح او، شواهدي ارائه ميدهد تا نشان دهد که Y صرفاً به خاطر پول از اين طرح دفاع کرده است؛ بنابراين X نتيجه ميگيرد که اين طرح بايد رد شود. اين يک اشتباه است؛ زيرا X براي رد طرح Y کاري انجام نداده است تا نشان دهد که اشتباهي در طرح وجود دارد. حتي ممکن است در اين مورد، اشتباهي در دفاع Y وجود داشته باشد؛ ولي اين نميتواند دليلي براي رد طرح او باشد.
بنابراين حتي اگر تئوري فرويد، دليل روانشناختي قابل قبولي براي توجيه و پذيرش عقايد مذهبي مردم باشد، نميتواند دليل بر رد آن شمرده شود. دلايلي براي ترديد در مورد تئوري روانشناختي فرويد نيز وجود دارد؛ ولي اين خود موضوع وسيعي است که ما نميتوانيم فعلاً وارد آن شويم. حتي صرف نظر از مسائل نظري که در مورد تئوري فرويد وجود دارد (چيزي که به وسيله آدولف گرانبوم Grunbaum به صورت نقد فلسفي در آمده است.)، چه بسا گمان کند که اگر تئوري روانشناختي فرويد درست بود، ميبايستي خود روانکاوان از اين تئوري منتفع ميشدند، درحالي که اطلاعات آماري، عکس اين قضيه را نشان ميدهند! اطلاعات مؤيد اين سخن است که روانکاوان خود، به رغم سالها در تجزيه و تحليل اين مسائل عمري را سپري نمودهاند، از بيشترين و جديترين مشکلات روانشناختي رنج ميبرند و بالاترين آمار خودکشي در ميان آنان مشاهده ميشود! من دليلي براي توجه جدي به تئوري فرويد نميبينم، مگر اينکه اين واقعيت را خاطرنشان کنم که اين تئوري تأثير عميقي بر فرهنگ غرب داشته است. خداوند مسلمانان را از چنين انديشههاي انحرافي حفظ نمايد!
کدام يک فيلسوفان معاصر غرب از گرايش مذهبي حمايت ميکنند؟
هرچند که جو عمومي در فلسفه حرفهاي غرب، نسبت به عقايد مذهبي، با ترديد نظر ميکند؛ اما به نظر ميرسد که افکار مذهبي تعداد روزافزوني از فيلسوفان را ـ بهخصوص در آمريکا ـ به خود جذب ميکند. يک جنبش عمومي در محيطهاي مختلف فلسفي در حال ظهور است که در آن سنتهاي آموزشگاهي (اسکولاستيک) و ارزشهاي مذهبي مورد انتقاد قرارگرفته است. در متافيزيک «ماهيتگرايي» به طور گسترده پذيرفته شده است؛ هرچند که پوزيتيويستهاي منطقي و نسلهاي بعدي آنها، «ماهيتگرايي» را موهامات کهنه پنداشتهاند. در فلسفه حقوق نظريات حقوق طبيعي (که هنوز از سوي ليبرالها ناديده انگاشته ميشود)، در حال تجديد حيات است. در فلسفه سياسي از سوي بسياري از فيلسوفان مشهور، حملههاي همهجانبه عليه کل سنت ليبرالي صورت ميگيرد. اينان مروج اين عقيدهاند که:«اجتماع و ارزشهاي آن، مخصوصاً اخلاقيات و ارزشهاي مذهبي، از اهميت اساسي برخوردارند.» از سوي ديگر در علم اخلاق تسلط تئوريهاي کانتي و سودگرا از سوي کساني که ادعا دارند کانون افکار اخلاقي بايد تقوا و فضيلت باشد، مورد اعتراض واقع شده است. سرانجام علاقه به فلسفه دين (که تقريباً از بيستسال پيش آغاز شده است) رشد قابل توجهي دارد و هنوز آثاري از افت در آن مشاهده نميشود. برخي از مهمترين مدافعين نگرش مذهبي در حرکتهاي مذهبي معاصر عبارتند از:
1ـ آلسدير مکنتاير (Alasdair Mcintyre) که کتابش با عنوان «در پي تقوا» ترديدي در کل بنيان فلسفي ليبرالي ايجاد کرد و هنوز احساس ميشود اين کتاب مهمترين نقد ليبراليسم است که پس از جنگ جهاني دوم ظاهر شده است. او معتقد است که راهحل مشکلاتي است که در نگرش ليبرالي پيدا شده و در دين قابل دستيابي است.
همچنين بايد از آلوين پلن تينگ (Alvin Plantinga) نام ببريد که همانند مکنتاير يک پروفسور در دانشگاه نوتردام (Notre Dame) است و کتابهاي موثري در حمايت از رهيافت لکونيستي ـ دکترين مذهبي معاصر ـ در موضوعات فلسفه دين تأليف کرده است. بايد اين را اضافه کنم که به همراه پلن تينگا، ويليام پي.آلستن (William P.Alston)، مجلات «ايمان و فلسفه» و «جامعه فيلسوفان مسيحي» را انتشار داده است.الستن، رئيس پيشين انجمن فلسفي آمريکا، نويسنده کتابهاي «کلام آسماني و کنش بشري» و «شهود خدا» است که در دانشگاه سيرااکيوز (Syracuse) در ايالت نيويورک تدريس ميکند.يکي ديگر از فيلسوفان پرنفوذ در دانشگاه نوتردام گري گوئينگ (Gary Gutting) است که هم در زمينه فلسفه علم و هم در زمينه فلسفه دين، کتب و مقالاتي تأليف و منتشر کرده است.در پايان، از ميان فيلسوفان جديد آمريکا، کسان ديگري را هم به خاطر دارم که در زمره مدافعان نگرش مذهبي هستند، از قبيل: رابرت آدامز، توماس و موريس، جرج شلزينجر (Schlesiger) پترون اين ويجن (Van inwagan)، ويليام وين رايت (Wainright) رابرت اودي (Audi) النور استامپ (Stump) مرلين آدامز و استيون کتز (Ketz).
انتهای پیام