( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: نمي تواني حسين را درک کني مگر اين که بپذيري او زنده است. ونمي تواني او را زنده بداني،بي آن که بداني براي چه زنده است؟ و نمي توان او را به عنوان الگو زنده بداني، بي آن که يزيد و ابن زياد ها را نشناسي!

چندين دهه از مرگ او مي گذرد،اما فراموشي و نسيان سراغ تو نمي آيد.هرگز نمي تواني باور کني که او مرده است،با اين که هر سال به مرگ او، با سوگواري ،شهادت مي دهي!

اما تا بوده و هست،آخرين سخنان هر رفته اي را به عنوان سفارش و وصيت بايد در نظر گرفت. حال که درباره حسين سخن مي گوييم، بايد متوجه باشيم که سخن او بسيار پر بها و لازم الاجراست.

شايد بتوان بااجراي درست سخنان او جبران مافات کرد و از قاتلانش انتقام گرفت.

اي کوفيان چه شد سخن بيعت حسين

و آن نامه‌ها و آرزوي خدمت حسين

دقيق مي شوي. با خود مي گويي، ناگفته هاي حسين در آخرين پلان عاشورا چه بود؟ آنگاه که قاب تصوير نگاهش خيمه ها را در زاويه نود درجه نشان مي داد و جويبار خون از هزار توي درونش، کام گوهر شناس کوير را سيراب مي کرد، به چه مي انديشيد؟چه گفت؟ افشاگري او در آن نبودِ رسانه چه بود؟ چه بايد مي گفت که ترجمان نغز و پر مغز و آکنده از لطايف دلاوري،حزن،رشادت،توحيد وتفسير و نقد ملودرام يا حماسه کربلا باشد؟

بيان من به جان بايد خريدن

سخن هايم زجان بايد شنيدن

بيان من هم از ديدار يارست

يکي معني است،گرچه بي شمار است

سخن او در واپسين دقايق سکانس تلخ غروب عاشورا چه بود؟چگونه با نهايت تشنگي، چنين واژگاني را بايد از نهفت، آورد به دنياي گفت؟...

رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد کس

گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

آن لحظه، آنگاه که او در غروب تلخ خزان نينوا، ناموسش را در پرده مغاک ديده و خونش بر صورت آن قاتل ناپاک پاشيده، چه بايد مي گفت؟...

ياد آوري رجز خواندن پدرش در برابر پهلوان کفر، مي تواند ما را به درک جمله پاياني قهرمان عاشوراياري رساند:

مرتضي جوشيد بر خود همچو شير

سوي آن ملعون روان شد اودلير

نعره‌اي زد جست از خندق امير

آن که بودي در دو عالم بي‌نظير

عمرو عبدود چون آن نعره شنيد

خويش را از جان خود بيگانه ديد

عمرو را آن نعره خود بردار کرد

همچو الماسي که در جان کار کرد

گفت اين کودک عجايب مظهري است

پهلوانيّ مرا او درخوري است

آنگاه که علي، صورتش از آب دهان جنگجوي دژخيم بي ادب،آسيب ناک شد؛مهر خداوندي از دلش دور شد و به ناچار،علي نيزبرخاست و از اين قهر انساني درونش دور شد. نکند که ميل و قهر خداوند با قهر و خشم من درآميخته باشد. اگر در اين حال شمشير زنم، خشم من ِ حقير و آن دلدار منير، در هم آويخته است که چنين حالتي، کفران هيبت و وحدانيت خداوند است.

چگونه است که من بگويم براي خداوند مبارزه مي کنم، بعد در لحظه رزم،خود اسير دشمن درون باشم و تزويري مهلک و تصويري آلوده براي بينندگان مبارزه به ياد گار بگذارم؟

علي هم مي توانست در عين انسانيت، برصورت آن کافر آب دهان ريزد. شايد بسياري از بينندگان رزم اين دو در گستره تاريخ ،از آن روزي که علي وعبدود، با يکديگر گلاويز شدند؛تا اکنون،چنين کاري را روا بدانند. اما علي کاري کرد که در پيشاني پهلواني و آزادگي جهان بشريت،درخشش بي ترجماني دارد. و هر انسان با انصافي، با هر مليت و زبان و فرهنگي، او را ستوده است.

با کمترين سواد بصري،از ناحيه شرق تگزاس باشي يا جنوب شرق آسيا،حتي اگر صد ها قرن و دنياي مجازي از دوران جنگ تن به تن علي با آن جنگجوي پرخاشجوي دور باشي،متوجه اهميت کار غير متعارف علي مي شوي.

در زمان انداخت شمشير آن علي

کرد او اندر غزايش کاهلي

گشت حيران آن مبارز زين عمل

وز نمودن عفو و رحمت بي‌محل

گفت بر من تيغ تيز افراشتي

از چه افکندي مرا بگذاشتي؟!

«آن چه ديدي که چنين خشمت نشست؟»؛اين جمله زيباي عبدود به علي است. جايي که شمشير را غلاف مي کند و دور ميدان رزم چرخي مي زند تا لهيب خشمي که از حرکت بي ادبانه حريفش در درونش زبانه کشيده، فرو نشيند.

اين حيرت عبدود مهم است. اعترافي بزرگ بر حرکتي بزرگتر از سوي علي است. وآنچه اين گفتار را براي جامعه امروز عجيب و غريب مي کند، اوج فاصله گيري برخي رسانه هاي ديداري و شنيداري از واقعيت آزادگي علي است.

شناخت اين حرکت ها و خودآگاهي انسان ها در شرايطي که براي همه پيش مي آيد وقابل تجربه است، تو را به راهي دعوت مي کند که سراسر بخشندگي و جوشش و فناي در برابر اراده خداوندي است.

هر انساني در دنياي امروز،هم مي تواند به سهم خويش ستمگر باشد و هم ستم ديده؛اما در زماني که اسلحه مهرباني را به جاي نيزه انتقام بر مي دارد،باعث شگفتي و حيراني شنوندگان و بينندگان ماجرا مي شود.

علي،حلم دارد؛علم دارد و هرگز زني را که نشناخته اش شماتت نمي کند،مجازات نمي کند. نگوييم او علي بود و ما کجا و علي کجا؟... اين آزادگي، فاصله اي نيست در بعد زمان يا سلسله مراتب؛ بلکه اين آزادگي چنان درخشان است و چنان سهل وممتنع است که چه بسا انساني هم کيش مسلمان،آن را درک نکند و کسي که به ظاهر بويي از دين نبرده، جنس آزادگي او را درک کند.

آزادگي و مردانگي در اين مقال کمي قابل همنشيني و مجالست هستند ولي نگارنده با توجه به «جنسيت» واژه مردانگي،آن را دور از آزادگي مي دانم و مروت را با آن نزديک تر.کوتاه سخن آن که، چه بسيار زناني که در طول تاريخ در تمامي فرهنگ ها تا پاي جان در دفاع از جان و حق ديگران پيش رفته اند و مرز مردانگي را از محدوده تنگ خيمه گاه «واژه»اش،درهم نورديدند و در عين زن بودن، درس دلاوري و مردانگي به گروهي از لاف زنان مرد آموخته اند.

اما، آزادگي فقط در حصر خانوادگي پاکان دين مبين نيست، بلکه اعتراف مورخان و بزرگان انديشه بر آزادگي دلاوران و پهلوانان دشت کربلا، نشانگر جهان شمول بودن اين صفت انساني است.

اما توارث اين صفت در اين نسل پاک و شهيدان نينوا بر کسي پوشيده نيست. ياد کنيم از پدر بزرگ و عموي حضرت رسول. آن زماني که محمد امين را مجنون مي دانستند و سخنانش را در حکم يک جوان احساساتي و بي سواد؛ اين دو بزرگوار، در مواردي جانکاه، از او در برابر دشمنان محافظت کردند.

آيا دفاع حمزه از محمد امين ، پيش از اين که خود ايمان به خداوند آورده باشد، رنگ مذهبي دارد؟به نظر مي آيد که«آزادگي»،سرزمين ها و فرهنگ ها را در تسخير خود در آورده است واين واژه «کيش مند» نيست و نمي توان آن را در اموال مورد مصادره به مطلوب مذاهب، مقيد و پايبند کرد.

غلام زنده دلانم که عاشق سره اند

نه خانقاه نشينان که دل به کس ندهند

به آن دلي که برنگ آشنا و بيرنگ است

عيار مسجد و ميخانه و صنم کده اند

نگاه از مه و پروين بلند تر دارند

که آشيان به گريبان کهکشان ننهند

برون ز انجمني در ميان انجمني

به خلوت اند ولي آنچنان که با همه اند

به چشم کم منگر عاشقان صادق را

که اين شکسته بهايان متاع قافله اند

به بندگان خط آزادگي رقم کردند

چنان که شيخ و برهمن شبان بي رمه اند

بله،آزادگي،پايبند فرهنگ،زبان،قوميت،قوم و توارث ومليت نيست.آزادگي، دل شير مي خواهد.آزادگي سومين و سخت ترين راه در برابر انسان است. آزاده، نه راه شرع پويد و نه راه خيانت و کفر جويد. او به حرف دل گوش مي کند. راهي را مي يابد که مصلحت سنجان هم کيش او که صلاح کار او را مي خواهند، از اين انتخاب در شگفت مي افتند و زبان به طعنه باز مي کنند ودشمنانش، حيران از عملکرد وي، با اين که به درايت و عقل او ايمان دارند، آزادگي اش را ساده دلي مي پندارند.

طبيب درد بي‌درمان کدام است

رفيق راه بي‌پايان کدام است

اگر عقل است پس ديوانگي چيست

وگر جان است پس جانان کدام است

چراغ عالم افروز مخلد

که ني کفراست و ني ايمان کدام است

پر از درّ است بحر لايزالي

درونش گوهر انسان کدام است

غلامانه است اشياء را قباها

ميان بندگان سلطان کدام است

که اگر علي مي خواست،مي توانست با کلاه هاي شرعي متشرعان،حکومت و مال اندوزي را در مجاب کردن حبّ جاه وحبّ مال درونش به کار گيرد.

اگر حسين مي خواست،دلاورترين و جنگاورترين، پارتيزان جنگ هاي شبانه بود و مي توانست ترور را وحمله ناجوانمرد را به شيوه اي درخور شرايط جنگي زمان پاسخ گويد. اما نه به پند حکيمانه دوست و نه به دشنام دشمن نا نجيب، به هيچ روي، روي از دل بر نکند و بر آيين مروّت و کيش آزادگان جهان، نه تزوير کرد، نه توجيه کرد و نه بزرگنمايي. حقيقت وجودي خود را به نمايش گذاشت و در برابر صفوف به هم پيوسته ياران گذشته و دشمنان امروز، خطبه ايراد کرد و سخن از دعوت حق گفت. دعوت به تأمين حداقل هاي نياز طبيعي انسان:«اين کودک را چه به دعواي بزرگان،آبي براي او بفرستيد!...»

از بس که زدم به شيشه تقوي سنگ

وز بس که به معصيت فرو بردم چنگ

اهل اسلام از مسلماني من

صد ننگ کشيدند ز کفار فرنگ

اما انسان،در نهاد دشمنان به ظاهر مسلمان مرده بود.همان کساني که با بانگ الله اکبر،پا در رکاب جنگ پدرش گذارده بودند. کيش مروت و آزادگي از جغرافياي ذهنشان،فرسنگ فرسنگ فاصله داشت وسنگچين تعصب هاي رنگين در ذهن «ملجم مرادي»شستشو شده بود.

ذهن ملجم را چه کار به حريّت و آزادگي؟ ذهن حرمله« خود شيرين» را چه کار به واژه هاي «شرف» و«حيا»؟!...

پندار همسر حسن را چه کار به کردار همسري و همخانگي؟ که اگر اسب را با اسب ببندند،همخون نمي شود، ولي همخوخواهد شد.

آيا حسين،با يا بي علم لدني،حدس هم نمي زد که چه کسي خائن و کي خائف است؟آيا حسن ،از شاهد بازاري و قاتل خانگي شناخت نداشت؟آيا علي نمي دانست رسم و رسوم سياست را؟...اما فاصله غريبي دارد راه دل آزادگان، تا بيراهه تدبيرو مصلحت سنجي.

رند عالم سوز را با مصلحت بيني چکار

کار ملک است آن که تدبير و تأمل بايدش

کدام انسان عاقل، قاتلي که بر او شمشير کشيده است را بي منت و تزوير مي بخشد؟

اين اعمال، نه در گستره دين وعقل است، نه در زمره عشق و احساس. اين منش غرورمند ايثار و آزادگي است. آزاده، نه شير شتر مي طلبد ونه ديدار عرب. اما

بي تفاوت هم نيست. آنگاه که بايد، حضور دارد. حتي در سخت ترين شب ها ، در بستر اضظراب و تشويش مي خوابد و براي حرمت آزادگي، منتظر آماج شمشير ها مي ماند.آزاده اي چون رستم،هر وقت که مي خوانندش، از مرز وکيان، دفاع مي کند و نور چشمش، نه خزانه دولت، بلکه زواره و فرامرز و رازو رمز سيمرغ و زال است و خلوت.

خلوت آزاده، خلوت تجريدي است که مرد و زن نمي شناسد. چه بسا، خواهر حسين که فوران آزادگي را از حسين در کربلا به زيبايي ديده است، آن را بازگو مي کند و بسا مردان گرگ صفت، در «پاييز »کربلا، مرز بندي ذهنشان از حجم استخوان پوسيده يک غنيمت جنگي فراتر نمي رفت!

اين آزادگي حسين بود که هزاران سال ديگر،تا دنيا دنياست،باقي خواهد ماند. نه رزم و تعداد کشتگانش. تقابل کفر و دين، ظاهر آن آوردگاه بود ولي چه کسي مي تواند کسي ديگر را تکفير کند؟

حتي حسين هم در برابر لشکريان مخالف خود چنين نکرد.او که بر حق بود چنين نکرد. او تنها بر مسئوليت ولايت خود چنين تأکيد کرد:«لقمه حرام، گوش هاي شما را کر کرده است»؛ اما ايشان با صداهاي مزاحم و داد وفرياد، به ظاهر نخواستند صداي آن آزاده به گوش مردم برسد. و حقيقت اين بود که نمي خواستند آن صداي پاک، در دل سياهشان رخنه کند. هميشه ترسوترين انسان ها همه جانبه غوغا سالارند.

و البته اين واقعيتي مبتني بر حقيقت مخفي آن زمان بود و امروز شاهد هستيم که خوراک،چه تأثيري بر روان و کردار انسان مي گذارد.

خون بريزي خلق را در صد مقام

تا خوري يک لقمه را وانگه حرام

اما او نفرين نکرد. او اين قوم را نامسلمان هم ندانست. چون شرط مروّت و آزادگي نبود. حق چنين اختياري را به او داده بود. مگر در مشت آن مدعي، تخم مرغان استوايي را نديدند؟ مگر نياي بزرگشان بر شهادت ايشان ساليان پيش گواهي نداده بودند؟

اما جنس آزادگي،ساحت ايثار و اختيار است،و در جنگ تن به تن، نبايد از خارج از گود، ياري رسانيد. آزادگي،اوج انتخاب و اختيار است. آزاده ،حتي به جبر الهي هم تن نمي دهد!... هرچند:

گرچه در ظاهر عنان اختيارم داده اند

حيرتي دارم که جبر و اختيار من يکي است!

باري،آزادگي،کيشي وراي مذاهب زميني است و مستقيماً در پيوند با پروردگاري است که مي داند فرداي من و شما را،اما در عين آزادگي،اکسيژن قاتل و منحرف وجنايتکاران فردا راقطع نمي کند. باران رحمتش بر همه مي بارد. مخلوق با مروت و آزاده چنين خدايي است که به فرزندانش مي گويد:«هرچه بر خود مي پسندي، بر ديگران نيز بپسند».

و در غروب غمگين و بستري خونين،بي آن که نفرين کند و نامي برد،ناگفته هاي جانش چنين رهنمون آزادگان جهان است:«اگر دين نداريد،آزاده باشيد».

که دين دار، دينش، نا خودآگاه او را رهنمون

مي سازد،؛جبري. و خونخوار بي دين، دين را وسيله خونخواري مي کند؛اختياري. و تنها راه سوم سرور آزادگان جهان است که همه آرامش و آزادگي است،در عين اختيار.

هومن ظریف
 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر