مادري که رضايتنامه شهادت پسر سومش را هم امضا کرد
صدای شیعه:
از کودکي اين رسم و آيين را آموخته و تا امروز هم آن را حفظ کرده است. آن روز هم مانند هر سال، بي بي در حياط خانه فرشي انداخته بود تا نماز ظهر عاشورا را آن جا بخواند، ظهر شد و نمازش را خواند ولي عجيب بود، چرا دل در دل بي بي نبود، آرام نداشت، دلش هواي «حسينش» را کرده بود، مادر است ديگر، دلش ياد پسر کرده است و يک لحظه آرام نمي گيرد. پسري که با پشتوانه دعاي خير مادر، جواني اش را در سنگرهاي دفاعي مقدس سپري مي کند.
دو روزي گذشته است، حاج علي اصغر عدالتي خدابنده در خانه نيست و بي بي با شنيدن صداي زنگ خانه در را مي گشايد. برادر پاسدار سراغ حاجي را مي گيرد، دل مادر گواهي مي دهد... براي حسينم اتفاقي افتاده است؟ دادن خبر شهادت پسر به مادر سخت است، دل مي خواهد...
- «حسينم شهيد شده است؟»
- نه مادر! فقط از ناحيه پا مجروح شده است.
پاسداري که آمده، بايد خبر را بدهد ولي قصد کرده است به پدر شهيد بگويد نه به مادرش.
- بياييد توي حياط، روي فرش بنشينيد تا حاجي بيايد. پسرم! «حسين من شهيد شده است؟»
خبري از بي تابي در چهره بي بي نيست، سکوت، بيش از اين فايده اي ندارد.
- خدا صبرتان بدهد، مادر! بله، حسين تان شهيد شده است.
- الحمدلله که به آرزويش رسيد.
کم مي آورم، کم مي آوري، اين همان رازي است که فقط آن هايي درکش مي کنند که دل به خدايي سپرده اند که شهدا را نزد خود رزق و روزي مي دهد، قلم کم مي آورد، «ا...اکبر» از اين صبر و توکل.
نشسته ام و کاغذ و قلم در دستم. کم آورده ام، بي بي عذرا رئيس الساداتي در کنارم نشسته است، سرم را پايين مي اندازم و خودم را به نوشتن مشغول مي کنم. تنها وقتي نگاهش مي کنم که نگاهم نمي کند... شرم دارم، همين.
با آرامش، طمأنينه و شمرده صحبت مي کند: حسين آرزو داشت، شب عاشورا شهيد شود و عاقبت هم در 21سالگي به آرزويش رسيد.
بي بي نفسي تازه مي کند و ادامه مي دهد: هر وقت به اتاقش سر مي زدم، مي ديدم از دبيرستان که برگشته، قرآن خوانده است و به من هم مي گفت: مادر! شما معاني آيه هاي قرآن را بخوانيد و ببينيد خدا چه وعده هايي داده است.
هنوز عطر ياد شهيدحسين در هواي واژه هاي مادرش به ذهن خسته ام جان مي بخشد که مادر از شهيدابوالفضل ياد مي کند. شهيدي که 7سال و نيم از عمر کوتاهش را در سنگرهاي حق عليه باطل سپري کرد و چندين بار مجروح و در بيمارستان بستري شد.
بي بي مي گويد: در برهه اي از زمان حدود 2ماه از ابوالفضل بي خبر بوديم تا اين که سرنخي از او در يکي از بيمارستان هاي شيراز پيدا کرديم، وقتي تلفني با او صحبت کرديم به هيچ وجه راضي نشد که من و پدرش به ملاقاتش برويم و مي گفت: حالم خوب است و چيزي نشده. بعد از 15روز که او را به مشهد آوردند، هيچ وقت اجازه نمي داد دستش را که به شدت مجروح شده بود، ببينم تا اين که يک بار پنهاني وقتي در حال وضو گرفتن بود، او را ديدم، وقتي فهميد که من دستش را ديده ام، کنارم ايستاد و گفت: مادر دستم را ديدي؟ داشتي نگاهم مي کردي؟
- بله، دستت را ديدم. هيچ اشکالي ندارد.
- مادر! صداي اذان مي آيد، رو به روي خانه ما هم مسجد است و شما هم سيده هستيد، حاجتي دارم از شما مي خواهم دست هاي تان را بلند و برايم دعا کنيد.
- دعا مي کنم پسرم!
- مادر! دعا کنيد، شهيد بشوم.
روزي که خبر پرواز ابوالفضل در سن 21سالگي را دادند، باز هم پدر در خانه نبود و وقتي خبر را به مادر دادند آرام و متين خدا را شکر کرد که پسر دومش هم به آرزويش رسيد و دعايش مستجاب شد.
- مادر! مسئولان دبيرستان اجازه نمي دهند من بروم جبهه، مي گويند 2برادرت شهيد شده اند. از شما خواهش مي کنم با آن ها صحبت کنيد.
بي بي عذرا رئيس الساداتي با درخواست مهدي پسر سوم به مدرسه او مي رود و در برابر اصرار اولياي مدرسه پاسخ مي دهد: هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. اگر مهدي، پسرم بماند و با تصادف از دنيا برود که بيشتر ناراحت کننده است. رضايت نامه را بدهيد تا امضا کنم.
«پيکر حسين و ابوالفضل رو به رويم بود با پيشاني بند «لااله الاا...، محمد رسول ا...» در کنارشان پيکر مهدي بود با همان پيشاني بند... مي گريستم، بي امان. آن قدر گريه کردم که از شدت گريه از خواب بيدار شدم. در آن دل شب، اين حال عجيب راحتم نگذاشت، اشک بود که بي امان مي باريد.» صبح هادي، يکي از پسرهايم که ديد هنوز گريه مي کنم، گفت: «مادر ياد برادران شهيدمان افتاده است. ولي مهدي که تازه به مرخصي آمده بود، گفت: «نه، مادر خواب ديده که من شهيد شده ام.» مهدي هم بعد از 9ماه حضور در جبهه به ديدار يار شتافت.
بي بي، نشسته است کنارم و همچنان آرام سخن مي گويد: افتخار مي کنم. آن ها رفتند براي دفاع از دين و قرآن و اين آب و خاک مقدس. خوشحالم که به آرزويشان رسيدند. من هم به ياد حضرت زينب(س) بودم و هستم و هيچ ناآرامي ندارم. خوشا به سعادت آن ها که رفتند.
بي بي جان! باز هم از شهدا بگو.
- خانه آن ها جبهه بود. هرازگاهي براي عرض ادب به پيشگاه حضرت رضا(ع) و ديدار من و پدرشان مي آمدند و باز بر مي گشتند. هيچ وقت نماز اول وقت را ترک نکردند، آن هم در مسجد، روزهاي زيادي روزه مي گرفتند و تا نمازشان را در مسجد نمي خواندند، براي افطار به خانه نمي آمدند.
بسيار مودب بودند و به پدر و مادر احترام زيادي مي گذاشتند.
«دوستان و همرزمان شهيدمهدي مي گفتند او خيلي فداکار بود. صبح ها وقتي بيدار مي شديم، مي ديديم کفش هايمان واکس خورده، قمقمه ها پر از آب است، جوراب هايمان شسته شده است، يک شب که پيگيري کرديم، ديديم مهدي عدالتي خدابنده است که بعد از خوابيدن ما، پنهاني اين کارها را انجام مي داد و بعد به نمازشب مي ايستاد...»
پدر شهدا «حاج علي اصغر عدالتي خدابنده» در جمع ما نبود و چند سالي است رخ در نقاب خاک کشيده است. بي بي عذرا از او ياد مي کند: وقتي بچه ها کوچک بودند، آن ها را کنار خود مي نشاند و برايشان کتاب تاريخ انبيا و زندگي ائمه(ع) را مي خواند. بچه ها از همان زمان آمادگي روحي پيدا کردند و با شروع جنگ براي دفاع از اين آب و خاک به جبهه رفتند. آن ها سربازهاي امام زمان(عج) و امام خميني(ره) بودند.
اين خانواده علاوه بر 3شهيد که به انقلاب تقديم کرده است، هادي عدالتي خدابنده پسر ديگر خانواده هم با 30درصد جانبازي از ناحيه شکم، صورت و دست و پا همچون يادگاري از برادران شهيد و 8سال دفاع مقدس همراه اين خانواده است.
بي بي عذرا رئيس الساداتي که از 9 پسر خود، 3پسر را در لباس شهادت ديده است، از نوادگان «حاج سيدابراهيم رئيس الساداتي» است، از مجتهداني که زمان حکومت رضاخان پهلوي وقتي ديد حجاب از سر بانوان و عمامه از سر سيدان برداشته مي شود، با نوشتن نامه اي به شخص اول مملکت اعتراض خود را اعلام کرد و در پي آن دستگير و زنداني شد و همان جا به شهادت رسيد. اين گونه است که بي بي با تربيتي شايسته چنين صبور و شکيبا چون سروي راست قامت ايستاده است.
از حال و هوايش بعد از جنگ تاکنون مي پرسم، مي گويد: هنوز در همان حال و هواي دوران جنگ هستم. رو به روي عکس شهدايم مي ايستم و با آن ها صحبت مي کنم و براي ادامه راه آن ها هميشه در هر جا که باشم امر به معروف و نهي از منکر را ترک نمي کنم. چون وصيت شهدا همين است که گفته اند اگر اين کار را نکنيد، مديون خون شهدا خواهيد بود. مخصوصا درباره حجاب که آن را خيمه نسوزي براي روز قيامت مي دانم که بانوان را حفظ مي کند و از بانوان مي خواهم که حجاب برتر يعني چادر را انتخاب کنند.
از بي بي تشکر مي کنم، بلند مي شوم. نفسي ديگر در فضاي عطرآگين ياد شهدا تازه مي کنم و دوباره در خيابان هاي شهر که کوچه هايش به نام شهداست در فکر فرو مي روم و با خود مي گويم، به زبان ساده است، مگر شوخي است 3جوان، 3گل، 3ثمره زندگي ات پرپر شوند و تو باز هم بگويي: هميشه با رضايت کامل از زير قرآن آن ها را راهي جبهه مي کردم و هيچ ناراحت نيستم و افتخار مي کنم...
و بي بي عذرا چه پرافتخار زندگي مي کند... / خرسان نیوز
انتهای پیام