( 0. امتیاز از )


صدای شیعه:  مکتب معارفي خراسان که از آن به «مکتب تفکيک» تعبير مي‌شود، از رويکرد‌هاي مطرح دين‌پژوهي در عصر حاضر به شمار مي‌رود. چهره‌هاي شاخص اين مکتب در گذشته مرحومان آيات ميرزا مهدي اصفهاني، شيخ مجتبي قزويني، ميرزا جواد تهراني و ميرزا حسنعلي مرواريد بوده‌اند و در عصر حاضر نيز چهره‌هايي چون استاد محمدرضا حکيمي و حضرت آيت‌الله سيد‌جعفر سيدان آن را نمايندگي مي‌کنند. در سفر اخيرم به مشهد مقدس، درباره واپسين پژوهش‌ها و نکات يافت شده درباره اين مسلک معارفي، با استاد سيدان گفت‌و‌شنودي انجام داده‌ام که ماحصل آن را پيش روي داريد.

ظاهراً جنابعالي درباره واپسين فعاليت‌هاي پژوهشي‌اي که درباره «مکتب تفکيک» صورت گرفته و آفاق نظري‌اي که در برابر آن قرار دارد، ملاحظات و نکاتي داريد که شنيدن آنها در آغاز اين گفت‌وشنود، براي ما مغتنم خواهد بود؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. اللهم‌صلي‌علي‌محمد و آل محمد و عجل فرجهم. به نظرم مي‌رسد در مراکز علمي و پژوهشي، به ويژه در حوزه مسائل اعتقادي بايد، بيشتر روي اين روش کار شود. البته نسبتاً اين کار انجام شده، اما زمينه استمرار و تعميق آن وجود دارد. اجمالِ اين روش، اين است که بعد از گام اول شناخت معارف ديني، که با حرکت عقلاني و تفکر به وحي رسيديم، بايد در وحي تعقل کنيم. اگر وحي را قبول داشته باشيم، که مسئله روشن خواهد بود و نيازي به استدلال نخواهيم داشت. اما وقتي با استدلال به وحي رسيديم ـ و معناي وحي هم علم لايتناهي و بي‌خطاي الهي است ـ بديهي است انساني که مي‌خواهد به حقايق برسد، بايستي از وحي غفلت نکند. همان طور که يک فقيه اصولي از آيات و احاديث براي استنباط يک حکم الهي استفاده مي‌کند، در مسائل اعتقادي هم يک پژوهشگر هم به همان کيفيت عمل مي‌کند. يعني همان طور که مثلاً در مورد عبادات‌، مباني‌اي ازکتاب وسنت را در نظر دارد و براساس آن به نتيجه مي‌رسد، به همين صورت از اين مدارک وحياني، در اعتقادات هم استفاده مي‌کند. پس مقصود اين نيست که عبارات وحي بي‌معنا خوانده شود، يا صرفاً يک ترجمه لفظي باشد که طبعاً بي‌معنا خواهد بود، بلکه بايد دراين حوزه تعقل شود، بنابراين رسيدن به معناي وحي، اين نيست که عقل را کنار بگذاريم...

آن گونه که بعضي‌ها به اصحاب تفکيک نسبت مي‌دهند...

بله، بلکه بايد با تعقل از وحي استفاده کرد. ما مايليم اين روش تثبيت شود. با چنين روشي اتفاقاً از يک حديث يا يک آيه، دو نفر به شکل‌هاي مختلف استفاده مي‌کنند...

تاکنون، عملاً هم همين اتفاق افتاده است...

بله، آن به گونه‌اي استفاده مي‌کند و اين به گونه ديگري. اشکالي هم ندارد. کما اينکه اصولييني‌ که در استنباط احکام از آيات و روايات استفاده مي‌کنند، فراوان اختلاف نظر داشته و دارند، يعني از يک حديث دو نوع برداشت کرده‌اند. اگر به اتفاق رسيدند، چه بهتر، اگر به اتفاق نرسيدند، عملاً راه را درست رفته‌اند، اگرچه در نتيجه تفاوت دارند. اشکالي هم پيش نمي‌آيد، چون هر دو خواسته‌اند به حقيقت برسند و به‌درستي حرکت کرده و تکليفشان را انجام داده‌اند. مثل دو طبيب که درباره يک مريض، تحقيق و بررسي‌ کرده‌اند، اما به نتايج متفاوت مي‌رسند. در مورد مقولات اعتقادي ديني هم، اگر اين همت و اعتنا شود، منتها با همين قيدي که گفتيم، يعني با قيدِ استفاده از مدارک وحياني با سند معتبر و دلالت روشن، بسيار کارگشا و مفيد خواهد بود. اگر اين طور باشد، معمولاً هم اتفاق پيش مي‌آيد و کمتر اختلاف ايجاد مي‌شود، چون در روايات اعتقادي، اختلاف تعبير، خيلي کمتر است تا روايات فقهي. به هرحال اگر کسي با اين روش وارد شود، مي‌بيند با آنچه که در فلسفه متعارف آمده، البته فلسفه نه به معناي تعقل، بلکه به عنوان مطالبي که در کتب فلسفي آمده است، سازگار نيست.

دراينجا سؤالي پيش مي‌آيد. فرموديد فقها در استنباط فقهي به شيوه متعارف در اصول اتکا دارند، اما اين کار در حوزه اعتقادات صورت نگرفته است...

يا کم صورت گرفته است.

پس به نظر شما، در طي اين سال‌ها متکلمين چه کار مي‌کرده‌اند؟

متکلمين يک مقدار با ذوقيات خودشان کار کرده و قدري تحت تأثير فلسفه قرار گرفته‌اند. از نظر ما، هر متکلمي که به صورتي که اشاره کردم عمل کرده باشد، مشکلي ندارد.

به عبارت ديگر مي‌توان گفت به‌رغم اشتباهاتي که ممکن است بعضي از متکلمين کرده باشند، مشرب شما به مشرب آنها نزديک است، چون مبناي آنها هم اين است که در توحيد استدلال عقلي مي‌کنند و بعد هم که به سراغ عناصر اعتقاديِ بعد از توحيد مي‌آيند، طبيعتاً با نظر به گزار‌ه‌هاي ديني، تعقل مي‌کنند؟

بله، در بسياري از موارد اين طور است و در بسياري از موارد هم اين رويه‌ در آنها بسيار ضعيف شده و باز هم در پاره‌اي از موارد، با همان برنامه‌هاي فکري محض خود جلو رفته‌اند. توجهي هم به کتاب و سنت داشته‌اند، ولي اين رويکرد که سعي کنند اساساً از اين دو عنصر الهام بگيرند، ضعيف‌تر است. البته هر کسي که درست عمل کرده باشد، ما حرفي با او نداريم. بالنتيجه، اگر به اين روش اهتمام و شناخت اعتقادي به اين صورت انجام شود، خود به خود ديده خواهد شد که آنچه در مدارک وحياني است با آنچه که محتواي کتب فلسفي است، در اکثر موارد سازگار نيست.

اصحاب مکتب تفکيک با چه متدي به اين نتيجه مي‌رسند؟ در مواردي که ظواهر برخي آيات و روايات با عقل متعارف بشري سازگار نيست، به چه روشي عمل مي‌کنند؟

ما مي‌گوييم تعقل در وحي. عقلمان را به کار بگيريم ببينيم وحي چه مي‌گويد. اگر ضد عقل بود، توجيهش مي‌کنيم، اما اگر ضد نظر شخصي ما بود که نبايد توجيهش کنيم. اگر ضد عقل عقلا بود توجيه مي‌شود، ولي چنين چيزي در وحي وجود ندارد، الا اينکه خود وحي توجيه لازم را کرده است. مکرر گفته‌ايم که مثلاً قرآن فرموده است: «جَاءَ رَبُّک»، بعد گفته است يعني «جَاء أَمْرُ رَبِّکَ»(1)، «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي»(2)، در خود حديث گفته‌اند اضافه تشريفي است، يعني روحي که گفته شده از باب عظمت روح است، نه اينکه خدا روح دارد!

در نتيجه ما معتقديم در وحي، حتي يک مورد مخالف با عقولِ عقلا نيست. مواردي هم که به ذهن مي‌رسد، خود وحي قبل از همه توجيه لازم را کرده است. با اين همه درآثار و مآثر فلاسفه، مواردي متفاوت از اين يافت مي‌شود. مثلاً درکتب «بدايه و نهايه» که شايد بحث اول از قواعدي که مطرح مي‌شود، يعني قاعده «الشيء ما لم يجب، لم يوجد» که بحث مفصل عقلي دارد که هر شيئي تا وقتي وجوب پيدا نکند، تحقق نمي‌يابد و هر شيئي موکول است به دو وجوب. يک وجوب سابق، يک وجوب لاحق. وجوب سابقش از طريق علتش است و وجود لاحق هم بعد از تحقق آن است، به اين معنا که وجود يافته است، بالنتيجه هر شيئي، وجوب و ضرورت دارد که وجود پيدا کند! اين قاعده‌اي است که گفته‌اند. اينجا چند اشکال وجود دارد که در مقام تفصيل آنها نيستم و فقط به عنوان نمونه اين نکته را عرض مي‌کنم که خود اراده ذات مقدس حضرت حق، «‌شيء» است. خدا که براي خلقت اشيا اراده کرده، اراده‌اش شيء است. مي‌گويد هر شيئي تا واجب نباشد، انجام نمي‌شود، پس خود اراده خدا هم بايد ضرورت داشته باشد تا انجام شود، چون هر شيئي را گفته مي‌شود...

منوط به اراده است...

و به ضرورت قبلي است، پس اراده خدا را هم بايد ضرورتي ايجاب کند! در اينجا پس اختيار خدا کجا رفت؟ يعني خود اختيار خدا زير سؤال مي‌رود. اين اشکال را آقاي نائيني، آقاي خوئي، شهيد صدر و از متأخرين هم آقاي فياضي مطرح کرده‌اند. اما از مباني ما اينگونه برمي‌آيد که ذات پروردگار، وجوبش با خودش است تا محقق شد، واجب شد و تا قبل از تحقق وجوبي نداشت. به روايات هم که نگاه مي‌کنيم اگر «الشيء ما لم يجب لم يوجد» باشد، ضرورت عِلّي حاکم است، يعني همه چيز بايد به ضرورت انجام شود، اختيار خود انسان هم از بين مي‌رود.

و به طريق اولي، اختيار خدا هم از بين مي‌رود...

بله، اختيار خدا هم از بين مي‌رود. اشاره کردم هم آقاي نائيني، آقاي خوئي، شهيد صدر و جناب فياضي اين را گفته‌اند. اگر«الشيء ما لم يجب لم يوجد»، يعني ايجاب شده است، پس اراده خدا کجاست؟

براي افعال خداوند که نمي‌شود وجوب قبلي قائل شد...

براي افعال ما هم وجوب قبلي قائل شويد، اختيار بي‌معناست! اگر افعال اختياري ما وجوب قبلي داشته باشد که مختار نيستيم. بحث‌هاي اينها مفصل است و من فقط اشاره مي‌کنم.

در همين «بدايه و نهايه» بحث ديگري به نام «قاعده الواحده» هست. «الواحد لايصدر عنه الا الواحد» يعني اگر علت واحده و حقيقي بود، بيشتر از يک کار از او صادر نمي‌شود. چون از واحد بيش از يکي سر نمي‌زند، چون خودش يک هست، اثر وفعل آن هم يکي است.

چه ضرورتي دارد از يک، يکي سر بزند؟

اين را بحث کرده‌اند که ضرورتش اين است که علت و معلول بايد سنخِِ هم باشند و اگر دو چيز از او سر بزند، با يکي بودن منافات دارد، چون اگر دو چيز سر بزند، از وحدت مي‌افتد. اگر واحد حقيقي باشد، چنين چيزي نمي‌شود. درپاسخ بايد گفت: اگر در عالم طبيعي اين را بگوييم درست است. اگر فرض کرديم آتش واحد است، بيش از يک چيز از او صادر نمي‌شود و آن حرارت است و اما اگر فاعل، بالاراده باشد، هزاران چيز از او سر مي‌زند، چرا بايد يک چيز سر بزند؟ اگر معلول معلولي است که از دل علت در‌مي‌آيد، بله. اگر علت يک چيز بود، معلول هم بايد يک چيز باشد، اما اگر معلول، معلولي نيست که از دل علت در‌بيايد و اصلاً از سنخ او نيست، ممکن است معاليل متعدد و علت واحد باشد، چون فاعل بالاراده است. اصلاً اين قاعده مورد اشاره آقايان، در آنجا راه ندارد تا بخواهند بگويند تخصيص خورده است، تخصيص نخورده است، بلکه اساساً راه ندارد.

اين قاعده مربوط به اشيايي است که اثر و خروجي قراردادي و محدود و معين دارند، نه وجودي مثل خداکه فاعل بالاراده و مختار است...

ما مي‌گوييم علل طبيعي را نمي‌توان به افعال الهي تعميم داد. اين با وحي جور درنمي‌آيد، چون وحي دارد داد مي‌زند خدا هر کاري بخواهد مي‌تواند بکند.

و هر کار خواسته کرده است...

کرده است و مي‌کند. «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ»(3) و همچنين «فَعَّالٌ لِّمَا يُرِيدُ»(4) پس با هم تطبيق نمي‌کنند.

در همين کتاب هست که عالم قديم است، چون خداوند علت تامه است و علت تامه از معلولش جدا نمي‌شود و لذا عالم هم از خدا جدا نمي‌شود. خدا که ازلي است، پس عالم هم ازلي است، منتها حدودش، حدود ذاتي است و عالم اول ندارد. قرآن و احاديث پر است از اينکه عالم اول دارد...

خلق و ايجاد شده است...

بله، زمين، آسمان، فرشتگان و همه چيز را «بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ»(5) عَرَشَ، بَدَعَ، خَلَقَ و امثال ذلک. در روايات هم که فراوان داريم، يکي، دو تا، صد تا نيست، فراوان‌اند. چهارم باز در همين «بدايه و نهايه» هست که خدا با کائنات سنخيت دارد، يعني يک وجود است. خداوند متعال وجود مرتبه اعلي است و موجودات ديگر موجودات مراتب نازله هستند.

از اين امر وحدت وجود را استفاده مي‌کنند؟

وحدت تشکيکي، نه وحدت اطلاقي. وجود واحد است و مراتب دارد و موجودات...

در ادامه آن وجود اوليه هستند.

تعبيرشان اين است که موجودات مراتب نازله آن وجود هستند. از وحي برمي‌آيد که بين خدا و موجودات، اصلاً سنخيتي نيست! آنها مي‌گويند در اصل حقيقت وجود شريک‌اند، يکي مرتبه‌اش قوي و يکي مرتبه‌اش ضعيف است، ولي در وحي اين است «کنْهُهُ تَفْريقٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ»، «لَيْسَ کَمِثْلِهِ شَيْءٌ». (6)اينها اصرار دارند موجودات و خدا در اصل يکي هستند و سنخ، سنخ واحد است. همه سنخ وجودند و همه، وجودند، نه يکي وجود ممکن، يکي وجود واجب.

پس «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي» و امثال اينها چه مي‌شود؟

اضافه تشريفي است، يعني از باب عظمت روح گفته شده است «من روحي». مثل آتش که گفته شده است نارالله.

تناسبي بين خداوند و مخلوق وجود دارد از اين حيث که به هر حال مخلوق هم قدرت خلق دارد و...

بله، از اين باب است که به خدا بستگي دارد، اما در حقيقت، هيچ نوع سنخيتي با هم ندارند.

از جنبه خالق و مخلوق بودن مي‌فرماييد؟

بله، يعني خالق، غني بالذات است. مخلوق فقير بالذات است...

محتاج بالذات...

در حقيقت فقير بالذات و چنين موجودي با غني بالذات يکي نمي‌شود. در مفهوم «شيءٌ» مشترکند، در مفهوم «موجودٌ» مشترکند، آن هم هر کدام به معني خاصي.

با تفاوت در هرچيز که غير از معناي «موجود» است.

بله، اين موجودٌ غني، آن موجودٌ فقير. در مصداق اشتراکي با هم ندارند.

همچنين درباره علم و اراده پروردگار که گفته شود علم خدا عين اراده خداست و اراده خدا عين علم اوست که در فلسفه به‌طور معمول مطرح است، منتها در «بدايه» با جاهاي ديگر تفاوتي دارد. حال آنکه باز در آيات و احاديث ما علم، غير از اراده خداست. لذا مي‌گوييد اين کار را مي‌کنم ان‌شاءالله، نمي‌گوييد ان عَلِمَ الله. پس مشيت خدا، غير از علم خداست، دوتاست. اين صفت فعل است، آن صفت ذات و از اين قبيل! وقتي نگاه مي‌کنند مي‌بينند با اين روش که جلو مي‌آيند با آنچه که در کتب فلسفي است، در بسياري از موارد با مباني وحياني سازگار نيستند. نتيجه اين مي‌شود وقتي مي‌بينند مطلب از اين قرار است، به مطالب نمي‌توانند جواب بدهند، مي‌گويند: اينها مي‌گويند عقل را کنار بگذاريد! ما کي گفتيم عقل را کنار بگذاريد؟ ما داريم همواره تأکيد مي‌کنيم که همه چيز را با عقل بسنجيد. من ده پانزده سال پيش نوشتم اگر چيزي با عقل تضاد داشته باشد، ولو نص قرآن باشد، بايد توجيه شود. چنين چيزي وجود ندارد و عقل هميشه در کار بوده است. ما مي‌گوييم اين جواب‌ِ اينها را بدهيد، از اينها سخني نمي‌گويند، نسبت‌هاي بي‌مورد و بي معنا مي‌دهند.

مواردي که به عنوان شاهد مثال از متون فلسفي نقل کرديد، عمدتا مربوط به مقوله «مبدأ» بود. درمورد معاد هم اينگونه انگاره‌هاي فلسفي را مي‌توان يافت؟

بياييم در معاد. در معاد آنچه در صريح قرآن هست اين است که در قيامت از اين بدن خاکي، خبري هست. «وَ ضَرَبَ لَنَا مثلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ». (7) اينها مي‌گويند جسماني‌اي که گفته مي‌شود منظورشان صورت مثالي است، نه اين جسم خاکي...

در واقع معادل آن دنيايي اين جسم دنيايي است.

همه آن روايت را شنيده‌ايد: استخوان را گرفت دستش، فشار داد و تبديل به پودر کرد. قرآن مي‌گويد: ناراحت نباش، خدا کسي را که نبوده، درست کرده است، اين را هم مي‌تواند دوباره درست کند. 50 آيه در قرآن از اين قبيل داريم. آن وقت مرحوم آخوند ملاصدرا چه مي‌گويد؟ نخير! از اين بدن خاکي خبري نيست...

بوعلي هم همين را مي‌گويد...

بوعلي مي‌گويد چون پيغمبر گفته است، قبول مي‌کنم!

يعني عقل خودم نمي‌رسد، تعبداً قبول مي‌کنم.

تعبداو هم به اين معناست که چون جسماني بودن ضد عقل نيست و پيغمبر هم فرموده است، قبول مي‌کنم، والا دليل عقلي نداريم. راست هم مي‌گويد، چون دليل عقلي مي‌گويد بايد جسم باشد. به نظر بوعلي، همين قدر که ضد عقل نيست، پيغمبر هم گفته است، پس قبول مي‌کنم، کما اينکه خواجه نصير طوسي همين را مي‌گويد:«لا مکانه مع ضرورته في دين نبي». با اين همه، خيلي از بزرگان درباره معاد جسماني، ادعاي ضرورت کرده‌اند، يعني يکي از ضروريات دين اين است، اما کتب فلسفي با اين مخالفند! در نتيجه اينها را نمي‌توانند جواب بدهند، لذا برچسب مي‌زنند.

دراينجا، يک سؤال کلي‌تر داشته باشم. بسياري از حضرات فلاسفه، بسيار متعبد بودند و بسياري از آنها هم ادعاي تعبد مي‌کنند، پس چه چيزي موجب شده است به سمت اين افکار کشيده شوند؟ چون به هر حال يک طالب علوم دين و مأنوس با معارف اهل‌بيت(ع) و علاقه‌مند به اين معارف، نفس اين علاقه‌اش موجب مي‌شود گرايش وي اولاً و بالذات به سمت اصول و مباني وحياني باشد. از ديدگاه شما، چه عواملي باعث شده است که اين عده، به سمت اينگونه افکار بروند؟

يک مقدارش به اين دليل است که استادان اين چهره‌ها، اين گونه فکر مي‌کرده‌اند. يعني به اصطلاح، از وقتي قاتي شده، قاتي شده است! در تاريخ نوشته‌اند مأمون پول مي‌داد تا افکار فلاسفه يونان را به حوزه ديني بياورند. به مترجمان به وزن کتابي که ترجمه مي‌کردند، زر و سيم مي‌داد.

چرا اين کار را مي‌کرد؟

بعضي‌ها مي‌گويند مأمون علم‌دوست بود. بعضي‌ها مي‌گويند مي‌خواست در مقابل مکتب اهل‌بيت(ع) مکتب باز کند و بهترين راهش همين بود. مترجم‌ها هم مي‌ديدند از اين طريق خيلي پول مي‌توانند به دست بياورند، کاغذها را ضخيم مي‌گرفتند، فاصله خط‌ها را زياد مي‌کردند و با حروف درشت مي‌نوشتند! اين کار تا جايي بالا گرفت که مأموران مالي، به مأمون گفتند ته خزانه دارد بالا مي‌آيد! خلفا فلسفه را در حوزه‌هاي ديني و قال و قيل‌هاي علمي آوردند و مخلوط کردند.

پس به نظر شما، مبدأ اين اختلاط، آن زمان بوده؟

بيشترش آن زمان است. قاتي شد و به همين دليل مي‌گوييم جدا کردنش لازم است.

آيا متکلمينِ آن زمان به دليل اينکه بتوانند با زبان عالمان معاصر با آنها صحبت کنند، دست به اين کار نزدند؟

عرض کردم، آمدنش به اين شکل بود. جمعي به نام متکلم براي اينکه بتوانند پاسخ مخالفان را بدهند، با اين مباحث جديد آشنا شدند، ولي کم‌کم تأثير گرفتند! از اول هم به سراغ روايات و احاديث نرفتند، کما اينکه مرحوم ملا‌هادي سبزواري در حاشيه مي‌گويد راه رفتن به سوي حقايق چهار فرقه هستند: صوفيه که به کشف اکتفا کردند، اشراقيون که به کشف و تفکر معتقدند، فلاسفه که به تفکر معتقدند و متکلمين که با قيد شرع و شريعت مي‌پذيرند. در مورد فلاسفه مي‌گويد مشي بر اساس تفکر منتها «وافق مله الاديان ان قال» يعني فيلسوف کاري به اين ندارد که موافق دين باشد يا نباشد!

تفکر خودبنياد دارد.

بله، چون ازآغاز کار، در اين خط مي‌افتند، عقل هم که همه جا را نمي‌تواند بفهمد و چون از اول هم به دنبال همان تفکر رفته، سخت است که ازآن دست بردارد. کم کم انس هم پيدا و اينها را براساس آن تفکر توجيه مي‌کند.

صرفنظر از اينکه اين تفکيک بايد در حوزه معارف ديني صورت بگيرد و آنچه معارف وحياني است، بايد از اينها جدا شود، نفس تعليم و تعلم فلسفه را لازم مي‌دانيد؟

لازم که نيست...

براي اينکه بتوانند با فلسفه‌هاي نوپديد يا مضاف مواجه شوند؟

خير، اگر کسي حال تعقل داشته باشد، فلسفه ـ مخصوصا با وضع کنوني آن ـ نمي‌تواند پاسخگوي مشکلات او باشد، بلکه خودش مشکل‌زاست! فرض کنيد کسي اين فلسفه‌ها را خوانده است، معادش، آن معاد مي‌شود، خدايش آن خدا مي‌شود و... اين حرف‌ها، خودش مشکل‌زاست. بايد اين مشکلات را حل کرد. آنچه مي‌تواند پاسخگو باشد يک سلسله اصول و مسائل قطعي عقلي است که مورد قبول همه است، از قبيلِ اجتماع ضدين محال است، اجتماع نقيضين محال است، دور و تسلسل غلط است، نظم و نظام پشتوانه و نشان‌دهنده وجود ناظم ِ آگاه و قادري است و... اين اصول قطعي عقلي است و ربطي به فلسفه ندارد و همه قبولشان دارند. اين اصول قطعي عقلي است و کسي که به کره ماه هم رفته با همين اصول رفته است...

يعني شما فلسفه را متکفل اين اصولي که فرموديد، نمي‌دانيد وکارِ فلاسفه تنها اين بوده که به دنبال ذهنيت‌هاي خودشان بروند؟

اين اصول را در متون خود دارند، ولي بعد نتوانسته‌اند که بر اساس اين اصول حرکت کنند، حرف‌هاي ديگري هم زده‌اند، والا کسي با تعقلي که مبناي آن استقلال عقلي باشد، مشکلي ندارد.

سؤال قبلي را به گونه‌اي ديگر تکرار مي‌کنم. فلسفه موجود که ميراث فلاسفه اسلامي و شيعي است، در مصاف با به اصطلاح عقل خودبنياد کنوني و شبهات و حرف و حديث‌هايي که اخيراً فلسفه‌هاي مضاف و فلسفه‌هاي غربي مي‌آفرينند، کارايي دارد يا خير؟

عرض کردم که خير، چون خود اينها مسئله‌ساز هستند! بايد يک ابزاري باشد که بتواند شبهات حل کند، اين نمي‌تواند حل کند، چون مي‌خواهد خودش را ثابت کند. آنچه مي‌تواند حل کند وحي است، تعقل در وحي. اگر کسي مطلب را از وحي گرفته باشد، مي‌تواند در مقابل تمام مکتب‌هاي باطل بايستد. حضرت رضا(ع) مي‌فرمايند: علوم ما را فرا بگيريد، با هر باطلي بحث کنيد، پيروزيد. اين مکتب خودش غني است. اين حرف‌ها؛ اصلاً حرف‌هاي ديگري است. با حرف‌هاي ديگر، حرف‌هاي ديگري ثابت مي‌شوند، نه حرف‌هاي اهل‌البيت(ع).

يعني نمي‌تواند به اسلام چندان خدمتي بکند؟

به اسلام کاري ندارد، خودش مي‌شود يک مکتب. ممکن است فردي به اراده شخصي، با فکر باطلي برخورد کند، قوت بيان داشته باشد و بتواند در مقابل آنها کاري کند، ولي باز خودش في نفسه، واقعيت نيست، چون ربطي به اسلام ندارد.

نوع گرايش به مکتبي که جنابعالي به آن معتقديد و آن را تقرير و تثبيت مي‌کنيد، نسبت به قبل در چه وضعيتي است؟ آيا نسبت به آن علائقي برانگيخته شده است؟

بله، الحمدلله مراجعات بسياري از داخل و خارج مي‌شود براي اينکه بفهمند مسئله چيست.

پس اين حساسيت ايجاد شده است؟

بله و خيلي‌هايشان هم فهميده‌اند که چيست و قبول دارند. برچسب‌هايي که مي‌زنند اين است که مثلاً: اينها عقل را کنار گذاشته‌اند و اخباري هستند، جالب است بدانيد که خودِ من، سيزده جلسه سه ساعتي با اخباري‌ها بحث کرده‌ام!

کجا و کي؟

دو سه سال قبل، همين جا در مشهد. آن وقت به من مي‌گويند اخباري! مرحوم آيت‌الله مرواريد که از بهترين بحث‌هاي اصولي، بحث‌هاي ايشان است، مي‌شود اخباري! اخباري به يک معنا که به اخبار اهميت مي‌دهيم، بله ولي اخباري اصطلاحي نيستيم که اجتهاد را قبول ندارند و مي‌گويند براي بچه‌هايي هم که مي‌خواهند دين را ياد بگيرند، حديث بخوانيد وآنوقت بلد هم نيست که حديث را بخواند و امثال ذلک.

در عين حال که اصولي به نظر مي‌رسيد، اما به اصول هم اشکالاتي داريد. اشکالاتي هم به کفايه کرده بوديد. شما اصولِ مصطلح را قبول داريد؟

اصول مصطلح را قبول دارم، اما با حاشيه‌هايي. اگر زياد نشود و تورمي پيدا نکند، اصل آن که مشکل ندارد.

کارهاي جديدتان چيست؟

تتمه «آيات العقايد». «احتجاجات ائمه(ع)» که مهم‌ترين آنها بحث حضرت رضا(ع) با عمران صابي است که بحث بسيار مشکلي است، بحث با سليمان مروزي. درباره کل احتجاجات توليدي امام‌رضا(ع) و همين طور حضرت صادق(ع) و توحيد صدوق بحث کرده‌ام. توحيد صدوق را از اول گرفته و به حديث چهارم از باب ثاني رسيده‌ام. اين احاديث فوقِ آنچه فکر کنيد مهم و متأسفانه متروکند و به آنها توجه کمي مي‌شود، در حالي که يک دنيا مطلب در آن هست. به بعضي از کتب فلسفي هم دارم نقدهايي مي‌نويسم.

با سپاس از حضرتعالي که وقت خود را به اين گفت‌وشنود اختصاص داديد.

پي‌نوشت:

(1) قرآن کريم، سوره هود، آيه 76؛ سوره هود، آيه 101

(2) قرآن کريم، سوره حجر، آيه 29؛ سوره ص، آيه 72

(3) قرآن کريم، سوره يس، آيه 82

(4) قرآن کريم، سوره بروج، آيه 16

(5) قرآن کريم، سوره انعام، آيه 101؛ سوره بقره، آيه 117

(6) قرآن کريم، سوره شوري، آيه 11

(7) قرآن کريم، سوره يس، آيه 78
نویسنده : محمدرضا کائيني
منبع : روزنامه جوان
 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر