( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: قرار است جايي برويم. جايي که حتي از شنيدن نامش ذوق زده مي شوم. من هميشه عاشق بازديد از اين اماکن هستم! قرارهمه جلوي درب هتل است.

وقتي پايين مي روم بيشتر کاروانيان آمده اند. پياده راه مي افتيم. مسجدالنبي(ص) نزديک است. دست ها بر سينه مي رود تا خدمت پيامبر(ص) سلام دهيم و اذن دخول بگيريم. روحاني کاروان که هماهنگي اين ديدار با اوست قافله سالار ماست و جلوتر از همه مي رود. قدم هايم را تند مي کنم. هم قدم که مي شويم با ذوق مي پرسم:کي مي رسيم؟ مي ايستد.لبخندي مي زند و مي گويد:جاي دوري نيست. همين جاست.رسيديم!

با تعجب نگاهي به اطراف مي اندازم و زيرلب مي گويم:اين جا که صحن مسجدالنبي(ص) است! مي گويد: آري...درست آمده ايم! به يکي از اتاقک هايي که در صحن است اشاره مي کند و مي گويد:آنجاست...! هرچه مي نگرم تابلويي نمي بينم.

روحاني کاروان رو به کاروانيان مي کند و مي گويد:آماده ايد تا به قعر تاريخ سفرکنيم؟همه با فرستادن صلواتي آمادگي خود را اعلام مي کنند. روحاني جلو مي رود و در مي زند. کسي مي آيد و به عربي چيزي مي گويد. روحاني که پاسخ مي دهد؛ در باز مي شود و روحاني ما را به سمت آسانسوري مي برد که همه ي ما در آن جاي مي گيريم. در آسانسور که بسته مي شود، ياد فيلمي مي افتم که فردي با آسانسور به زمان سفرمي کرد!

پايين مي رويم. پايين تر...پايين تر...و در باز مي شود...و ما از زمان مي گذريم و وارد "موزه مسجدالنبي(ص)" مي شويم. تعجب و تحير را مي توان از نگاه تک تک همسفران خواند. هيچ فکرش را نمي کردم که در زير صحن مسجدالنبي(ص) فضايي اين چنين ببينم!فردي که راهنماي موزه است جلو مي آيد وچيزهايي مي گويد که بعد مي فهميم خوش آمد است واينکه خيلي خوش حال است که ما براي بازديد به موزه آمده ايم! همه به هم نگاهي مي کنند و سري تکان مي دهند. يکي نيست بگويد آخراگر راست مي گوييد چرا موزه را براي بازديد عموم باز نمي گذاريد؟! بگذريم...

راهنما ما را به سالني هدايت مي کند که سالن آمفي تاتر آنجاست. همه که در جاي خود مستقرمي شويم، سالن تاريک مي شود و تصاويري از احداث و مراحلي از بازسازي بناي مسجدالنبي(ص) و بناي کعبه بر پرده نقش مي بندد. سالن يکپارچه سکوت است و همه محو تماشاي تصاويري هستند که هيچ جا نديده اند.با تمام شدن فيلم راهنما مي آيد و توضيحاتي درباره تصاويرمي دهد که باز هم به مدد روحاني مي فهميم چه مي گويد! و در آخر ما را به سالن ديگري مي برد.

سعي مي کنم هيچ ثانيه اي از اين لحظات را از دست ندهم. همراه روحاني و راهنما قبل تر از همه واردسالن مي شوم. دور تا دور سالن را تصاويري قديمي از مسجدالنبي(ص) پوشانده است. سرگرم شنيدن توضيحات تصاوير هستم که ناگهان قسمتي از سالن توجهم را به خود جلب مي کند. کنجکاوي امانم نمي دهد تا با بقيه پيش بروم! جلوتر مي روم و در محفظه هايي شيشه اي نامه هايي از پيامبر(ص) را مي بينم که پادشاهان زمان خود را به اسلام دعوت کرده اند. وصف يکي را در کتاب هاي تاريخ دبستان خوانده ام. اولي نامه ي پيامبر(ص) به خسرو پرويز پادشاه ايران است. بعدي به قيصر روم. بعدي به اميربحرين و...تصوير زيباتري را که چشمانم را نوازش مي دهد تصويري از مهر پيامبر(ص) است. همراهان به من نزديک مي شوند. کنار مي روم تا ان ها نيز بتوانند از ديدن اين تصاوير غرق در حيرت شوند!

*

بالاخره بازديد از موزه تمام مي شود  و ما از همان راهي که آمده ايم باز مي گرديم.

درب آسانسور که بسته مي شود، آخرين تصوير حک شده در ذهنم همان مهر پيامبر(ص) است. به حضور پيامبر(ص) سلامي دوباره مي دهم و روبروي  گنبد خضراء مي نشينم و خدا را سپاس مي گويم از حضورم در اين قطعه از بهشت.











قدس آنلاین


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر