( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: جنگ تازه شروع شده و معصومه آباد 17 ساله، برای ملاقات با برادرش در تهران به سر می برد، اما برای دختری که پیش از انقلاب در کارهای فرهنگی دستی داشته و حتی علیه رژیم مبارزه هم کرده و با شروع انقلاب هم محور چند حرکت خوب در آبادان بوده، سخت است که شاهد حمله دشمن به شهر و دیارش باشد برای همین هر طور هست به آبادان بر می گردد، قرارش با برادر این است که در آن روزهای شلوغ و پر هیاهو، وقتی به خانه آمد یک کاغذ بنویسد و جایی بگذارد با این مضمون: «من زنده ام» بعد از چند روز کمک در بیمارستان و...، با حکم فرماندار بچه های بی سرپرست شهر را برای نجات از بمباران هواپیماهای رژیم بعثی به شیراز می برد. هنوز 17 سال دارد، اما در همین چند روز حسابی بزرگ شده، در بازگشت از شیراز به اسارت دشمن در می آید، افسر عراقی که حکم ماموریت او را دیده، با بی سیم به مافوقش اعلام می کند که: ما یک ژنرال زن ایرانی را اسیر کردیم... حالا دختری که محبوب پدر بوده و برادرانش همه جوره هوایش را داشته اند، ناگهان در موقعیت تازه ای قرار می گیرد، کتاب «من زنده ام» روایت معصومه آباد است از روزهای کودکی اش تا آزادی؛ پس از حدود 4 سال اسارت. در این مطلب بخش هایی از کتاب تقدیم می شود:

* «من زنده ام» که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شب ها با کابوس زندان الرشید و استخبارات، قتلگاه های عنبر، رمادیه، تکریت و موصل از خواب می پریم، بی آن که سازمان های مدافع حقوق بشر به آن همه جنایت پاسخی داده باشند.

* کاش دنیا بداند تن رضا رضایی از شدت شکنجه ها چنان شکافته بود که کابل های بعثی ها به استخوان های او می پیچید... به زخم هایش نمک ریختند و...

* رحیم {برادر معصومه آباد} گفت: همه چیزهایی که آدم باید یاد بگیره توی کتاب های درسی و مدرسه نیست.

دکمه های لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته، با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صدتا آدم چرخیده، به من داد. روی کتاب نوشته بود: «فاطمه فاطمه است» قبلاً هم کتاب هایی از استاد مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی خوانده بودم اما عنوان این کتاب برایم جالب بود. پرسیدم: «مگر فاطمه می تواند فاطمه نباشد؟ اسم این کتاب چرا اینقدر عجیب است؟» گفت: «نه فاطمه فقط فاطمه است، اما این فاطمه با فاطمه ای که به ما شناسانده اند متفاوت است.» .... مشغول خواندن شدم، کلمات چنان در مغزم نفوذ می کردند که متوجه گذر زمان نمی شدم... از عصر همان روز هر وقت مریم و زینت به ملاقاتم می آمدند کتاب را ورق ورق به آن ها می دادم و آن ها بین بچه ها توزیع می کردند.

* کم کم به تابلوی 12 کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم، تعدادی سرباز کنار جاده زیر لوله های نفت دراز کشیده بودند، چند خودروی خودی متوقف شده، توجهم را جلب کرد، گفتم: خواهر بهرامی سربازها را ببین، خدا خیرشان بدهد، زیر این آفتاب داغ با چه زحمتی پاسداری می دهند، هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس با سرعت زیادی سمت خودروی ما خیز برداشتند.... خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود،کلاه کج قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: اسیر شدیم!

* وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند، روی دست و پای هم نشستند تا ما دوتا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند روبه آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید؟ و با اسلحه های شان برادرها را از ما دور می کردند.

نگاه های چندش آور و کشدارشان از روی ما برداشته نمی شد.

* بازجوی عراقی گفت: کسی که تا این جا می آید یعنی همه چیز می داند، اگر می خواهی جواب ما را با نمی دانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانواده ات نمی رسد. گفتم: من از مردن هراسی ندارم، ترس من از زنده ماندن در این جاست.

* همه جای سلول یخبندان شده بود. حاضر بودیم خشک شویم و جنازه های ما را از آن جا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهای مان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدن مان تولید گرما کند.

* هر وقت بعثی ها در سلول ما را باز می کردند، صدای فریاد کسی را می شنیدیم که می گفت: نصر من ا... و فتح قریب و بچه های دیگر جواب می دادند: و بشر المومنین... نمی دانستیم کسی که نسبت به باز شدن در سلول ما واکنش و حساسیت نشان می دهد کیست؟ اما بعداً فهمیدیم او وزیر نفت محمد جواد تندگویان است.

* ... همچنان می خواندیم: خمینی ای امام، خمینی ای امام، ای مجاهد ... ناگهان در باز شد، آنقدر صدای مان بلند بود که متوجه باز شدن در نشدیم. ناگهان 3 نگهبان را بالای سرمان دیدیم... با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برق رد می شد وارد سلول شدند و تا آن جا که قدرت داشتند به سر و تن مان زدند. فاصله بین ضربات آن قدر کم بود که انگار هیچ ضربه ای به ضربه دیگر امان نمی داد. ضربه ها فرود می آمد و فحش بود که می شنیدیم... با شدت گرفتن ضربات خون از دست و سرمان راه افتاده بود...

* عدنان فقط روز اول غذا را به اتاق ما آورد، اما به اصرار ما روزهای بعد غذا را یک اسیر ایرانی به همراه عدنان می آورد. کاملاً اتفاقی متوجه شدیم، برادران تمام مخلفات کنار غذا را که می توانست سهم تمام اردوگاه باشد روی پلوی ما می ریزند و به هیچ عنوان زیر بار نمی رفتند که غذای کمتری به ما بدهند. آن ها همه محبتی را که نمی توانستند به خانواده های شان داشته باشند روانه اتاق ما می کردند تا جایی که عراقی ها با حسرت و انگشت به دهان ظرف غذای ما را به هم نشان می دادند.


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر