( 0. امتیاز از )

سختی‌های زندگی زیاد شده است. شرایط اقتصادی روز، پیچیدگی‌های روابط اجتماعی و انسانی، مسائل مختلف زندگی و خیلی چیز‌های دیگر که این روز‌ها بسیاری از ما با آن دست به گریبانیم، کارمان را سخت کرده است. اینکه می‌شود این سختی را کنترل کرد یا نه و اینکه چرا به وجود آمده است، موضوع این نوشته نیست. در این نوشته به پیام مهمی که این سختی‌ها می‌تواند برای ما داشته باشد و اینکه ما برای رهایی از چنگال استرس و تشویش ناشی از آن چه باید کنیم، پرداخته خواهد شد. 

در دام افکار منفی نیفتیم
 
یکی از دوستانم چند روز پیش با من تماس گرفت و برخلاف همیشه صدای گرفته و بغض آلودی داشت. وقتی حالش را پرسیدم برایم درددل کرد و گفت: چند روز پیش‌تر، نیمه‌های شب به دلیل تپش بیش از اندازه قلبش به اورژانس مراجعه کرده و تمام شب را در بیمارستان گذرانده است. از نگرانی‌ها و سختی‌های زندگی‌اش برایم گفت و اینکه چقدر بابت سختی‌هایی که به تازگی به دلیل برخی مشکلات برایش پیش آمده، نگران است. این نگرانی آنقدر برایش سنگین بود که او را نیمه شب راهی بیمارستان کرد. 
برایم عجیب بود. دوست من زنی آرام بود و هر وقت با او حرف می‌زدم، سعی می‌کرد با شوخی و جملات سرگرم‌کننده، رابطه دوستی‌مان را گرما دهد ولی حالا با این مشکل که برایش پیش آمده بود، من را به فکر فرو برد. این دوست من با این‌همه شادابی و آرامش چرا کارش به اینجا رسیده بود؟!
 
از روزی که او ماجرای تازه‌اش را برایم تعریف کرد، خود‌به‌خود و به طور ناخودآگاه توجهم به آمبولانس‌های توی خیابان جلب می‌شد، حتی وقتی در خانه هم بودم و صدای آژیر آمبولانسی را از بیرون می‌شنیدم، به یاد دوستم می‌افتادم. 

وقتی از کنار بیمارستان یا درمانگاهی می‌گذشتم، به آن توجه بیشتری می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که چرا این‌همه بیمار در آن رفت‌وآمد دارند؟ احساس می‌کردم که بیماران بیشتر شده‌اند و آمبولانس‌های بیشتری در خیابان‌ها و اطراف خانه و محل زندگی‌ام رفت و آمد دارند. این‌ها نگرانم می‌کرد. چند روزی که گذشت، حتی خودم احساس تپش قلب بیشتری کردم و این احساس در من به وجود آمد که قلبم بیشتر از همیشه می‌زند. برای همین هنگام شب نگرانی‌ام بیشتر شد. شاید خنده‌دار باشد ولی دو، سه شبی که هنوز به پاسخ پرسشم نرسیده بودم، طوری به رختخواب می‌رفتم که اگر ضرورتی برای رفتن به بیمارستان و اورژانس پیش آمد آماده باشم. این حالت آن روز‌های من را بسیاری از مردمی که بلایایی مانند زلزله را تجربه کرده‌اند به خوبی درک می‌کنند. چون وقتی در جایی زلزله‌ای می‌آید، بسیاری از مردم شب‌ها سر را با نگرانی بر بالش می‌گذارند و با لباس‌هایی به رختخواب می‌روند که اگر در نیمه‌شب لازم شد از خانه بگریزند، لباس مناسبی به تن داشته باشند. آن چند روز چیزی نمانده بود که نگرانی بر قلب من نیز چیره شود و با زبانی خودمانی کار دستم بدهد که آن اتفاق افتاد. 

از مدت‌ها پیش به وسیله یکی از دوستانم به حضور فرد اهل دانش و معرفتی آگاه شده بودم و آن روز به یکباره به دلم افتاد تا سراغ او بروم. وقتی با او تماس گرفتم به من گفت: تا چند روزی امکان گفت‌وگو ندارد ولی راه دیگری به ذهنم رسید. مدت‌ها پیش از همین شخص یاد گرفته بودم که وقتی مشکل و نگرانی یا چیزی از این دست در زندگی پیش می‌آید، به جای همراه شدن با آن باید تنها نظاره‌گرش بود. من هم با خودم فکر کردم که حتماً هم‌اکنون وقت همین است و باید نشست و به این نگرانی نگاه کرد. با آن درگیر و همسو هم نشد. بگذارم تا همانطور که آمده، راهش را هم بگیرد و برود، اما این کار آسانی نبود. برای کسی که دچار ترس و نگرانی و افکار منفی شده است، نشستن و نگاه کردن به ترسش خیلی وقت‌ها کار آسانی نیست. حتی ممکن است این کار ابتدا ترس‌آور هم باشد. برای همین به خودم گفتم باید تغییری در زندگی‌ام ایجاد کنم. اتفاقاً نمایشگاه کتابی در یکی از خیابان‌ها برگزار شده بود که پیامک تبلیغاتی آن به گوشی همراه من هم رسید. با خودم گفتم خوب است به آنجا بروم و چرخی بزنم. شاید کتابی پیدا کنم که خوشم بیاید و با تخفیف نمایشگاهی هم با قیمتی ارزان‌تر آن را بخرم. 

به نمایشگاه رفتم و در بین غرفه‌ها و میز‌های پر از کتاب راه می‌رفتم که نگاهم به یکی از کتاب‌ها افتاد. احساس کردم باید آن را از نزدیک ببینم. کتاب را بر داشتم، رویش نوشته بود: «این کتاب شما را آرام می‌کند.» جلد آبی آن مرا جذب کرده بود و همان حسی را به من می‌داد که به آن نیاز داشتم. نویسندگان آن دکتر جسامی هیبرد و جو اسمار بودند و مهدی قراچه داغی آن را ترجمه کرده بود. خیلی زود خودم را به خانه رساندم و با وجود اینکه کار‌های زیادی برای انجام دادن در خانه داشتم، برخی از آن‌ها را انجام دادم و نشستم پای کتاب. چند صفحه‌ای که از آن خواندم، احساس کردم حرف دل من را می‌زند. نه تنها حرف دل من را که حرف دل دوستم را هم. درباره استرس‌ها و واکنش‌های مشترکی که معمولاً افراد در برخود با آن‌ها پیدا می‌کنند حرف می‌زد و اینکه چگونه می‌توان آن‌ها را کم کرد. 

با خواندن راهکار‌های آن که در ادامه خواهم گفت، کمی آرام شدم. به دوستم تلفن زدم و قراری را برای ملاقاتش هماهنگ کردم. به نمایشگاه رفتم و پیش از رفتن به خانه او یک نسخه از همان کتاب را برای او هم خریدم. 

وقتی دوستم را دیدم تغییر زیادی کرده بود. چشم‌هایش کمی گود افتاده و بی‌حال بود. نشاط سابق را نداشت و لاغرتر شده بود، با اینکه تنها دو هفته از آخرین دیدارمان می‌گذشت، دست‌هایش کمی لرزش داشت و نگرانی را می‌شد در لرزش بسیار اندک مردمک چشم‌هایش دید. 
یکی از قرص‌هایی را که پزشک برای آرامش و تپش منظم قلب برای او تجویز کرده بود، خورد و کنارم نشست. برایم درددل کرد و آنچه برایش اتفاق افتاده بود را گفت. مشکلات اقتصادی و نگرانی‌هایی از این دست تنها چیزی نبود که او را تا آن اندازه دگرگون کرده بود، گفت‌وگوی او با یکی از فالگیران دوستم را به این شرایط رسانده بود. اینطور برایم تعریف کرد که به خانه یکی از آشنایانش رفته بوده است که...

ترس ابزار شیطان است

دوستم به واسطه آشنای خود با آن فالگیر آشنا می‌شود برای همین از او می‌خواهد تا ترتیبی دهد که او هم آن فرد فالگیر را ببیند. میزبان که اصرار او را می‌بیند، به او می‌گوید نیازی به این کار نیست و حتی تلفنی هم می‌تواند با او گفت‌وگویی داشته باشد. 

تماس تلفنی بین دوست من و آن مرد فالگیر برقرار می‌شود و به این ترتیب، دوست من پای شنیدن سرگذشت خودش می‌نشیند. مرد با گفتن چند نکته از زندگی گذشته و کنونی او این اطمینان را به دوستم می‌دهد که گفته‌هایش راست و درست است. برای همین اعتماد دوستم را کاملاً جلب می‌کند. دوستم وقتی این‌ها را تعریف می‌کرد می‌توانستم حال بدش را در چهره‌اش ببینم. حتی در میان حرف‌هایش طاقت نیاورد و روی کاناپه دراز کشید. مرد به او می‌گوید که شخصی برایش جادویی سیاه انجام داده است و تا جادو کارش را انجام ندهد، دست‌بردار نیست. این جادو آنقدر سنگین است که او را به خاک سیاه خواهد نشاند، اگر هم تا به حال برایش اتفاقی نیفتاده، تنها و تنها به خاطر لطف پروردگار بوده است. 

آن مرد ادعا می‌کند که باید دوستم را ببیند و با راه‌هایی که بلد است، جادو را در وجود او از بین ببرد و تا این کار را نکند، جادو هم پابرجا خواهد ماند. 
ماجراجویی دوستم این‌بار کار دستش داده بود. این چیز‌هایی که درباره زندگی‌اش شنیده بود ترس داشت و از آنجا که مرد، اعتمادش را جلب کرده بود می‌ترسید اگر کاری را که او گفته است انجام ندهد، بلای بزرگی به سرش بیاید، مثلاً سکته کند و بمیرد. 
دوستم به اینجای گفته‌هایش که رسید دست روی قلبش گذاشت. احساس ترس را می‌شد با لرزشی که بر اندامش افتاده بود دید. دستش را گرفتم. از ته قلبم آرزو می‌کردم که آرامش پیدا کند و آرام شود. چند دقیقه‌ای گذشت. می‌توانستم آرامش را در وجودش ببینم. نفس عمیقی کشید. 

بعد ادامه داد که بالاخره تصمیم می‌گیرد به حرف آن مرد توجه نکند و کاری را که گفته است انجام ندهد، ولی همچنان ترس از گرفتاری در دام جادو او را در چنگ داشت. 

نمی‌دانستم باید برای دوستم چه کار کنم. با شناختی که از او داشتم ایمان زیادی داشت و سرش به کار خودش بود. به کار کسی کاری نداشت و آزاری به کسی نمی‌رساند. حالا چطور تا این اندازه حرف‌های یک فالگیر را باور کرده بود خودم هم نمی‌دانستم. نمی‌توانستم بفهمم که این باور، از کجا آب می‌خورد!

به او کتاب را دادم و گفتم که فکر می‌کنم به دردش خواهد خورد. او هم کتاب را گرفت و تشکر کرد. احساس کردم نیروی زیادی ندارد و ضعیف شده است. شاید این ضعف بیشتر در روحیه و نیرو‌های حیاتی او پیش آمده بود که در جسم او هم تا اندازه‌ای خودش را نشان می‌داد. 

به خانه که برگشتم و دوباره با آن شخص آگاه و اهل معرفت تماس گرفتم این‌بار فرصت حرف زدن داشت. تمام ماجرا‌ها را برایش تعریف کردم. او اعتقاد داشت دوستم و من، خودمان را درگیر و دستخوش مسائل منفی کرده‌ایم. برخلاف خیلی از افراد که اعتقاد دارند نیرو‌های شیطانی وجود ندارد اتفاقاً وجود دارد و برای رهایی از آن باید سلاح داشت. او سلاح‌های برخورد با این گرفتاری‌ها را بودن در نگرش مثبت، ایمان و اعتقاد و نگرش خدایی می‌دانست. او بازگو کرد اعتماد کامل نکردن به خدا و غیبت کردن یکی از عوامل تأثیر پذیری از مسائل منفی ا‌ست. شاید هم برای همین است که در دین اسلام غیبت مانند خوردن گوشت برادر مرد تلقی شده است. 

آن فرد فرهیخته و اهل دانش گفت: این ترس‌ها و نگرانی‌ها، سختی‌ها و گرفتاری‌ها پیام بزرگی دارد که باید آن را درک کرد. این‌ها در واقع درس‌های زندگی ماست که باید بیاموزیم برای زندگی درست‌تر و خدایی‌تر به کار گیریم. 

از آن روز با خودم روراست‌تر شده‌ام. دلم می‌خواهد از چیز‌هایی که در اختیارم است بیشتر استفاده کنم. اگر شرایط زندگی سخت‌تر شده است، تا جایی‌که می‌شود برای بهبود شرایطم از نیرو‌ها و توانایی‌های دیگر خودم کمک بگیرم. شاید استفاده درست از این توانایی‌ها پیام من بوده است. شاید بازیچه دست شیطان نشدن پیام دوستم بوده و شاید بسیاری پیام‌های دیگر وجود داشته باشد که برای من و سایر مردم راهگشا باشد.

با نیروی ایمان به جنگ ترس‌هایمان برویم

اگر شرایط امروز به گونه‌ای شده است که خیلی‌ها طاقت از دست می‌دهند و دست به خطا‌هایی گاه غیرقابل جبران می‌زنند باید به پیامشان بیشتر فکر کنند. هر سختی و گرفتاری، آموزه‌ای هم برایمان دارد. اگر از این منظر به قضیه نگاه کنیم شاید گرفتاری هم هر چه زودتر راهش را بگیرد و برود پی کارش. درست مثل دوست من. دوست من به توصیه‌های آن فرد آگاه توجه کرد و با ترس‌هایش کنار آمد. از آن شخص و همینطور از یکی از بخش‌های کتاب، آموخت که باید هر روز در ساعت معینی در جایی بنشیند و با تمرکز با ترس‌هایش روبه‌رو شود. در این ساعت او با ترسی که به جانش افتاده بود روبه‌رو می‌شد و وجودش را از خطر گرفتاری در دام ترس رها می‌کرد. او یاد گرفت به محض اینکه ترس به سراغش می‌آید به آن بگوید که در فلان ساعت مشخص شده به سراغ من بیا تا با هم روبه رو شویم. این گفته درونی و قرار درونی باعث شد ترس هم نتواند دوستم را بترساند. همین رویارویی واقعی او با این ترس، کمک بزرگی برایش بود. دوستم در واقع نبرد می‌کرد تا بر ترس پیروز و چیره شود. او آموخت به راستی بنشیند و تپش قلبش را که تنها از روی ترس به سراغش می‌آمد، ببیند تا دوباره برود پی کارش. چون او قلب و بدن سالمی داشت، فقط ترسیده بود. شاید برای همین می‌گویند که ترس برادر شیطان است و به نظر من خود شیطان است. من و دوستم هر دو در این ماجرا این را به راستی دریافتیم که نیروی خدا برتر از هر نیروی دیگری است و «الا بذکرالله تطمئن القلوب» نسخه درمان ترس‌ها و استرس‌های ماست. این همان ایمانی بود که ما به آن نیاز داشتیم ولی هر چه هست، موهبت بزرگ ما از پیام گرفتاری‌هایمان بود. از سویی آموختیم که مراقب فالگیر‌ها، رمال‌ها و افراد شیاد باشیم، چراکه مستخدمان شیطان همیشه در کمین آرامش ما هستند.
 
منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر