( 0. امتیاز از )



صدای شیعه: عليرضا قزوه، شاعر معاصر و انقلابي کشورمان در مطلبي که در وبلاگ شخصي اش منتشر کرده است، توصيه هايي برادرانه به عبدالجبار کاکائي، شاعر و ترانه سراي معاصر و از حاميان سرسخت ميرحسين موسوي کرده است.

 در اين مطلب آمده است:

عيد است هنوز اينجا در دل من و همان يک خورده حال حوّل حالنايي ام به من مي گويد پاشو دو تا نازبالش بگذار در اتاق و منتظر باش که دو مهمان داري يکي اميد و يکي جبار. دو رفيق از دو نسل يکي از نسل گل و يکي از نسل غنچه هاي گل محمّدي. من حالم هنوز اينطوريه آقا جبار! نمي توانم نازبالش تو را مخمل و نازبالش ديگري را از کرباس انتخاب کنم. شما هر دو عزيزيد و هر دو مهمانيد و هر دو رفيقيد و هر دو اديبيد و هر دو تا همين چند وقت پيش شهيد شعر بوديد در نظر من. نمي توانم جور ديگر ببينم اما وقتي آمديد اينجا نشستيد رودرروي من بر نازبالش تکيه کرديد و چاق سلامتي ها تمام شد از جنس گلايه هاي برادرانه هم حرفهايي هست که خواهم زد و اين بار بيشتر با تو که جباري، آري!

رفيق جان منا جبار! من و تو دو شاعر از نسلي هستيم که شعر انقلاب ريشه هايش را در آن مي جويد و اگر نگويم  تمام رنج اين سال ها، بيشترين بار ادبيات بر دوش اين نسل است. در اين نسل من و تو هم چند نخودي در اين آش هستيم و اين يعني که هستيم  امّا نه تمام آش. شايد که من يک نخود باشم و تو سه نخود . بودنمان کمي مزه اين کاسه  آش را بهتر مي کند و نبودنمان نيز لطمه اي جدي به آن نمي زند. شايد نبودن من و تو مثل نبودن سلمان و قيصر و سيدحسن دردناک نباشد که آنها بيشتر سوختند و جوشيدند و کوشيدند و رفتند . حتي بي ادعاتر از من و تو و کمتر هم حرف زدند و کمتر هم انکار کردند کسي را. خداوکيلي اگر قيصر و سيد مي خواستند همه جا باشند و فرصت حضور را براي امثال من و تو فراهم نمي کردند آيا ما مي توانستيم رشد کنيم؟ آنها تا حد زيادي خود را نديدند و سلمان که اصلا خود را نديد و به اعتقاد من انقلابي در شعر انقلاب بود با کمترين بهره اي از زندگي و با نهايت دشواري و سختي قدم در راه نهاد و بيشترين غيرت و مردانگي و جوانمردي را نيز در دفاع از شهيدان و امام و انقلاب او بر دوش کشيد. من و تو حالا رنگ ريش ها و موهاي سرمان دارد سفيد مي شود آقا جبار! نصيحتت نمي کنم که خودم را دارم نصيحت مي کنم. نسل بعد از ما کيست؟ ما اين امانت را بايد با خودمان به گور ببريم؟ يا بايد بسپاريم به بچه هايي به پاکي سلمان که الحمدلله اينجا کم هم نيستند. به همين مودب و داوودي و همين اميد و سيار و نعمتي و همين آقامرتضاي اميري و ديگران . آيا تمام قلمرو اين ادبيات مال من و توست؟ آيا يک اعتنا و توجه و چهار تا بارک الله  از طرف آدم هاي اين ور و آنور آب ما را بايد در خودش غرق کند؟ آيا همه شبکه هاي تلويزيون بايد متعلق به ما باشد؟ ديدي که در اوج اقتدار مقام و در روزي که هر روزش صدها ترانه را امضا مي کرديم حتي اجازه ندادم يک ترانه از من را انتخاب کنند و به هيچ کس هم ترانه ندادم و تنها بعد از يک سال و رفتنم از رياست شوراي شعر  در يکي از آلبوم هاي افتخاري دو ترانه من را خوانده بودند و همين. خودت که شاهد بودي من هر روز مشتري براي ترانه داشتم اما حتي راهم را از ترانه و ترانه سرايان تا حدي جدا کردم.  خودت که شاهد بودي آنقدر غيرت داشتم که وقتي مرا به لندن براي سخنراني و شعرخواني دعوت کردند هم موضوع صحبتم را شعر و ادبيات فلسطين قرار دادم  و هم از کسي نترسيدم و يک تنه در مقابل يک لشکر گرگ ايستادم و حرفم را زدم و همه شان را هم سر جايشان نشاندم و با سه دلار کهنه به لندن رفتم و برگشتم تا به وجدانم بقبولانم که آنجا هم هيچ جايي نيست و خودت شاهد بودي وقتي دو بار مرا به فرانسه دعوت کردند و يک بار هم بنا شد با تو بروم همزمان با کنگره چهاردهم شعر دفاع مقدس در قصرشيرين بود و تو هر چه اصرار کردي برويم به پاريس من گفتم قصرشيرين مهم تر است و همينجا مي مانيم در کنار شاعران جنگ و تو هم از اينجا تکان نمي خوري. و ماندي و مانديم. اينها را من از معلماني چون شهيد زارعي و استاد صفارزاده آموخته بودم. و تو هم کم آدمي نبودي و نيستي . اين همه سال مرد حسابي! شعر تو به همراه خودت در خط مقدم شعر انقلاب ايستاد و شعر براي امام علي (ع) و امام حسين(ع) و انتظار و شهيد و امام گفتي. آن هم چه شعرهايي. مگر اينها ارزشش کم است؟ حالا چه شده با چهار تا ترانه که امثال فلان و بهمان خوانده اند جور ديگر شده اي و سلمان را و شعر انقلاب و ادبيات دهه شصت را نفي مي کني. خداوکيلي اگر به من بد مي گفتي ناراحت نمي شدم اما تو يک جريان مظلوم را ناديده گرفته اي و حرفهايي مي زني که نمي فهمم ريشه در کجا دارد و مقصد و مقصودش چيست؟ و همين هاست که مرا پاک گيج کرده است. اگر يادت باشد درست بعد از همين صحبت هايت من شعر چمدان هاي قديمي را گفتم و در وبلاگت هم بي نام نوشتم و تو آن را در صفحه اصلي آوردي و گفتي که چه شعر قشنگي کاش بدانم از کيست و بعد که ديدي از من است گفتي آفرين قزوه من با اين شعر گريه کردم و من خواستم بداني که در روزگار خشک شدن چشمه ها و چشم ها هنوز هم با شعر شاعران دهه شصت مي تواني گريه کني و بخندي و زندگي کني. پس اين ادبيات را هيچ گاه انکار نکن که اين ميراث تنها من و تو نيست که از همه است از شهيد زارعي که با خون جگر به همراه من و تو اولين کنگره شعر جنگ را در خطوط عملياتي به راه انداخت تا سلمان و سيد حسن و قيصر و تا همين مودب و اميد و ديگراني که از راه مي رسند و هستند و خدا کند که باشند و هرگز آنها که حالا از راه رسيده اند و زير اين علم و کتل ايستاده اند را ناعالم و کوتوله فرض نکن که اين از آيين فتوت و جوانمردي به دور است. آخر تو که هنوز در نگاه من جوانمردي پهلوان! و خودت که مي داني من چقدر تو را حتي با همين مخ تابدارت دوست دارم و تا به حال چقدر از تو دفاع کرده ام و هماره وقتي به ايران برمي گردم اولين زنگ تلفنم به تو است. عيد است يک تُک پا بيا به خانه ما و يک پياله چاي بخور و چاق سلامتي با اميد و برگرد سر خانه و زندگي ات جوانمرد! 

                                                رفيق سال هاي دير و دورت – علي رضا قزوه
منبع: خبردانشجو

 


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر