( 0. امتیاز از )

 
صدای شیعه: آنچه درپي مي آيد برشي کوتاه  از خاطرات سياسي آيت الله العظمي سيدمحمدصادق روحاني از رويدادهاي سياسي تاريخ معاصر ايران و نيز کارکردسياسي حوزه هاي علميه نجف اشرف و قم است که به مناسبت سالروز عروج شهيد نواب صفوي تقديم علاقمندان ميگردد.

خاطرات آيت الله العظمی  روحاني که دردست تهيه وتدوين است دربردارنده روايات ونکاتي بکر وناگفته ازتاريخچه مبارزات اسلامي سه ربع قرن اخير درايران وعراق ونيز تحليل هايي متفاوت از آغاز و انجام آن است. اميداست انتشار اين بخش ازاين مجموعه گرانسنگ به غناي دانسته ها دراين باره بيفزايد ودستمايه بررسي هاي عميق ترتاريخ پژوهان گردد.


جناب عالي در محيط و فضاي تقريبا غيرسياسي نجف تحصيل کرديد. چه شد که تا اين حد انگيزه و علائق سياسي پيدا کرديد؟ آيا بستر خانوادگي مناسبي وجود داشت ويا دوستي‌هاي زمان طلبگي موجب شد به سياست گرايش پيدا کنيد؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. همان‌طور که قاعدتاً‌ اطلاع داريد، پدر و اجداد من، همه در قضاياي اجتماعي و سياسي حوزه علميه و کشور نقش داشتند. پدر من در آوردن مرحوم آیت الله  حاج شيخ عبدالکريم حائري به قم بسیار موثر بودند و همچنين در جريانات مربوط به ملي شدن نفت يکي از چند نفر از علمائي بود که به اين مسئله فتوا داد. البته تفصيل اين مسئله زمان زيادي را مي‌طلبد که از آن صرف‌نظر مي‌کنم. در مورد خودم بايد بگويم اين علاقه در مقطعي که در نجف تحصيل مي‌کردم، در من به وجود آمد. خاطرم هست که حدوداً در سنين 16، 17 سالگي بودم که مرحوم سيد مجتبي نواب صفوي براي تحصيل به نجف آمد. در آن زمان ما در مدرسه مرحوم آیت الله آسيد محمد کاظم درس مي‌خوانديم و ايشان خيلي علاقمند شد که با من هم‌حجره شود، اما قانون مدرسه اين‌ طور بود که هر حجره را فقط به يک طلبه مي‌دادند، بنابراين ايشان آمد و در جاي پستو مانند و کوچکي کنار حجره ما که طلاب معمولا در آنجا وسائل پختن غذا و درست کردن چاي خود را مي‌گذاشتند، ‌ساکن شد و با هم رفيق شديم. ايشان از همان اول که وارد آن محيط شد، شروع کرد به بیان صحبتهای سياسي. مضمون حرف‌هايش هم اعتراض به هيئت حاکمه ايران و زيرپا گذاشتن احکام اسلام توسط آنها و ظلم به مردم و اعتراض به ساکت بودن آقايان علما بود. مي‌گفت چرا آیت الله آسيد ابوالحسن چيزي نمي‌گويد و از اين سنخ حرف‌ها. بعد هم عده‌اي را دور خود جمع کرد و تقريبا از همين مقطع بود که با واحدي که خويشاوندي دوري هم با ما داشت، رفيق شد. مرحوم نواب اين عده را به اين دليل دور خود جمع کرده بود که وقتي مي‌خواست درباره مظالم شاه در ايران حرف بزند و يا از مرجعيت و علما و حوزه انتقاد کند و احتمال داشت مردم به او حمله کنند، اين عده از او حفاظت کنند.

من همان زمان به واسطه رفاقتي که با او داشتم، گفتم اينکه حالا ما بيائيم و مرجعيت را تضعيف کنيم و عليه آن حرف بزنيم، علاوه بر اينکه خلاف شرع است، خلاف مصالح مسلمين هم هست و هيچ تاثيري ندارد. نظر من اين است که شما سعي کنيد با عواملي که فساد فکري و عقيدتي را در ايران اشاعه مي‌دهند،‌ مبارزه کنيد و کساني را که واقعا مسبب اين وضعيت هستند به مجازات برسانيد، والا تخفيف حوزه، ضربه زدن به خود است. مرحوم نواب قبول کرد و گفت: «شما مي‌تواني براي قتل کسروي از آقايان مراجع براي ما فتوا بگيري؟» گفتم:‌ «بله.» البته در آن زمان مشهور بود که آقايان، کسروي را مهدورالدم مي‌دانند، ولي نواب مي‌خواست براي اين کار خود يک نوع رضايتي از آقايان علما  داشته باشد، لذا رفتم و از  آيت الله آسيد ابوالقاسم خْْْوئي و  آيت الله حاج آقاي حسين قمي براي ايشان فتوا گرفتم. با آیت الله خوئي خودم صحبت کردم و فکر مي‌کنم بخشي از پول سفر نواب و پول اسلحه‌اش را هم آیت الله خوئي داد،‌ ولي با آیت الله حاج آقا حسين، خود آیت الله خوئي صحبت کردند. آیت الله حاج آقا حسين قمی شوهر عمه من بود و خيلي هم به ما لطف داشت،‌ ولي تصور کردم اگر آیت الله  خوئي به ايشان بگويد تاثير بيشتري دارد و عملا هم همين طور شد. يادم هست که به آیت الله خوئي گفتم‌ نواب جوان متديني است و ما نظير او را در ميان خود نداريم که اين طور عزم خود را جزم کرده باشد و بخواهد با کسروي بجنگد. او مي‌رود، يا موفق مي‌شود و يا شهيد مي‌شود، ولي ما بايد وظيفه‌مان را در قبال او انجام بدهيم. آیت الله خوئي هم موافق بود. آیت الله قمي که اساسا خودش انگيزه مقابله با مظالم دستگاه را داشت و بالطبع زودتر از هر کسي با چنين کاري موافقت کرد.

حال که اشاره‌اي کرديد به پيشينه و انگيزه‌هاي مبارزاتي مرحوم آيت‌الله قمي،‌ با توجه به نزديکي و خويشاوندي‌اي که با ايشان داشتيد، چه خاطراتي از اين خصوصيت ايشان داريد؟

‌ ما از دوراني که مرحوم آیت الله بروجردي در بروجرد بودند، با ايشان ارتباط داشتيم، نامه‌اي به من نوشتند و گفتند که الان آیت الله کاشاني را گرفته‌اند و شرايطش هم احتمالا شرايط سختي است،‌ چون در اختيار انگليسي‌هاست؛ من به شاه تلگرافي زده‌ام که متن آن را به ضميمه اين نامه براي شما فرستاده‌ام. شما سعي کنيد علماي نجف را قانع کنيد که در تائيد تلگراف من]آیت الله بروجردی[، آنها هم تلگرافي را مخابره کنند، بلکه تاثير داشته باشد. آیت الله بروجردي در اين تلگراف نوشته بود: «جناب حجت‌الاسلام و المسلمين آسيد ابوالقاسم کاشاني، از علماي اسلام و مورد احترام مسلمين است. سريعا وسيله آزادي ايشان را فراهم نمائيد».

ما رفتيم و به همه مراجع و علماي طراز اول نجف اين مطلب را گفتيم. عده کمي همراهي کردند و عمدتا طفره رفتند و تعلل ‌کردند، لذا يک شب عمده آقايان را جمع کرديم و گفتيم که آیت الله بروجردي چنين نامه‌اي داده و مصلحت اين است که مساعدت بکنيد. يکي از آقايان محترم که نمي‌خواهم اسم ايشان را ببرم کلامي گفت به اين مضمون که: «آقايان حوزه قم فقط در چنين شرايطي ياد نجف مي‌افتند.» وقتي ايشان اين را گفت، گفتم: «آقا! شاه که الان شما را به عنوان مرجع نجف نمي‌شناسد. اگر شما چنين چيزي را هم امضا کنيد، بايد همراه اين نامه کسي را نزد شاه بفرستيم که به او بگويد که اين آقايان که هستند، چون شما که هنوز در نجف، مرجعيت و آوازه‌اي نداريد.» در اينجا بود که مرحوم آیت الله آسيد عبدالهادي شيرازي به من گفت: «انگيزه ما براي اين ترديد، اين نيست که خداي ناکرده نمي‌خواهيم کمک و امضا کنيم، بلکه از شما مي‌خواهيم بررسي کنيد و ببينيد امضاي اين تلگراف به صلاح و کارساز هست يا نه؟ اگر شما به اين نتيجه رسيديد که به صلاح هست، اين کار را انجام مي‌دهيم».

به هرحال به اين شکل آقايان را راضي کرديم و يکي دو شب بعد، من به منزل آیت الله قمي رفتم و جريان را به ايشان گفتم. ايشان بلافاصله گفتند: «من واقعا هر کاري را که احساس مي‌کردم ممکن است کوچک‌ترين تاثيري داشته باشد، انجام دادم، حتي کارهائي که موجب تمسخر عده‌اي شده، مثلا تلگراف زده‌ام به مصادر امور در امريکا يا نخست‌وزير انگليس! با وجود اينکه بعضي‌ها اين کار را مسخره مي‌کنند،‌ولي من ديدم بايد هر کاري که از دستم بر مي‌آيد،انجام بدهم.» اين قضيه را به اين دليل بيان کردم که بگويم ايشان واقعا در اين گونه امور با جديت و انگيزه تمام وارد مي‌شد و کمک مي‌‌کرد. آیت الله قمي واقعا به تعبير امروزي‌ها انقلابي بود.

از خاطراتتان با مرحوم نواب و مبارزات سياسي وي می فرمودید.

بله، بعد از اين قضايا، ايشان به ايران آمد و در مرحله اول سر يک چهار راه به کسروي حمله کرد که او مضروب شد، اما کشته نشد و در مرحله بعد بود که امامي اين کار را تمام کرد. بعد هم که ما به قم آمديم، طبيعتا با ما خيلي رفيق بود و پيش ما مي‌آمد، از‌جمله به گمانم بعد از ترور هژير بود که به قم آمد و مدتي در منزل ما مخفي بود. ما دوستاني صميمي بوديم. خاطرم هست که وقتي پدر ما مريض شد و به تهران آمد، عده‌اي از مقامات آمدند و در منزلي که ايشان بستري بود، از وي عيادت  کردند. پدر ما در منزل مرحوم آیت الله آميرزا محمد علي شاه‌آبادي که شوهر عمه ما بود، وارد شده بودند. يک روز نخست‌وزير به عيادت ايشان آمد و به من گفت: «شما چون با آقاي نواب صفوي ارتباط داريد، از او بخواهيد که به اينجا بيايد و ما در حضور شما با او صحبت کنيم که دست از اين رفتارهايش بردارد.» من به او گفتم: «نه او آن قدر اطمينان دارد که به اينجا بيايد و نه من خيلي اطمينان مي‌کنم که او را به اينجا دعوت کنم، چون شما دنبالش هستيد و احتمال دارد در همان لحظه دستگيرش کنيد.» گفت: «نه! من قول مي‌دهم در حضور شما صحبت کنيم، اگر توافق کرديم که هيچ، اگر توافق نکرديم، ايشان آزاد است و مي‌تواند به همان ترتيبي که آمده برگردد.» نواب آمد و آن دو با هم صحبت کردند و به توافق هم نرسيدند و نواب از همان راهي که آمده بود، برگشت. چنين صميمیتي بين ما بود و خيلي‌ها هم از اين دوستي اطلاع داشتند.

خاطرم هست يک بار نواب و واحدي آمده بودند قم به منزل ما. وقتي رفتند، ديدم بعد از چند لحظه نواب برگشت و با خنده گفت: «اين رفيق ما واحدي درست‌بشو نيست.» پرسيدم: «چرا؟‌» گفت: «داريم مي‌رويم تهران و يک شاهي پول توي جيبمان نداريم. مي‌گويم برو از آقا بگير، مي‌گويد من رويم نمي‌شود!» گفتم: «حالا چقدر مي‌خواهيد؟» گفت: «حدوداً150 تومان!» البته اين پول خيلي بيشتر از کرايه قم تا تهران بود. معلوم مي‌شد براي فعاليت‌هايي که در تهران داشتند،‌ پول نداشتند. پول را دادم و گفت: «قرض است يا هديه؟» گفتم: «هديه است».

قاعدتاً استحضار داريد که چند سالي است که شخصيت و کارنامه مرحوم نواب در کانون توجه و بررسي تاريخ پژوهان و محققين قرار گرفته است. چون جناب‌عالي براي نخستين‌بار است که خاطرات خودتان را از وي بيان مي‌کنيد،‌ مايليم داوري شما را درباره فکر و شخصيت وي بدانيم.

آنچه که من مي‌توانم با قاطعيت بگويم اين است که نواب بسيار انسان متدين و مخلصي بود. از اين نظر هيچ ترديدي ندارم، چون از نزديک با او در ارتباط بودم. فضائل زيادي داشت. بسيار براي مصالح اسلام و مسلمين، هم در ايران و هم در خارج، دلسوزي مي‌کرد. يکي دو سفر به خارج رفت، در مؤتمر اسلامي در مصر شرکت کرد و‌ به اردن رفت و سخنراني‌هاي خوبي رادر هر دو جا ايراد کرد. من تعجب مي‌کردم که چطور عربي را اين ‌قدر خوب ياد گرفته بود، چون در نجف که چندان فرصت درس خواندن پيدا نکرد، البته با بعضي از معاريف از جمله آیت الله اميني، صاحب‌الغدير خيلي رفيق شد، ولي در مجموع خيلي فرصت درس خواندن پيدا نکرد،‌ با وجود اين، عربي را خيلي خوب حرف مي‌زد. يکي دو تا سخنراني در مصر ايراد کرد که بسيار مورد توجه انديشمندان و متفکرين آنجا قرار گرفت. در اردن به اتفاق شرکت‌ کنندگان درمؤتمر اسلامي به ديدن ملک حسين رفته بود. به او توصيه کرده بودند که صحبت نکند، اما به‌محض اينکه ملک حسين وارد جلسه شده بود، از جا بلند شده و گفته بود: «به من گفته بودند صحبت نکن، اما من استخاره کردم و ديدم که مصلحت است که تو را نصيحت کنم!» و حرف‌هايش خيلي هم روي ملک حسين تأثير گذاشته بود. گذشته از اينها، برخلاف حرف‌هائي که برخي درست مي‌کردند که او بدون تدبير و عقل عمل مي‌کند، ‌بسيار باهوش و مدبر بود، منتهي بعضي از دوستانش در قم که شاخه فدائيان اسلام را در اينجا تشکيل داده بودند، از جمله واحدي و ديگران، رفتارهائي را مي‌کردند که به پاي نواب نوشته مي‌شد، حال آنکه معلوم نبود او با همه اين کارها موافق باشد.

حالا من داستاني را که خودم از نزديک شاهد بودم برايتان نقل مي‌کنم. مي‌دانيد که در آن مقطع شايع کردند قرار است جنازه رضاشاه را به قم بياورند و تشييع بکنند. مرحوم آیت الله بروجردي در فکر فرو رفته بود که با اين قضيه چگونه برخورد بکند. پدر ما چون سياسي‌تر بود، به ايشان گفت: «شما صدرالاشراف را از تهران بخواهيد و به‌طور خصوصي به او بگوئيد که من مايل نيستم جنازه رضاشاه را به قم بياورند و تشييع کنند.» ايشان اين پيشنهاد را پذيرفت و صدرالاشراف را احضار کرد. آیت الله بروجردي داستان را به او گفت و صدرالاشراف جواب داد: «قرار است جنازه را در اهواز تحويل بگيريم و با قطار به تهران ببريم. اگر شما اعتراض نکنید و حساسیتی ایجاد نشود، من ترتیبی می‌دهم که جنازه ساعت 3 بعد از نصف شب به قم برسد، در این ساعت هم که امکان تشییع نیست و ما جنازه را به تهران می‌بریم. شما هیچ حساسیتی به خرج ندهید، من ترتیب کارها را می‌دهم.» آیت الله بروجردی به قول اینها اعتماد کردند.

همان وقتي که خبر آوردن جنازه رضاشاه به قم در شهر پیچید، آقایان فدائیان اسلام  در مدرسه فیضیه و در هر جا که برایشان امکان فراهم می‌شد، علیه این قضیه صحبت کردند و میتینگ دادند. اینها مي‌گفتند که چرا دستگاه می‌خواهد جنازه رضاشاه را که آن جنایات را در قم مرتکب شده و مرحوم آشیخ محمد تقی بافقی را در حرم حضرت معصومه‌(س) زیر لگد گرفته بود، بیاورد و در قم دفن کند؟ جمعیت زیادی هم پای منبر و در میتینگ‌هاي اینها جمع می‌شد. به هرحال قولی که صدرالاشراف به آیت الله بروجردی داده بود، با ایجاد چنین جوی، عملي‌ نشد و دستگاه، جمعیتي را به هر شکلی که بود، جمع کرد و تشییع نسبتا مفصلی را در قم انجام داد. البته یک عده از بازاریان قم گفته بودند ما می‌آئیم و این جمعیت را خوب بازرسی می‌کنیم و هر یک از آقایان علما و روحانیون را در میان جمعیت ببینیم، بعدها به حسابش مي‌رسيم!  

جریان تشییع گذشت، ولی آقایان فدائیان دست از سخنرانی و اعتراض بر نداشتند. بعضی از این سخنرانی‌ها فعالیت‌های درسی طلاب را مختل و حتي تعطیل می‌کرد. اینها علیه آیت الله بروجردی صحبت می‌کردند و حتی تعریض و کنایاتی هم به پدر من داشتند، مثلا می‌گفتند عالم چهار مردان می‌توانست جلوی آوردن جنازه رضاشاه را به قم بگیرند، اما این کار را نکرد. عالم چهار مردان، پدر من بود. خاطرم هست در جلسه‌ای سیدی که از وابستگان به اینها بود، جمله‌ای گفت که من احساس کردم تعریض به پدر من است و من به‌شدت در آن جلسه اعتراض کردم و به او تشر زدم. حرف های من در آن جلسه بازتاب پیدا کرد و به گوش مرحوم آیت الله بروجردی هم رسید. ایشان همان شب من را خواست و گفت: «این اعتراضی که شما امروز به اینها کردید، کارِ به جائی بود. شما می‌توانید با اینها صحبت کنید، بروید و قدری نصیحتشان کنید. اینها چرا موجب اختلال در حوزه می‌شوند؟ سعی کنید از این کار منصرفشان کنید».

هنگامی که از منزل آیت الله بروجردی بیرون آمدم، در میانه راه به واحدی برخوردم. او از حرف‌های من خطاب به آن سید در آن جلسه باخبر شده بود، ولی نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که آیت الله بروجردی به من گفته بود که اینها را نصیحت کن! واحدی به من گفت: «ما شما را یکی از حامیان خودمان در قم می‌دانستیم، حالا شما تصمیم گرفته‌اید ما را نصیحت کنید؟ در هر حال من آمده‌ام که شما را از طرف فدائيان برای ناهار در منزل خودمان دعوت کنم.» من بلافاصله گفتم: «آن سید بی‌ادب هم در مهماني هست؟» گفت: «نه آقا! او نیست.» ما رفتیم منزل واحدی  و در آنجا من به واحدی گفتم: «قضیه تشییع جنازه رضاشاه گذشته و تمام شده. از این کارهایتان دست بردارید.»، اما دیدم که اینها روی خصلت‌های جوانی که دارند، ‌دست ‌بردار نیستند. ادامه این رفتارها هم می‌توانست وضعیت حوزه را مختل کند. من وقتی دیدم اینها قبول نمي‌کنند. به منزل آیت الله بروجردی رفتم. در آنجا اصحاب ایشان گفتند: «اگر حرف ناراحت‌کننده‌ای دارید، فعلا به آقا نگوئيد، چون از نظر روحی متاثر می‌شوند.» بعد از دقایقی آیت الله بروجردی خیلی سرحال آمدند و در بیرونی نشستند. من هم کنارشان نشستم. یکی از اصحاب ایشان آمد و در گوش من گفت: «ببینيد آقا امروز چقدر سرحال هستند. سعی کنيد حرفی به ایشان نزنید که ناراحت بشوند.» به او گفتم برای نگفتن حرف استخاره کردم، بد آمد و احساس کردم باید بگویم. به آیت الله بروجردی گفتم: ‌«آقا! ‌من با اینها صحبت کردم، ولی فکر نمی‌کنم دست از اعتراض بردارند.» مرحوم آیت الله بروجردی گفتند: «آخر حرف اینها چیست و چه می‌گویند؟» گفتم: «می‌گویند که آقا موجب شده که جنازه رضاشاه را به قم بیاورند و یا دست کم می‌توانسته از این کار جلوگیری کند و نکرده.» به‌محض اینکه این حرف را زدم، ایشان برافروخته شد و با صدای بلند گفت: «یعنی من بعد از 80 سال طلبگی، آن‌قدر بی‌دین شده‌ام که بروم از جنازه پهلوی تجلیل کنم؟ چرا چند نفر بچه این قدر بی‌ملاحظه حرف می‌زنند؟ شما که می‌دانید به من قول دادند جنازه را به قم نیاورند. آنها زیر قولشان زدند، ضمن اینکه حالا هرچه بوده تمام شده و رفته و الان دیگر دلیل ندارد اینها سروصدا راه بیندازند».

به هر حال آن روز گذشت و فردا ایشان سر درس آمد،‌ ولی بسیار بی حوصله و ناراحت بود و با تامل، وقت را می‌گذراند. ایشان صحبت را شروع کرد و گفت: «مگر در روایت نخوانده‌اید که اگر کسی به مرجع تقلید اسائه ادب کند،‌ شرعا عاصی است. مگر نخوانده‌اید که:هم حجتی علیکم و انا حجت‌الله.» یک مقدار اظهار ناراحتی و درددل کرد و درس هم نگفتند. درس که تمام شد، حوالی غروب، عده‌ای در فیضیه و دارالشفا ریختند و شروع کردند به کتک زدن فدائيان!

ديدار محرمانه نخست وزير شاه با نواب صفوي

می‌گویند ظاهراً از لرهائی بودند که با بيت آیت الله بروجردی ارتباط داشتند.

البته آنها هم بودند،‌ اما انصافاً‌ عده‌ای از طلبه‌ها هم در این قضیه بودند، ‌چون ناراحتی آیت الله بروجردی و اهانت به ایشان آنها را برانگیخته می‌کرد. به هرحال ریختند و فدائیان اسلام را حسابی کتک زدند. یادم هست چنان از پشت با چوب توی سر آسید هاشم حسینی زدند که به صورت روی زمین افتاد! یکی از رفقای ما به نام آقا مهدی لاجوردی نقل می‌کرد که واحدی و یکی دو نفر از رفقایش رفته و روی پشت بام دارالشفا پنهان شده بودند. من روی پشت بام بودم و داشتم از پله‌ها پائین مي‌آمدم که دیدم چند نفر از لرها دارند با چوب از پله‌ها بالا می‌آیند تا روی پشت بام بروند و واحدی را بزنند. گفتم: «من الان روی پشت‌بام بودم، کسی آنجا نیست.» گفتند: «مطمئنی؟» گفتم‌: «بله.» و با این ترفند، آنها را برگردانده بود، وگرنه واحدی را کشته بودند.

به هرحال فردای آن روز مرحوم نواب به قم آمد و داشت به طرف فیضیه می‌رفت که عده‌ای تصمیم گرفتند به او حمله کنند.او گفت: «صبر کنید!‌ من با رفتار این رفقا موافق نبودم، با توهین به مراجع و رئیس حوزه مخالفم، البته با تظاهرات علیه آوردن جنازه رضاشاه به قم موافق بودم، ولی با این کارهايشان مخالف هستم و الان هم آمده‌ام که بساط حزب را از قم جمع کنم و ببرم.» اینکه می‌گویم نواب آدم فهیمی بود و می‌توانست قضایا را مدیریت کند، يکي از نمونه‌هايش اين است. از آن مقطع هم واحدی و بقیه رفقایش به تهران منتقل شدند. البته گاهی به قم و به منزل ما می‌آمدند و یک عده از طلاب هم که بعدها از انقلابیون شدند، با آنها ارتباط داشتند،اما فدائیان دیگر در قم فعالیت چندانی نداشتند.

با توضیحاتی که شما در باره حوزه علمیه نجف داديد، فضای آن را چندان هم غیرسیاسی نمی‌دانید.؟

مراجع، علما و فضلای نجف، اولویت را به تحصیل می‌دادند، اما اگر کسی بخواهد بگوید علما و مراجع نجف غیرسیاسی يا بي‌تفاوت بودند، واقعا جفا کرده است. رفتار آیت الله حسین قمی، آیت الله خوئی و بعدها آیت الله حکیم نشان می‌دهد که همه آنها به مواضع سیاسی و حفظ مصالح اسلام اهتمام داشتند.
به اهتمام محمدرضا کائيني

 ُُْْمنبع : پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله العظمی روحانی

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر