(
امتیاز از
)
زندگى بدون «انتظار» بيهوده است
اگر انتظار معنابخش و آرمان گرا در زندگى بشر نباشد، دچار رفتار بيمار گونه اى مى شود که در واقع انسان را به انفعال مى کشاند.
در تاريخ و زندگى فکرى بشر و همچنين تمدن هايى که بر بنياد اين تفکرها شکل گرفته، مى توان سه نوع تفکر را از هم متمايز کرد؛ يکى تفکر اسطوره اى (متولوژيک) است و ديگرى تفکر دينى است که محور آن انديشه توحيدى است و شباهت هايى با تفکر اسطوره اى دارد و در نهايت، تفکر فلسفى است که مبتنى بر عقل منقطع از وحى است.
اگر به تاريخ نگاه کنيم، مى بينيم در تفکر اسطوره اى و دينى بحث موعود و منجى وجود دارد، اما در تفکر فلسفى خيلى کم است و يا به تعبيرى ديده نمى شود که در واقع به نظر مى رسد بحثى که در خصوص موعود و منجى مطرح مى شود، روند يا بسترى است که نوعى حکمت تاريخ را از منظر تفکر دينى در خودش بيان مى کند.
يک زمانى صحبت از اين بود که تاريخ را بايد فلسفى فهميد و پرسش هاى فلسفى از تاريخ کرد که بحث فلسفه تاريخ مطرح شد و مى بينيم نگاه يونانيان، نگاهى ادوارى بوده يعنى فکر مى کردند که تاريخ در واقع به صورت ادوار و اکوار تکرار مى شود.
در اين نوع نگاه و تفکر بحث منجى وجود نداشت، فرهنگ و تفکر يونانيان کاملاً غيرمذهبى بود و عنصر اعتراض توام با اميد که در بطن انتظار نهفته است در انديشه آنها نبود. به اعتقاد برخى در انديشه قرون وسطى تفکر دينى وجود نداشته، تفکر حاکم بر آن دوره يونان، مسيحيت مسخ شده اى به نام دين بود که با توجه به اينکه درک از زمان به درک غيردايره وار نزديک مى شود، اما در انديشه مسيحى مساله بازگشت و موعود وجود داشت و به اين دليل، انديشه مسيحى از تفکر فلسفى فاصله گرفت.
اما در دوران مدرن، ما شاهد تغيير کامل دو چيز هستيم؛ يک مفهوم زمان است که در واقع يک نوع زمان خطى، افقى و زمينى جانشين مفهوم معنوى زمان در تفکر پيشينيان مى شود که براى اولين بار از حدود قرن 17 در آراى کسانى چون فرانسيس بيکن در کتاب «آتلانتيس نو» و تامس مور در کتاب «اتو بيا» متبلور مى شود و هر قدر اين زمان به جلو حرکت مى کرد، به لحاظ تقويمى معادل پيشرفت تلقى مى شود و اين بحث عنوان مى شود که انسان قرن 17 بهتر، کامل تر و خوشبخت تر از انسان قرن 14 است.
يک فلسفه تاريخى که کاملاً زمينى و اومانيستى شکل مى گيرد و غايت خودش را در آينده جست وجو مى کند، نه در يک گذشته يا آينده طلايى، براى خود يک غيبت معنوى قائل نيست.
در تفکر دينى ما معمولاً يک پيشينه طلايى داريم که عصر امت واحده ناميده مى شود. بعد از اين دوره، بشر دچار يک هبوط و سقوط تاريخى در يک بستر هزار ساله مى شود و ظهور منجى، آغاز عبور از آن عصر تاريکى به سمت عصر نجات مجدد است.
اين مساله در تفکر اومانيستى کاملاً تغيير مى کند، چون در اين نوع تفکر هميشه امروز بهتر از ديروز است، اما هرچه در دل زمان به لحاظ تقويمى جلو مى رويم پيشرفته تر و کامل تر محسوب مى شويم و مفهومى شکل مى گيرد به عنوان انديشه پيشرفت که در آراى فيلسوف فرانسوى به نام «کندور سه» مطرح مى شود و در واقع، اين تفکر که امروز بهتر از ديروز، در اومانيست ها با معيارهاى کمى و تکنيکى سنجيده مى شود؛ مثل قدرت بيشتر، ثروت بيشتر، لذت بيشتر و ارتقاى انسانيت يا رشد کمال اصلاً مطرح نيست.
اين انديشه در قرن 18 به اوج خود مى رسد و تا قرن 19 ادامه دارد، اما در قرن 20 شکست مى خورد، يعنى تفکر اومانيستى و نظريه ترقى با جنگ هاى جهانى و نابرابرى هاى گسترده و شکست ايدئولوژى هايى مثل ليبراليسم و حتى سوسياليسم موجب شد کليت تفکر غربى پست مدرن در قرن 20 به نفى نظريه ترقى بپردازد. نظريه ترقى که در غرب مطرح شده بود، اساساً در مقابل درک معنوى از تاريخ قرار داشته که در اديان مطرح مى شد.
اما درک معنوى اديان که مبتنى بر حکمت است با اين نگاه که اولاً تاريخ بشر را ادوارى مى داند، يعنى زمان و روال دارد که آغاز تاريخ و پايان تاريخ بشر با وقايع معنوى، غربى، ماورايى و روحانى رخ مى دهد و اين بدين معناست که هم آغاز تاريخ بشر يک آغاز غيبى و آسمانى است و هم پايان تاريخ او.
بحث درباره موعود و انتظار، بحث پايان تاريخ است که بشر در واقع يک عصر طلايى را آغاز مى کند که اين عصر همان دوران توحيد و عصر قرب بشر به حقيقت عالم است که بعد دچار يک روند انحطاطى و قهقرايى مى شود. در اين زمان حجاب هاى توحيد اوليه پوشيده مى شود و سيرى را طى مى کنند تا دوباره بشر برمى خيزد و اين بار عصر طلايى واپسين شروع مى شود که دوباره عصر قرب بشر به حق آغاز مى شود.
اين حالت يک نوع رستاخيز در زندگى معنوى، وجودى، فردى و جمعى انسان است که اين بار هم باز يک نقطه غيبى پايان کار است؛ يعنى در واقع واپسين تاريخ بشر هم واپسين غيبى و آسمانى است که اين بار با ظهور منجى خودشان را نشان مى دهد.
انتظار به حدفاصل بين اين دو ظهور غيبى، يعنى عصر طلايى اوليه و عصر طلايى پس فردايى معنا و جهت مى دهد، در واقع اين بحث مطرح است که هيچ گاه بشر از ميل رسيدن به عدالت، رستگارى و نجات تهى نمى شود و چشم انداز رستگارى در قالب انديشه انتظار وجود دارد.
اين انتظار، انتظارى جريان ساز، فعال و معترض است و يک انتظار منفعل نيست، بلکه انتظارى است که در آن يک نوع آرمانگرايى و نوعى اعتراض به وضع موجود است.
انتظار معنادهنده فضاى غربت انسان بين عصر طلايى آغازين و پس فردايى که در واقع جوهر حکمت، معنوى تاريخ از نظر انديشه دينى است.
به نظر مى رسد اگر اين انتظار معنابخش و آرمان گرا بين دو نقطه آغازين و واپسين نباشد، زندگى بشر دچار نهيليسم بيمار گونه اى مى شود که در واقع انسان را دچار انفعال مى کند؛ انفعالى که در ادبيات قرن 20 غرب بسيار پررنگ است، چون چشم انداز روشنى که عصر روشنگرى مدعى آن بود، کاملاً فرو ريخت و هيچ موعود معنوى، غيبى و واپسينى نداشت تا کاملاً دچار يک برهوت نيست انگارى شوند.
شهریار زرشناس
انتهای پیام