(
امتیاز از
)
از على آموز اخلاص عمل
ابوحامد محمد غزالى در باب صدق نيت و اخلاص، اين روايت عبرتآموز را در کتاب احياء علومالدين نقل کرده است: عابدى خداى را ميپرستيد مدتى دراز، پس قوميبيامدند و گفتند: «اينجا جماعتياند که بدون خداى درختى را ميپرستند»، او به سبب آن در خشم شد و تبر بردوش نهاد و قصد درخت کرد تا آن را ببرد. پس ابليس در صورت پيرى پيش وى آمد و گفت: «رحمکالله، کجا ميروى؟» گفت: «ميخواهم که اين درخت را ببرم»، گفت: «تو را بدان چه کار؟ عبادت خود و مشغولى به نفس خود بگذاشتهاى و به غير آن پرداختهاى!» گفت: «اين از عبادت من است.» گفت: «من تو را نگذارم که ببرى!» پس با وى جنگ کرد و عابد او را بگرفت و برزمين زد و برسينه او بنشست. ابليس گفت: «مرا بگذار تا کلمهاى برتو تقرير کنم.» آنگاه از سينه او برخاست، ابليس او را گفت: «خداى اين... بر تو فريضه نگردانيد، و تو آن را نميپرستى... و خدايتعالى را پيغامبراناند در زمين، اگر خواهد، ايشان را... فرستد و بفرمايد تا آن را ببرند.»
عابد گفت: «مرا از بريدن آن چاره نيست.» پس با او قتال در گرفت و عابد او را... بينداخت و برسينه او نشست. پس ابليس... گفت: «هيچ رغبت نمايى در کارى که... آن تو را بهتر و سودمندتر باشد؟» گفت: «آن چه چيز است؟» گفت: « مرا بگذار تا بگويم.» پس او را بگذاشت. ابليس گفت: «تو مردى درويشى و چيزى ندارى... شايد که دوست دارى... از مردمان بينياز شوى؟» گفت: «آرى.» گفت: «از اين کار باز گرد، تو را برمن که هر شبى نزديک سر تو دو دينار بنهم، چون بامداد برخيزى آن را بگيرى و برنفس خود و عيال خود نفقه کنى و برادران را صدقه دهى. پس آن تو را و مسلمانان را سودمندتر از بريدن اين درخت باشد که بهجاى آن ديگر نشانند...» پس عابد در آنچه پير گفت، تفکر کرد و گفت: «پير راست ميگويد. من پيغامبر نهام که بريدن اين درخت بر من لازم باشد... و آنچه گفت، منفعت آن بيشتر است.» پس... به معبد خود بازگشت.
پس شب گذاشت و چون بامداد کرد، دو دينار نزديک سرخود ديد و همچنين روز ديگر. پس روز سوم و... پس از آن... بامداد کرد و چيزى نديد. در خشم شد و تبر بردوش نهاد. ابليس در صورت پيرى پيش او آمد، گفت: «تا کجا؟» گفت: «اين درخت را ببرم.» گفت: «دروغ گفتى، به خداى که تو قادر نهاى... «پس عابد دست سوى او برد تا او را بگيرد... ابليس او را بگرفت و برزمين زد... برسينه او بنشست و گفت: «از اين کار باز باش، و الا تو را ذبح کنم.» پس عابد بنگريست خود را طاقت آن نديد، گفت: «مرا غلبه کردى، اکنون دست از من بدار و مرا خبر ده که اول چگونه تو را غلبه کردى؟» گفت: «اول براى خداى در خشم شده بودى و نيت تو آخرت بود. پس خداى عزوجل مرا مسخر تو گردانيد. و اين بار براى نفس خود و دينار در خشم شدى، پس تو را بر زمين انداختم!» و اين حکايت تصديق قول بارى تعالى است: الا عبادک منهم المخلصين! چه، بنده از شيطان خلاص نيابد مگر به اخلاص.
بهراستى اگر بشر در هر کار، به همان نسبت که به حفظ ظاهر ميکوشد، به اخلاص و پاکى نيت آراسته بود، عالم روشن و دلپذير ميشد نه تيره و دلآزار و اسير تباهى. هرجا که صدق و اخلاص نباشد، تزوير و فريب جلوه ميفروشد؛ جلوهاى دروغين و بياثر. بديهى است آنچه از سر صدق و خلوص نيت صورت نگيرد، هر چند به ظاهر خوب نمايد. اعتبارى نميتواند داشت و مصداق اين حکايت سعدى است در گلستان: «زاهدى مهمان پادشاهى بود؛ چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند... چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولى کند. پسرى صاحب داشت، گفت: اى پدر، براى چه مجلس سلطان در طعام نخوردى؟ گفت: در نظر ايشان چيزى نخوردم که بهکار آيد. گفت: نماز را هم قضا کن که چيزى نکردى که به کار آيد!» بيسبب نبود که حافظ، در شکوه از عصر خويش، ريا و ناراستى را ملامت ميکرد و ميگفت: خدا زان خرقه بيزار است صدبار/ که صد بت باشدش در آستينى، و بسا خرقهها را مستوجب آتش ميشمرد!
بدبختانه تاريخ بشر در هر زمينه، سرشار است از گفتارها و کردارهاى خوشظاهر و نگارين و عارى از روح و حقيقت؛ گفتارها و کردارهايى که ظاهر آنها چيزى بوده و باطن چيزى ديگر و به عبارت بهتر: خالى از صدق و اخلاص. اکثر سلطهجويان و جهانگشايان تاريخ تجاوز خود را به سرزمينهاى ديگر و ملل جهان با سخنانى آراسته توجيه ميکردند و گاه بهصورت حمايت مردم و بشردوستى! چنان که نوشتهاند هيتلر وقتى در سال 1938 به الحاق اتريش به آلمان دست زد وگفت ميخواهد دو ملت همنژاد و همفرهنگ را متحد سازد، بيشتر انتقام ناکاميهاى خود را در وين در ايام جوانى و ولگردى و گرسنگى و بينوايى و مردودشدن در امتحان ورودى آکادمى هنرهاى زيبا در 1907 را ميگرفت. الکساندر اول ـ تزار مستبد روسيه ـ که خود پايههاى حکومتش بر «سرواژ» (بردگى) قرار داشت، در سالهاى 1805 ـ 1806 براى جلب محافل آزاديخواه اروپا برضد ناپلئون، از اقدامات بناپارت و محو جمهورى فرانسه به توسط او ابراز تأسف و نگرانى و انتقادات آزاديخواهانه ميکرد! مشربها و مسلکها نيز گاه در عمل از اصل منحرف گشته، پوششيشده است از براى مقاصدى ديگر. اگر نه چنين بود، چرا با آن همه تلاشهايفکرى و قلمى و فداکاريها و جانبازيها که بشر در راه تحصيل آزادى کرده است، رومن رولان ـ نويسنده معاصر فرانسوى ـ در اثر مشهور خود به نام ژانکريستف که در عين حال تأملى در تمدن معاصر فرانسه و آلمان است، مينويسد: «بيچاره آزادى، اين جهان براى تو نيست!»
حتى از انديشهوران نامدار نيز کارهايى سرزده است که انسان را به شگفتى فرو ميبرد؛ مثلاً ولتر نويسنده و حکيم فرانسوى اين سخن معروف را گفته است: «من با آنچه شما ميگوييد، کاملاً مخالفم، اما تا پاى جان دفاع خواهم کرد که شما حق داشته باشيد آن را بگوييد!» و با آنکه خود نيز قطعه معروف « بودن يا نبودن» از هملت شکسپير را ترجمه کرده و به شعر درآورده بود، وقتى در سال 1776 آثار شکسپير به زبان فرانسوى ترجمه شد، وى مقام ادبى خويش را در خطر ديد و نه تنها به انتقاد آثار شاعر انگليسى پرداخت، بلکه کوشيد به وسيله آکادمى فرانسه، نمايش آثار شکسپير را در اين کشور ممنوع کند!
به هرحال در سرگذشت انسان و جوامع بشرى گفتارها و کردارهاى فراوان ميتوان يافت که در آنها اخلاص و صدق نيت کمتر مشهود است و يا ابداً نيست و به اين سبب از نظر حقيقت ارزش خود را از دست ميدهد. اين که پيغمبراکرم(ص) اهميت اعمال را به نيات دانسته و حتى نيت مؤمن را از کار او بهتر شمرده است، مفهومى عميق و منطقى استوار دارد. به اين سبب فرموده است: «عمل خالص کن، اندکى از آن تو را بس کند»؛ زيرا « هر عبادت که از آدمى صادر شود، قالبى است، روح او اخلاص است از دل... و عمل بياخلاص، همچون بنايي است بيبنياد و اساس که زود انهدام پذيرد. و رويبه تلف آرد... و ريا زهر است، چون برعمل افتد، هلاککند» و به قول مولوى:
ما برون را ننگريم و قال را
ما درون را بنگريم و حال را
آنچه ميخواهم در اين مقال به عرض برسانم، سرمشقى درخشان از انديشه نيک و اخلاص عمل است که در قالب شعر فارسى از براى ما به يادگار مانده و آن حکايتياست درباره سرور مردان ـ على عليهالسلام ـ رفتار و کردار على(ع) در اين زمينه نيز مانند ديگر فضايل وى اعجابانگيز است. به همين سبب اين اثر از ادبيات فارسى حکايتى است درخور تأمل و نکتهآموز که مولوى در دفتر اول مثنوى به شعر درآورده است.
از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان منزه از دغل...
شاعر ميگويد در يکى از غزوات، على(ع) بر پهلوانى از سپاه دشمن دست يافت و به قصد او شمشير برکشيد. دشمن جسارت ورزيد و برروى آن حضرت خدو (آبدهان) انداخت.
آن خدو زد بر رخى که روى ماه
سجده آرد پيش او در سجدهگاه
على(ع) بيدرنگ شمشير را بيفکند و از او دست کشيد. خصم از اين کار و عفو و رحمت دور از انتظار حيران شد.
گفت: بر من تيغ تيز افراشتى
از چه افکندى مرا بگذاشتى؟
آن چه ديدى بهتر از پيکار من
تا شدستى سست در اشکار من؟
آن چه ديدى که چنين خشمت نشست
تا چنان برقى نمود و باز جست؟
آن چه ديدى که مرا زان عکس ديد
در دل و جان شعلهاى آمد پديد؟
پهلوان حق داشت تعجب کند. چگونه ممکن بود کسى بر دشمن غلبه يابد و از او گستاخى و درشترفتارى نيز ببيند و بر جانش ببخشايد؟ از اين رو ميگفت: «آنچه ديدهاى، برتر از کون و مکان است که مرا به جان بخشيدى. در شجاعت تو را شيرخدا مينامند؛ اما « درمروت خود که داند کيستى؟!» اينک خصم در برابر شخصيت و بزرگوارى على(ع) از پا درآمده بود و احساس حقارت ميکرد. به تعبير مولوى بيشمشير کشته شده بود و اين کار خدا بود.
از طرف ديگر پرسشى در جانش چنگ انداخته بود.احساس ميکرد رازى خدايى در کار است. شور و حالى در درون خود مييافت، ميخواست به اين راز پى برد؛ با اصرار تمام ميگفت:
اى على که جمله عقل و ديدهاى
شمّهاى واگو از آنچه ديدهاى
تيغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد...
يا تو واگو آنچه عقلت يافتهست
يا بگويم آنچه بر من تافتهست...
در محل قهر، اين رحمت ز چيست؟
اژدها را دست دادن راه کيست؟
آنچه على(ع) در جواب ميگويد، پرتوى است از جانى پاک و روحى بزرگ و بينظير. مولاى متقيان چنان مجذوب حق است که نميخواهد در رفتار او با دشمن مغلوب، عکسالعمل و احساس شخصى اندک تأثيرى داشته باشد.
از اين رو وقتى جسارت خصم را نسبت به شخص خود ميبيند، براى آنکه دست و تيغ او جز در راه حق بهحرکت درنيامده باشد، از وى دست برميدارد. مولوى پاسخ آن بزرگمرد را در اشعارى پرمغز گنجانده است که بهتر است آن چند بيت را نقل کنم:
گفت: من تيغ از پى حق ميزنم
بنده حقم، نه مأمور تنم
شير حقم، نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت اذ رميتم در حراب
من چو تيغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم
سايهام من، کدخدايم آفتاب
حاجبم من، نيستم او را حجاب...
کَه نيم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کى در ربايد تندباد؟
آن که از بادى رود از جا، خسى است
زانکه باد ناموافق خود بسى است
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز...
چون خدو انداختى در روى من
نفس جنيد و تبه شد خوى من
نيم بهر حق شد و نيمى هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا...
گبر اين بشنيد و نورى شد پديد
در دل او تا که زنارى بريد
گفت: من تخم جفا ميکاشتم
من تو را نوعى دگر پنداشتم
تو ترازوى احد خو بودهاى
بل زبانهى هر ترازو بودهاى...
من غلام موج آن درياى نور
که چنين گوهر برآرد در ظهور...
قرب پنجه کس زخويش و قوم او
عاشقانه سوى دين کردند رو
على(ع) از پيغمبر اکرم(ص) به گوش دل شنيده بود که خداوند جز آنچه را که از سر اخلاص باشد، نميپذيرد و اين حقيقت در جانش نقش بسته بود. او بهجز به خدا و حقيقت به چيزى نميانديشيد؛ از اين رو در اوج بزرگوارى و مردانگى و انسانيت قرار داشت و رفتارش حتى دردل کافر چنين تأثير ميکرد.
اخلاص و يا به تعبير جنيد «صافى گردانيدن اعمال از تيرگيها» تجربه معنوى ديريابياست و تربيت نفس از براى ادراک و حصول آن، در زمينه فردى و اجتماعى، بسيار دشوار است.حکايت مولوى در آيينه شعر فارسى، تصويرى زيبا و پرجاذبه از آن منعکس کرده است؛ تصويرى که آدمى را دگرگون ميکند، در آرزوى آنکه از اين همه پاکانديشيو پاکبازى و جوانمردى على(ع) به قدر استعداد بهرهياب گردد.
انتهای پیام