(
امتیاز از
)
شهادت اميرمؤمنان على(ع)
انس بن مالک ميگويد: يک بار على بيمار شد. من بر او درآمدم و ديدم که ابوبکر و عمر در نزد اويند. در پيش او نشستم. پيامبر(ص) به درون آمد و به چهره او نگريست. ابوبکر و عمر گفتند: «اى پيامبر خدا، بيمارياش جز مرگ پايانى ندارد!» پيامبر(ص) گفت: «اکنون از جهان در نگذرد، نميرد جز به دنبال آنکه دلش مالامال از خون و خشم و اندوه گردد؛ او جز با کشته شدن از اين گيتى در نگذرد!»
بسيارى از گزارشگران داستان آوردهاند که على پيوسته ميگفت: «چرا بدبختترين مرد شما نميآيد که اين را از اين آغشته سازد؟» يعنى ريشم را از خون پيکرم. چون ماه رمضان درآمد، على اين شيوه را برگزيد که يک شب در خانه حسن به شام خوردن ميرفت، يک شب در خانه حسين و يک شب در خانه ابوجعفر. بيش از سه لقمه نميخورد و ميگفت: «ميخواهم فرمان خدا در هنگامى بر سر من فرارسد که شکمم از خوراک تهى باشد؛ يک يا دو شب در ميان است.» هنوز يک شب سپرى نگشت که او کشته شد.
على به هنگام پگاه زود از خانهاش به در آمد که ناگاه دستهاى از مرغابيان در برابرش پديدار شدند و پرپر زدند و غار غار کردند. پيرامونيان آنها را از برابر او راندند؛ او گفت: «اينان را مرانيد؛ بگذاريد سرود مرگ بسرايند!» همان شب ابن ملجم او را بزد.
روزى که على کشته شد، امام حسن بن على گفت: دوش به درآمدم و ديدم که پدرم در نمازگاه خانهاش به نيايش با خدا در ايستاده است. چون مرا ديد، گفت: «پسرم، دوش بيدار ماندم و کسان خانوادهام را بيدار همى کردم که شب آدينه بود و بامداد آن برابر با سالروز بدر. چشمانم را اندک خوابى ربود و پيامبر خدا براى من پديدار گشت.» گفتم: «اى پيامبر خدا، چه کژرفتارى و دژمنشى و دشمنيها که از امت تو ديدم!» به من گفت: «خداى را بر ايشان بخوان.» گفتم: «بارخدايا، به جاى ايشان بهترانى به من ارزانى دار و به جاى من بدترينى برايشان بگمار!» ابن نباج بهنزد وى آمد و او را به نماز فراخواند. او بيرون رفت و من به دنبال وى. ابن ملجم او را بزد و بکشت. او هر بار که ابن ملجم را ميديد، ميگفت:
اُريدُ حياتهُ و يريد قتلى
عَذيرُکَ من خليلک من مُراد
يعنى: من زندگى او را ميخواهم و او مرگ مرا ميجويد؛ بهانه جوى تو از دوستان تو از قبيله مراد است.
... چون شب آدينه فرارسيد، ابن ملجم شمشير خود را برگرفت و چون على بيرون آمد، آواز داد: «اى مردم، به نماز برخيزيد، به نماز برخيزيد!» ابن ملجم شمشير بالا برد و بر تارک او فرود آورد و گفت: «لا حکم الا لله: فرمانرانى ويژه خداست، نه تو اى على و نه يارانت!» چون ابن ملجم على را زد، امير مؤمنان گفت: «بهوش باشيد که مرد از دستتان نگريزد.» مردم بر او تاختند و او را گرفتند. على واپس نشست و جعدة بن هبيره پسر خواهرش امّهانى گام فراپيش نهاد و نماز صبح با مردم به جاى آورد. على گفت: «مرد را به نزد من آوريد.» او را بر وى درآوردند. گفت: «اى دشمن خدا! در حق تو نيکيها نکردم؟» گفت: «آرى.» پرسيد: «چه تو را بر اين داشت؟» گفت: «چهل بامداد آن را تيز ميکردم و از خدا ميخواستم که بدترين آفريدگانش را با آن بکشد!» على گفت: «خودت با آن کشته شوى که بدترين آفريدگان خدايى.»... آنگاه حسن و حسين را فراخواند و گفت:
سفارش ميکنم شما را به پرهيزگارى از خدا، به اينکه اين سراى را نجوييد گرچه شما را بجويد.بر چيزى که از دستتان بيرون رود، گريه مکنيد، زبان به گفتن راستى و درستى بگشاييد؛ بر يتيم مهر آوريد؛ پايمال شده را دريابيد، براى آن سراى کار کنيد، براى ستمکار، دشمن و ستمديده را ياور باشيد؛نبشته خدا را به کار بنديد و در راه خدا به نکوهش هيچ نکوهشگرى هرگز پروا مدهيد.
سپس روى با محمد بن حنفيه آورد و گفت: «آيا آن سفارشها را که با برادرانت کردم، به ياد سپردى؟» گفت: «آرى.» على گفت: «مانند همين سفارشها را به تو ميکنم و افزون بر آن، به تو سفارش ميکنم که هر دو را گرامى و بزرگ بدارى؛ زيرا حقى سنگين به گردن تو دارند. فرمانهاى ايشان را به کار ببند و کارى بيرايزنى ايشان انجام مده» سپس به حسن و حسين گفت: «شما دو را نيز به نيکى درباره او سفارش ميکنم؛ زيرا او برادر و پسر پدر شماست و شما نيک ميدانيد که پدرتان او را سخت دوست ميداشت.»
به حسن گفت:
اى پسرم، تو را به پرهيزگارى از خدا سفارش ميکنم و ميخواهم که نمازها را به هنگام بهجاى آورى، زکات را بى کم و کاست بپردازى، وضو براى نماز را به خوبى انجام دهى؛ زيرا نماز جز با شستوشوى و پاکيزگى سراسرى پذيرفته نميشود. سفارش ميکنم تو را به بخشيدن گناه ديگران، فروخوردن خشم، استوار داشتن پيوند خويشاوندى.
واکنشها
چون گزارش کشته شدن على به عايشه رسيد، گفت:
فَاَلقت عصاها و استقرّ بها النّوي
کما قَرّ عيناً بالاياب المسافرُ
يعنى: آن زن چوبدستى خود را فرو هشت و در خانه فرود آمد و آرامش يافت، چنان که پوينده از راه دور فرا ميرسد و چشمش روشن ميگردد. سپس پرسيد: «چه کسى او را کشته است؟» گفتند: «مردى از مراد.» عايشه گفت:
فان يکُ نائياً فلقد نعاهُ
نعىّ ليس فى فيه التّرابُ
يعنى: اگر دور شده است، کسى گزارش مرگش را آورد که خاک بر دهانش مباد!زينب دختر ابيسلمه گفت: «آيا اين را در باره على ميگويى؟» عايشه گفت: «من فراموشکارم؛ هرگاه چيزى را فراموش کردم، آن را به ياد من آوريد!» ابن ابى مياس مرادى گفت:
فنحن ضربنا يا لک الخيرُ حيدراً
ابا حسنٍ مأمومةً فتفطّرا...
يعنى: اى دوست، نيکى همراه تو باد؛ ما تيغى تيز بر حيدر ابوالحسن زديم که از گزند آن تارک وى بشکافت و پاره پاره گشت. هنگامى که او بلندى جست و گردن فَرازى کرد، ما رشته پادشاهى او را از بنياد آن گسستيم و درهم فروريختيم. هنگامى که هر کسى جامه مرگ بر تن پوشد و برکمر بندد، ما بزرگواران باشيم که در بامدادان تاختن آوريم!
ابوالاسود دئلى درباره کشته شدن على سرود:
الا اَبلِغ معاويةَ بن حربٍ
فلا قَرّت عيوُن الشامتينا
افى شهرِ الصيام فَجَعتموناً
بخير الناس طُرّاً اجمعينا؟
قتلتم خير من رکب المطايا
و رحّلَهَا و من رکب السَفينا
و من لبس النّعال و من حذاها
و من قرء المثانى و المئينا
اذا استقبلتَ وجه ابى حسينٍ
رأيت البدر راعَ الناظرينا
لقد علمت قريش حيثُ کانت
بانّک خيرُها حسباً و دينا
يعنى:هان از من به معاوية بن ابوسفيان پيام برسانيد (و مباد که چشم سرزنشگران شاد گردد): آيا در ماه روزه داغ بهترين همگى و همه مردم را بردل ما نهاديد و ما را سوگوار او ساختيد؟ شما بهترين کسى را کشتيد که بر مرکب سوار گشته باشد، بهترين کسى که بار بر بارگى نهاده باشد، بهترين کسى که به کشتى نشسته باشد، بهترين کسى که موزهاى درپاى کرده باشد، بهترين کسى که آن را اندازه گرفته و بريده باشد و بهترين کسى که نخستين پاره قرآن و صد پاره آن را خوانده باشد. چون به پيشواز چهره ابوالحسين شتابى، ماه شب چهارده را بينى که بينندگان را خيره ميسازد. قريشيان در هر جايى باشند، ميدانند که تو از نگاه نژاد و آيين و کيش، بهترين همه ايشان هستى.
روزگار خلافت، سيما و خاندان على(ع)
خلافت او پنج سال مگر سه ماه و زندگى او شصت و سه سال بود. چون کشته شد، او را در مسجد يا دارالاماره يا در جايى ديگر به خاک سپردند. درستتر اين است که آرامگاه او در همين جايى است که مردم به ديدار آن ميشتابند و از آن خجستگى و فيروزمندى و کاميابى و شادى و مهر خدا ميجويند.
او به سختى گندمگون بود، چشمانى درشت و بزرگ داشت، شکمى گوشتالود، سينهاى پرموى، سرى با موى تنک، اندکى کوتاه اندام، سخت چهارشانه، داراى بازوانى ستبر، جاى باريکىِ آن باريک، پاهايى درشت، جاى باريکى آن باريک، خوشرويترين مردم روى زمين با لبخندى هميشگى بر لب، ريشى انبوه و به سپيدى گل ياس که هرگز آن را رنگ نميزد.
زنان وى چنين بودند: «فاطمه» دختر گرامى پيامبر خدا(ص) بود و تا وى زنده بود، همسر ديگرى نگرفت. او را از وى حسن و حسين بودند. برخى گويند: او را از فاطمه پسر ديگرى به نام محسن بود که در کودکى درگذشت. دخترانش از فاطمه، زينب کبرى و امکلثوم کبرى بودند.
پس از فاطمه، «امبنين» کلابى را به زنى کرد و اين زن براى وى عباس و جعفر و عبدالله و عثمان را آورد که همگى در کربلا در کنار حسين جان باختند. از اينان جز عباس را فرزندى نماند.
نيز با «ليلا» نَهشَلِى تميمى دختر مسعود بن خالد پيوند زناشويى بست که براى او عبيدالله و ابوبکر را آورد که با حسين کشته شدند.
باز «اسماء» دختر عميس را به همسرى برگزيد که براى وى محمد و يحيى را آورد و از اينان فرزندى به جاى نماند. برخى گويند: محمد با حسين جام شهادت نوشيد. برخى گويند: اين بانو براى او عون را آورد.
از «صهبا«ى تغلبى دخت ربيعه، عمر و رقيه براى او بزادند. عمر چندان ماند که زندگياش به هشتاد و پنج سال رسيد و نيمى از مرده ريگ على را برد و در ينبُع مرد.
نيز على «امامه» دختر ابوالعاص بن ربيع را به همسرى خويش درآورد. مادرش زينب دخت پيامبر خدا(ص) بود. اين زن براى وى محمد اوسط را آورد.
نيز على را محمد پسر حنفيه است که او را «محمد حنفيه» خوانند و مادرش «خوله» دخت جعفر از بنى حنفيه است.
همچنين على «ام سعيد» ثقفى دختر عروة بن مسعود را به زنى گرفت که براى او امحسن و رمله کبرى و امکلثوم را آورد.
او را دخترانى چند از مادرانى پراکنده بودند که براى ما ياد نشدهاند: امهانى، ميمونه، زينب صغرى، رمله صغرى، امکلثوم صغرى، فاطمه، امامه، خديجه، امکرام، ام سلمه، ام جعفر، جمانه و نفيسه.
پس همه فرزندان وى چهارده پسر و هفده دختر بودند. فرزندان و دودمانى که براى على ماندند، از حسن، حسين، محمد حنفيه، عباس و عمر بودند.
پي نويس:
* عزالدين على بن محمد ابن الاثير(درگذشته به سال 630 ق) از بزرگترين مورخان و محدثان اسلامى، صاحب کامل التواريخ، اُسدالغابه، جامعالکبير و...
انتهای پیام