(
امتیاز از
)
اکمال دين و اتمام نعمت
در آيه دو نکته به طور روشن بيان شده: يکى دستورى است که خداى تعالى به رسولالله(ص)داده، البته دستور اکيدى که پشت سرش فشار و تهديد است، به اينکه پيغام تازهاى را به بشر ابلاغ کند و يکى هم وعدهاى است که خداى تعالى به پيامبرش داده که او را از خطرهايى که در اين ابلاغ ممکن است متوجهش شود، نگهدارى کند. کمىدقت در موقعيتى که آيه دارد، آدمى را به شگفت درميآورد؛ زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرض حال اهل کتاب و توبيخ ايشان است به اينکه آنان به انحاى مختلف از دستورات الهى تعدى کردهاند و محرمات الهى را مرتکب شده اند و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچ ارتباط ندارد؛ چه، آيه قبلى، آيه «ولو انهم اقاموا التوراة والانجيل و ماانزل اليهم من ربهم لاکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم» است که روىسخن در آن با اهل کتاب است؛ و آيه بعدى هم «قل يا اهل الکتاب لستم علىشيئى حتى تقيموا التوراهًْ والانجيل و ما انزل اليکم من ربکم...» است که خطاب در آن نيز به اهل کتاب است.
از جمله «والله يعصمک من الناس» برمى آيد حکمى که اين آيه متصدى بيان آن است و رسولالله(ص)مأمور به تبليغ آن شده، امر مهمى است که در تبليغ آن، بيم خطر هست يا برجان رسولالله(ص)و يا برپيشرفت دينش. اوضاع و احوال يهود و نصاراى آن روز طورى نبود که از ناحيه آنان خطرى متوجه پيامبر بشود تا مجوز اين باشد که حضرت دست از کار تبليغ خود بکشد و يا براى مدتى آن را به تعويق بيندازد؛ و حاجت به اين بيفتد که خدا رسولش را در صورتى که پيغام تازه را به آنان برساند، وعده حفظ و حراست از خطر دشمنش دهد. نزول اين آيه در اواخر عمرشريف آن حضرت اتفاق افتاده که تمام اهل کتاب از قدرت و عظمت مسلمانان در گوشهاى غنودهاند؛ پس به طور روشن معلوم شد که آيه مورد بحث هيچ گونه ارتباطى با اهل کتاب ندارد.
در اين آيه تکليفى کمرشکن و طاقت فرسا به اهل کتاب نشده تا در ابلاغش به آنها، خطرى از ناحيه آنها متوجه رسولالله(ص)بشود. از همه اينها گذشته، در سالهاياول بعثت، حضرت مأمور شد تکاليف بس خطرناکى را گوشزد بشر آن روز سازد؛ مثلاً مأمور شد کفار قريش و آن عرب متعصب رابه توحيد خالص و ترک بت پرستى دعوت کند؛ مشرکان عرب را که بسيار خشنتر و خونريزتر و خطرناکتر از اهل کتاب بودند، به اسلام و يکتاپرستى بخواند؛ اما خداوند اين تهديد و وعدهاى را که امروز به رسول الله(ص) ميدهد، آن روز نداد؛ پس معلوم ميشود پيغام تازه خطرناکترين موضوعاتى است که حضرت به تازگى مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد، آياتى که متعرض حال اهل کتاباند، قسمت عمده سوره مائده را تشکيل ميدهند، و اين آيه هم به طور قطع در اين سوره نازل شده است؛ و يهود ـهمچنان که گفته شد ـ در موقع نزول اين سوره داراى قدرت و شدتى نبود، بلکه آن حدت و سورت سابق خود را هم از دست داده بود و آن آتش رو به خاموشي ميرفت؛ با اين حال چه معناى صحيحى براى اين ميتوان تصور کرد که پيامبر در دين خدا از يهود بترسد؟ چه وجهى براى ترس حضرت از يهود ميتوان جست؟ و چه معنايى براى اينکه خداى تعالى او را در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد، ميتوان يافت؟ با آن همه مواقف خطرناک و موقعيتهاى وحشتزايى که سابق بر اين داشت!
آيه از امر مهمى که يا عبارت است از سر تا پاى دين و يا حکمى از احکام آن کشف ميکند، و آن هر چه هست، امرى است که رسول خدا(ص)از رساندنش ميترسد و دردل بنا دارد آن را تا روز مناسبى تأخير بيندازد؛ چه، اگر بيم آن جناب و تأخيرش درميان نبود، حاجتى به اين تهديد نبود که: «و ان لم تفعل فما بلغت رسالته»! در آيات اول بعثت هم که آن جناب را به تبليغ احکام تحريک ميکند، تهديدى ديده نميشود، بلکه برعکس لحن آنها خيلى ملايم است؛ مثلاً در سوره علق ميفرمايد: «اقرأ باسم ربک الذى خلق: بخوان به نام پروردگارت؛ همان که آفريد.» و در سوره فصلت ميفرمايد: «فاستقيموا اليه و استغفروه و ويل للمشرکين: [در وظايف خود] پايدارى کنيد و از او آمرزش بجوييد و واى به حال مشرکان!» و امثال اين آيات. پس رسولالله(ص) خطرهاى محتملى در تبليغ اين حکم پيش بينى ميکند، لکن اين خطر، خطر جانى براى شخص آن جناب نيست؛ زيرا او از اينکه جانش را در راه رضاى خدا قربان کند، دريغ نداشت. آرى، او اجل از اين است که حتى براى کوچکترين اوامر الهي از خون خود دريغ ورزد؛ ترسيدن او از جان خود، مطلبى است که سيره و مظاهر زندگى شريفش آن را تکذيب ميکند، به علاوه خداوند برطهارت دامن انبيا از اين گونه ترسها شهادت داده و فرموده: «ما کان على النبى من حرج فيما فرض الله له....الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لايخشون احداً الا الله و کفى بالله حسيبا: چنين نيست که بر پيامبر در آنچه خدا واجب فرموده، حرجى باشد؛ خداوند درباره او سنتيرا مقرر فرموده که درباره همه انبيا مقرر و اجرا نموده بود؛ و امر پروردگار همواره حتمى بوده است؛ همان انبيايى که پيامهاى او رابه مردمى که به سويشان مبعوث بودند، ميرساندند و از او ميترسيدند و از کسى جز خدا هراس نداشتند؛ و بس است خداوند براى حفظ و پاداش دادن به آنان.» (احزاب، 39) و درباره نظاير اين فريضه فرموده: «فلا تخافوهم و خافون ان کنتم مؤمنين» (آل عمران، 175) و نيز عدهاى از بندگان خود را به اين خصلت ستوده که با اينکه دشمن آنان را تهديد کرده، مع ذلک جز از خدا از احدى باک ندارند و ميفرمايد: «الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم فزادهم ايماناً و قالوا حسبناالله و نعم الوکيل» (آل عمران، 173)
از همه وجوه به خوبى استفاده ميشود آن چيزى که به تازگى به رسولالله(ص)نازل شده و فشار و تاکيد همراه دارد، به هيچ تقدير و فرضى نميتوان آن را عبارت از اصول دين و يا مجموع آن گرفت؛ ناگزير بايد آن را به معنى بعضى از دين و حکمى از احکام آن دانست؛ و آيه را اين طور معنى کرد: «اين حکمى که از ناحيه پروردگارت به تو نازل شده تبليغ کن؛ که اگر اين يکى را تبليغ نکنى، مثل اين است که از تبليغ سراپاى دين کوتاهى کرده باشى.» و لازمه اش اين است که مقصود از «ما انزل»، آن حکم تازه و مقصود از «رسالت»، مجموع دين باشد؛ زيرا اگر مراد از کلمه «رسالته» همين رسالت مخصوصى باشد که تازه نازل شده، معنى آيه اين ميشود: «اين رسالت تازه را تبليغ کن که اگر آن را تبليغ نکنى، آن را تبليغ نکردهاى»؛ و معلوم است که اين کلامى است لغو و از ساخت خداى حکيم دور؛ پس مراد اين است که: «اين حکم را تبليغ کن، وگرنه اصل دين و يا سرتا پاى دين را تبليغ نکردهاى.»
در اينجا اين سؤال پيش ميآيد که: «اين چه تکليفى است که لازمه تبليغ نکردن آن، به تنهايى اين است که اصل دين و سر تا پاى آن تبليغ نشده باشد؟» ممکن است کسى در پاسخ بگويد: «اين از آن جهت است که اصولاً احکام دين همه به هم پيوسته و مربوطاند و بين آنها کمال ارتباط و بستگى برقرار است؛ به طورى که اگر در يکى از آنها اخلال شود، در همه اخلال شده است، مخصوصاً اگر اين اخلال در تبليغ آن فرض شود؛ چون ارتباط بين احکام در ناحيه تبليغ شديدتر و کاملتر از ناحيه عمل است.» و اين جواب با اينکه در جاى خود حرف صحيحى است، ولى با ظاهر جمله «والله يعصمک من الناس ان الله لايهديالقوم الکافرين» سازگار نيست؛ زيرا از اين جمله استفاده ميشود که مخالفان اين حکم از مسلمانهانبوده و مخالفتشان هم مخالفت علمى نبوده است؛ بلکه کسانى با اين حکم مخالفت کرده و يا خواهند کرد که يا کافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است؛ کسانياند که با تمام وسايل براى ابطال و بياثر گذاردن اين حکم خواهند کوشيد، و لذا خداوند وعده ميدهد که رسول خود را به زعم آنها يارى مينمايد و فعاليتهاى آنها را خنثيخواهد کرد و در کارشان و به سوى هدفشان هدايت نخواهد نمود. به علاوه اين مخالفت را نميتوان مخالفت عملى دانست؛ چون احکام اسلام همه در يک درجه از اهميت نيستند؛ مثلاً بعضى از واجبات دين از کمال مصلحت به مثابه ستون ديناند؛ وبعضى به اين درجه نيستند؛ مانند دعا در وقت ديدن هلال؛ کمااينکه در محرمات هم اين تفاوت ديده ميشود و همه در يک مرتبه از مفسده نيستند. مثلاً يکى زنايمحصنه است و يکى نگاه بهنامحرم؛ اين هر دو حرام است، اما آن کجا و اين کجا؟ پس نميتوان گفت: اگر کسى مثلاً دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند و يا به نامحرم نگاه کند، به هيچ يک از احکام اسلام گردن ننهاده است. به علاوه هراس پيامبر(ص)را نميتوان توجيه کرد؛ زيرا مخالفت يکيک احکام چيزى نيست که او از آن بترسد و خداوند هم او را به نگهدارى از شر آن مخالفتها وعده بدهد؛ بنابراين جاى ترديد نيست که اين حکم، حکمى است که حائز کمال اهميت است، به حدى که جا دارد حضرت از مخالفت مردم با آن انديشناک باشد وخداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد! حکمى است که در اهميت به درجه اى است که تبليغ نشدنش، تبليغ نشدن همه احکام دين است و اهمال در آن اهمال در همه آنهاست.
آيه کشف ميکند آن حکم، حکمى است که مايه تماميت دين و استقرار آن است؛ حکمى است که انتظار ميرود مردم عليه آن بشورند و در نتيجه ورق را برگردانيده، آنچه پيامبر(ص)از بنيان دين بنا کرده، منهدم و متلاشى سازند. و نيز آيه ميرساند که آن حضرت هم اين معنى را تفرس ميکرده و از آن انديشناک بوده؛ لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام که بتواند مطلب را به عموم مسلمانها ابلاغ کند و مسلمانان هم آن را بپذيرند، امروز و فردا ميکرده.
آيه در چنين موقعى نازل شده و دستور فورى و اکيد به تبليغ آن حکم داده است، و بايد دانست که اين انتظار از ناحيه مشرکان و وثنيت عرب و ساير کفار نميرفته، بلکه از ناحيه مسلمانها بوده؛ زيرا دگرگون ساختن اوضاع وخنثى کردن زحمات رسول خدا(ص)هنگامى از ناحيه کفار متصور است که دعوت اسلامى منتشر نشده باشد؛ اما پس از انتشار اگر انقلابى فرض شود، جز به دست مسلمانها تصور ندارد. کارشکنى ها و صحنه سازيهايى که از طرف کفار تصور دارد، همان افتراهايى است که قرآن کريم از اول بعثت تاکنون از آنان نقل کرده که گاهى ديوانهاش ميگفتند: «معلم مجنون» (دخان، 9) يعنى او جن زده اى است که از همان جن الهام ميگيرد و گاهى ميگفتند يادش ميدهند: «انمايعلمه بشر» (نحل، 103) يعنى مسلماً انسانى او را تعليم ميدهد؛ و گاه شاعرش ميناميدند و ميگفتند: «شاعر نتربص به ريب المنون» (طور، 30) شاعرى است که ما منتظريم او هم مانند ساير شعرا دستخوش حوادث روزگار شده، خودش و نام و نشانش از يادها برود. گاه ساحرش دانسته، ميگفتند: «ساحراو مجنون: يا ساحر است و يا جن زده.» (ذاريات،9)، «ان تتبعون الارجلا مسحوراً: شما پيروى نميکنيد مگر مردى را که جادويش کرده اند.» (اسرار، 47) و يا قرآنش را از حرفهاى کهنه و قديمى خوانده و ميگفتند: «ان هذا الاسحر يؤثر: اين نيست جز همان سحرى که سينه به سينه به او رسيده است.» (مدثر، 24)، «اساطيرالاولين اکتتبها فهيتملى عليه بُکرة واصيلا» (نور، 5) يعنى حرفهاى او همان مطالب کهنهاى است که او استنساخ کرده و در هر صبح و شام برايش ميخوانند؛ و امثال اينها که درباره آن جناب گفتند و باعث سستى ارکان دين هم نشد!
به علاوه اين افترا و تهمتها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبود، تا رسول خدا(ص) از تفرس و بو بردن وقوع آن مضطرب شود؛ ساير انبيا و مرسلين عليهم السلام نيز در اينگونه ابتلائات و روبرو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آن جناب شريک بودند؛ کمااينکه خداى متعال در قرآنکريم اين گونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از او سراغ ميدهد؛ پس خطر محتمل را نميتوان از قبيل گرفتاريها و افتراهاى کفار در اوايل بعثت دانست؛ بلکه خطرى اگر بوده (و مسلماً هم بوده)، وقوعش جز در بعد از هجرت و پا گرفتن دين تصور ندارد. مجتمع آن روز مسلمانان طورى بود که ميتوان آن را به يک معجون تشبيه کرد؛ چه، جامعه اسلامى آن روز مخلوط بود از يک عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يک عده معتنابه از منافقان که به ظاهر در سلک مسلمانان درآمده بودند؛ و يک عده هم از مردمان بيمار دل که کارشان خبرچينى و جاسوسى بود و قرآن کريم هم براين چند جور مردم آن روز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن، ايشان در عين اينکه به ظاهر ايمان آورده بودند، رفتارشان با پيامبر(ص)رفتار رعيت با شاه بود و همچنين احکام دينى را به عنوان قانونى از قوانين ملى و قومى مينگريستند؛ بنابراين ممکن بود که تبليغ بعضى از احکام، مردم را به اين توهم گرفتار کند که رسولا(ص)اين حکم را از پيش خود و به نفع خود تشريع کرده است!
پر معلوم است که اگر چنين شبهه اى در بين مردم پا بگيرد و دردلهايشان جاگير شود، تا چه اندازه در از بين بردن دين تأثير دارد؛ و هيچ نيرو و فکر و تدبيرى نميتواند آن اثر سوء را محو سازد. پس حکمى که در آيه مورد بحث، حضرت مأمور به تبليغ آن شده، حکمى است که تبليغ آن، مردم را به اين توهم مياندازد که ايشان اين مطلب را از پيش خود ميگويد و مصلحت عموم و نفعشان در آن رعايت نشده است؛ نظير داستان زيد، تعدد زوجات رسول، اختصاص خمس غنيمت به رسولا(ص)و امثال اين از احکام اختصاصى؛ با اين تفاوت که ساير احکام اختصاصى چون مساسى باعامه مسلمانها ندارد، يعنى نفعى از آنها سلب نميکند و ضررى به آنها نميرساند، از اين جهت طبعاً باعث ايجاد آن شبهه دردلها نميشود؛ مثلاً داستان ازدواج رسولخدا(ص)با همسر زيدـ پسرخوانده خود ـ تنها حکمى مخصوص به خود آن جناب نبود؛ لکن چون اين حکم عمومى اعلام شده است و عموم مسلمين ميتوانند با همسر پسرخوانده هاى خود ازدواج کنند، از اين رو خيلى به ذوق نميزند؛
و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گرچه حکمى است مخصوص به آن حضرت، لکن باز هم باعث تقويت آن شبهه دردلها نميگردد؛ زيرا به فرض اينکه (العياذبالله) او اين حکم را بدون دستور خداوند مقرر کرده باشد، چون هيچ مانعيبراى آن جناب به نظر نميرسد که اين حکم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نميرود که از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو باز هم به ذوقها نميزند.
از اينجا و از همه آنچه تاکنون گفته شد، استفاده ميشود که در آيه شريفه، حضرت مأمور به تبليغ حکمى شده که تبليغ و اجرايش مردم را به اين شبهه دچار ميکند که: «نکند او اين حرف را به نفع خود ميزند؟!» چون جاى چنين توهمى بوده، رسولالله(ص) از اظهار آن انديشناک بود؛ از همين جهت بود که خداوند امر اکيد فرمود که بدون هيچ ترسى آن را تبليغ کند و وعده داد که اگر مخالفان درصدد مخالفت برآيند، آنها را هدايت نکند. اين مطلب رواياتى را که هم از طرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است، تأييد ميکند؛ چه، مضمون آن روايات اين است که آيه شريفه درباره ولايت على(ع) نازل شده و خداوند پيامبر(ص)را مأمور به تبليغ آن نموده و آن جناب از اين عمل بيمناک بود که مبادا مردم خيال کنند وى از پيش خود پسرعمويش را جانشين خود قرار داده و به همين ملاحظه، انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينکه اين آيه نازل شد؛ ناچار در «غديرخم» آن را عملى کرد و در آنجا فرمود: «من کنت مولاه فهذا على مولاه: هر که من مولاى اويم، اين على بن ابيطالب مولاى اوست.»
اما ولايت: بايد دانست همان طورى که در زمان پيامبر(ص)امور امت و رتق و فتق آن به دست آن جناب اداره ميشد، به طور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از درگذشت وينيز شخصى لازم است که اين امر مهم را عهدهدار باشد؛ و قطعاً هيچ عاقلى به خود اجازه نميدهد که توهم کند دينى چنين وسيع و عالم گير، دينى که از طرف خداوند جهانى و ابدى اعلام و معرفى شده است، دينى که وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى، اصول اخلاقى و احکام فرعيه را (کهتمامى قوانين مربوطه به حرکات و سکنات فردى و اجتماعى انسانى است) در برمى گيرد، احتياج به حافظ و کسى که آن طور که شايد و بايد آن را نگهدارى کند، ندارد! يا توهم کند که جامعه اسلامى استثنائاً و برخلاف همه مجتمعات انسانى بى نياز از والى و حاکمى است که امور آن را تدبير و اداره نمايد! کيست که چنين توهمى بکند؟ و اگر کرد، جواب کسى را که از سيره رسولالله(ص)بپرسد، چه ميگويد؟ زيرا سيره حضرت براين بود که هروقت به عزم جنگ از شهر بيرون ميرفتند، کسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خود ميگذاشتند؛ کمااينکه عليبن ابيطالب(ع) را در جنگ تبوک جانشين خود در مدينه قرار دادند؛ على(ع) هم که عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت، عرض کرد: «آيا مرا جانشين خود در مدينه قرار ميدهى، با اينکه در شهر جز زنان و کودکان کسى باقى نمانده؟!» فرمود: «آيا راضى نيستى که نسبت تو به من نسبت هارون باشد به موسى؟ با اين تفاوت که بعداز موسى پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرى نخواهد آمد.» و هم آن حضرت در ساير شهرهايى که آن روز به دست مسلمانها درآمده بود، مانند مکه، طائف، يمن و امثال آنها جانشينان و حکامى نصب ميفرمود؛ و نيز برلشکرها (چه کوچک و چه بزرگ) که به اطراف ميفرستادند، امرا و پرچمدارانى ميگماردند. اين بود رفتار رسولالله(ص)در ايام حيات خود؛ و چون فرقى بين آن زمان و زمان پس از رحلت ايشان نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فکرى بکند و شخصى را براى اداره امور امت تعيين بفرمايد؛ بلکه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است از زمان حضورش. با اين حال چگونه ميتوان تصور کرد که آن جناب براى آن روز مردم هيچ فکرى نکرده است؟!
چند نکته در آيه شريفه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک من ربک» هست: يکياينکه در اين آيه پيامبر(ص)با اينکه داراى القاب زيادى است، به عنوان «رسالت» مورد خطاب قرار گرفته؛ و اين از آن جهت است که در اين آيه گفتگو از «تبليغ» است و مناسب ترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام، همان عنوان رسالت است؛ براياينکه به کار رفتن اين لقب خود اشارهاى است به چرايى حکم؛ يعنى وجوب تبليغى که به وسيله همين آيه گوشزد شده و ميفهماند که رسول جز انجام رسالت و رسانيدن پيام کارى ندارد و کسى که زير بار رسالت رفته، البته به لوازم آن که همان تبليغ و رسانيدن است، قيام ميکند.
دوم اينکه در اين آيه از خود آن مطلبى که بايد تبليغ شود، اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره کرده باشد و هم به آن چيزى که لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره کند؛ يعنى بفهماند که اين مطلب امرى است که پيامبر در آن هيچ گونه اختيارى ندارد؛ بنابراين در آيه شريفه دو برهان بر اختيار از رسولالله(ص)در تبليغ کردن و يا تأخير در تبليغ اقامه شده است: يکى تعبير از آن جناب به رسول، و يکى هم نگفتن اصل مطلب. در عين اينکه دو برهان است، دو عذر قاطع هم براى رسولالله(ص) است در جرأتش براظهار مطلب و علنى کردن آن براى عموم؛ و در عين حال تصديق فراست رسولالله(ص)نيز هست؛ يعنيمى فهماند که حضرت درست تفرس کرده و در احساس خطر مصيب بوده است. و نيز ميرساند که مطلب، از مسائلى است که تا آن حضرت زنده است، بايد به زبان مبارک خودش به مردم ابلاغ شود و کسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نميگيرد.
«وان لم تفعل فما بلغت رسالته» گرچه صورت تهديد دارد، لکن در حقيقت درصدد بيان اهميت مطلب است و ميخواهد بفهماند مطلب اينقدر مهم است که اگر در حق آن کوتاهى شود، حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشده است. در واقع اعلام اهميت اين حکم است به آن جناب و به ساير مردم و اينکه رسولالله(ص)در تبليغ آن هيچ جرم و گناهى ندارد و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.
والله يعصمک من الناس ان الله لايهدى القوم الکافرين: کلمه «عصمت» به معنيگرفتن و نگهدارى است و اينکه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت و بيان نفرمود که آن شر چه شرى و مربوط به چه شأنى از شئون مردم است، آيا از قبيل کشتن و مسموم کردن و غافلگير ساختن است، يا آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افتراست؟ يا کارشکنى و به کار بردن مکر و خدعه است؟ و خلاصه از بيان نوع شکنجه و آزار مردم سکوت کرد، براى اين بود تا افاده عموم کند و همه انواع آزارها را شامل شود؛ گرچه از همه بيشتر، همان کارشکنى ها و اقداماتى به ذهن ميرسد که باعث سقوط دين و کاهيدن رونق و نفوذ آن است.
«الناس»، ناس به معنى نوع انسان است نه انسان خاص. و بعيد نيست که در آيه مورد بحث مراد از ناس، عموم مسلمين باشد که همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيماردل در آن وجود دارند؛ بنابراين اگر کسى از چنين سوادى بيمناک باشد، از همه اشخاص آن بيمناک خواهد بود، و چه بسا جمله «ان الله لايهدى القوم الکافرين» هم اين آميختگى و عموميت و بى نشانى را برساند؛ زيرا معلوم ميشود کسانى از کفار بينام و نشان در لباس مسلمانان و در بين آنها بودند و اين هيچ بعدى ندارد؛ زيرا آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامى نازل شده که اسلام شوکتى به خود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند؛ و معلوم است در چنين ايامى که سواد مسلمين سواد عظيمى بوده و ممکن بوده کسانى ازکفار خود را در بين آنها و به عنوان مسلمان جا بزنند و عمليات خصمانه و کارشکنى هاى خود را به سهولت انجام دهند؛ لذا ميبينيم خداوند در مقام تعليل جمله «والله يعصمک من الناس» ميفرمايد: «ان الله لايهدى القوم الکافرين»؛ چه، بعد از اينکه وعده محافظت به رسول خود ميدهد، مخالفان را «کفار» ميخواند.
در اينجا اين سؤال پيش ميآيد که: اگر خداوند رسولش را از شر کفار حفظ فرمود، پس آن همه آزار و محنت که از کفار و از امت خود ديد، چه بود؟!آيا جز اين است که رسول خدا(ص)فرمود: «هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهايى که من ديدم، نديده»؟ همچنين اين سؤال پيش ميآيد که: اين آيه ميفرمايد: «خداوند کفار را هدايت نميکند»، خداوندى که خود تمامى وسايل هدايت را فراهم فرموده، آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد که بندگان مرا به خدايشان آشنا کنيد و از طرفى خودش بفرمايد: «خداوند کفار را هدايت نميکند»؟ مگر اينکه حجت خالص برآنها تمام شود و آيا جز اين است که ما به چشم خود ميبينيم که خداوند کفار را يکى پس از ديگرى هدايت ميکند؟!
جواب سؤال اولى اين است که: خداى تعالى که فرموده «ان الله لايهدى القوم الکافرين» در حقيقت جمله «والله يعصمک من الناس» را توضيح داده است؛ به اين معنى که اطلاق آن را که شامل تمامى انواع محنتها کرده است، چه آنهايى که ممکن بود در مقابل تبليغ اين حکم ببينيد و چه غير آن. آزارهايى که در خصوص اين حکم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممکن بود از دشمنان برسد، يا به اين بود که آن جناب را در حين تبليغ اين حکم به قتل برسانند و يا بر او شوريده، اوضاع را دگرگون سازند و يا او را به باد تهمتهايى که باعث ارتداد مردم است، بگيرند و يا حيله اى به کار برند که اين حکم را قبل از اينکه به مرحله عمل برسد، خفه کرده و در گور کنند.
و اما جواب سؤال دوم: بايد دانست که مقصود از «کفر» در اينجا کفر در خصوص آيهاى است که متضمن حکم مورد بحث است؛ حکمى که جمله «ما انزل اليک من ربک: آنچه از پروردگارت به تو نازل شده» به آن اشاره دارد؛ کمااينکه در آيه حج، مخالفان حج را کافر خوانده و فرموده: «و من کفرفان الله غنى عن العالمين» نه کفرى که به معنى استکبار از اصل دين و از اقرار بهشهادتين است؛ زيرا کفر به اين معنى با مورد آيه مناسبت ندارد؛ و بنابراين مراد از «هدايت» هم هدايت به راه راست نيست؛ بلکه مراد هدايت به مقاصد شوم آنهاست و معنى اش اين است که: «خداوند ابزارکار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نميدهد.» نظير اين آيه که ميفرمايد: «ان الله لايهدى القوم الفاسقين: خداوند فاسقان را هدايت نميکند.» (منافقين، 6) و اين آيه: «والله لايهدى القوم الظالمين: خداوند قوم ستمگر را هدايت نميکند» (بقره، 258) که معلوم است مراد از هدايت در اين دو آيه، هدايت به فسق و ظلم است؛ پس معنى آيه اين است که: خداوند آنها را مطلقالعنان نميگذارد تا هر لطمه که بخواهند، به دين و به کلمه حق وارد آورده، نورى را که از جانب خود نازل کرده، خاموشش کنند.
يک بحث روايتى
در «تفسير عياشى» از ابن عباس و جابربن عبدالله روايت شده که گفته اند: خداوند پيامبرش را مأمور کرد که على(ع) را بهعنوان علميت در بين مردم نصب کرده، مردم را به ولايت وى آگاهى دهد؛ و از همين جهت رسولالله(ص)ترسيد مردم متهمش سازند و زبان به طعنش گشوده، بگويند: «در بين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب کرده است»؛ و لذا خداوند اين آيه را فرو فرستاد: «يا ايها الرسول...» ناگزير حضرت در روز غديرخم به امر ولايتعهدى على(ع) قيام نمود. در همان کتاب از امام ابيجعفر(ع) روايت ميکند وقتى که جبرئيل در حجةالوداع اين آيه را آورد، رسولالله(ص)سه روز در انجام آن مکث کرد تا رسيد به جُحفه؛ و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاى دست خود بلند نکرد؛ تا اينکه در روز غدير دستور داد بانگ نماز در داده، مردم را براى نماز دعوت کنند؛ مردم هم اجتماع کردند و حضرت در برابرشان قرار گرفته، فرمود: «چه کسى از خود شما به شما اولويت دارد؟» همه به بانگ بلند عرض کردند: «خدا و رسول.» آنگاه بار ديگر همين کلام را تکرار کرد و همه همان جواب را دادند؛ بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته، فرمود:
ـ هر که من مولاى اويم، على مولاى اوست. پروردگارا، دوست بدار دوستداران على را و دشمن بدار کسى را که با على دشمنى کند؛ يارى کن هر که را که به على يارى دهد، و تنها بگذار کسى را که در موقع حاجت، على را تنها بگذارد؛ چون که علياز من است و من از على هستم، و على نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت که پس از موسى پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود.
باز در همان کتاب از ابى الجارود از ابى جعفر(ع) روايت شده است که فرمود: وقتى خداى تعالى آيه: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک» را نازل فرمود؛ رسولالله(ص) دست على(ع) را دردست گرفته، فرمود: «اى مردم، هيچ کدام از انبيايى که قبل از من مبعوث شدند، جز چنين نبودند که پس از مدتى زندگى، دعوت خداى را اجابت کرده، رخت به سراى ديگر کشيدند؛ من نيز در اين نزديکيها پذيرفتار آن دعوت خواهم شد و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت. اى مردم، من مسئولم و شما هم مسئوليد؛ آن روزى که از شما بپرسند، حال مرا چه خواهيد گفت؟» همگى عرض کردند: «ما شهادت ميدهيم که تو وظيفه تبليغى خود را انجام دادى و آنچه بايد به ما برسانى، رسانيدى و خيرخواهى کردى و آنچه برعهده داشتى، انجام دادى. خداوند به بهترين جزايى که به مرسلين داده است، جزايت دهد!» آن حضرت به خداى خود عرض کرد: «پروردگارا، تو برشهادت اينها شاهد باش.» آنگاه روى به مردم کرده، فرمود:
ـ اى گروه مسلمين که در اينجا حضور داريد، ميبايد غايبان رابه ماجرا خبر دهيد که من اينک به عموم مسلمانان روى زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت ميکنم به ولايت على. با خبر باشيد که ولايت على، ولايت من است و اين عهدى است که خداوند به من سپرده بود و به من دستور داده بود که آن را به شما ابلاغ کنم.
آنگاه سه مرتبه فرمود: «آيا همه شنيديد؟» در آن ميان يکى عرض کرد: «آرى، به خوبى شنيديم يا رسولالله.»
طبرسى در مجمع البيان ميفرمايد: سيد ابوالحمد ما را خبر داد که حاکم ابوالقاسم حسکانى... [به چند واسطه از] امام صادق(ع) از پدران بزرگوار خود روايت کرد که وقتى رسولالله(ص)در روز غدير خم على را نصب کرد، فرمود: «هر که من مولاى اويم، اين [که على بن ابيطالب است، ] مولاى اوست»؛ و اين مطلب پخش شد تا به گوش نعمان بن حارث فهرى رسيد؛ عرض کرد: «به ما دستور دادى به کلمه لااله الاالله و اينکه تو پيامبرى، شهادت دهيم؛ دستور دادى جهاد و حج کنيم، نماز و روزه و زکات را به جا آريم؛ به اين همه اطاعت اکتفا نکردى، تا اينکه اين پسر را به سرورى ما منصوب نموده، گفتى: هر که من مولاي اويم، على مولاى اوست؛ حالا بگو اين مطلب از ناحيه توست يا از ناحيه خداست؟» حضرت فرمود: «سوگند به آن خدايى که جز او معبودى نيست، اين نيز از ناحيه خداست.» نعمان بن حارث رو به راه نهاد، درحالى که ميگفت: «خدايا، اگر اين مطلب حق و از جانب توست، سنگى از آسمان بر ما بباران!» خداوند هم سنگى بر سرش کوبيده، هلاکش نمود و آيه «سأل سائل بعذاب واقع» را راجع به همين واقعه نازل فرمود.
همين مضمون را کلينى در کافى روايت کرده است و حافظ ابونعيم در کتاب «نزول القرآن»، حديث زير را با حذف چند نفر از عطيه نقل کرده که گفت: اين آيه شريفه درباره على(ع) نازل شد: «يا ايها الرسول بلغ...» تا آخر؛ و خداى تعالى نيز فرمود: «اليوم اکملت لکم دينکم واتممت عليکم نعمتيو رضيت لکم الاسلام دينا.»
نقل شده که امام ابوالحسن واحدى در کتاب «اسباب النزول» حديثى از ابيسعيد خدرى آورده که او گفته آيه «يا ايها الرسول بلغ...» در روز غديرخم و درباره على(ع) نازل شده است. همين روايت را صاحب «فتح القدير» از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساکر نقل کرده که آنان نيز آن را از ابى سعيد خدرى نقل کردهاند؛ در «درّ المنثور» نيز همين طور نقل شده است.
آنچه از اخبار در اينجا نقل شد، مختصرى است از اخبار زيادى که دلالت دارد براينکه آيه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليک من ربک...» درباره على(ع) در روز غدير نازل شده است؛ و اما حديث غدير يعنى فرمايشى را که رسولالله(ص)آن روز درباره على(ع) فرمود، خود حديثى است متواتر که هم از طرق شيعه و هم از طرق سنت به بيشتر از صد طريق و از جمع کثيرى از صحابه نقل شده است؛ از آن جمله براء ابن عازب، زيد بن ارقم، ابو ايوب انصارى، عمر بنخطاب، على بن ابيطالب(ع)، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عماربن ياسر، بريده، سعدبن ابى وقاص، عبدالله بن عباس، ابوهريره، جابرابن عبدالله، ابوسعيد خدرى، انس ابن مالک، عمران بن حصين، ابن ابياوفى، سعدانه، همسر زيد بن ارقم. به علاوه، همه امامان اهل بيت عليهم السلام بر صحت آن اجماع دارند؛ مخصوصاً على(ع) در ميدان کوفه (رحبه) مردم را راجع به اين حديث سوگند داد که: «هرکس در غديرخم حاضر بوده و آن را از رسولالله(ص) شنيده، برخيزد و شهادت دهد.» جمع کثيرى برخاستند و بر صحت آن و اينکه در روز غدير خم به گوش خود از رسولالله(ص)شنيدهاند، گواهى دادند.
انتهای پیام