(
امتیاز از
)
حقيقت بهاييگري در خاطرات صبحي (بخش اول)
حجتالاسلام والمسلمين سيد هادي خسروشاهي
خاطره و سابقه
در سال 1340 روزي در منزل استاد سيدمحمد محيط طباطبايي - نزديک بهارستان صحبت از بهاييگري و چگونگي پيدايش آن به عمل آمد. استاد ضمن بيان شرحي مبسوط، اشاره کرد که (صبحي مهتدي) چون 12 سال (کاتب وحي!) و در کنار (عبدالبهاء) بوده، اطلاعات وسيع و تاريخي خوبي دارد و کتابي هم تحت عنوان (کتاب صبحي) در سال 1312 منتشر ساخته و اسرار اين فرقه و رهبري آن را، فاش ساخته است.اتفاقاً من از اين کتاب که شش سال قبل از تولد اين جانب چاپ شده بود ، نسخهاي داشتم که اهدايي مرحوم محمدعلي آميغي (توتونچي) از دوستان تبريزيام بود و در آن ضمن تشريح تاريخ و اهداف باب و بهاء، مطالبي نقل شده بود که اگر کسي غير از (صبحي) آنها را نقل ميکرد، شايد باور کردنش آسان نبود!
به استاد محيط گفتم: اگر جناب (صبحي مهتدي) اجازه دهد، من آن کتاب را که ديگر نسخهاي از آن در دسترس نيست، تجديد چاپ ميکنم، ولي چون آشنايي با نامبرده ندارم، شايد پيشنهاد مرا نپذيرد. اگر شما تماسي بگيريد، بيمناسبت نخواهد بود.استاد محيط تلفني با (صبحي) تماس گرفت و موضوع را مطرح ساخت و او با اين امر موافقت نمود سپس استاد تلفن را به من داد و با مرحوم صبحي، معارفه تلفني به عمل آمد و او موافقت خود را با چاپ و نشر کتاب، به اين جانب نيز اعلام نمود.
به علت گرفتاريها، يکي دو سال گذشت و صبحي به رحمت خدا پيوست و من در تابستان 1343 که در تبريز بودم، به مرحوم (ابراهيم جسيم) مدير کتابفروشي (سروش) پيشنهاد کردم که (کتاب صبحي) را چاپ کند و او هم پذيرفت و کتاب در قطع رقعي و 228 صفحه، با مقدمه اي از اين جانب چاپ و منتشر گرديد و مورد استقبال عموم قرار گرفت و يک سال بعد تجديد چاپ شد.چاپهاي سوم و چهارم کتاب، در قطع جيبي، در سال 1351 در قم منتشر شد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به علت عدم فعاليت فرقه مزبور در ايران، ضرورتي بر تجديد چاپ ديده نشد. تا آنکه در اين اواخر، در تلويزيونهاي ماهوارهاي لوسآنجلس را ديدم که برنامههايي تحت عنوان (آيين بهايي) به فارسي در تبليغ افکار اين فرقه پخش ميگردد. و از سوي ديگر طبق اطلاعات به دست آمده، فعاليت زيرزميني اين فرقه در شهرهاي مختلف ايران هم از نو آغاز شده است و در جمهوري (آذربايجان نيز به فعاليت علني پرداختهاند و در عراق پس از اشغال توسط آمريکاييها، کتابهاي بهاييگري توزيع ميشود و در مصر هم، عليرغم مخالفت الازهر، دادگاهي به آزادي تبليغ بهاييگري را‡ي داده و در جاهاي ديگر نيز، اين فرقه به فعاليتهاي گستردهاي مشغول شده که بيترديد در راستاي اهداف اسلامزدايي طرح آمريکاست، و از همين روي به فکرم آمد که (کتاب صبحي) همراه کتاب (پيام پدر) که در واقع مکمل کتاب اول استاز نو و يکجا منتشر گردد. خوشبختانه مديريت محترم (مرکز اسناد انقلاب اسلامي) هم پيشنهاد اينجانب را بر چاپ جديد آن تحت عنوان کلي: (خاطرات صبحي) پذيرفت و اينک هر دو کتاب به عنوان نخستين چاپ مجموعه کامل، با همان مقدمه سال 1343 اينجانب و مقدمه مشروح ديگري در بازخواني هر دو کتاب، در اختيار عموم قرار ميگيرد.
به اميد آنکه اهل خرد با مطالعه آن، به ماهيت اين فرقه پي ببرند و بدانند که چرا امپرياليسم غرب و در راس آنها آمريکا، به نشر افکار بهاييگري در بلاد اسلامي، علاقهمندند و از هيچگونه کمکي، در اين زمينه دريغ ندارند و بيترديد بخشي از مبلغ 70 ميليون دلاري (سيا)، مصوبه کنگره آمريکا براي اسلامزدايي و تضعيف نظام اسلامي ايران هم در اين رابطه هزينه ميشود.
***
صبحي مهتدي
فضلالله صبحي مهتدي، فرزند محمدحسين مهتدي، از بهائيان معروف کاشان بود. زندگي صبحي بسيار پرماجرا و مملو از فراز و نشيبهاي عجيبي است. او شرح زندگي خود را در (کتاب صبحي) و (پيام پدر) به تفصيل نوشته است و چنانکه خود شرح ميدهد، ساليان درازي را در قفقاز، عشقآباد، بخارا، سمرقند، تاشکند و مرو گذرانده و سپس به ايران آمده و در ايران هم تقريباً به اغلب نقاط سفر کرده و در همه جا به عنوان مبلغ با هوش بهائيان به شمار رفته است.صبحي پس از خاتمه جنگ جهاني اول، براي ديدن عبدالبهاء از راه بادکوبه و استانبول و بيروت به حيفا رفت و در آنجا مقرب درگاه شد و سالها کاتب عبدالبهاء گرديد. وي پس از سالها، بنابه عللي که در کتابش شرح داده، از اين دار و دسته سياسي وابسته به استعمار بينالمللي، کناره گرفت و در عسرت مادي فراواني به سر برد تا آنکه سرانجام به عنوان آموزگار استخدام شد و بعدها در اداره انتشارات و راديو، برنامه کودکان را تنظيم ميکرد و براي بچهها قصههاي شيريني ميگفت که مورد توجه همگان بود.صبحي در جمعآوري قصهها و آداب و رسوم ايراني، زحمات زيادي کشيد و به همين جهت به عضويت (انجمن ايراني فلسفه و علوم انساني) انتخاب شد. صبحي اهل قلم و ادب و هنر بود و خط بسيار خوش و زيبايي داشت.
او نخست بهايي قرصي بود، ولي بعدها برخلاف داعيه دشمنانش که ميگفتند او مسيحي شده، مرد مسلمان و عارف مسلکي شد و در خدمت به افراد بينوا، مشهور بود.از صبحي آثار و تاليفات زيادي باقي مانده که از آن جمله است: کتاب صبحي (1312 - 1342)، افسانهها (در دو جلد 1324 و 1325)، داستان هاي ملل (1327)، حاج ملا زلفعلي (1326)، افسانههاي کهن (در دو جلد 1328 و 1331)، دژ هوشربا (1330)، داستانهاي ديوان بلخ (1331)، افسانههاي باستاني ايران و مجار (1332)، افسانههاي بوعلي سينا (1333)، پيام پدر (1335)، عمو نوروز (1339).بعضي از تاليفات او چندين بار تجديد چاپ شده و بعضي هم به زبانهاي خارجي از جمله: لماني، چکي و روسي ترجمه شده است.صبحي در آبان ماه 1341 شمسي در تهران درگذشت و تشييع جنازه مفصلي از او به عمل آمد:
(از سنا تاريخ پرسيدم نوشت در صباحي عمر صبحي شد به شام)
تحول فکري
صبحي در سال 1305، پس از اقامت دوازده ساله نزد عبدالبهاء و تحرير و انشاي مکاتبات وي، به ايران اعزام گرديد. در ايران تغييراتي در فکر و انديشه او پديد آمد و با توجه به عملکرد رهبري بهاييگري که خود شاهد عيني آن بوده، از آن فرقه جدا شد و اسلام آورد و به نشر انديشه انسان دوستانه و اخلاق اسلامي و به بيان حقايق بهاييگري پرداخت. اين تغييرات فکري --- روحي يکي از برجستهترين مبلغان بهاييگري سبب آن شد که وي از طرف بهاييان تکفير و تفسيق شود. چنانکه خود نگاشته پس از اين رويهاي خصومتآميز با وي در پيش گرفتند، تصميمات بسياري در مورد وي اتخاذ گرديد و حتي دايره فشار را بر خانوادهاش هم گستراندند و از سوي پدر - که بهايي بود - هم طرد گرديد.
صبحي عليرغم آنکه بسيار به سختي افتاده بود، چندي سکوت اختيار کرد تا بلکه موجب فراموشي موضوع گردد و زندگي گوشهگيرانهاي در پيش گيرد، ولي بهاييان دست از وي برنداشتند و در اذيت و آزارش کوشيدند تا اينکه وي براي دفاع از خود و بيان حقايق و علل برگشت خود از بهاييگري، مجبور شد شرح دگرگوني و خاطرات دوران بهاييگري و فعاليتهايش را بنگارد و ناگفتههاي درون اين فرقه را فاش نمايد.
هرچند وي از بهاييت به آغوش اسلام بازگشت و پرده از کار سران آن برداشت - همچنان که خود نوشته - اما بغض و عداوتي با اهل بهاييه نداشت و تلاش نموده است از منظر فردي آشنا به حقايق، موضوع را طرح و مورد بحث قرار دهد و در اين راستا بايد نگرش و دوري وي از حبّ و بغض شخصي را ستود و از اينرو در صداقت و امانت وي نميتوان ترديد روا داشت. برهمين اساس کتاب او روايتي جالب، جذاب و خالي از يکسونگري عنادآميز است که نه از طرف مقابل ايشان، بلکه از جانب يکي از مبلغان برجسته و محرم اسرار و منشي مخصوص عبدالبهاء، کاتب وحي! و واسطه فيض حق و خلق! به نگارش درآمده است، آن هم نه از سر عناد و خصومت، بلکه از سر کشف حقيقت.
عليرغم رويگرداني کامل صبحي از بهاييت، چون مورد اعتماد و محرماسرار عبدالبهاء (عباس افندي) بود، همه اسرار را افشا نميسازد و خود در اين باره چنين استدلال ميکند که: (تمام اين اسرار را که عبدالبهاء به صرف اعتماد و راستي و درستي من مکتوم نميداشت، افشا نمينمايم تا گذشته از اينکه نفس عمل محمود و ممدوح است، ظن او نيز بر امانت من نزد اهل خرد فاسد نگردد و هم در نزد آزادمردان از مردي و اهليت دور نباشيم.)1
صبحي در کتاب اول خود توجه ويژهاي به مباحث بنيادي و اعتقادي دارد که در تاريخچه پيدايش بهاييت و معتقدات بهاييان و چه در مباني اعتقادي اسلامي، به تبيين و تشريح حقايق پرداخته است و ضمن بيان خاطرات دوران وابستگي خود به بهاييت، شاخصههاي اعتقادي اسلامي را به عنوان رهاييبخش انسان و برترين مباني ديني به خواننده خاطرات عرضه ميدارد. چه بسا خوانندگاني که بهايي بوده و از اين رهگذر پي به بيبنياني خود ببرند و با عقايد مستحکم اسلام آشنا گردند. صبحي پس از گذشت بيست سال از انتشار (کتاب صبحي) (يا خاطرات زندگي) در سال 1332، (پيام پدر)2 را منتشر کرد.کتاب اخير را ميتوان جلد دوم خاطرات صبحي دانست. گرچه شباهتهايي در برخي از فرازهاي آن هست، ولي شرايط زماني و مکاني راوي، کيفيت و کميت بيان پيام پدر را متفاوت از خاطرات قبلي کرده است.
او در کتاب صبحي، ضمن بيان خاطرات، ناراستيهاي بهاييان را بيان داشته، دلايل و براهين عقلي و نقلي خود را براي رويگرداني از بهاييت طرح مينمايد. در اين خاطرات گزارشها و روايات از مراکز بهاييت با مرگ عبدالبهاء ناقص ماند که در پيام پدر اين بخش تکميل ميشود. قلم صبحي با توجه به وضعيت موجود بهاييان و رهبري آن به اوج رسيده است. در اين قسمت طرح مباحث اعتقادي کمتر مورد توجه بوده، همت بيشتر راوي، بيان واقعيتهاي اين فرقه است. چنين به نظر ميرسد که او عليرغم رويگرداني از بهاييت، با برخي از بهايياني که درگذشته دوست صميمي بوده، روابط دوستانهاش را قطع نکرده، بسياري از مباحث و روايتهاي دست اول از دوران رياست شوقي افندي، از طريق همانان به اطلاع صبحي رسيده است. هر چند که طرف صبحي در پيام پدر به ظاهر جوانان ايران زمين است، اما در واقع خطاب اصلي او بهايياني است که خواسته يا ناخواسته در دام اين فرقه افتادهاند تا بلکه آنان را به تعقل و تدبر وادارد. از سطر به سطر اين دو کتاب ميتوان نکات بسياري از کم و کيف فعاليتهاي فرقه بهاييت به دست آورد؛ نکاتي که در پژوهشهاي ديگران کمتر يافت ميشود. برهمين اساس برآن هستيم به نکات مهم اين دو کتاب نگاهي بيفکنيم که براي درک تحولات تاريخ معاصر ايران ضرورتي انکارناپذير دارد.
شگردهاي تبليغ بهاييت
صبحي پس از ذکر مقدمهاي درباره انگيزه نگارش کتاب صبحي يا خاطرات به جايگاه و خاندان خود در اين فرقه ميپردازد و عنوان ميکند که در (مهد بهاييت تولد و پرورش يافته) و در (خانداني که از قدماي احبا محسوباند و خويشاوندي دوري با بهاءالله) دارد، رشد کرده است. استعداد و نبوغ سرشار او از يک سو و شور و شوق بسيارش در امر بهاييت موجب شد در اندک زمان الواح و کلمات بهاءالله و عبدالبهاء را حفظ کرده، در امر تبليغ بهاييت حتي به پدر که مبلغ زبردستي بود، کمک کند؛ ضمن اينکه او در نزد برخي از به اصطلاح (اعلم جميع اهل بهاييت) هم کتابهاي اصلي اين فرقه را آموخته است. شور و شوق و استعداد وي به ميزاني ميرسد که در پانزده سالگي زبان به سرودن شعر ميگشايد و در همين ايام به رتبهاي ميرسد که به همراه يکي از دوستانش به قزوين عزيمت کرده در آن بلاد به تبليغ ميپردازد. اما در واقع اين شروعي بود براي عزيمتش به زنجان و آذربايجان. وي مينگارد:
(... چنين تصور ميکردم که مبلغ بهايي يعني فرشته که طينت وجودش به آب عقل سرشته شده و ذرهاي عيب و هوا در وجودش داخل نگشته، از اين جهت ارادت و محبت بسيار به اين صنف اظهار مينمودم و درک خدمت آنان را توفيق و سعادتي عظيم ميشمردم...)
صبحي در ادامه به موضوع مهمي با عنوان (سرمايه تبليغ) ميپردازد و ضمن برشمردن مراتب تبليغ، شگردهاي تبليغي بهاييان را بيان ميدارد که چگونه با کلمات و عبارات بازي ميکردند و با سفسطه و سوءاستفاده از باورهاي عاميانه به جذب مردم سادهلوح ميپرداختهاند. از آن جمله بيان معجزه و يا نقل آيات عجيبه و آثار موحشه براي مردم عوام است که وي به حکايت ميرزا مهدي اخوانالصفا (يکي از مبلغان) در مواجهه با فردي در تبريز به آن پرداخته است. خود وي نيز ضمن ارائه شرح واقعيت کرامت نقل شده ميرزا مهدي، بياساس بودن آن را نشان ميدهد. علاوه بر سوءاستفاده از باورهاي عاميانه براي جذب مردم عوام، دست به کار سفسطه و مغلطه براي مجاب کردن روحانياني ميشدند که اشرافي به موضوع نداشتند. در همين مورد گزارشي به شرح زير از فعاليت خود نگاشته است:(اگرچه مردي خوش فطرت و با فکر بود، ولي چون در مناظره دستي نداشت و برهان را از سفسطه فرق نميگذاشت و از مدعاي ما و کيفيت آن و تاريخ بابي و بهايي خبري از جايي نگرفته بود، مغلوب من شد و چنين است که حال هرکس که با مبلغين اين طايفه درافتد!)
ناگفتههايي از کانون بهاييت
صبحي پس از ديدار با عبدالبهاء به واسطه صداي خوب در نزد وي به مناجاتخواني، سپس به خاطر خط خوش، مورد توجه او واقع شد و شغل کتابت به وي تفويض گرديد. در همان ابتداي توقف و اقامت صبحي، يکي از (طائفين حول عبدالبهاء)! که مردي بيآلايش و ساده و طرف توجه عبدالبهاء بود، واقعيتهايي را براي وي بازگو کرد؛ از جمله اينکه: (بدان که اين جماعت که در اينجايند، چه آنهايي که مجاورند و چه آنان که طائف حولاند، حتي منتسبين عبدالبهاء چون من و تو، جز يک بشر عاجزي بيش نيستند... در اين جمعيت جز عبدالبهاء و حضرت خانم (همشيره عبدالبهاء) که از هر جهت متمايز از سايرين هستند، ديگران مردماني با شيد و کيد دامگستر و حقهباز بيدين و لامذهب و منالباب اليالمحراب خراباند.)
از نکات جالبي که با دقت در خاطرات صبحي مشخص ميشود، وضعيت بهاييان در حيفا و عکاست. بهاييان در اين دو کانون مهم بهاييت فقط شامل پنجاه خانواده ايراني مهاجر بوده و از مردم آن سرزمين يک نفر هم بهايي نشده بود: (در حيفا و عکا نزديک پنجاه خانواده بهايي بودند و همه از مردم ايران بودند. از مردم آن سرزمين يک نفر هم بهايي نشده بودند، مگر نيرنگبازي به اسم جميل که به فارسي سخن ميگفت و دانسته نشد که از چه نژادي است؛ در روزگار جنگ جهاني دوم به ايران آمد و به دستياري جهودان بهايي، در آن روزگار آشفته از راه نادرستي و دزدي سودها برد. آنها دو دسته بودند: يک دسته نيرومندتر که پيروان عبدالبهاء بودند و خود را بهاييان ثابت ميخواندند و دسته ديگر که کمتر از آنها هستند و خود را بهاييان موحد مينامند و ميان اينها دشمني و کينهورزي بياندازه است.)
روِساي فرقه بهايي براي آنکه پيروانشان در حيفا و عکا از مسائل داخلي بهاييت سر در نياورند، مدت اقامت بهاييان در حيفا را نه يا نوزده روز قرار داده، بيش از اين رخصت اقامت نميدادند. صبحي در توضيح چرايي اين اقامت کوتاه در خاطرات مينويسد: (اين ايام قليل براي درک حقايق و فهم مسائل کفايت نميکرد! خاصه که چند روز از اين مدت را در عکا به سر ميبردند و هم به امورات شخصي خود ميرسيدند و چون مقصود اصلي ايشان از اين مسافرت جز تشرُف به حضور عبدالبهاء و زيارت (روضه) و (مقام اعلي) چيز ديگري نبود، زائرين به همين اندازه قناعت ميکردند و البته صلاح هم جز اين نبود، زيرا اکثريت توقف انس زياد، رعب ايشان را ميبرد و پرده وهمشان را ميدريد و چيزهايي ميشنيدند و اموري ميديدند که به احتمال باعث سستي ايمانشان گشته نفس مدعي را چون خود... ميشمردند.)
تبعيض و تحقير ايرانيان
از جمله اموري که در رويگرداني صبحي از بهاييت بيتأثير نبود، تبعيض و تحقير ايرانيان توسط عبدالبهاست. او مينويسد: (آنچه در آنجا مرا دلتنگ ميکرد، چند چيز بود که تاب بردباري آن را نداشتم: يکي آنکه ميان بهاييان فرنگي با ايراني جدايي ميگذاشتند. به فرنگيها بيشتر ارزش ميدادند تا به ايرانيها و مردم خاور.نخست آنکه مهمانخانه اينها از آنها جدا بود و افزار زندگي اينها آراسته و نيکوتر بود. ايرانيها هرچند تن در توي يک اتاق بودند و بر روي زمين ميخوابيدند، ولي فرنگيها در هر اتاقي بيش از يکي و دو نفر نبودند و تخت خوابهاي خوب فنري داشتند و افزار آسايش و خوراکشان بهتر بود. پيوسته عبدالبهاء شام و ناهار را با فرنگيها ميخورد؛ به عکس در مهمانخانه ايرانيها يک بار هم اين کار را نکرد.
دوم انکه زنهاي اندرون دختران و خويشاوندان عبدالبهاء از ايرانيها رو ميگرفتند و ديده نشد که براي نمونه دست کم يک بار خواهر يا زن عبدالبهاء که هر دو پير بودند، از يک پيرمرد بهايي که سرافرازي خود را در بندگي به آنها ميدانست، در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد که دلجويي کنند. با فرنگيها اينگونه نبودند، با آنکه گروش و دلبستگي يک بهايي ايراني که در اين راه جانبازيها کردهاند، از فرنگيها بيشتر و بالاتر بود و از بُن همانند نبودند.
سوم آنکه در نوشتههاي خود و گاهي که ميخواستند مردم را به کيش بهايي بخوانند، درباره ايرانيها سخنان ناشايست ميگفتند که اينها مردمي بودند مانند جانوران درنده خونريز و بدستيز، دور از آموزش و پرورش، در هوسهاي ناهنجار فرو رفته، زشتکار و بدکردار. اين دين آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوي جانوري دست کشيدند و اندک اندک به راه مردمي آمدند... و چنان در گفتن اين سخنان تردست بودند که هر کس از مردم بيگانه که با سخنان آنها آشنا شده بود، ايرانيها را پستترين مردم جهان ميدانست!) اين روش تحقيرآميز توسط جانشين عبدالبهاء هم ادامه داشت. شوقي هم در مکاتبات خود به ايرانيان اهانت روا داشته و درباره آنها ميگويد: (افراد ملت ايران که به قساوتي محيرالقول و شقاوتي مبين به تنفيذ احکام ولاه امور و روِساي شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافي مرتکب گشتند که به شهادت قلم ميثاق در هيچ تاريخي از قرون اولي و اعصار وسطي از ستمکارترين اشقيا حتي برابره آفريقا شنيده نشد به جزاي اعمالشان رسيدند و در سنين متواليه آسايش و برکت از آن ملت متعصب جاهل ستمکار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قحطي و وبا و بليات اخرمي کل را از وضيع و شريف احاطه نمود و يد منتقم قهار چندين هزار نفس را به باد فنا داد.)
گونههاي ديگري از تبعيض و تحقير در رفتار و کردار روِساي اين فرقه به کرات در خاطرات صبحي روِيت شده است و آن ناديده گرفتن خطاها، جنايات و کردارهاي ناپسند مبلغان و پيروان مطيع بود. نه تنها از عيوب آنها چشم ميپوشيدند، حتي از بدگويي نسبت به آنها هم ممانعت ميکردند. اين رفتار را در مورد منتسبين و بستگان عبدالبهاء نيز ميتوان ديد.
رياکاري و تظاهر
از نکتههايي که در کردار و رفتار غيرقابل انکار بهاييان به ويژه عبدالبهاء در اين خاطرات ديده ميشود، تظاهر و رياکاري رهبر بهاييان است. صبحي چنين ميانگارد: (روز ديگر که جمعه بود، با جميع همراهان به حمام رفتيم و نزديک ظهر بيرون آمديم. چون به در خانه عبدالبهاء رسيديم، ديديم سوار شده براي اداي فريضه جمعه عازم مسجد است. کرنش کرديم، گفت (مرحبا از شما پرسيدم، گفتند حمام رفتهايد.) بعد به طرف مسجد رفت؛ چه، از روز نخست که بهاء و کسانش به عکا تبعيد شدند، عموم رعايت مقتضيات حکمت را فرموده، متظاهر به آداب اسلامي از قبيل نماز و روزه بودند. بنابراين هر روز جمعه عبدالبهاء به مسجدي ميرفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنت کرده، به آداب طريقه حنفي که مذهب اهل آن بلاد است، نماز ميگزارد!)
اين تزوير و مخفيکاري در مقابل پژوهشگراني همچون ادوارد براون صورت ميگرفت تا ماهيت اصلي فرقه بهاييت آشکار نگردد: (من با شوقي دوست بودم و در بيشتر گردشها با هم بوديم تا آنکه چند ماه پيش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با يکديگر نامهنويسي داشتيم. پيوسته دستور عبدالبهاء در چگونگي آميزش و گفتگوي با مردم با نوشته دست من به او ميرسيد. خوب به ياد دارم که در نامهاي که با خط من عبدالبهاء برايش نوشت، سخن از پروفسور ادوارد براون به ميان آورد و گفت: گاهي که او را ميبينيد، سخن از کيش و آيين بهايي به ميان نياورد و هرگاه پروفسور از بهاء بپرسد و بگويد شما او را چه ميدانيد؟ در پاسخ بگويد: ما بهاء را استاد خويهاي پسنديده و پرورش دهنده مردمان ميدانيم، ديگر هيچ. و هم فرمود که در گفتگوي خود با ديگران باريکبين باشد و چيزي نگويد که بامزش آنان جور در نيايد!)
در طريقه اين فرقه، تظاهر و ظاهرسازي از شجرههاي مرسوم و متداول بوده است، رفتن به مسجد، پوشيدن لباس روحانيان مسلمان، گذاشتن ريش از آن جمله است که براي فريب دادن مردم عوام بسيار به کار ميبرند (چه عبدالبهاء را تصور چنين بود که اين قسم از لباس در انظار اهميتي دارد.)
صبحي به اين شگرد مبلغان بهايي که خود مبتلا به يکي از آنها بود، در جريان بازگشتش از حيفا به ايران به همراه شيخالدالله بابلي ميپردازد که به دستور عبدالبهاء ميبايست ريش خود را نتراشد و عمامهاي هم بر سر گذارد. و مينويسد: (از وضع لباس و عمامه و محاسن و سکون و حرکت و عزيمت و کريت و مظلوميت و علم و علامت و کرم و کرامت و... و صحبت نشان ميداديم، يعني به آنچه شايد يک نفر محقق و عالم مسلمان هم به آن اعتقاد ندارد و آن بيچاره [ها] چون اين علائم و آثار را با علائم وهمي و ذهني خود مطابق ميديدند، از قبول و تصديق استيحاشي نميداشتند.)
بهاييان مطرود
از تشکيلات مخوف بهاييان چون رکن اظهارات محفل روحاني بهاييت است که عقل و علم هم در آن راهي نداشت، سبب شد تا ملاک قرب و طرد ارادت و اظهارات لفظيه بهاييان به عبدالبهاء و شوقي افندي باشد. اطاعت کورکورانه رمز موفقيت در اين جرگه بود. هرکس اطاعت کورکورانه نداشت، طرح و مصيبت او آغاز ميشد زيرا در بايکوتي شديد قرار ميگرفت. کسي که توسط بهاييان مطرود ميگشت، به حال خود واگذاشته نميشد؛ حتي توسط خانوادهاش، پدر و مادر و بستگانش هم مورد تحريم قرار ميگرفت. هيچ کس حق رفت و آمد و صحبت با وي را نداشت جز براي ثواب که دشنامي دهند و آب دهاني اندازند! سرگذشت خود صبحي گواه اين رويه بهاييان است که تا سر حد قتل و جرح هم پيش رفته است.
رفتار بهاييان باجمال بروجردي داستان عبرتآموزي است که اين موضوع را روشن ميسازد: (يکي از دانشمندان آقاجمال بروجردي در زمان بهاء به اين دين گرويد و چنان دلباخته شد که از همه چيز دست کشيد و پايداري نمود تا آنجا که فرزندش که در اصفهان ميزيست و از پيشوايان دين مسلماني بود، چون دريافت که پدرش بهايي شده، او را بيدين خواند... آقاجمال به طهران آمد و در راه بهاء جانفشانيها نمود تا آنجا که پاينام اسمالله الجمال گرفت. پس از بهاء که ميان فرزندانش به ويژه غصن اعظم (عبدالبهاء) و غصن اکبر تيرگي پديدار شد، برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستي و يگانگي ميخوانيم، چرا بايد اين دو نفر که يکي پساز ديگري جانشين بهاء هستند، با يکديگر اين گونه باشند و دوگانگي کنند؟ براي اين کامه روانه عکا شد تا دل دو برادر را از تيرگي به پاکي رساند. چون به آنجا رسيد، اين در و آن در زد، سرانجام پيرو غصن اکبر شد و گفت: او درست ميگويد. دسته برابر با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاينام پير گفتار داد و او را رنجاندند که گزارشش دور و دراز است ولي آنچه ميخواهم بگويم اين است که شبي در خانهاي دستهاي از بهاييان گرد هم بودند، من هم بودم. يکي از بهاييان ساده گفت: پير گفتار در چند سال پيش به کرمانشاه آمد، چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او را راه ندادند، به ناچار در مسجد خانه گرفت. من دريافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و ديگران که آنجا بودند، گفتم: اين مرد کيست که او را در اينجا راه دادهايد؟ گفتند: نميشناسيم، ولي اهل دانش است. من گفتم: اين از بيخ مسلمان نيست، اين جهود است. مردم برسرش ريختند و کتک بسياري زدند و نيمه جان از مسجد بيرونش کردند. اين را ميگفت و ميخنديد و ما هم که ميشنيديم، خوشمان ميآمد و برگوينده آفرين ميگفتيم و از ناداني نميخواستيم و نميتوانستيم بدانيم که اين کار خوبي نبوده است.)
صبحي در شرح احوال ابن اصدق هم چنين رفتاري را با وي گزارش کرده است. جالب آنکه خود صبحي هم به گناه خود در آزار و اذيت به ناحق ابن اصدق اعتراف ميکند. اگر فرزندي از فرزندان بهاييان هم مسلمان ميگشت، وضعيت بسيار وخيمي در انتظارش بود. در فرقهاي که ملاک قرب، اطاعت کورکورانه و ملاک طرد، نافرماني است، برخوردن به جنايات هولناک امري سهل و آسان است، آن هم از نزديکان روِساي بهاييت.
در کتاب پيام پدر با نام برخي از مبلغان چيرهدست بهايي آشنا ميشويم که وقتي دغلکاري و فريبکاري رهبران اين فرقه را ديدند، به دامن اسلام بازگشتند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني (سرانجام از اين گروه دلسرد شد و سالها خاموشي برگزيده و کارهايش به پايان نرسيد.) شيخ احمد ميلاني در عشقآباد از کيش بهايي رويگردان شد، به خراسان رفته،... از سر گرفته و دست به دامان پيشواي هشتمين شيعيان شد.
صبحي به سه تن از بهاييان تائب اشاره ميکند که هريک مطالبي را در رد بهاييت نگاشتهاند: (... شادروان آواره که از دانشمندان بنام و مبلغان گرامي بود و عبدالبهاء او را در نامههاي بيشمار ستايش کرده، چون شوقي از روش مردمي دور شده و از کيش و آييني که به گفته خداوندانش بايد با خرد و دانش و راستي برابر آيد، فرسنگها از آنها جدايي پيدا کرده، به خانه مسلماني بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در اين باره نگاشت. و پس از او (نيکو) که در روز نخست در بروجرد به جرگه بهاييان درآمد و مسلمانان هرچه داشت، از دستش گرفتند و رنجها به او رسانيدند ولي او شادمان بود که همه اين آزارها که به او ميرسانند، براي پيروي از آيين خداست. چون کار به دست شوقي افتاد و او را از نزديک شناخت، از او برگشت و به راستي و درستي پيرو کيش مسلماني شد و او نيز دفترها نگاشت. و پس از او (اقتصاد) که در مراغه بهايي شد و با پدر در سر اين دين به ستيز برخاست و او را رها و دلشکسته کرد، آنگاه دو سه سال به راه افتاد و چون به خويهاي ناپسنديده شوقي آگاه شد، با آنکه در راه اين کيش رنجها کشيده بود و آوارگيها ديده و پدر را رنجانده، باز به جايگاه نخست خود برگشت و مردي دلآگاه شد و دفتري نوشت. همچنين ديگران که اگر بخواهيم يک يک نامشان را ببريم، دورودراز خواهد شد.)
تناقضات آشکار
عقايد فرقه بهاييت چون بناي وحياني ندارد و صرفاً براظهارات لفظيه روِساي خود استوار گرديده، در سطوح مختلف دچار تناقضهاي آشکار است. پرداختن به اين تناقضات فاحش خود ميتواند موضوع تحقيق گستردهاي گردد. براساس خاطرات صبحي ميتوان اين بحث را گشود تا محققان به شکل جديتري به آن بپردازند. به عنوان نمونه، (بابيت) اساس بهاييت است. در اين دو تفاوت اساسي پيرامون تشيع وجود دارد. بهاييان هر کجا به لفظ شيعه رسيدهاند، لفظ شيعه را همراه آن به کار بردهاند درحالي که سيد باب چنين نظري نداشت. و يا اينکه يکي از اصول مورد تبليغ فرقه بهاييت، (ازاله تعصب وطني و قومي و مذهبي است) درحالي که تعصب در ميان اهل بهاء بسيار شديد و تند ميباشد. صبحي تعصب کور بهاييان را به خوبي در جاي جاي خاطراتش نشان داده است: (... مقداري از خاک عکا را به عنوان تربت در کيسه کوچک ريختن و به آنها دادن و شمع نيم سوخته روضه بهاء را براي شفاي امراض به آنها بخشيدن و تار موي عبدالبهاء را در کاغذ پيچيدن و به آنان سپردن چه معني دارد؟ عجبا! ما خود عاملين اين اعمال را خرافي ميدانيم و دردل به آنان ميخنديم، حال عين آن را خود مجري ميداريم با اين فرق که در اسلام اين حرکات از مردم عامي سر ميزند، ولي در اينجا در اول ظهور و بين خواص و عوام و احبا به توسط اهل حرم اين بدع باطله ترويج ميشود.)
از موارد مهم ديگر تناقض بهاييت، حقوق زن و دعاوي تساوي حق زن و مرد است: (ميگفتند تساوي حقوق زن و مرد را چه ميگويي؟ ميگفتم: اولاً چنان که در اسلام رعايت حقوق زن شده، در هيچ شريعتي نگشته و اگر مقصود تساوي در جمع شئون است، اين مخالف را‡ي اکثر حکما و قانون خلقت و طبيعت است و اگر آزادي مطلقه زنان منظور است، سالها قبل از تولد بهاء در اکثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده و تازه بعد از اين همه حرفها زن و مرد در شريعت بهايي مساوي نيست:
اولاً: به موجب کتاب (اقدس) مرد ميتواند دو زن و يک باکره براي خود بگيرد، در صورتي که زن نميتواند سه شوهر کند.
ثانياً: مرد ميتواند زن خود را طلاق گويد و زن با شوهر خود اين معامله نتواند.
ثالثاً: در ميراث خانه مسکونه و البسه مخصوصه به اولاد اناث نميرسد.
رابعاً: زن نميتواند عضو بيت عدل باشد و اعضا بايد مرد باشند (و هلم جراً).
جوانان اظهار تعجب کرده، ميگفتند:در حقيقت چنين است که ميگويي؛ اما چه کنيم با اين کلمه که ميگويد دين بايد مطابق علم و عقل باشد و بلاشک اين حکم در هيچ ديانتي نيست! ميگفتم هست و از ارکان اسلام: (کلما حکم بهالعقل حکم به الشرع)، وانگهي اين همه دعوت به تعقل و تفکر که در قرآن است، در هيچ کتابي نيست به عکس آنچه که در اقدس است، چنان که ميگويد: (اگر صاحب امر به آسمان،زمين گويد و به زمين آسمان، کس را حق و چرا نيست)، در صورتي که اين قضيه مخالف عقل است. و اگر تحري حقيقت و ازاله تعصب ديني و مذهبي و معاشرت به عموم اهل اديان به روح و ريحان را هم بگوييد، خواهم گفت اين عقيده تمام فلاسفه و اهل تحقيق است و تازه اهل بهاء عامل به اين تعاليم نيستند؛ چه، از روي انصاف و تحقيق بهاييان متعصبترين اقوام و مذاهباند.)
کشف حجاب
بهاييان در ايران اولين فرقهاي بودند که زمزمههاي کشف حجاب و اختلاط بيمانع زنان و مردان بيگانه را تحت عنوان حريت نسا مطرح ساختند. در دوران مشروطه فرماني از عبدالبهاء صادر شد که زنان بهايي را از به کار بردن حجاب بازميداشت. پس آنچه توسط رضاشاه به زور اجرا شد، بدون سابقه نبوده. زيرا بهاييان در عصر مشروطه اولين گامهاي آن را برداشته بودند. در لوحي که بهاء به لندن ارسال کرده، چنين مينويسد: (حريت نساء رکني از ارکان امر بهائيت! و من دختر خود (روحا) خانم را به اروپا فرستادهام تا دستورالعملي براي زنهاي ايراني باشد... اگر در ايران زني اظهار حريت نمايد، فوراً او را پاره پاره ميکنند، معذلک احباب روزبهروز برحريت نساء بيفزايند. رسيدن اين لوح به تهران، بهاييان را به جوش و خروش انداخت و ابنابهر يکي از بهاييان به تشکيل مجلس حريت قيام نمود. در اين جريان تاجالسلطنه دختر ناصرالدين شاه هم در اين جلسات شرکت ميکرد؛ جلساتي که هم فال بود و هم تماشا. با ابنابهر تاجالسلطنه نيز در اين مجالس زينتبخش صدر شبستان بود!
بالجمله در اين محافل، معدودي از اهل حال به آزادي دخول و خروج ميکردند و بساط انس و الفت و گاهي مشاعرت و مغازلت ميگستردند...)
اين جلسات تا جايي مايه افتضاح شد که برخي از بهاييان خود به مخالفت برخاستند و (محافل را معارض عفت و علمداران کشف حجاب را بدکاره و آنکاره ميشمردند.) اين جريان در برخي از منابع منتشر نشده تاريخ مشروطه هم انعکاس يافته است: (... سرانجام لوحهاي از طرف عباس افندي براي بهاييان طهران رسيد که به کلي حجاب را از ميان خود زنها بردارند. حال در مجالس مخصوص خود که زنها و مردها حضور دارند، زنان بيحجاب مينشينند و ميخواهند ميان زن و مرد همه چيز مساوي باشد و مشغول ميباشند که در ساير ولايات ايران هم اين اقدام را نمايند. بهاييها به شاهزاده تاجالسلطنه دختر ناصرالدين شاه که از فواحش است، لقب قرهالعين داده و او را مبلغه ساختهاند!)
پينوشتها
1- کتاب صبحي يا خاطرات، ص 270 (در اينجا و موارد بعدي، استنادها به چاپ چهارم کتابهاي خاطرات صبحي است که در سالهاي پيش از انقلاب توسط نگارنده اين سطور به چاپ رسيده است).
2- اين کتاب هم در خرداد 1357 در تهران توسط اينجانب و با نام مستعار (ابورشاد) تحت عنوان (اسناد و مدارک صبحي درباره بهاييگري) منتشر گرديده است.
منبع : http://www.khosroshahi.ir/article/detail_art.php?artid=152&flag=1&merg=1
انتهای پیام