( 0. امتیاز از )


صدای شیعه: در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت

با دلِ زخم‌کش و ديده گريان بروم

«حافظ»

کربلا نه تنها رستاخيز عشق، که بر پا دارنده قيامت تاريخي انسان‌ها و رستخيز جان مردم مرده است. به قول محتشم، در کربلا جهان از هم مي‌گسلد و محشر کبراي الهي بر پا مي‌شود. از آسمان خون مي‌بارد و حتي سرادق گردون نگون مي‌گردد. اما، مانند رستاخيز، به تن مردگان جان مي‌دمد و انسان‌ها، بر صحنه حيات و پهنه هستي، از تاثير آن بر پاي مي‌ايستند؛ بر پاي مي‌ايستند تا حسين(ع) و راه او را بشناسند و به سوگ بنشينند تا خود حسيني شوند. از اين روي، واقعه «طفّ» تنها يک حادثه تاريخي نيست. کارنامه حيات سياسي يک امت و نيز حيات فلسفي يک جامعه و فلسفه حيات يک اجتماع است. واقعه طفّ قصه نيست و اگر هست، تنها «قصه عشق» است «کز هر زبان که مي‌شنوي نامکرر است» و بيش از هزار و سيصد سال است که آن را از هر زبان مي‌شنوي؛ از منابر، در مجالس، تکايا، محافل ادبي، در کتاب‌ها، در مراثي که مردم سينه به سينه باز مي‌گويند... و در خون شهيدان ما تکرار مي‌شود.

در حقيقت، از کلام هر کس که از ستم مي‌خروشد، نداي حسين(ع) مي‌جوشد و نداي سرخ وي، چون پرچمي، بر چکاد هر قيام، در اهتزاز بوده است و تا قيامت نيز خواهد بود.

از اين ميان، شعرا، اين گل بانگ را رساتر خروشيده‌اند و از ايشان، هر کس جانمايه فرياد خويش را از تولاي حسين و حماسه سوگ سرخ او بيشتر سيراب ساخته، سرسبزتر برآمده است. چنين است که محتشم در ترکيب‌بند مشهور خود از برخي برترين شاعران تاريخ ادب ما فراتر ايستاده است.

محتشم، از شعراي اوايل عهد صفوي (متوفي به سال 996 هـ . ق)، در ديوان غزليات و قصايد خود، شاعر متوسطي است. اما در ترکيب‌بند مورد نظر ما، نه تنها شاهکار جميع اشعار خويش، بلکه يکي از چند شعر بي‌همتاي زبان فارسي را آفريده است.

او در سوگ برادر به جواني مرده خويش نيز ترکيبي در يازده بند دارد، بسيار مشهور و پرشور؛ به مطلع:

ستيزگر فلکا، از جفا و جور تو داد!

نفاق پيشه سپهرا ز کينه‌ات فرياد!

اما، با همه شيوايي و پرشوري، در برابر ترکيب‌بندي که در سوگ حسين(ع) سروده، انگار «زبان طوطي نطقش ز غصه لال شده» است.1

***

سوگواري ادبي در ايران سابقه ديرينه‌اي دارد؛ برخي از مشهورترين آنها، عبارت است از:

سوگواري مشهور رودکي در رثاي شهيد بلخي:

کاروان «شهيد» رفت از پيش

وان ما رفته گير و مي‌انديش

از شمار دو چشم، يک تن کم

ز شمار خرد، هزاران بيش

در شاهنامه شاعر شيعي بلند آوازه، حکيم ابوالقاسم فردوسي نيز چندين سوگ بلند وجود دارد؛ از جمله سوگ سياوش، زاري رستم بر بالين سهراب، سوگ اسفنديار و چند و چندين سوگواري ديگر، از جمله سوگواري فردوسي در مرگ فرزند خويش:

مگر بهره برگيرم از پند خويش

برانديشم از مرگ فرزند خويش

مرا بود نوبت، برفت آن جوان

زدردش منم چون تني بي‌روان

شتابم همي، تا مگر يابمش

چويابم، به بيغاره2بشتابمش

که نوبت مرا بُد، تو بي کام من

چرا رفتي و بردي آرام من؟

ز بدها تو بودي مرا دستگير

چرا راه جُستي ز همراهِ پير؟

مگر همرهاني جوان يافتي

که از پيشِ من تيز بشتافتي؟

برفت و غم و رنجش ايدَر3 بماند

دل و ديدة من، به خون در نشاند

مرا شصت و پنج و ورا سي و هفت

نپرسيد ازين پير و تنها برفت

و نيز رَثاي مشهور مسعودِ سعدِ سلمان در مرگ شاعر نامي، سيد حسن غزنوي، يا مرثية همو در مرگ فرزندش، رشيدالدين، به مطلع «گرية زارزار در گيريد»

يا سوگنامه منظومِ انوري ابيوردي به خاقان سمرقند در شکايت از فتنه غُز:

به سمرقند اگر بگذري اي باد سحر

نامه اهل خراسان به سوي خاقان بر

نامه‌اي مطلع آن رنج تن و آفت جان

نامه‌اي مقطع آن دردِ دل و خون جگر

نامه‌اي بر رقمش آهِ عزيزان پيدا

نامه‌اي در شکنش خون شهيدان مُضمَر...

و يا چکامه بسيار مشهور خاقاني شرواني در تحسر از ديدن خرابه‌هاي مداين:

هاي اي دل عبرت بين، از ديدن عبر کن، هان

ايوان مداين را، آيينه عبرت دان

و نيز ترکيب غرّا و بلند او در سوک4 فرزندش، رشيد، و همچنين قصيده‌هاي بلند ديگر در عزاي برخي مشاهير زمانِ خويش و قصيدة بلند کمال‌الدين اسماعيلي اصفهاني در مرگ فرزندش، که در سفر از دنيا رفته بود:

همرهان نازنينم از سفر باز آمدند

بدگمانم تا چرا بي‌آن پسر باز آمدند

ارمغانِ حنظل آوردند و صبر از بهر ما

گرچه خود با تَنگ‌هايي5 از شکر بازآمدند...

نظامي گنجوي نيز، در خمسة گران‌قدر خود، مرثيه‌هاي بسيار دارد. از جمله در سوک دارا و در مرگ خسرو و شيرين و در وفات ليلي و مجنون و جز آن‌ها.

سعدي و حتي حافظ نيز مراثي دارند. مرثيه فخيم حافظ، در مرگ شاه شيخ ابواسحاق، بسيار مشهور است:

ياد باد آنکه سرکوي توام منزل بود

ديده را روشني از خاک درت حاصل بود

تا آنجا که مي‌فرمايد:

ديدي آن خاتم فيروزة بواسحاقي

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

باري، اين شيوه سوگواري ادبي، نزد تمام شعرا معمول است؛ پس از حافظ هم، همچنان، تا زمان ما پيروي شده است که ذکر همه در اين مجال نمي‌گنجد و خود در خور تدوين کتابي‌ست.6

و اما در حوزة سوگواري‌هاي مذهبي فارسي، خاصه در سوگ سيدالشهدا و آل‌الله و ائمّة معصوم (سلام‌الله عليهم اجمعين) در شعر ما، از همان قرون اوايل هجري قمري، اهتمام بسيار شده است. [در شعر عربي شايد بيشتر و بهتر از ما، شاعراني چون کميت و دعبل و مهيار ديلمي و شريف رضي و ديگران چکامه‌هاي بلند در مراثي دارند.]

شعراي شيعي فارسي، حتي در روزگاراني که حکومت در دست کساني به جز شيعيان بود، از ذکر مصيبت‌هاي اهل بيت در اشعار خويش دريغ نکردند؛ از کسايي مروزي و قوامي رازي تا ديگران...

اما از روزگار صفويه به بعد، شاعران ما، در اين زمينه، به دليل آزادي بيشتر در بيان اين مصيبت‌ها، اهتمام ويژه‌اي به کار برده‌اند؛ که از آن ميان، از بهترين‌ها يکي محتشم است و ديگر نياز جوشقاني7 و هر دو از دوره صفويه و در دوره قاجاريه نيز چند تن را مي‌توان نام برد که در اين زمينه شعرهاي بلند و استوار و خواندني و ماندني دارند.

يکي حاج سليمان صباحي بيدگُلي کاشاني، شاعر اوايل سده سيزدهم هجري قمري، معاصر آغامحمدخان قاجار است، که مرثيه نيک مي‌سرود و ترکيب چهارده‌بندي وي در اقتفاي محشتم مشهور است. يک بيت از آن را تيمّناً مي‌آورم:

افتاد شامگه به کنار افق، نگون

خور، چون سر بريده ازين تشت واژگون

ترکيب‌بند صباحي، جاي جاي، حتي از محشتم نيز بالاتر مي‌ايستد. اما انصاف آن است که علاوه بر فضل تقدمِ محشتم، يک دستي و يک‌پارچگي و انسجام ترکيب‌بند محشتم در مجموع بيشتر است.

دو ديگر ميرزامحمد شفيع، ملّقب به ميرزا کوچک وصال شيرازي (1197ـ1262) است8، که او نيز ترکيب‌بندهاي شيوايي در سوگ آل‌الله دارد و از آن ميان سوک حضرت امام حسن مجتبي، عليه‌ صلوت‌الله، از همه نيکوتر افتاده و شايد در سوک آن حضرت، والاترين و بهترين شعر موجود است؛ به ويژه بندِ هفتم آن:

در تاب رفت و تشت به بر خواند و ناله کرد

آن تشت را ز خون جگر، باغِ لاله کرد

خوني که خورد در همه عمر، از گلو بريخت

خود را تهي ز خونِ دلِ چند ساله کرد

نَبوَد عجب که «خونِ جگر» ريخت در قدح

عُمريش روزگار، همين، در پياله‌ کرد...

وصال، مثنوي‌هاي شيوايي نيز در رثاي اهل بيت دارد.

کساني را که در مرثيه‌گويي به معناي اخصّ آن، يعني در «مراثي سينه‌زني»، دستي دارند، بايد جدا در رساله‌اي نام برد که خود حوزة گسترده‌اي است و شاعران اين زمينه، برخي، کارنامه‌هاي درخشاني دارند و هرچند برخي از آنان شهرت عام نيافته‌اند، چون بيدل باغدشتي الموتي و سيد ميرزا آقا بسمل سخت سري و ميرزا موسي مُکلاي طالقاني، اما آثاري استوار و شيوا برجاي نهاده‌اند.

من در اينجا ازين سه تن، به جز بيدل که ديوان او حدود صد و بيست سال پيش به چاپ سنگي رسيده و به هر حال در کتابخانه‌ها موجود است، از بسمل و مُکلا، که آثار آنان را تنها از بياض‌هاي موجود در ميان مردم رامسر و طالقان مي‌توان سراغ گرفت، چند بيت را از جُنگي خطي تيمّناً ذکر مي‌کنم. زيرا در هيچ کتاب و تذکره‌اي نيامده است.

ميرزا موسي مُکلاي طالقاني در مرثيه‌اي براي سينه‌زني سنگين و يک ضرب، با موضوع گفت‌وگوي حضرت اباعبدالله با جبرئيل، مي‌گويد:

از چه منصورِ مَلَک، با آهِ شبگير آمدي؟

گر به ياري آمدي، خوب آمدي، دير آمدي...

از چه با فوج مَلَک، زاوج فَلَک کردي نزول

موج درياي شهادت را عنان‌گير آمدي

کي فرشته با فرشته آفرين بازي کند؟

در مصاف روبهان، بر ياري شير آمدي

تا آنجا که مي‌گويد:

اي «مُکلا» آتش افکندي به ارکان جهان

زين معما بي‌خبر، ناخوانده تفسير آمدي!

از «سيد ميرزا آقا بسمل سخت سردي»9 هم هنوز در رامسر و روستاهاي اطراف آن مرثيه‌هاي بلند سينه‌زني بين مردم به جاي مانده که در سينه‌ها و يا در بياض‌هاي خطي باقي است. بسمل، مرثيه‌هاي پر تصوير و بديعي دارد.

صبح عاشوراستي، يا محشر عُظماستي

دستِ عباسِ علي، يا شاخة طوباستي

بيد مجنون يا کمان يا قامت زهراستي...

سخن به درازا کشيد. با آن‌که منظور بنده ذکر نوحه‌ها و مراثي سينه‌زني نبود، اما اين دسته از خدمت‌گزاران آستان والاي حسيني، سلام‌الله عليه، و تأثير شگرف و بشکوهي که در بيداري اقاليم تشيع سرخ حسيني داشته‌اند، خود حوزة گسترده‌اي از ادب آييني را فرا مي‌گيرند و سزيدة يادآوري است.

از ديگر مرثيه‌سرايان قوي، پس از «ميرزا تقي‌خان علي‌آبادي»، بايد از «عمان ساماني» نام برد که از بسياري از همگنان سر ايستاده است.

ميرزا نورالله عمان از مردم سامان چهارمحال و بختياري و جدش، قطره، و پدرش، جيحون، و عمويش، دريا، و برادرش، قلزم، و فرزندش، محيط‌، همه از شاعران آل‌الله بوده‌اند. (تخلص‌هاي شعري اين خاندان همه به مفهوم استعاري اشک اشاره دارد) ديوان عمان ساماني (متوفاي 1322 هـ ق) بارها چاپ شده است.10 او بيشتر اشتهار خود را مديون مثنوي بلندِ گنجينة‌الاسرار11 خود است که سوگي است پُر شور و عرفاني براي حضرت سيدالشهداء، سلام‌الله عليه؛ با زباني فصيح و گرم و گيرا و در خور شأن عظيم واقعة طفّ. به چند بيت از آن با هم نگاهي بيفکنيم:

در مزاج کُفر شد خون بيشتر

سر برآور اي خدا را نيشتر

***

معجر از سر، پرده از رُخ وامکن

آفتاب و ماه را رسوا مکن

هر چه باشد تو علي را دختري

ماده شيرا، کي کم از شير نري؟

***

آمد و افتاد از ره با شتاب

همچو طفل اشک بر دامان باب

کاي پدرجان، همرهان بستند بار

مانده بار افتاده من در رهگذار

دير شد هنگام رفتن اي پدر

رخصتي گر هست باري، زودتر!

در جواب از تَنگ شکر، قند ريخت

شکر از لب‌هاي شکرخند ريخت:

راست بهر فتنه قامت کرده‌اي

وه کزين قامت قيامت کرده‌اي

از رخت مست غرورم مي‌کني

از مُراد خويش دورم مي‌کني

گه دلم پيش تو گاهي پيش «او»ست

رو که با يک دل نمي‌گنجد دو دوست

بيش ازين بابا دلم را خون مکن

زادة ليلا مرا مجنون مکن

جان رهين و دل اسير چهر توست

مانع راه محبت، مهر توست

چون تو را «او» خواهد از من رو نما

رونما شو جانب او رو نما

***

پس سليمان بر دهانش بوسه داد

اندک اندک خاتمش بر لب نهاد

مُهر، آن لب‌هاي گوهر پاش کرد

تا نيارد سر حق را فاش کرد

هر که را اسرار حق آموختند

مُهر کردند و دهانش دوختند

اما اگر بخواهيم از ميان تمام اين سخنوران، که به اختصار و گزينش ذکر کردم (زيرا به هيچ‌ وجه در مقام استقصا نبودم)، تنها يک نفر را انتخاب کنيم، چنان‌که پيش‌تر نيز اشاره کردم، آن يک نفر «محتشم کاشاني» (متوفاي 996 هـ .ق) است.

ترکيب‌بند عاشورايي او از زمان شاعر، بي‌درنگ مورد توجه همگان و همگنان قرار گرفته است؛ به گونه‌اي که در آغاز قرن يازدهم شاعري به نام ميرنجات تنها سالياني کوتاه پس از مرگ محتشم، در هجويه‌اي که براي يکي از مصادر امور وقت سروده، مصراع دومِ اغلب بيت‌هاي ترکيب او را تضمين کرده است.

اي صدر بي‌مثال که در روزگار تو

«کار جهان و خلق جهان جمله درهم است»

تا پا به جاي صدرنشينان گذاشتي

«سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است»...

... گردن زند تو را و کند فارغت ز دين

«پروردة کنار رسول خدا حسين(ع)»...

[براي ديدن تمام اين هجويه رجوع فرماييد به جُنگ مرتضي قلي شاملو، گردآوردة سال 1069 هجري قمري، نسخه‌شناسي و فهرست‌نگاري از ايرج افشار و احمد منزوي، از انتشارات مرکز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامي، چاپ نسخه برگردان از روي نسخة خطي، تهران 1382، ص 310ـ314]

نگاهي به ترکيب‌بند شيواي محتشم بيفکنيم:

باز اين چه شورش است که در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

شاعر، ترکيب‌بند عالي و استوار خود را با کلمه «باز» مي‌آغازد. مي‌دانيم که اين کلمه، در اينجا، به معني «دوباره» و «ديگر» است. اما شاعر با آنکه مي‌توانست بگويد:

ديگر چه شورش است که در خلق عالم است

از کلمه «باز» استفاده مي‌کند تا بر آغاز شدن و باز شدن پرده پر تصوير شعر خويش نيز تلميحي و تلويحي باشد. زيرا بيت مطلع هر شعر و به ويژه نخستين کلمه آن، خود، مانند دري است که بر تمام ساختمان شعر گشوده مي‌شود و چه بهتر که اين در از همان آغاز باز باشد!

از جهت معنا هم، «باز» که در اينجا به معني دوباره و دگربار است، نشانه استمرار و تداوم حماسه عاشوراست. صاحب اين قلم نيز، خود، در شعر آزاد «خط خون»، با توجه به همين تداوم، گفته است:

«... کربلاي تو

مصاف نيست؛

منظومة بزرگ هستي‌ست

طواف است»12

من نيز، در اين شعر، کربلاي حسيني را منظومه بزرگ هستي و تداوم آن را چون خط دَوَراني طواف مي‌بينم و، مانند محتشم، بر اين عقيده‌ام که عاشورا يک حادثه نيست تا تنها در مقطعي از زمان تمام شده باشد و ما هر سال آن را تنها به ياد آوريم، بلکه در منظومه مدوام و گردان هستي، هماره حضور دارد و حيات مي‌بخشد؛ درست مثل خورشيد. گيرم در يازده ماهِ پس از محرّم پشتِ کوهسار زندگي ما، پنهان است و آن سوي هستي ما را گرما مي‌بخشد و «نهر نورِ آن، زان سوي اين دنيا بود جاري»13 و دوباره، در محرّم، مستقيم بر متنِ مغز و روح و حيات ما مي‌تابد. تعبير «ظُهر عاشورا» نيز در محاورات مردم، با آنکه امام، سلام‌الله عليه، حدود عصر عاشورا شهيد شده‌اند، خالي از همين نکته و اعتبار نيست.

شعر را دنبال مي‌کنيم. شاعر، بند اول را، که مفتاح سوگنامة اوست، با ذکر کليات واقعه طفّ و تأثير کيهان شمول کربلا مي‌آغازد. واقعه را شورشي دَوَراني در خلقت عالم و رستخيز سترگي مي‌بيند که بر مدار حرکت تاريخي خويش، بي‌نياز نفخة صور، برپا شده است و مي‌شود؛ با همان انقلاب و تأثيري که در عرصه‌اي به وسعت کائنات، از زمين تا عرشِ اعظم، به وجود مي‌آورد و به مثابة «طلوع خورشيد از مغرب» است، گويي کشش و جذبة آن، پايدارترين نظام‌هاي عالم را نيز بر هم مي‌زند:

گويي طلوع مي‌کند از مغرب، آفتاب

کآشوب در تمامي ذراتِ عالم است

و اين همه را، خورشيدِ آسمان و زمين، پرورده کنار رسول‌الله(ص)، سيد جوانان مينوي و سرور شهيدان معنوي، گوشوارة دوم عرش، امام سوم ما، سيدالشهداء، نبّي العرفاء، حسين، عليه آلاف الثناء، و سوگ سترگ او در ماه پيام و قيام، ماه عبرت و اعتبار، ماهِ بي‌سيرتي ستم، ماه جنبش عالم، ماه محرم، پديد مي‌آورد.

و محتشم، چون نام حسين(ع) و محرم را مي‌برد؛ در بند دوم بي‌فاصله و بي‌درنگ، بر او مويه مي‌کند و با تکيه بر مکانِ اين ذبح عظيم، يعني کربلا با رديف قرار دادن آن در سراسر ابيات بند دوم، چشم را لختي بر آن شهيد مي‌گرياند و مظلوميت پُر حماسه او را، جاي جاي، در مويه خويش، يادآور مي‌شود که جلوه توّلاي شاعر است؛ هرچند شاعر از نشان دادن ساحتِ حماسي آن، کم و بيش، قصور ورزيده است.

گر چشم روزگار بر او زار مي‌گريست

خون مي‌گذشت از سرِ ايوان کربلا

از آب هم مضايقه کردند کوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

در بند سوم، که جلوگاه تبرّاي شاعر است، با نفرين آرزو مي‌کند که کاش ديگر از هستي نشاني باز نمي‌ماند. زيرا در شگفت است که چگونه آسمان‌ها و زمين‌ و کوه‌ها و روزگار بر جاي ماندند و اين حماسة خون و شرف و اين تراژدي شگرف تاريخ و اعصار را نگريستند و از هم نپاشيدند!

کاش آن زمان سُرادق گردون نگون شدي

وين خرگه بلندستون بي‌ستون شدي

همين جا به اشارتي کوتاه بگويم که چون پايانِ بند دوم ذکر آتش زدن خيمه‌ها بود، در اولِ بند سوم، نخستين تعبير در نفرين‌هاي پياپي شاعر، «سُرادق گردون» و «خرگه بلندستون» است که لطف تناسب آن بر خواننده نکته‌ياب پوشيده نيست.

تا اينجا، يعني تا پايان بند سوم، تازه واردِ مطلب اصلي مي‌شود و نخست به حرکت انبيا، در گذارِ رهنمايي‌هاي آنها، اشاره مي‌کند و اشاره مي‌کند به اين که آنان به سبب مسئوليت خطير راهنمايي مردم، بلا و غم را به جان خريدند:

بر خوانِ غم چو عالميان را صلا زدند

اول صلا به سلسله انبيا زدند

و آنگاه اشارتي مي‌کند که از پَسِ پيامبر اکرم، صلي‌الله عليه و آله و سلم، که مسئوليت نبوت با خاتميت وي خاتمه يافت؛ از آنجا که جهان به بلوغ تاريخي رسيده بود، در رهنموني اُمت‌ها، امامت و ولايت، جانشين نبوت شد و اولياء، که سيزده معصوم پاک هستند، حاملانِ همه رنج‌ها و دردهاي تاريخ انبيا شدند و ازين روي نوبت به اوليا چو رسيد، آسمان تپيد!

از اينجا شاعر با سيري سَنَوي14 مصائب اولياي پيش از حسين(ع) را، هر يک، در سطري از شعر، فشرده و زيبا، تصوير مي‌کند و بعد، دوباره به حسين، عليه‌السلام، باز مي‌گردد و چون سوگنامه به نام اوست بر آن است که سوگ او را بگسترد و اين غم‌نامه را، جزء به جزء، باز گويد و لذا از بند پنجم تا آخر بند دهم امّهات واقعه عظيم کربلا را به ترتيب دقيق زماني، بند به بند، تصوير مي‌کند که به رعايت اختصار از شرح آن درمي‌گذرم.

در بند يازدهم «فرود» را به زيباترين زبان تمهيد مي‌کند و با خطاب‌هاي پيوستة «خاموش محتشم!»، که در تمام ابيات اين بند تکرار مي‌شود، نتايج و آثار يادآوري اين سوگ را در عالم و آدم، بازمي‌نمايد و مي‌توان گفت، به نوعي، معناً به مطالب بندِ اول و دوم بازمي‌گردد که يک نوع «ردّ العَجُزِ الي الصدر» معنوي است.

و سرانجام در بند دوازدهم «فرود» مي‌آيد. اما چون عقابي تيزپرواز، پس از پروازي بلند و آسماني، خسته و مغموم ، بر خاک مي‌نشيند و يا چون ابري بلند، يازده منزل، خون گريسته و اينک گريه بند آمده، اما هنوز زلال اشک و هِق‌هِق مويه، در پهناي صورت و چنبرِ گلوي شاعر باقي است و دلش از درد و سوز نگشوده است؛ چرا که اين سوگي نيست که انتهايي داشته باشد و تا جهان باقي است، حسين و سوگ او باقي است و لذا شاعر، دردمندانه، مي‌سُرايد:

اي چرخ غافلي که چه بيداد کرده‌اي...

و سپس ، به همين روي، نام زشت ستمبارگان را، در طوفاني از نفرت و کينه، با ذکر ننگي که بدان آلوده‌اند، بيان مي‌کند:

اي زادة «زياد»، نکرده‌ست هيچ گاه

نمرود اين عمل که تو شدّاد کرده‌اي

کام يزيد داده‌اي از کشتن حسين

بنگر که را به قتل که دل شاد کرده‌اي!

باري؛ گرچه به قول حافظ:

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم، زجا رود

اما چنين نيست که ما تنها با سيل اشکي که از ديدگان شعر محشتم جاري است، از جا مي‌رويم؛ بلکه مهم‌ترين جان ماية تأثير در هر شعر آييني، که براي کربلا سروده مي‌شود، بايد نشان دادن روح حماسي دلاوران کربلا باشد؛ که با دريغ در شعر محشتم کم‌رنگ است. اصولاً از ارکان هر اثر تراژيک خوب، حماسي بودن آن است و اين دست‌نيافتني است مگر آنکه خالق اثر از روح حماسي برخوردار باشد. اين روح حماسي، به تعبير من، چيزي است جز آنچه اهل اصطلاح از حماسه در نظر دارند.

در تعبير من، حماسه از معناي لغوي محض آن به دور نيست؛ حماسه را ، در لغت، شدت و شجاعت معني کرده‌اند و اين جز معنايي است که برخي از استادان، عوامل ايجاد آن را،در شعر، دو شرط «شگفت‌انگيزي و راست‌نمايي» مي‌دانند15 و به جاي خود درست است. پس، گفتار در روح حماسي است و آن عبارت است از درشتي و تپش و خروش و استواري و دليري ذاتي، که جمعاً در روحيّة يک شاعر جاري‌ست؛ چنان که ناآگاه به زبان شعر او نَشت مي‌کند، خواه موضوع شعر رزم باشد خواه غير آن.

فردوسي طوسي، حتي آنجا که از هشتاد سالگي و ضعف و ناتواني و تهي‌دستي خود شکوه مي‌کند، باز از شيوة بيان يک منظومة رزمي فرونمي‌غلتد:

تهي دستي و سال نيرو گرفت

دو دست و دو پاي من آهو16 گرفت

مي‌بينيم که در اينجا نيز سخن از نيرو و گرفتن است. نمي‌گويد من ضعيف و ناتوان شدم؛ مي‌گويد ضعف در من نيرو يافت!

همو ، حتي در مقام تغزل(در غزلي که منسوب به اوست)، مي‌گويد:

شبي در برت گر بياسودمي

سَرِ فخر بر آسمان سودَمي

روح حماسي فردوسي به او اجازه نمي‌دهد که حتي به هنگامي که آرزويي گرم و شيرين را به پيشگاه محبوب‌هاي ديرجوش و سخت‌کام آن روزگاران فرومي‌ريزد، از آسمان پايين‌تر بيايد.

براي آن که اين روحيه را بهتر دريابيد، در همين مورد مقايسه فرماييد با تغزل ناشاعري که با روحية زبون خود به معشوق مي‌گويد:

سحر آمدم به کويت به شکار رفته بودي

تو که سگ نبرده بودي، به چه کار رفته بودي؟!

همان روحية حماسي فردوسي، در ناصرخسرو علوي قبادياني، شاعر شيعي ديگر، موجود است که در مقام شرح ضعفِ تنِ خود مي‌گويد:

منگر بدين ضعيف تنم زآنکه در سخن

زين چرخ پُرستاره، فزون است اثر مرا

ولي مسعود سعد سلمان، با آنکه شاعر بلندپايه و ارجمندي است، از آنجا که در او آن روحية حماسي نيست، ناله‌ها تا زنجموره تنزّل مي‌کند و همّت او حتّي از جاي بلند، پستي مي‌گيرد:

نالم ز دل چو ناي من اندر حصارِ «ناي»

پستي گرفت همّت من، زين بلندجاي

گردون چه خواهد از منِ بيچارة ضعيف

گيتي چه خواهد از منِ درماندة گداي

و در چکامه‌اي ديگر مي‌گويد:

ز رنج و ضعف بدان جايگه رسيد تنم

که راست نايد اگر در خطاب گويم: «من»

باري، بزرگترين لطمه‌اي که بر شعر مراثي و سوگ سروده‌هاي آل‌الله در طي قرون وارد آمده است، از سوي عده‌اي بوده که بي‌آن که خود از روحيّة حماسي برخوردار باشند، دربارة آل‌الله شعر سروده‌اند. محتشم، اگر روحيّة حماسي ندارد ـ که ندارد ـ در سرودن سوگنامة آل‌الله، با زبان و بياني چنان فخيم به سوک نشسته است که قصور او را از تصوير وجوه حماسي قيام کربلا جبران مي‌کند.



پي‌نويس:

1ـ اين مصراع نيز از محتشم و از همان ترکيب‌بندي است که در سوگ برادر سروده است.

2ـ سرزنش.

3ـ بر وزنِ بي‌سر، يعني: اينجا و اکنون.

4ـ کلمه «سوک» در اصل با کاف و اوستايي‌ست؛ هم به معني ماتم و عزا و هم به معني اندوه و غم. اما با کاف فارسي (گاف) نيز درست است. رجوع فرماييد به حواشي دکتر معين بر برهان قاطع، ذيل همين کلمه.

5ـ تنگ به فتح اول، به معني «بار» و «حمل» است و بنابراين تنگ شکر يعني بار شکر.

6ـ مرحوم کوهي کرماني در سال 1333 هجري شمسي کتابي با نام سوگواري‌هاي ادبي در ايران در سلسله انتشارات کانون معرفت، در تهران منتشر کرد.

7ـ ديوان نياز جوشقاني، به کوشش احمد کرمي، نشر تالار کتاب، تهران، 1363.

8ـ رجوع کنيد به خاندان وصال شيرازي، دکتر ماهيار نوّابي، تبريز، 1335، ص 32.



9ـ بسمل با ميراز محمد تنکابني، صاحبِ قصص العلماء، هم‌زمان و معاشر بوده است.

10ـ ديوان عمان به خط فضايلي (1401 ق) از سوي انتشارات «ميثم تمار» در اصفهان انتشار يافته است.

11ـ ترکيب نادرست گنجينة فارسي و الاسرار عربي از شاعر فاضل بلندسخني چون عمان ساماني بعيد مي‌نمايد:

چون که از اسرار سنگين بار شد

نام آن گنجينة‌الاسرار شد

به ضرورت وزن هم به راحتي مي‌توانست گنجينة اسرار بگويد.

12ـ شعر «خطّ خون» از کتاب خطّ خون، مجموعه شعر سپيد از گرمارودي، تهران، زوّار، 1363.

13ـ فرازي از شعر نيمايي «خاستگاه نور» از صاحب اين قلم. رجوع کنيد به کتاب سايه‌سار نخل ولايت، از علي موسوي گرمارودي، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1357. يا به صداي سبز، نشر قدياني، بخش شعرهاي نيمايي.

14ـ اين تعبير را مرهون دوست دانشمندم، بهاءالدين خرمشاهي، هستم که در برابر تعبير فرنگي کرونولوژيک (chronological) پيشنهاد کردند. هم ايشان يادآور شدند که پيش کلمه کرون (chron) را برخي ريشه يوناني همان قرن عربي مي‌دانند.

15ـ شعر بي‌دروغ، شعر بي‌نقاب، استاد دکتر زرين‌کوب، مبحثِ حماسه.

16ـ آهو، در اينجا، به معني عيب است. ظهير فاريابي نيز مي‌گويد:

به چشمش نسبت آهو چو دادم چين بر ابرو زد

که چشم شيرگير ما ندارد هيچ آهويي

که آهو را، با ايهام، به هر دو معنا به کار برده است.

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر