( 0. امتیاز از )


تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
برچيد شب ز دشت و دمن تيره چادرش

بر تارک ستيغ برآمد شعاع صبح
چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش

موجي برآمد از زبر کوه زرفشان
پاشيد بر کران افق زر احمرش

جيب افق ز رنگ فلق لاله‌گونه شد
بر آن نثار آمده بس در و گوهرش

نقاش صنع از قلم زرنگار ريخت
شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش

مشاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير
آراست باغ و راغ به دست فسونگرش

پيک نسيم سر خوش و دلکش وزيد و داشت
داروي جان ز رايحه مشگ و عنبرش

گلبوسه زد به چهر عروسان بوستان
با بشکفد شقايق و مينا و عبهرش

نرمک نهاد پاي به گلبرگ ضيمران
انسان که باژگون نشود لاله در برش

آهسته پر کشيد به آغوش شاخسار
تا کودک شکوفه نلغزد ز بسترش

وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسه‌اي
گل خنده زد ز عاطفت مهر پرورش

خورشيد کم‌کم از افق دشت‌هاي دور
بر شد چنان که کوه و دمن شد مسخرش

پرتو فشاند بر سر هر کاخ و کومه‌اي
آفاق زنده گشت ز چهر منورش

برزد علم به پهنه گسترده زمين
تسليم شد کران به کران در برابرش

تا بسترد، ز روي زمين زنگ تيرگي
صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش

تا چهر باختر برهد از ظلام شب
قنديل آفتاب برآمد ز خاورش

ظلمت زدوده گشت ز سيماي روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار انورش

آمد فراز مکه و تا نقش کعبه ديد
انبوه زر فشاند به هر کوي و معبرش

بيدار گشت مکه، دياري که سال‌ها
بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش

بگشوده گشت پنجره‌ها يک به يک به صبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش

خلقي برون شد از در هر آشيانه‌اي
هر کس به کارسازي رزق مقدرش

آن يک به کوي آمد و آن يک به کارگاه
آن يک به سوق آمد و آن يک به متجرش

جمعي روان شدند سوي کعبه کز نياز
بوسند خاک پايگه آسمان فرش

بد کعبه در مبانه آن شهر يادگار
از دوده خليل و سماعيل و هاجرش

با چار رکن محکم استاده سرفراز
حصني که هست قائمه هفت کشورش

گويي به انتظار کسي بود آن سراي
تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش

ناگه در آن حريم مهين بانويي کريم
پيدا شد و کرامت پيدا، ز منظرش

او بانويي ز جمله نکويان دهر بود
ناديده چشم عالم از آن نکوترش

حجب و وقار بود بر اندام زينتش
قدس و عفاف بود به رخساره زيورش

اندر قريش پاک زني بود مردوار
بوطالب بزرگ پسنديده شوهرش

از خاندان هاشم، وز دوده خليل
زيينده بانويي و برازنده همسرش

مي‌خواست کردگار کزين خاندان پاک
نخلي برآورد شرف و مردمي برش

مي‌خواست کردگار کزين زوج مهرزاد
طفلي به عرصه آرد، تابنده اخترش

مي‌خواست کردگار کزين دودمان پاک
مردي به پاي دارد، چون کوه پيکرش

مي‌خواست کردگار فرازنده مهتري
کز آن به روزگار نجويند بهترش

مي‌خواست کردگار که ميراث عدل و داد
بخشد به دادخواه‌ترين دادگسترش

مي‌خواست کردگار ز دامان فاطمه (س)
زوجي براي فاطمه بانوي محشرش

مي‌خواست کردگار، يکي بحر گسترد
تا موج خيزد از دل در خون شناورش

مي‌خواست کردگار برآرد برادري
آب آور برادر و غمخوار خواهرش

مي‌خواست کردگار، يکي خواهر آورد
تا برکشد به دوش لواي برادرش

مي‌خواست کردگار، که در دشت کربلا
گلبوته‌ها ببيند و گل‌هاي پرپرش

مي‌خواست کردگار، يکي طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد يار پيمبرش

بازو چو برگشاد بر باروي ستم
بازوي او گشايد باروي خيبرش

اندر مصاف کفر چو شمشير برکشد
بنيان کفر برکند و عمرو و عنترش

وندر بر جماعت مسکين و دردمند
سيلاب اشک بارد از ديده ترش

گاهي يتيم را بنوازد چنان پدر
گاهي صغير را به عطوفت چو مادرش

زهري به کام دشمن و شهدي به کام دوست
کان طرفه را به نام بخوانند حيدرش

اندر طواف خانه همي بود فاطمه (س)
چونان که زهره در دوران گرد محورش

چشمش بدان سراي که تا صاحب سراي
آيد به پيشواز و بخواند به محضرش

آن روز ميهمان خدا بود فاطمه
ياللعجب که خانه فرو بسته بد، درش

او را وديعه‌اي ز خدا بود در مشيم
مي‌خواست تا وديعه نهد در برابرش

لختي به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شراره آزرم، پيکرش

ناگه ز سوي خانه يکي ايزدي خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش

پهلو شکافت خانه و شد معبري پديد
خانه خداي فاطمه را خواند در برش

وآن گه به هم برآمد آن سهمگين شکاف
آنسان که هيچ ديده نيارست باورش

از اين شگفت واقعه طي شد همي سه روز
لرزيد خانه باز ز فرمان ديگرش

بعد از سه روز باز پديد آمد آن شکاف
چونان صدف ز سينه برآورد گوهرش

بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراي
شادان ز ميزباني دادار اکبرش

اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق
طفلي چو ماهپاره، در آغوش مادرش

طفلي چنان که مادر هستي نپرورد
ديگر چنو به دايره مردپرورش

طفلي چنان که خامه صورتگر خيال
آنسان که نقش اوست نيارد مصورش

طفلي چنان که قافيه سازان روزگار
وامانده‌اند در بر طبع سخنورش

طفلي چنان که ديده بينندگان نديد
مانند او به عرصه و محراب و منبرش

طفلي چنان که رايت اسلام از او بلند
کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش

توفنده همچو رعد به پيکار دشمنان
لرزنده همچو بيد به نزديک داورش

دستيش بهر کوشش و هنگامه و نبرد
دستي پي حمايت مظلوم و مضطرش

دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام
وز بهر انتقام برون دست ديگرش

دستيش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش

دستي به پايمردي از پا فتادگان
دستي به پاسداري اسلام و دفترش

دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق
دستيش بر ستيزش بت خواه و بت گرش

دستي به سوي خالق و دستي به سوي خلق
دستي پي نوازش و دستي به کيفرش

دستي به سوي تيره گردن کشان دراز
دستي به سوي ميثم و عمار و بوذرش

با اين دو دست و بازوي مردانه جز علي (ع)
ديگر که راست نام يداله فراخورش؟

خواهم مديح گفتن فرزند کعبه را
باشد که را مديح يدالله ميسرش؟

آن را که زيب قامت او (هل اتي) بود
آن را که هست خواجه (لولاک) رهبرش

آن را که در مجاهده و طاعت و سخا
ايزد ستوده است به قرآن مکررش

آن را که گر نزاد همي مادر زمان
هستي عقيم بود ز پوري دلاورش

آن را که تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در کف اعمي برادرش

من چون مديح گويم آن را که در نبرد
مردان روزگار بخواندند صفدرش

من چون مديح گويم آن را که در نماز
بخشود بر فقير نگين بهاورش

من چون مديح گويم آن را که مصطفي (ص)
بگزيد بهر فاطمه، شايسته دخترش

من چون مديح گويم آن يکه مرد را
کز رزم بر نتافت عنان تکاورش

من چون مديح گويم آن را که در غدير
بنشاند کردگار به جاي پيمبرش

گويندگان سرودند بسيار چامه‌ها
از من چنان نيايد بستودن ايدرش

من اين سخن سرودم و شرمنده‌ام ز خويش
کز قطره کمترم بر پهناي کوثرش

باشد که در شمار مرا توشه آورد
يک ذره از غبار قدم‌هاي قنبرش

گفتم من اين قصيده به معيار آن که گفت
صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش 

انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر