( 0. امتیاز از )

صدای شیعه: «اروینا آلاس» با این سفر «فاطمه مسعودی» شد، پرواز کرد از نقطه‌ای دور در جنوب شرقی آسیا به خاورمیانه؛ ایران. شانه به شانه همسرش، درست زمانی که جنگ تحمیلی روزهای اوجش را می‌گذراند. روزهایی که خبر جنگ ایران و عراق در صدر اخبار دنیا قرار داشت؛ فاطمه تازه مسلمان شده همان روزها به میان مردمی آمد که حتی زبانشان را هم بلد نبود. حالا 30 سال از آن روزها می‌گذرد؛ او نصف بیشتر عمرش را در ایران گذرانده؛ همین جا بچه‌دار شده، بچه‌ها را بزرگ کرده و سروسامان داده؛ همین جا لباس سفید پزشکی پوشیده و آدم‌های بیمار زیادی را تیمار کرده. از دکتر فاطمه مسعودی از روزهای زندگی‌اش در فیلیپین می‌گوییم، تقویم زندگی‌اش را ورق می‌زنیم‌؛ از دریای چین می‌گذریم از مرز بین کشورها عبور می‌کنیم و به امروز می‌رسیم؛ امروز که آمدن بهار فقط چند نفس باقی است و خانم دکتر هم مثل ـ خیلی از ایرانی‌های دیگر خودش را برای نوروز آماده می‌کند.

اروینا آلاس، اسمی بود که سال 1959 بر شناسنامه خانم دکتر مسعودی نشست، روزهایی که اروینا همراه خانواده‌اش در فیلیپین زندگی می‌کرد. اروینا روزهای کودکی و جوانی‌اش را کنار بندر زیبای مانیل گذراند و همانجا کنار دریا یک رویا برای خودش ساخت؛ رویایی که در آن دخترکی با لباس سفید مثل فرشته‌ها این طرف و آن طرف می‌رفت و هرجا که پا می‌گذاشت دیگر اثری از درد و بیماری نبود. علاقه‌ای که او را به دانشگاه فیلیپین رساند: «هرکسی در زندگی‌اش یک رویا دارد، یک تصویر ذهنی از آنچه که می‌خواهد در آینده باشد، پزشکی هم واقعا همان چیزی بود که من از بچگی دوست داشتم، خوشبختانه خانواده‌ام هم موافق بودند و به خاطر همین با تشویق آنها و علاقه خودم این راه را انتخاب کردم.»

راهی که مسیر زندگی اروینای هجده ساله را برای همیشه عوض کرد: «در فیلیپین رسم بر این است که متقاضیان ورود به رشته پزشکی باید در یک رشته مرتبط دیگر لیسانس گرفته باشند، به خاطر همین من اول چهار سال در رشته پرستاری درس خواندم و بعد وارد رشته پزشکی شدم.»

از درس تا آشنایی

همین‌جا صبر کنید؛ درست دم در دانشکده پزشکی؛ جایی که دست سرنوشت غلامرضا مسعودی را سر راه اروینا آلاس قرار می‌دهد. بهتر است بقیه ماجرا را از زبان دکتر مسعودی بخوانید؛ جوانی ایرانی که حتی در دورترین رویاهایش هم نمی‌دید یک روز با یک غیرایرانی سر سفره عقد بنشیند: «من بچه اسدآباد همدانم؛ زمان ما شرایط دانشگاه‌ها مثل حالا نبود و انتخاب شدن برای پزشکی خیلی دشوار بود. من هم در دانشگاه در مقطع لیسانس قبول شده بودم، اما چون نیتم پزشکی بود برای ادامه تحصیل به اکلاهمای آمریکا رفتم؛ سال 1976 میلادی. اما بعد از دوسال تحصیل دستور جدیدی به دانشگاه ما ابلاغ شد که براساس آن دانشجویان ایرانی نمی‌توانستند پزشکی بخوانند و چون من واقعا به این رشته علاقه داشتم تصمیم گرفتم در جای دیگری ادامه تحصیل بدهم. نتیجه همه جستجوهایم به کشور فیلیپین رسید، چون تنها کشوری بود که واحدهای گذرانده من را قبول می‌کرد. اما چون قانون خاص خودش را داشت مجبور بودم اول یک لیسانس بگیرم بعد سراغ پزشکی بروم.»

داستان زندگی مشترک اروینا از همین جا شروع می‌شود. از روزهای سخت دوره پزشکی و صندلی‌های چوبی دانشگاه: «آقای دکتر را در همان روزهای اول دیدم، برای من یک همکلاسی بود مثل بقیه. البته او با لیسانس علوم آزمایشگاهی به رشته پزشکی وارد شده بود به خاطر همین نسبت به بقیه شناخت کمتری رویش داشتم. اما کم‌کم به عنوان دو همکلاسی بهانه‌های بیشتری برای صحبت پیدا کردیم.»

بهانه‌هایی کوچک که تقریبا در همه جای دنیا مشترکند؛ بهانه‌هایی مثل گرفتن جزوه و یادداشت‌های کلاسی: «من همیشه عادت داشتم از کلاس‌هایم جزوه برمی‌داشتم. خطم هم به نسبت بقیه همکلاسی‌ها خوب و خوانا بود. همین مساله باعث شد که آقای دکتر برای خیلی از دروس از جزوه‌های من استفاده کند.»

به این ترتیب بعد از گذشت چند ترم احساس جدیدی بین آنها به وجود آمد؛ علاقه‌ای که در روزهای اول زنگ هشدار را برای هر دوی آنها به صدا درآورد: «در ظاهر هیچ شباهتی به هم نداشتیم؛ نه دین مشترک، نه فرهنگ و آیین، نه حتی زبان مشترک. این انتخاب برای هر دو نفر ما سخت بود چون به هرحال هرکدام‌مان برای آن یکی خارجی بودیم؛ نمی‌دانستیم که اگر زیر یک سقف رفتیم با فرهنگ‌های متفاوتمان چه کار کنیم. اما به حرمت همان عشق و علاقه سعی کردیم این مسائل را حل کنیم.»

روایت مسلمانی

یک تصویر از روزهای درس و دانشگاه در خاطر فاطمه مانده است؛ پر‌رنگ‌تر از همه خاطره‌ها؛ تصویری که ما دوباره زنده‌اش می‌کنیم؛ روزی که دکتر مسعودی با دسته‌ای گل به رسمی کهن پشت در خانه اروینا ایستاده است: «من مسیحی بودم، آقای دکتر در جلسه خواستگاری اولین چیزی که از خواست این بود که مسلمان شوم. برای من و خانواده‌ام توضیح داد که مسلمانی چیست، یک مسلمان چطور رفتار می‌کند، چطور زندگی می‌کند و... من تا آن موقع درباره اسلام چیز زیادی نمی‌دانستم. به خاطر همین آقای دکتر با خودش چند کتاب به زبان انگلیسی آورده بود تا مطالعه کنم در بین آنها یک قرآن کوچک بود که هنوز هم دارم.

پدر و مادرم آن روزها خیلی نگران بودند و مخالفت می‌کردند. می‌ترسیدند دخترشان نتواند با یک نفر دیگر که دین و مذهب و زبان و ملیتش شبیه آنها نیست خوشبخت شود. آنها مشکلات را به من گفتند و تصمیم را به عهده خودم گذاشتند. من هم به خاطر شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم به خواستگاری‌شان جواب مثبت دادم.»

اما خانواده دکتر مسعودی چطور راضی به این ازدواج شدند؟ جواب سوال را از زبان خود دکتر مسعودی بشنوید: «اروینا یکی از بهترین شاگردهای دانشگاه بود، در اخلاق و رفتار هم مثال‌زدنی بود.

وقتی ایشان را با افرادی که می‌شناختم مقایسه کردم دیدم واقعا گزینه خوبی برای ازدواج است. به خاطر همین موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم. آنها مخالفتی نکردند و فقط گفتند همسرت در وهله اول باید مسلمان باشد. پدرم هم وقتی شنید او هم پزشکی می‌خواند از این موضوع استقبال کرد، چون آن موقع پزشک زن در شهرستان‌ها خیلی کم بود و این یک امتیاز به شمار می‌آمد. بعد از رضایت خانواده من به خواستگاری رفتم و با گرفتن جواب مثبت در همان مانیل عقد کردیم.»

البته قبل از عقد اروینا باید مسلمان می‌شد و اسم دیگری را برای خودش انتخاب می‌کرد: «آن موقع سفارت ایران در فیلیپین هنوز سروسامان نگرفته بود به همین دلیل به سفارت اندونزی رفتیم و اروینا در حضور روحانی‌ای که در آنجا حضور داشت مسلمان شد و اسم فاطمه را برای خودش انتخاب کرد. بعد هم همان روحانی خطبه عقد ما را خواند. خوشبختانه از آن سال تا امروز هیچ‌وقت با هم سر هیچ موضوعی مشکل و اختلاف‌نظر نداشته‌ایم مگر اختلافاتی در تشخیص و تجویز دارو برای بیماران؛ که بعضی وقت‌ها در این زمینه با هم هم‌عقیده نیستیم.»

پرواز به سمت ایران

فاطمه و غلامرضا روزهای اول زندگی‌شان را در فیلیپین شروع کردند تا وقتی که درسشان تمام شد و راهی ایران شدند.

کشوری که هرچقدر برای غلامرضا پر بود از خاطره‌های دوست‌داشتنی و فراموش نشدنی، برای فاطمه ناشناخته بود: «هیچ ذهنیتی از زندگی در ایران نداشتم هرچه به روزهای سفر نزدیک‌تر می‌شدیم غلامرضا خوشحال‌تر می‌شد و من نگران‌تر. نگرانی‌ام به این دلیل بود که می‌دانستم جایی که می‌روم درگیر جنگی ناخواسته است و همه مردم با چنگ و دندان از خاکش دفاع می‌کنند. از آن طرف زبان فارسی را خوب یاد نگرفته بودم و می‌ترسیدم در ارتباط با آدم‌های دیگر به مشکل بخورم.»

یک چمدان کوچک؛ این همه چیزی بود که فاطمه با خودش برداشت تا فاصله زیاد فیلیپین تا ایران را طی کند؛ چمدانی که پر شده بود از سوغاتی‌های کوچک و بزرگ و چند قاب عکس؛ تصویر اعضای خانواده‌اش: «اولین روزهای حضورم در ایران را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، برخورد همه اقوام و فامیل با من خوب بود، احساس غریبی نمی‌کردم و فقط مشکل ندانستن زبان فارسی اذیتم می‌کرد.»

حضور یک پزشک زن حتی خارجی در یک شهرستان آن روزها آن‌قدر اتفاق خوبی بود که می‌توانست دلیل دیگری برای دلبستگی بیشتر فاطمه مسعودی به ایران باشد: «از هر فرصتی برای یادگرفتن فارسی استفاده می‌کردم، اما با این حال باز هم عقب بودم. خیلی وقت‌ها وقتی مریض داشتم و آقای دکتر نبود از پزشک‌های دیگر که بیشترشان خارجی بودند و از سال‌ها پیش در نهاوند مشغول به کار بودند، استفاده می‌کردم. آنها حرف بیماران را ترجمه می‌کردند و من هم برایشان نسخه می‌نوشتم.»

خدمت پشت جبهه

حالا چند سطر به عقب برگردید، همان‌جا که اروینا بار سفر می‌بست که به دل حادثه بیاید: «مدت کوتاهی که از حضورمان در نهاوند گذشت غلامرضا تصمیم گرفت به جبهه برود. می‌گفت این‌طوری به کشورم خدمت می‌کنم. تا جایی که یادم است در یک دوره پزشک لشکر انصار‌الحسین بود. در عملیات‌ مختلفی در جبهه حضور داشت مثل مرصاد.»

دکتر مسعودی همان روزها راهی جبهه شد و همسر فیلیپینی‌اش را با یک پسربچه تازه به دنیا آمده تنها گذاشت: «مسعود که رفت تازه فهمیدم جنگ یعنی چه؛ تازه شدم شبیه زن‌های دیگر که مردشان جبهه بود. وقتی جنگنده‌های عراقی می‌آمدند و صدای آژیر قرمز توی شهر می‌پیچید من هم دست پسرم را می‌گرفتم و با بقیه مردم می‌رفتیم پناهگاه. می‌دانستم جنگ با هیچ‌کس شوخی ندارد، حتی یک‌بار وقتی در مطب مشغول معاینه یک مریض بودم یکدفعه صدای خیلی بلندی شنیدم؛ صدای انفجار. موج انفجار آن‌قدر زیاد بود که تمام شیشه‌های مطب را شکست. وقتی کنار پنجره رسیدم بیرون فقط دود بود. بعد فهمیدم که جنگنده‌ها خانه‌ای را در نزدیکی محل کارم بمباران کرده‌اند، خیلی‌ها آن روز شهید شدند.»

تنهایی یکی از مشکلات بزرگ آن روزها برای فاطمه تازه مسلمان شده بود؛ تنهایی که حضورش را خیلی وقت‌ها به او تحمیل می‌کرد: «وقتی در مطب با بیمارانم تنها می‌شدم و کسی نبود حرف‌های آنها را برایم ترجمه کند، خیلی ناراحت می‌شدم. خیلی وقت‌ها با اشاره درد آنها را تشخیص می‌دادم و نسخه می‌نوشتم. اما هروقت سرم خلوت می‌شد فکر می‌کردم غلامرضا الان کجاست و چه‌کار می‌کند؟ مدت‌ها بود‌ از هم خبر نداشتیم. به خاطر همین تصمیم گرفتم وقتم را بیشتر پر کنم.»

به این ترتیب خدمت در پشت جبهه به یکی از دغدغه‌های بزرگش تبدیل شد: «آن روزها تا ظهر مطب بودم و بعدازظهرها در خدمت درمانگاه سپاه، بهزیستی و کمیته امداد، مردم را به صورت رایگان درمان می‌کردم.»

اولین پزشک زن نهاوند بجز صدای آژیر و همهمه مردم در پناهگاه و روستاهای اطراف نهاوند، حرف‌های دیگری هم دارد: «یک‌بار در خیابان زن بارداری را دیدم که از درد به خودش می‌پیچید، معلوم بود موقع زایمانش رسیده، وقت کم بود و فرصت نبود تا زن را به یک مرکز پزشکی برسانیم به خاطر همین از مغازه‌دارهای همان اطراف خواستم کمک کنند. یکی از مغازه‌ها را خالی کردیم و من آن بچه عجول را همانجا به دنیا آوردم. بدون هیچ وسیله و امکانات اولیه‌ای.»

بچه‌ای که حالا 26 سال از عمرش می‌گذرد و شاید هیچ‌وقت خبردار نشده که یک روز وقتی جنگنده‌های دشمن آسمان کشورمان را پر از ترس و وحشت کرده بودند، خداوند یک فرشته سفیدپوش را برای کمک به او و مادرش به همان حوالی فرستاده بود؛ فرشته‌ای که کیلومترها راه را طی کرده بود تا به آنجا برسد؛ پزشک وظیفه‌شناسی که یک آرزو بیشتر ندارد: «کاش جنگ برای هیچ کشوری پیش نیاید!»/ جام جم


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر