خلاصه کتاب طنز «تاریخ مستطاب آمریکا»
صدای شیعه: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی طنزنویسی از جمله زیرمجموعههای ادبیات کشور بود که همواره مورد توجه گروههای مختلف قرار داشت. عرصهای که با آن میتوان به همه حوزهها وارد شد و مسائل و معضلات آنها را به شکل مستقیم یا غیرمستقیم مورد نقد قرار داد.
یکی از موضوعات مهمی که در طول این سالها همواره جز علائق طنزنویسان انقلابی ایرانی بوده است، نقد سیاستهای کشورهای استعمارگر همچون آمریکا و انگلیس بوده است که از همین رهگذر میتوان چهره واقعی این دو کشور را به مردم نمایان کرد.
اما گذشته از نقد سیاستهای کشورهایی همچون آمریکا، بررسی تاریخ این کشور و حوادثی که در آن رخ داده است میتواند ایده مناسبی برای طنزنویسان باشد. سوژهای که در دل خود حرفهای بسیاری دارد و پرداختن به آن شاید در گاهی موارد بیشتر بتواند در معرفی چهره کریه آمریکا به مردم کمک کند.
سوژهای که دکتر محمدصادق کوشکی آن را به خوبی درک کرده است و با آن که سابقهای در حوزه طنزنویسی نداشته است ولی توانسته با مشاوره و همراهی گروهی از طنزنویسان جوان کشور دست به قلم ببرد و با استفاده از زبان طنز به نقد تاریخ پُر از ظلم و نکبت آمریکا بپردازد.
البته کوشکی در این مسیر از کاریکاتورهای مازیار بیژنی کاریکاتوریست باسابقه نیز بهره برده است که حاصل این همکاری مشترک تولید اثری به نام «تاریخ مستطاب آمریکا» شده است.
کوشکی در این کتاب در سه فصل به موضوعاتی چون تأسیس آمریکا و فضای داخلی آن، سیاستهای آمریکا در عرصه بینالمللی و سیاستهای آمریکا در قبال ایران، با زبانی طنز به روایت تاریخ آمریکا میپردازد و در کنار آن در هربخش از کتاب کاریکاتورهای کشیده شده توسط مازیار بیژنی نیز استفاده شده است.
یکی دیگر از نکات منحصر به فرد این کتاب استفاده از منابع مرتبط با آمریکا است که در خارج از جمهوری اسلامی تولید شدهاند. همچنین نویسنده برای نگارش این کتاب از مشاوره عباس سلیمی نمین و فواد ایزدی دو نفر از چهرههای آشنا با تاریخ آمریکا بهره برده است.
علاوه بر این، خط سیر چیده شده برای روایت مرحله به مرحله تاریخ آمریکا، یک خط دقیق و مینیاتوری است که بدون اغراق میتوان آن را دربرگیرنده تمامی اتفاقات مهم تاریخ پرفراز و نشیب آمریکا دانست. اتفاقاتی که بسیاری از آنها با تلاش آمریکاییها در لابلای تاریخ دفن شده بودند و حالا دوباره با این کتاب به مخاطب ایرانی شناسانده میشوند.
«تاریخ مستطاب آمریکا» را موسسه فرهنگی خاکریز ایمان و اندیشه با همکاری موسسه خیزشنو منتشر کرده است که شنبه همین هفته از آن رونمایی شد و در همین فرصت کوتاه یک هفتهای با استقبال خوب مخاطبان همراه شده است.
با هم بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
پرده اول: اولین گامها برای پرداخت حقوق بشر
همین که پای کلمب به اولین جزیرهی قاره آمریکا رسید، اجرای حقوق بشر را شروع کرد. مشکل این بود که در سراسر قاره حتی یک بشر پیدا نشد که کلمب و دوستانش بتوانند حقوق او را محاسبه و پرداخت کنند! کلمب در خاطراتش نوشته: «همین که به اولین جزیرهی سرزمین جدید رسیدم عدهای از بومیان را اسیر کردم تا قدرتم را به آنان نشان دهم.» البته مقصود کلمب همین قضیهی پرداخت حقوق بوده و این یعنی متن را باید اینجوری خواند: «در اولین جزیره عدهای از بومیان را دعوت کردم تا با حقوق بشر آشنا شوند!»
گام دیگر کلمب برای آشناسازی بومیان سرزمین جدید با حقوق بشر، فهماندن نسبت «طلا و مس» به آنها بود! او و یارانش همه بومیان بالای 15 سال جزیرهی کیکائو در آمریکای مرکزی را مجبور کردند تا هر سه ماه مقداری معین طلا جمع آوری کرده و به کلمب تحویل بدهند و به جای آن حلقهای مسی به گردنشان آویزان کنند. آن وقت هر سرخ پوست 15ساله ای که گردنش فاقد حلقهی مسی بود به صورتی مختصر جریمه میشود، جریمهاش هم این بود که یک دستش را قطع میکردند تا از خونریزی بمیرد.
البته قبول دارید این جریمه برای یک بومی که نتوانسته رابطهی میان «طلا و مس» را درک کند جریمهی زیادی نیست! بالاخره بومیان یک روزی باید این رابطه را درک میکردند. واقعاً یک بومی که نتواند این رابطه را بفهمد، چطور میتواند با بشر و حقوق و مزایای او آشنا بشود؟
باید اذعان کرد اروپاییهایی که از اسپانیا، انگلستان و... به آمریکا مهاجرت میکردند (اجداد آمریکاییهای امروز)، یکی از سنگینترین مسئولیتهای تاریخی جهان را برعهده گرفته بودند. آنها مجبور بودند به زبان خوش، مفاهیم عمیقی مثل دموکراسی، لیبرالیسم، حقوق شهروندی و... را در ذهن بومیانی که حتی بشر هم نبودند و زبان آدمیزاد- یعنی اروپاییها- را هم نمیدانستند، فرو کنند!
فاتحان قارهی جدید نشستند و فکر کردند و عقلهایشان را روی هم ریختند و در نهایت موفق شدند روشهایی ابتکاری و خلاقانه برای فروکردن دموکراسی در کلیه بومیان پیدا کنند. روشهایی مثل آنچه در فوریهی 1643 در منهتن جنوبی به ذهن بعضی از نظامیان اروپایی رسید. آنها شبانه به سرخپوستان آلگون حمله کرده و بسیاری از آنها را در خواب به قتل رساندند. فرزندانِ شیرخوار را از آغوش مادرانشان جدا کرده و در برابر چشمان والدینشان با شمشیر تکهتکه کرده و به آتش انداختند و بچههایی که در گهواره خوابیده بودند را نیز مورد همین مرحمت قرار دادند! بعضی از بچهها را زنده به رودخانه انداختند و هنگامی که پدران و مادران آنها برای نجاتشان به رودخانه پریدند نظامیان با استقرار در کنار رودخانه مانع بازگشت آنها به خشکی شدند! در نتیجه بچهها در کنار پدر و مادرشان غرق شدند!
ممکن است بعضیها به این شیوهها معترض باشند، اما چه اهمیتی دارد؟ مهم آن است که این شیوه خیلی خوب جواب داد و الان آمریکا پردموکراسیترین کشور جهان است!
پرده دوم: ویتنام، ویترین تمدن آمریکایی
ماجرای حضور متمدنانه آمریکا در ویتنام هم درست مثل موارد قبلی (فیلیپین، کره و...) است. ویتنام قبل از ورود ارتش آمریکا، کشوری پرت، روستایی و عقب مانده بود که مردمش دو کار بلد بودند: یکی کاشتن برنج و دیگر خوردن آن! آنها نه با تمدن آشنا بودند و نه با هفتتیرکشی و قمار و کازینو و افبیآی و نه سایر نمادهای توسعه.
اینجا بود که جامعه جهانی یک جوری به «قهرمان جنگ جهانی دوم» و «منجی جهان از شر هیتلر» نگاه کرد که دولت آمریکا در قبال مساله ویتنام دچار عذاب وجدان شد و مثل همیشه برای دفاع از انسانیت به جنگ ویتنام ورود کرد. سرعقل آوردن مردم ویتنام و آموزش بدیهیات تمدن به آنها حدود هشت سال طول کشید (1964 تا 1972) و در این مدت ارتش و دولت آمریکا برای متمدن کردن ویتنامیها زحماتی کشیدند و فداکاریهایی کردند که زبان و قلم و تاریخ از بیانشان عاجز است.
واقعاً حق این جماعت قدرنشناس این نبود که با چند بمب اتمی ادب شوند؟ البته بعضیها در آمریکا این عقیده را داشتند. اما نکته اینجا بود که قیمت بمبهای اتمی و ارزش آنها از قیمت کل ویتنام بیشتر بود و اصولاً حیف بود که این بمبها در مناطقی مثل ویتنام مصرف شوند.
مثلاً یکی از پیشنهادهای آمریکا به ویتنامیها این بود که دست از خوردن برنج ویتنامی بردارند و برنج آمریکایی مصرف کنند. اما ویتنامیها امکان درک این پیشنهاد و فوائد آن را نداشتند و با لجبازی هرچه تمامتر به خوردن محصول شالیزارهای خودشان ادامه دادند. آمریکاییها امیدوار بودند خوردن برنج آمریکایی کمی در متمدن شدن ویتنامیها موثر باشد و البته رونقی هم به بازار برنج آمریکا بدهد. اما پس از لجبازی ویتنامیها، مجبور شدند از یک روش علمی برای رسیدن به هدف استفاده کنند.
جان مکناتون معاون وزیر دفاع آمریکا در اوایل سال 1966 طرحی را پیشنهاد کرد که بر اساس آن سدها و آببندهای ویتنام تخریب و سیل، همه شالیزارها را فرا میگرفت! این اقدام، ویتنامیها را غرق نمیکرد اما محصول برنج را نابود میکرد و ویتنامیهای حرف نشنو را مجبور به خوردن برنج آمریکایی میکرد.
این جنگ «برنجی» باعث شد در مدت کوتاهی قیمت یک وعده غذا (مثلا برنج و سبزی پخته) 400 برابر شود و مردم ویتنام متوجه ارزش مواد غذایی بشوند! در این میان تعدادی از ویتنامیها هم (حدوداً بیش از یک میلیون نفر) به قحطی و مرگ دچار شدند. از قدیم گفتهاند هرکسی خربزه (در اینجا برنج ویتنامی) میخورد پای لرزش (در این جا مرگ ناشی از گرسنگی) هم مینشیند!
مشکل ویتنامیها فقط به مساله برنج ختم نمیشد. نظامیان آمریکایی به مردم ویتنام مشروبات الکلی تعارف میکردند و دوستانه از زنها و دختران ویتنامی میخواستند شبها را با آنها و در پادگانهای ارتش آمریکا بگذارنند تا معنای تمدن را بفهمند. اما درک این همه محبت، لیاقت میخواست که بسیاری از ویتنامیها آن را نداشتند. بالاخره صبر آمریکاییها هم حدی داشت و ناچار شدند این زنهای محبت نشناس را ادب کنند و اینگونه شد مثلاً گروهی از نظامیان آمریکایی سراغ دهکدهای میرفتند و به مردم نیم ساعت برای تخلیه روستا فرصت میدادند و هنوز فرصت تمام نشده روستا را به آتش میکشیدند و دیگر هرکسی از خانهاش خارج نشده بود تقصیر خودش بود. متاسفانه ویتنامیها چندان وقتشناس نبودند و معنای درست زمان و اهمیت آن را هم نمیدانستند و باید با آنها اینگونه برخورد میشد تا ارزش زمان و نظم در وقت را یاد بگیرند.
پرده سوم: افغانستان و تمدن خشخاشی آمریکا
پس از کشورهای بسیار نوبت به افغانستان رسید. پژوهشگران و دانشمندان ضدتروریسم آمریکا پس از مدتها تحقیق و مطالعه دریافتند میان بمباران و قتل عام در افغانستان و میزان تروریسم، نسبت مستقیمی وجود دارد و برای نابودی تروریسم در دنیا چارهای جز جمله به افغانستان نیست. البته در راستای بهرهوری کامل و زدن چند نشان با یک تیر، آمریکاییها تصمیم گرفتند در حمله به افغانستان چند هدف را به صورت همزمان پیگیری کنند. آنها در قالب حمله هوایی به غیرنظامیان و مناطق غیرنظامی و بمباران خانههای خشت و گلی مردم افغانستان، در این کشور سرمایه گذاری کردند. این سرمایهگذاری بسیار سخاوتمندانه بود؛ چرا که هر بمب یا راکتی که از سوی ارتش آمریکا نثار خانههای فقیرانه افغانیها میشد صدها برابر کل آن روستا یا محله میارزید. بعضی از بمبها پیشرفتهای نیروی هوایی آمریکا خرج روستاهای افغانستان کرد بیش از 500 هزار دلار ارزش داشتند! به نظر شما، اصلاً روستایی در افغانستان هست که اول تا آخرش 500هزار دلار بیارزد؟
در نتیجه این سرمایه گذاری؛ هم با تروریسم مقابله میشد و هم منافع مختصر دیگری برای دولت آمریکابه دست میآمد. مثلا طبق گفته حامد کرزای (رئیس جمهور وقت افغانستان) سازمان سیا و ارتش آمریکا در طول اشغال افغانستان سالانه بیش از 60 میلیارد دلار از جانب مواد مخدر تولید شده در افغانستان درآمد کسب کردهاند. شکل کار هم بسیار شرافتمندانه بود. سازمان سیا پس از شناسایی قاچاقچیان عمده مواد مخدر که با طالبان همکاری میکردند، آنها را به مذاکرده دعوت میکرد و به آنها پیشنهاد همکاری میداد. قاچاقچیان هم از خدا میخواستند که به جای همکاری با طالبان تروریست و عقبمانده، با آمریکای دموکراتیک و متمدن همکاری کنند. یکی از این قاچاقچیها جمعهخان بود که ماجرای روابط عاشقانه او با سازمان سیا از از سال 2008 به بعد در رسانهها منتشر شد و سر به رسوایی زد.
به نظر «پاول رابرتز» دبیر اسبق نشریه «وال استریت ژورنال»، حمله آمریکا به افغانستان یک هدف جزئی و حاشیهای دیگر هم داشت و آن تسلط بر منابع گازی این کشور بود. البته تسلط بر افغانستان میتوانست این کشور را به محل انتقال گاز کشورهای ازبکستان و ترکمنستان به سمت دریاهای آزاد (از طریق پاکستان) هم تبدیل کند و آینده بازار گاز دنیا را تحت نفوذ آمریکا قرار دهد.
بدون تردید برنده نهایی حضور آمریکا در افغانستان، مردم این کشور بودن. چون توانستند به برکت حضور سربازان آمریکایی با تمدن و مظاهر آن (مثل توالت فرنگی، تلفن همراه، فیلمهای جنسی، شبکههای ماهوارهای و...) آشنا شوند. انصافاً هم سربازان آمریکایی برای آموزش تمدن به افغانیها سنگ تمام گذاشتند. مثلا ادرار کردن روی اجساد قربانیان و بریدن انگشت مقتولین و درست کردن کلکسیون با آنها، نمونههای کوچکی از آداب زندگی مدرن بود مردم افغانستان از مربیان بزرگی مانند گروهبان «کلوین گیبز» آمریکایی یاد گرفتند.
گروهبان گیبز و همقطاران او با قلبهایی مملو از عشق به انسانیت و انگیزه فراوان برای انتقال تجربیات تمدنی به افغانیهای عقب مانده، روش موثر آموزش عملی را برای آدم کردن افغانیها و متمدن ساختن آنها به کار گرفتند. از آن پس بود که مردم افغانستان یاد گرفتند چگونه میتوان بر سر نحوه کشتن یک کودک 6 ساله با نارنجک و اسلحه خودکار (آن هم از فاصله چند متری) مسابقه داد و شرط بندی کرد! چون تا قبل از حمله آمریکا به افغانستان، مردم این کشور بر اساس طرز فکر عقب مانده و سنتیشان خیال میکردند کشتن بچهها اقدامی غیرانسانی و زشت است و یک آدم بزرگ باید با هم قدش طرف شود.
پرده چهارم: تن ایرانی و کیسه آمریکایی!
تمدن از آمریکا، نفت از ایران
مثل همیشه در اقدامات خیرخواهانه آمریکاییها حکمتی نهفته بود: کمک مالی به نیازمندان ایرانی باعث شد جهان صنعتی به یک گنج 25 ساله دست پیدا کند. جیمز بیل، یک محقق آمریکایی در این باره مینویسد: «دخالت آمریکا در ماجرای 28 مرداد، تاج و تخت سلطنت را برای 25 سال دیگر به خاندان پهلوی هدیه کرد و صاحبان صنایع نفتی بینالمللی را قادر ساخت که با نرخی ارزان 24 میلیارد بشکه نفت را از مخازن ایران به دست آورند. این میزان نفت در طول 20 سال با قیمت حداکثر بشکهای 1 دلار و 70 سنت به فروش میرسید که در هر بشکه فقط 5. درصد قیمت آن نصیب دولت ایران میشد.»
حکمت کار خیر آمریکا آن بود که با یک تیر چهار مسئله را هدف قرار داد: هم به نیازمندان ایران کمک کرد، هم دل خاندان پهلوی را به دست آورد، هم برای کشورهای صنعتی نفت ارزان فراهم کرد و هم شرکتهای چند ملیتی را به سود سرشاری رساند و برای رساندن ایران به تمدن بزرگ، پول نفت را در اختیار شاه ایران قرار داد! در واقع همه (از نیازمندان ایران گرفته تا شرکتهای چند ملیتی نفتی) از این اقدام خیرخواهانه آمریکا خشنود شده و به جان او دعا کردند و اگر شما میتوانستید ذهن مقامات آمریکا را بخوانید متوجه میشدید که آنها دنبال همین دعای خیر بودند و میلیاردها دلاری که در نتیجه اقدام بشر دوستانه آمریکا یعنی کمک 60 هزار دلاری به فقرای ایرانی) نصیب شرکتهای نفتی و تسلیحاتی آمریکا شد، اصلاً مد نظر مقامات آمریکایی نبود.
آبریزگاه و تمدن آمریکایی
نصب 65هزار دستگاه «آبریزگاه عمومی تک منظوره» از دیگر برنامههای خیرخواهانه آمریکا در ایران بود. کارشناسان آمریکایی پس از بررسی علل عقبماندگی و فقر در روستاهای ایران به این نتیجه رسیدند که در دسترس نبودن آبریزگاه عمومی تک منظوره در روستاها از جمله دلائل اصلی فقر و عقب ماندگی این مناطق است و برای با این معضل با واشنگتن تماس گرفتند. اتفاقاً در همان موقع تدارکات ارتش آمریکا اعلام کرده بود 65 هزار توالت جنگی تک منظوره (یک ظرف فلزی که صرفاً جهت ایستاده ادرار کردن در جبهههای حنگ و پادگانهای ارتش استفاده میشد.) از جنگ جهانی دوم اضافه آمده و انبارهای تدارکات ارتش را اشغال کرده است و اینگونه بود که در و تخته با هم جور شد و توالتهای جنگی ارتش آمریکا یا همان آبریزگاههای عمومی تک منظوره، از روستاهای ایران سر درآورد و البته برای اینکه ایرانیها به مفتخوری عادت نکنند، آمریکاییها وجه ناچیزی هم در مقابل آن دریافت کردند.
اشکال کار اینجا بود که روستاییان ایران به دلیل عقبماندگی و بیفرهنگی فکر میکردند ایستاده ادرار کردن کار غلطی است و آدم باید پس از ادرار کردن با آب، خودش را بشوید. در حالی که توالتهای آمریکایی نه تنها نیازی به آب نداشت، بلکه در همهجا، کوچه، خیابان، وسط میدان ده، کنار طویله و هرجایی که فکر کنید، قابل نصب بود. البته یک نقص دیگر هم در فرهنگ ایرانیها وجود داشت که ایرانیها فکر میکردند، ادرار کردن در جلوی چشم دیگران کار بسیار زشتی است و آدم باید در جایی دور از چشم مردم کارش را بکند! نتیجه این همه باور غلط این بود که زحمات آمریکاییها در نصب 65 هزار دستگاه آبریزگاه عمومی تک منظوره به جایی نرسید و روستاییان ایران به دلیل عدم استفاده از ابزار تمدنی، کما فی السابق در فقر و عقبماندگی باقی ماندند.
منبع: مهر
انتهای پیام