(
امتیاز از
)
Lost; گمشده در جزيره معنا
در اينجا براساس عمل به يکي از وظايف رسانهاي ،يعني واکاوي پديدههايي که از حيث فرهنگي و فکري، بر توده جامعه بسيار تاثيرگذارند، تحليلي از اين مجموعه ارائه ميکنيم.
با اين سوال تاريخي وارد داستان جذاب و پرماجراي lost ميشويم که: آيا يک مجموعه حاصلجمع اعضاي آن مجموعه است؟ يا به عبارتي ديگر آيا يک «کل» برابر است با مجموع اجزاي آن؟ با مثالهايي بسيار ساده ميتوان ثابت کرد کل تنها مجموع اجزايش نيست، همانگونه که بسادگي ميتوان ديد که همين کلمات تنها جمعي از حروف خود نيستند و اين نوشته نيز تنها از مجموعي از کلمات انباشته ساخته نشده است و نيز بسادگي ميتوان نتيجه گرفت که «يک مجموعه حاصل فرآيند اجزاي خود است» و ميتواند پس از شکلگيري به دنيايي وراي دنياي اجزايش متعلق باشد، همانگونه که «کلمه» متعلق به دنياي عقلاني است نه دنياي واقعي «حروف.»
اين مساله را از ديد ديگري نيز ميتوان نگريست تا بتوان آن را در اين مجموعه جذاب وارد کرد و آن اين است که آيا مجموعهاي از بي نظميها ميتواند منظم باشد و به عبارت خود سريال آيا مجموعهاي از واقعيات بيمعني ميتواند کل با معنايي به وجود آورد يا خير؟ پاسخ اين سوال را تئوري کوانتوم داده است! بله. در بسياري از پديدهها همچون تلاشي راديو اکتيو و نيز برداشت کوانتومي واقعيت مجموعهاي از بينظميها و اتفاقات که قانون عليت به هيچ عنوان بر آنها مترتب نيست تبديل به کل منظمي ميشوند که عليت بر آنها مترتب ميشود و به نوعي از اتفاق به معنا ميرسند.
در lost نيز ميتوان تمام شخصيتها و موضوعات را حول محور اين نقطه مرکزي تقسيم کرد: اتفاق يا معنا و جالب است که اين دعوا ريشه در اعتقادات قبلي ليدرهاي داستان يعني جان لاک و جک شپرد ندارد و به نوعي از لحظه ورود آنها به جزيره شروع ميشود چرا که قبل از ورود آنها همه مشتي بيگانه صنعتي از خود بيخود شدهاند که شيوه برخورد اجتماع از آنان بيگانگي با وجود خودشان ساخته است و از اين حيث همه مشترکند اما پس از ورود به جزيره و از بين رفتن شرايط بيروني بيگانگي فرصتي عجيب و استثنايي دارند تا بيرون تمام قوانين صنعتي و از همه مهمتر مفهوم «کار» بي وقفه و بدون دليل به کاري بپردازند و نقشي داشته باشند بر آمده از «وجود» اصيل خويش، اما با وجود بر داشته شدن موانع بيروني آنها «قوانين دروني شده بيگانگي» را با خود دارند و فرصت دارند «افکار عمومي، عقل سليم، عرف و...» را دور بريزند و به اصل خود برگردند.
هر کدام از آنها را ميتوان مصداقي از بيگانگي مفرط زاييده دنياي صنعتي دانست:
جک: رهبري که فرصت رهبري به او در جامعه داده نميشود و به يک ماشين جراحي خوب تقليل داده ميشود.
جان: مردي با روياهايي بلند که روياهايش در جعبههاي کوچکي در يک شرکت به مسخره گرفته شده است.
کيت: دختري که زير فشار مفاهيم خانوادگي دست به قتل ميزند و ساوير: که آشکارا آنچنان با توقعاتي که از خود داشته بيگانه است که نام دشمنش را براي وجود بيگانه شدهاش برگزيده است و آشکارا تبديل به موجودي شده که از بودنش متنفر است
سعيد: که در دستگاه غيرانساني زندگي به قاتلي بالفطره تبديل شده است دزموند: که نماينده تمام تحقير شدگاني است که بر آنند که ثابت کنند بودن و داشتن يکي نيست و وجود، بسيار اصيلتر از مالکيت است.
هوگو: نماد ناتواني در تغيير است که به درک اشتباه نفرينشدگي ختم ميشود و سرانجامش طرد از اجتماعي است که ناسازگاران با نظم صنعتي به آن تبديل ميشوند. جين: نمونه کامل بيگانگي کاري است که به بيگانگي با خود، همسر و... سرايت کرده است بنابراين براي اين جمعيت بيگانه فرصتي به نام جزيره دست داده تا خودشان را پيدا کنند و قدرتهاي دروني بيگانگي را رها کنند و دست به انتخاب بزنند و ديگر از ترس تنهايي به بيگانگي کشيده نشوند، اما همچنان که در داستان نيز مستتر است دو جريان را ميتوان در داستان شناسايي کرد: جرياني که به کل به عنوان فرآيندي منظم و معنادار ميانديشد و از اين رهگذر اتفاقات يا اجزا را حائز معنا ميداند و جرياني که دکتر جک نماينده آن است که اتفاقات را صرفا اتفاقي خارج از حضور کسي ميداند که اتفاق برايش افتاده است و آنها را جدا از هم بررسي ميکند.
اينجاست که سوال دوم مطرح ميشود، آيا واقعيت حاصل دخالت ناظري آگاه در واقعيات کوانتومي، احتمالي است که آن را به واقعيتي ملموس و فيزيکي منجر ميکند يا خير؟ پاسخ اين سوال البته پيشتر توسط فيزيک و مثال معروف «گربه شرودينگر» داده شده است تا توسط فلسفه. بنابراين در جاي جاي فيلم، داستان دست به گريبان با اين سوالات از آغاز تاريخ فلسفه، مخاطب را پيش ميبرد تا در ميانه راه به همين نتيجه تاريخي هميشگي برساند يعني «جبر محتوم.»
نتيجهاي که همواره انساني را که در جستجوي معنا نيست، مقهور ميکند آنگونه که در فيلم «زن پيشگوي داستان» ميتواند «دزموند» را مقهور کند و او را به نام سرنوشتي به جزيره برگرداند که خود، ابزاري است براي تغيير دادن آن. داستان در جهت تاريخ علم و فلسفه پيش ميرود.
در حالي که در جاي جاي آن به اشتباهات انسان در ايمان به معناداري زندگي اشاره ميشود و نمونه بارز آن، اشتباه جان لاک است. وقتي تمام شواهد اسباب بر نبود علتي براي فشار دادن دکمه، دلالت ميکنند، در حالي که دليل اصلي بر طالب علت پوشيده مانده است، او نيز ايمانش را به معنا از دست ميدهد و تنها مجموعهاي از جزئيات را ميبيند نه کل معنا دار را و آنجاست که ايمانش آنگونه محکم ميشود که به مرگش نيز در راه اين ايمان معنا سرايت ميکند و آن را از جبر به اختيار تبديل ميکند هرچند که توسط نماينده نيروي شر داستان يعني بن انجام ميشود.
به عبارت روشنتر اگر ما زندگي را تنها زنجيره منفصلي از اتفاقات بيمعنا بدانيم خود را از جريان اين کل بيرون کشيده و آنها را مستقل از خود فرض کردهايم.
اين در حالي است که تفسير امروزين ما از واقعيت، سرنوشتي است که پس از مشاهده ما، گربه شرودينگر را تبديل به واقعيت ملموس ميکند و اين روندي است که جک با عدم تحمل بيگانگي دوبارهاش پس از بازگشت ميفهمد، به سعيد به زور فهمانده ميشود، کيت هنوز نفهميده و فارادي نيز همچون لاک با تجربه معنايي شفا در جزيره معنا آن را دريافتهاند هرچند که کساني چون سان و جين هنوز با وجود فرهنگ برآمده از ئين و يانگ و سپس بيگانگي با آن هنوز نفهميدهاند و تنها يگانگي تازه بهدست آمدهشان آنها را به پيش ميبرد. فارغ از پيشبيني داستان ميتوان ماجراي اصلي فهم اختيار را در سرانجام فيلم دانست فهمي که با همه پيچيدگي زايش آن از مفهوم ناظر و کل به دست ميآيد.
اتفاق عجيب ديگري که در کل روند داستان ميافتد اين است که مخاطب را از زاويهاي از فهم خير و شر به زاويه ديگري ميبرد به گونهاي که از خاکستر شر ققنوس خير برميخيزد. از زواياي محدود اوايل داستان از ديد تازه واردان، ديگران، همان مفهوم شرند اما سپس مرحله به مرحله با انتقال از اين زاويه به زاويه داناي کل مفاهيم خير و شر نسبي ميشود و به هم تبديل شده و مکمل هم خواهند بود.
آنگونه که «جان لاک» از «ساوير و بن» شرور در جهت خير کمک ميگيرد و آنها به کل خير و شر مبدل ميشوند، اما مخاطب ميفهمد که در فهم «خير و شر» في نفسه به اشتباه افتاده است.
منبع:ثانیه نیوز
انتهای پیام