( 0. امتیاز از )

نویسنده : صغري خيل‌فرهنگ 

صدای شیعه: چه دشوارتر اينکه بعد از رفتن فرزند به جبهه‌هاي جنگ، 33 سال در انتظار بازگشت اثري از او باشد و تک‌تک لحظه‌ها را براي آمدنش زندگي کند. مادرانه‌هاي صفيه تورجي‌امجد از همين جنس مادرانه‌هاي دلتنگي ‌و انتظار است. مادري که فرزندش را راهي مي‌کند و بعد از شنيدن خبر شهادتش 33 سال به اميد آمدن نشاني، ردي و پلاکي از فرزند به انتظار مي‌نشيند. غافل از اينکه پيکر شهيدش حدود پنج سال پيش تفحص و به عنوان شهيد گمنام در نقطه‌اي از اين خاک مدفون شده است. آنچه در پي مي‌آيد حکايت زندگي، شهادت و شناسايي شهيد احمد شمسي‌پور است از زبان مادرش صفيه تورجي‌ا‌مجد.

براي شروع از خودتان بگوييد. چند سال داريد حاج خانم؟

من متولد 1327 هستم و مادر سه فرزند که يکي از فرزندانم به نام احمد شمسي‌پور در راه اسلام، قرآن و حفظ کشور به شهادت رسيد. زندگي سختي را گذراندم و به ياد دارم که 13 سال بيشتر نداشتم با همسرم علي‌اکبر شمسي‌پور ازدواج کردم. آن زمان ازدواج‌ها سنتي و ساده برگزار مي‌شد. همسرم کارگر بود. با همان نان کارگري زندگي ساده و خوبي را براي من و بچه‌ها فراهم کرده بود. يک سال بعد خداوند اولين فرزندم که احمد بود را به من داد. 13سال با همسرم زندگي کردم که متأسفانه بر اثر حادثه‌اي که در محل کارش برايش اتفاق افتاد به رحمت خدا رفت. علي‌اکبر 45 روز در بيمارستان بستري بود و به‌رغم صحت جسمي در کمال ناباوري من و بچه‌ها را تنها گذاشت.

بزرگ کردن بچه‌ها آن هم در آن شرايط برايتان دشوار نبود؟

خيلي هم سخت بود. آن زمان احمد 12 سال داشت و برادرش هفت سال و خواهر کوچکش سه سال. بعد از گذشت چهلمين روز درگذشت علي‌اکبر خودم آستين‌هايم را بالا زدم و مشغول به کار شدم و روي زمين مردم کارگري و کشاورزي کردم. مي‌خواستم با نان حلال و دسترنج خودم بچه‌ها و امانتي‌هاي همسرم را بزرگ کنم. دوست نداشتم کسي ترحمي کند يا حرفي بزند. نمي‌خواستم بچه‌ها براي خوردن يک کيلو انگور يا ميوه دلخواهشان به دست ديگران نگاه کنند. من مي‌دانم حاصل همان زحمت و کسب رزق حلال بود که امروز باعث افتخارم شد. با عرق جبين بچه‌ها را بزرگ کردم. خوب ياد دارم که 18 ساعت با زبان روزه روي زمين کار مي‌کردم و تنها از خدا کمک مي‌خواستم از خدا مي‌خواستم به من توان بدهد و رزقي حلال، ‌تا بچه‌ها را سالم تحويل جامعه بدهم و فرداي قيامت شرمنده نباشم.

از مرد خانه و پسر شهيدتان برايمان بگوييد.

زمان فوت پدر، احمد بزرگ‌ترين فرزند خانه‌ام بود و از اين رو خيلي زود مرد خانه‌ام شد. باغيرت بود و مهربان. هميشه کمک حال من، برادر و خواهرش بود. مي‌گفت هر چه که بچه‌ها مي‌خواهند برايشان فراهم کنيم تا خداي نکرده نبودن‌هاي پدر آزارشان ندهد و ناراحت نباشند. خودش خيلي درسخوان بود و به درس و مدرسه اهميت مي‌داد. علاقه زيادي هم به قرآن داشت ودر تلاش بود که به آنچه از قرآن فرامي‌گيرد، عمل کند. خودش را هرگز کوچک نمي‌کرد. در مدرسه هم کسي نمي‌دانست پدر ندارد، مي‌گفت نگو پدر نداريم، خدا خودش ارحم الراحمين است.

چطور شد که احمد عازم ميدان نبرد با دشمنان شد؟

حدود 19، 20 سال داشت که با رفتن دوستان و همکلاسي‌هايش او هم حال و هواي رفتن به جبهه را در سر داشت. وقتي از رفتنش برايم صحبت کرد ابتدا مخالفت کردم و گفتم: مادرجان ما کسي را نداريم، برادر و خواهرت کوچک هستند. اما احمد که عزم خودش را براي رفتن به جهاد جزم کرده بود گفت که مادر خدا هست. خدا خودش حواسش به شما خواهد بود. او روزي‌رسان است. سه ماه تابستان سال 1361 را با رضايتنامه‌اي که از من گرفت با عضويت بسيجي از لشکر 10 سيدالشهدا به جبهه‌هاي حق عليه باطل اعزام شد. زمان حضورش هم همزمان بود با عمليات مسلم ابن عقيل. از جبهه برايم نامه فرستاد و از من خواست که حواسم به برادر و خواهرش باشد. گفت عکس‌هاي آنها را برايش بفرستم و من در نامه‌اي که هرگز به دستش نرسيد خواسته‌هايش را اجابت کردم. اولين نامه‌اش که به دستم رسيد بعد راهي عمليات شد. احمد در عمليات مسلم بن عقيل و در منطقه عملياتي سومار آسماني شد.

با وجود مفقودي پيکر پسرتان، چطور شد که از شهادتش مطلع شديد؟

احمد عيد غدير شهيد شد و من ساعت چهار صبح همان روز خوابش را ديدم. در خواب ديدم که با لباس و صورت خوني آمده پيش من. رو به احمد کردم و گفتم: احمدجان صورتت را بشور. گفت: مامان اين خون شستني نيست. از خواب بيدار شدم و به دلم افتاد که احمدم شهيد شده است. بعد از عمليات همرزمان و دوستانش که آمدند رفتم سراغ آنها. از احمد خبر گرفتم آنها گفتند: احمد نيامده مرخصي مانده تا عمليات بعدي. باور نکردم به آنها گفتم نه احمدم شهيد شده است. يک ماه خبري نشد. رفتم سپاه و گفتم: اگر شهيد شده بگوييد من يک مراسم بگيرم. پدر ندارد اما مادر که دارد. آنها هم حرفي نزدند. من از سال 1361 تا روزي که پيکرش شناسايي شد منتظر بودم که بيايد. وقتي شهيد شده بود همه مي‌گفتند بيچاره چيزي ندارد، حالا چطور مي‌خواهد زندگي کند. همان شب خواب ديدم، قنداق علي‌اصغر را به من دادند، دلم قرص شد. من مادر بودم و دلتنگي‌هاي خودم را داشتم. اما دوست نداشتم دشمن اشک چشمم را ببيند و طعنه بزند. احمد در وصيتنامه‌اش سفارش کرده بود: «مامان جان، براي من گريه نکن. به ياد مصائب حضرت زهرا (س)‌اشک بريز و زاري کن.»

بعدها در مورد نحوه شهادتش يکي از همرزمانش براي‌مان اين طور روايت کرد: بعد از عمليات وقتي بچه‌ها زخمي شده بودند، احمد تاب نياورد که پيکرشان دست دشمن بيفتد. مي‌خواست براي آوردن يکي از زخمي‌ها به ارتفاعات کله قندي برود که ما از او خواستيم اين کار را نکند، گفتيم اگر بروي بازگشتي برايت نيست. اما او نپذيرفت و گفت: قرار نيست زخمي‌ها را جا بگذاريم، اين رسمش نيست.

يکي از بچه‌ها ديده بود که احمد اسلحه را بر دوشش انداخته و زخمي را پشتش گرفته است. آن لحظه دشمن با تيربار او را به رگبار بسته و پهلويش را مورد هدف قرار داده بود و آن همرزمي که شاهد اين صحنه بود گفت که احمد با زبان ترکي فرياد زد: بابا جان من هم آمدم.

ماجراي شناسايي پيکر فرزندتان آن هم بعد از اينکه به عنوان شهيد گمنام در کشورمان دفن شده بود، چيست؟

من هر سال عيد به راهيان نور مي‌روم. پنج سالي به مناطق عملياتي مي‌روم و زيارت شهدا را براي خود افتخار مي‌دانم. مي‌روم و به احمد مي‌گويم: احمدجان من تو را دوست دارم، من اين همه را مي‌آيم پيش تو اما از تو خبري نمي‌رسد. چرا پيشم نمي‌آيي.

تشييع پيکر شهدا که مي‌شد مي‌رفتم تا شايد نشاني از او پيدا کنم تا اينکه مدتي پيش پسرم از من خواست آزمايش DNA بدهم شايد خبري شود. آزمايش را داديم و بعد از چهار ماه به ما خبر دادند پيکر پسرم، ارديبهشت ماه سال 1389 و در سالروز وفات حضرت زهرا(س) به عنوان شهيد گمنام در شهر محمديه قزوين به خاک سپرده شده است. بعد از تطابق با نمونهDNA شناسايي و تعيين هويت شد. قبل از آمدن خبر شناسايي احمد به کربلا رفتيم. در آنجا خيلي نالان و گريان از امام علي و امام حسين خواستم گمشده‌ام را به من برگردانند. گفتم ديگر صبرم تمام شده است. هنگامي که دعاي وداع را مي‌خواندم از ائمه خواستم نا‌اميدم نکنند و خبري از يوسفم به من برسانند، به لطف خدا حقم را گرفتم. تا رسيدم به فرودگاه نوه‌ام آمد و خبر شناسايي پيکر گمشده ام را به من داد. احمد در دفترچه‌اي که در خانه برايمان به يادگار گذاشته نوشته است: دوست دارم گمنام بمانم. پنج سالي هم به عنوان گمنام به خاک سپرده شده بود که بعداً شناسايي شد.

بي‌مزاري‌اش من را آزار مي‌داد و هميشه مي‌گفتم يا زينب (س)‌چه کشيدي تو در دشت نينوا. خدا داده بود و خودش هم گرفت و خوب هم گرفت. من افتخار مي‌کنم که حاصل زحماتم را اينگونه ديدم و فرداي قيامت در محضر خانم زينب (س)‌ شرمسار نيستم.

منبع روزنامه جوان


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر