عاشقانههای سربازان ابوالفضل ع
صدای شیعه: وقتی قرار می شود به منزل یک جانباز اعصاب و روان آن هم از نوع 60درصدش برویم هزار جور فکر و خیال سراغمان می آید؛ از جنس تصاویر و مطالبی که قبلا شنیده بودیم؛ افرادی که کنترلی روی اعصابشان ندارند و وقتی دچار حمله میشوند حداقلاش این است که هر چه که دستشان بیاید میشکنند.
با عکاس روزنامه کلي قرار مي گذاريم که سؤالهاي بودار نپرسيم و حتي حواسمان باشد به صداي شاتزدنهاي دوربين يا هر چيز ديگري که تحريکآميز بهنظر ميرسد؛مخصوصا وقتي مي فهميم که اين جانباز، قبل از ازدواجش در سال90 حدود20 سال تمام در آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان بستري بوده است. ولي تمام اين تصورات به درد همان چند دقيقه نخست گفتوگو ميخورد. هر چه که ميگذرد بياغراق درک ما از عشق و آرامش جاري در آن زندگي کاملتر ميشود. حاصل زندگي مشترک آقاي «اکبر گلمحمدي» و خانم «بتول منيري»، پسربچه 4سالهاي بهنام «محمدباقر» است که دائم از مبلها بالا و پايين ميرود، سر و صدا و شيطنت ميکند و پدر و مادر، صبورانه به کنجکاويهاي او پاسخ ميدهند. پذيرايي محبتآميز آقاي گلمحمدي و چايهاي بسيار کمرنگ او که از پايين بودن مهارتش در امور منزل حکايت دارد، فضاي شاد صحبت ما را صميمانهتر ميکند. از آنجا که آقاي گلمحمدي ذاتا کمصحبت است و نيز به خاطر شرايط جسمانياش و نياز او به استراحت، بار گفتوگو بيشتر بر دوش همسرش قرار ميگيرد. خانم منيري متولد 1356 در روستاي سنگر شهرستان سرخس و خواهر شهيد محمد منيري است. همين معرفي کوتاه براي ورود ما به فهرست بلند سؤالات و کنجکاويهايمان کافي بهنظر ميرسد.
- چه شد که با يک جانباز ازدواج کرديد؟
اين آرزوي هميشگي من بود. هر وقت با دوستانم مطرح ميکردم به شوخي ميگرفتند. مدتي قبل ازازدواجم، راهي کربلا شدم. از حضرت ابوالفضل(ع) عاجزانه درخواست کردم که افتخار همسري و خدمت به يک جانباز را نصيبم کند. پس از آن، يک شب برادر شهيدم را در خواب ديدم. از برادرم پرسيدم به پادگان حميديه در مناطق عملياتي که آمدم، چرا آنجا نبوديد؟ گفت که به زيارت امام حسين(ع) رفته بودم؛ برايتان سوغاتي آوردم. يک کيسه پلاستيکي پر از سيبهاي سرخ دستش بود ولي به من نداد. سمت چپ قفسه سينهاش درخشش عجيبي داشت. گفت: سوغاتي شما اينجاست؛ آن را با ضريح حضرت ابوالفضل(ع) تبرک کردهام. از اينکه برادرم را در آغوش گرفتم حس بينظيري داشتم. مطمئن بودم خبرهاي خوبي در راه است اما ازدواج، گمانش را نميکردم تا چند روز بعد، يکي از دوستان که از علاقه من به جانبازان خبر داشت؛ اکبرآقا را معرفي کرد.
- قبل از ازدواج، به زندگي با جانباز اعصاب و روان فکر کرده بوديد؟
به زندگي با جانباز بله، ولي جانباز اعصاب و روان اصلا. چون آنها را نميشناختم. خودم و خانوادهام با جانبازان قطع نخاع دمخور بوديم اما از جانبازان اعصاب و روان تصوري نداشتم.
- نظر خانوادهتان نسبت به اين ازدواج چه بود؟
100 درصد مخالف بودند. روزي که اکبرآقا به همراه مسئولان آسايشگاه به خواستگاريام آمد؛ اکثر اعضاي خانوادهام از اتاق بيرون نيامدند. مادرم که بعد از ديدن اکبرآقا يک هفته سردرد داشت. برادرانم از دست من عصباني بودند. خلاصه کسي موافق نبود. حرفهايي ميزدند از اين قبيل که مردم چه ميگويند؟ به خواستگارهاي سالمات جواب ندادي که به اين آقا جواب بدهي؟
روز تولد حضرت ابوالفضل(ع) که رسيد بنا بود مراسم عقد يکي از زوجهاي فاميل در حرم آقا امامرضا(ع) برگزار شود. از جمعيت جدا شدم و به زيارت رفتم. آن روز خيلي گريه کردم. حضرت رضا(ع) را به فرزند يکدانهشان امام جواد(ع) قسم دادم و خدمتشان عرض کردم که شما ميدانيد من از قبول اين زندگي، دنبال چه چيزي هستم پس خودتان کمکم کنيد. بعد از اتمام زيارتم، برادر بزرگم که سرسختترين مخالف ازدواج من و اکبرآقا بود مرا کنار کشيد و گفت که با ازدواج ما مخالفتي ندارد. نميتوانيد شادي من را تصور کنيد.
- از مراسم عقدکنانتان برايمان تعريف کنيد.
روز نيمهشعبان در حرم امامهشتم(ع) عقد کرديم. تقريبا از بستگان هر کس که بايد ميآمد؛ آمده بود ولي خيليها راضي نبودند. يادم هست همه گريه ميکردند. هر کس به يک دليل. من از سر خوشحالي و بهطور مثال خانوادهام از غصه اينکه چرا اين دختر، ديوانه شده با دست خودش دارد خودش را سياهبخت ميکند.
- حس شما از زندگي با جانباز اعصاب و رواني که درصد جانبازيش بالا است؛ صرفا حس پرستاري است يا حس همسر بودن را هم به معناي عام آن تجربه ميکنيد؟
اگر بخواهم مقايسهاي بين همسرم و افراد معمولي داشته باشم ميگويم وقتهايي که اکبرآقا حالش رو به راه است؛ ميزان درک او از مسائل مختلف و امور جاري زندگي به اندازه 70 تا 80درصد افراد معمولي است و اين براي من کافي است. مثلا وقتي به سرخس و منزل فاميل ميرويم؛ هنوز يکي دو روزي بيشتر نگذشته که ميگويد به روستاي پدريات برويم. علت را که ميپرسم ميگويد: تو آنجا حس بهتري داري و من همين را ميخواهم. خلاصه برخلاف آنچه عدهاي در مورد جانبازان اعصاب و روان تصور ميکنند همسر من معناي عشق، زيبايي، لذتهاي زندگي و از آن طرف معني بياحترامي، مشکلات اقتصادي و... را کاملا درک ميکند.
- تفريحهاي شما با زن و شوهرهاي معمولي تفاوت دارد؟
گمان نميکنم. ما با هم خوش هستيم. قبلا که مشهد ميرفتيم نميشد ما را در خانهمان پيدا کرد. حتما يک روز در ميان به زيارت امامرضا(ع) مشرف ميشديم. الان هم هر روز 3 نفري پيادهروي ميکنيم؛ مخصوصا که گلبهار يک شهر جديد است و هنوز خبري از دود و دم، ترافيک و سرو صدا نيست. ماشين نداريم با اين حال حوصلهمان براي رفتوآمد با اتوبوس زياد است. سوار ميشويم و به زيارت يا ديدار فاميل ميرويم. مثل آدمهاي عادي به شيک پوشيدن اهميت ميدهيم. به لباسهاي اکبرآقا بيشتر از خودم اهميت ميدهم. وقتي کنارم راه ميرود احساس افتخار و غرور ميکنم. به گمانم همسرم را چشم ميزنند؛ چون هميشه بعد از مهمانيهايي که شيک در آنها ظاهر ميشود؛ مريض ميشود.
- سفر هم رفتهايد؟
به جز سرخس که خانوادهام آنجا زندگي ميکنند؛ چند باري هم زاهدان نزد بستگان رفتهايم. سفر با وسايل عمومي براي اکبرآقا قدري سخت است. مشکل اردوهايي که از سوي بنياد شهيد ترتيب داده ميشود؛ اين است که مخصوص خانوادههاي جانبازان اعصاب و روان است. يعني جانبازان را همراه خود نميبرند. من هم بدون همسرم مايل به رفتن نيستم. خيلي دوست دارم با هم به زيارت حضرت معصومه(س) و جمکران برويم. بايد صبر کنم تا اکبرآقا حوصلهاش بيايد و به اين سفر راضي شود.
- از سختيهاي زندگي با يک جانباز اعصاب و روان بگوييد.
کدام زندگي است که سختي نداشته باشد؟ منتها کيفيتش فرق دارد. زندگي ما هم مثل بقيه زندگيهاست. بيشترين رنجي که در اين زندگي مشترک ميکشم لحظاتي است که ميبينم کسي که دوستش دارم؛ دارد درد ميکشد و من بهعنوان همسر و نزديکترين کس او کار چنداني نميتوانم برايش انجام دهم. من پذيرفتهام که هم زن اين زندگي هستم و هم مرد آن. با اين قسمت، اصلا مشکلي ندارم و سختيهايش به خاطر اعتقادم برايم شيرين است. بيشترين آزاري که ميبينم از زخم زبانهايي است که از گوشه و کنار به گوشم ميرسد. از جانب کساني که نميتوانند رابطه ما را بفهمند و به آن برچسبهايي ميزنند که درست نيست. با اين قسمتش هم هر طور بوده کنار آمدهام. به قول معروف، کسي که گوشواره را بخواهد بايد گوش را هم بخواهد. با خودم ميگويم همه اين کنايهها فداي يک تار موي سپيد شوهرم. حس خدمت به سرباز حضرتابوالفضل(ع) که در راه خدا از جانش مايه گذاشته، چيزي است که در هر لحظه به من انرژي ميدهد.
- درک اين کنايههايي که ميگوييد ساده نيست. ممکن است بيشتر توضيح دهيد؟
از همان ابتداي ازدواجمان اين کنايهها بود. مثلا ميگفتند من، نه از روي عشق و عقيده بلکه به طمع ماديات، همسري يک جانباز را قبول کردم يا وقتي که در محافل رابطه خوب ما را ميديدند با نگاههايي که چندان مهرباني از آن برنميآمد ميگفتند مگر اين مرد چه ويژگياي دارد که همسرش، او را اينقدر ميخواهد. اينطور حرفها در زندگي همه هست. بهنظرم نبايد خودمان را درگير ندانستنهاي بقيه بکنيم.
- اين ماديات که ميگفتند، در زندگي فعليتان به وفور پيدا ميشود؟
اگر پيدا ميشد ما مجبور نميشديم 3 سال مستأجر باشيم و بعد از آن، 6 ماه در يک روستا کرايهنشيني را تجربه کنيم. ابتداي زندگي ما، به حدي ساده بود که شايد باورش براي خيليها سخت باشد. خانواده من کشاورز بودند و آن سال اتفاقا وضعيت محصولاتشان، چنگي به دل نميزد. خودم هم که پساندازي نداشتم و تمام حقوقم براي اردوهاي بسيج و سفرهاي زيارتي صرف شده بود. پسانداز اکبرآقا کفاف رهن يک خانه در منطقه قاسمآباد مشهد را داد و بس. ما براي شروع زندگيمان هيچچيز نداشتيم؛ حتي در حد پول زردچوبه. يکي از بستگان من که در همسايگي خانه رهن شده زندگي ميکرد؛ کمکمان کرد و ما هم مثل غالب زن و شوهرها به مرور با قناعت وضعيتمان بهتر شد.
- با وجود مراقبتهايي که شما از آقاي گلمحمدي ميکنيد؛ چه زمانهايي و هر چند وقت يکبار دچار حملههاي عصبي ميشوند؟
ميانگين ماهي سهمرتبه. بعضي وقتها يک عامل بيروني مثلا يک عکس، يک جمله يا برنامهاي تلويزيوني برايش خاطرهساز ميشود گاهي هم فکرهايي ناخودآگاه به ذهنش ميآيد. در چنين مواقعي رنگش مثل گچ سفيد ميشود؛ دستهايش شروع به لرزش ميکند. ميفهمم که حمله دارد شروع ميشود سريع داروهايش را ميآورم. قبلا دستش را ميگرفتم و با هم در اتاق قدم ميزديم او آرام ميشد ولي من سردردهاي بدي ميگرفتم. الان تلويزيون را خاموش و خانه را نسبت به شرايط معمولي آرامتر ميکنم. حتي در آن لحظات هم با من بدخلقي نميکند. من هم او را درک ميکنم؛ ميفهمم که درد دارد و اذيت ميشود. بوي گلاب برايش مثل يک آرامبخش است. سريع روي يک تکه پارچه چند قطرهاي ميريزم و جلوي بينياش ميگيرم؛ آرامآرام بهتر ميشود. الان طوري شده که هم در يخچال خودمان و هم منزل مادرم و مادرهمسرم يک شيشه گلاب مخصوص اکبرآقا وجود دارد.
- وقتي که حالشان بهتر ميشود در مورد وضعيتشان حين حمله چه چيزهايي تعريف ميکنند؟
ميگويد که از نوک پا تا فرق سرش درد داشته؛ خانه و وسايل آن از نظرش محو شده و به جاي آن تصاوير جبهه جلوي چشمانش بوده است و چيزهايي از اين قبيل.
- به جز مشکل اعصاب و روان، در جنگ به لحاظ جسمي نيز آسيب ديدهاند؟
در پروندهاش چيزي درج نشده است؛ اما سرش تاولهاي خوني ميزند. بهخودش نگفتهام. ميدانم که اعصابش به هم ميريزد.
- همسرتان هر چند وقت يکبار در آسايشگاه بستري ميشوند؟
اوايل دکتر ميگفت 2روز آسايشگاه باشد و يک روز خانه. من اين شرايط را دوست نداشتم. اگر بنا بود او همچنان در آسايشگاه بماند؛ در زندگياش پا گذاشته بودم که چه بشود. رفتنش به آسايشگاه کم و کمتر شد. حتي داروهايش را آزاد ميخريدم که به هواي دارو، گذرش به آنجا نيفتد. هر دويمان اينطور ميخواهيم. ميگويد از فضاي آنجا اذيت ميشود و من هم از اذيت او، آزار ميبينم.
- بعد از ازدواج نظر خانواده، دوستان و اطرافيانتان نسبت به آقاي گلمحمدي و بهطور کلي جانبازان اعصاب و روان چه تغييري کرده است؟
بهتر شده است؛ خيلي بهتر. خانوادهام دائم ميگويند هواي اکبرآقا را داشته باش و قدرش را بدان. در حالي که 6 ماه اول ازدواج هر روز صبح و عصر زنگ ميزدند و ميپرسيدند: «زندهاي؟» دوستانم هم تأثير مشابهي گرفتهاند. بعد از ازدواج من و اکبر آقا، با چند خانم، صحبت و آنها را به ازدواج با جانبازان ترغيب کردهام. خودشان زمينه فکري خوبي داشتند. الان خدا را شکر به جز اکبر آقا، 4 نفر ديگر از جانبازان اعصاب و روان آسايشگاه مشهد نيز ازدواج کردهاند.
- حالا که تجربه 5 سال زندگي با يک جانباز اعصاب و روان را داريد؛ در مورد اين قشر چه طور فکر ميکنيد؟
اينها خيلي مظلوم هستند. حتي بين نزديکترين کسانشان. ذهن اين جانبازان درگير است و نميتوانند از خودشان دفاع کنند؛ بلد نيستند خوب حرف بزنند. شايد براي همين کمتر مسئولي به ديدن آنها ميرود. شما تا به حال شنيدهايد فلان شخصيت مملکت يا اصلا مسئولان استانداري و يا شهرداري به آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان برود؟ من که نشنيدهام. حداکثرش اين است که به ديدار جانبازهاي قطع نخاعي بروند.
- خاطرهاي از زندگي مشترک با همسرتان در ذهن داريد؟
از محبتهاي صاف و سادهاش که بگذريم؛ چند سال پيش، بعضي اقلام دارو در کشور وضعيت خوبي نداشت، گويا تحريم شده بود. يکي از آن داروها، داروي اکبرآقا بود. چند روز کارم بود که به داروخانههاي مختلف سر بزنم ولي گيرم نميآمد. اکبرآقا ميدانست که به اين داروها چقدر احتياج دارد؛ براي همين خيلي نگران بود. فرزند يکي از دوستانمان ماجرا را فهميد و قول داد دارو را پيدا کند و کرد. وقتي ماجرا را به همسرم گفتم از ته قلب خوشحال شد و آرامش پيدا کرد. بيمقدمه گفت که براي شفاي مريض اين خانواده، دو رکعت نماز ميخواند و دعا ميکند. نميدانم چرا اين حرف را گفت. من و همسرم اصلا خبر نداشتيم که آنها مريض دارند. چند روز بعد براي تشکر به مادر خانوادهاي که به ما کمک کردند زنگ زدم و گفتم که اکبرآقا 2رکعت نماز خوانده، انشاءالله که بيماري از خانواده شما دور باشد. آن خانم شروع کرد به گريه کردن و گفت که دخترش بهتازگي به خاطر عوارض پس از جراحي دچار مشکل نخاعي شده و نميتوانسته راه برود. چند شب پيش خواب ديده که دارد به منزل دخترش ميرود؛ نکته عجيب اين بوده که اسم کوچهشان به «والفجر 2» تغيير کرده بود. دختر آن خانم شفا پيدا کرد. اين ماجرا برايشان آن قدر عجيب و جالب بود که در مورد عمليات والفجر 2، يعني همان عملياتي که اکبرآقا در آن مجروح شده بود تحقيق کردند و فهميدند که رمز عمليات «يا ابوالفضل(ع)» بوده است.
- اگر بخواهيد تمام زندگي مشترکتان اعم از سختيها و خوشيها را در يک جمله خلاصه کنيد؛ چه ميگوييد؟
خوشبختتر از خانواده کوچک ما در دنيا وجود ندارد.
- رؤياهاي سپيد
نوبت صحبت آقاي گلمحمدي که ميرسد؛ بسيار مختصر و فراتر از تلگرافي پاسخ ميدهد. متولد 1351 در روستاي فرخد از توابع شهرستان کلات است. بسيجي بوده و به ضرب دستکاري شناسنامه به جبهه رفته و در مناطق مختلف جنگي از جمله اهواز و گيلانغرب جنگيده است. مجروحيتش برميگردد به عمليات والفجر 2؛ وقتي که در پنجوئن عراق و در ارتفاعات کلهقندي، به همراه همرزمانش گرفتار محاصره دشمن ميشود. آقاي گلمحمدي آرپيجيزن بود. يک انفجار و ديگر هيچ. در حالي که بهشدت دچار موج انفجار شده است چشم باز ميکند و تمامي همرزمانش را روي خاک ميبيند. فرمانده و ديگر دوستانش شهيد شدهاند. اسم آنها را به خاطر نميآورد. فقط فاميل فرماندهشان يادش است؛ «شهيد کريمي». اين را هم يادش است که گردان شان«ثارالله» نام داشته. عکسي از آن دوران ندارد. قديمترها ، وقتي که دچار حمله ميشده همه آنها را پاره کرده است.
رابطه خوب محمدباقر و پدرش را از شوخيهاي آن دو ميشود فهميد. پدر اصرار به بوسيدن پسر دارد و پسر با جيغ و خنده ميگويد: «نبوس، دردم ميآيد.» مادر محمدباقر ميگويد آن قدر پدرش را دوست دارد که وقتي پدر دچار حمله ميشود و از او خواهش ميکند که تلويزيون را خاموش کند؛ بدون چون و چرا از تماشاي برنامههاي شبکه پويا چشم ميپوشد. از آرزوهاي محمدباقر که ميپرسيم با زبان بچگانه شيرينش که پر از غلط است؛ به پليس شدن اشاره ميکند. اينکه به رسم نظاميها دستش را کنار سرش بگذارد و پيش آقا- مقام معظم رهبري- رژه برود. همينطور دوست دارد يک انگشتر داشته باشد که نگينش به رنگ قسمت بالاي پرچم ايران باشد. خريدن خودروي 206 و بردن پدر و مادرش به تفريح از ديگر رؤياهاي سپيد محمدباقر است.
منبع: همشهری آنلاین
انتهای پیام