داستانی از رضا امیرخانی;چطور با دست مصنوعی «پاسور» بازی میکنند!
رضا امیرخانی:
ـ نوار جدید،عکس، پاسور.
دورهمان کردهاند. بیاعتنا نگاهشان میکنم. علی هیچ نمیگوید. مثل من. بیاعتنا از کنارشان میگذریم. سه تایی به احتیاط از خیابان رد میشویم. من دست امیر را گرفتهام، علی دست مرا، به نظر من این دو تا داخل پیاده رو خیلی باوقار قدم میزنند. همیشه از قدم زدن با آنها کیف میکنم. فرقی نمیکند، تهران باشد یا شهرستان، خیابان باشد یا بیابان. شلوغ باشد یا خلوت. همیشه این دو تا همین طور محکم و استوارند. چه در بیابانی خلوت و چه در خیابانی شلوغ مثل همین خیابان انقلاب تهران. امیر و علی همیشه با وقار قدم میزنند انگار در سراشیبی راه میروند. روی هر قدم فکر میکنند. امیر با آن چشمهای سبزش طوری به اطراف نگاه میکند که انگار هیچ چیز جلوی رویش وجود ندارد. همیشه همین طور موقر و جدی است. با اینکه امیر سبزه است ولی چشمهای سبزی دارد. چشم سبز به صورت آرام امیر ملاحت خاصی میبخشد. وقتی به من خیره میشود، احساس میکنم، با آن چشمهای سبز از تمام زندگی آدم مطلع است. شاید برای اینکه چشمهایش روح ندارند. خیلی سرد به آدم نگاه میکند. خیلیها میگویند چشم سبز علامت آرامش است. اما بااینکه امیر خیلی آرام است.من مطمئنم چشمهایش دلیل آرامش او نیستند.
این دو تا هر وقت میخواهند جایی بروند، حتی اگر فقط برای قدم زدن هم باشد، مرا با خود میبرند. علیرغم نظر من که فکر میکنم امیر و علی خیلی به من لطف دارند، دوتایی همیشه به من میگویند:
ـ ما به تو احتیاج داریم، تو خیلی به ما لطف میکنی که با ما بیرون میآیی. ـ نه امیر، این حرفها چیه؟ کیف میکنم از حرف زدن شما دوتا. قدم زدن با شما را باهیچ چیزی عوض نمیکنم. اِ.علی. مواظب باش. ماشین نزدیک بود بزنه به پات. حالا خوبه بوق زد. ایتجا که چراغ نداره، مواظب باش.
به علی نگاه میکنم به خنده به چشمهای امیر اشاره میکند. هیچ وقت لازم نیست حرف بزند. همیشه حرفهایش با ایماء و اشاره به دل مینشیند. عمیق و با مزه. به امیر میگویم:
ـ ببین علی چه کار میکنه. وقتی میگم اینجا چراغ نداره، به چشمهای تو اشاره میکنه.
ـ را ست میگه دیگه. چراغ سبزه.
سه تایی با هم میخندیم. وقتی میخندیم گوشهای سرخ و بزرگ علی تکان میخورد. همیشه گوشهایش سرخ است سرختر از رنگ پوست صورتش گوشهای بزرگش از دو طرف سرش بیرون زده است. قدیمترها بچهها به شوخی به او میگفتند نیسان پاترول. آمبولانس. گوشهایش مثل آینهی ماشین از هیکلش بیرون میزد. خیلیها میگویند گوش بزرگ علامت هوش است. اما با اینکه امیر خیلی باهوش است من مطمئنم گوشهایش دلیل باهوشی او نیستند.
سه تایی از خیابان رد میشویم. خیابان انقلاب. روبروی دانشگاه. شلوغ. پیاده روهایش از خیابان شلوغتر است. مملو از آدم، دانشجو، کتابخوان، کوپن فروش، دانش آموز، کارگر ساختمانی، شهرستانیهایی که به دنبال جایی برای وقت گذراندن میگردند. من و علی آمدهایم کتاب بخریم. امیر که چندسالی است کتاب نمیخواند.
همیشه آدم انتظار دارد که کتاب فروشیها در جایی خلوت و بیسرو صدا باشند. اما خیابان انقلاب که مرکز کتاب فروشیهاست از همه جای شهر شلوغتر و کثیفتر است. قبلاً فقط گداها مزاحم بودند. بعدها دوران جنگ و بسیج اقتصادی کوپن فروشها هم اضافه شدند. هیچ وقت نفهمیدیم کوپن فروشها چه طور مشتریهایشان را پیدا میکنند. مشتریشان را از دور میشناسند. گداها هیجوقت مشتریشان را به دقت پیدا نمیکند. نمونهاش خود من، که بارها گدایی دنبالم کرده است و دریغ از یک پاپاسی پول سیاه که به او داده باشم. اما کوپن فروشها خیلی دقیقند. پیرمردی را عصا زنان از دور میبینند. به سرعت به طرفش میدوند.
ـ باطله میخریم. روغن 124. بن کارمندی، گوشت تعاونی، پیرمرد هیچ نمیگوید. اول آدم فکر میکند در مورد کوپن فروشها اشتباه کرده است. اما کوپن فروشها هیچ وقت اشتباه نمیکنند. پیرمرد آرام آرام نرم میشود. دستش را به زحمت داخل جیب پالتوی کهنهاش میبرد و کوپنهای چروک خوردهاش را بیرون میکشد. در مورد خود من یا امیر یا علی هم تا به حال اشتباه نکردهاند. بارها خواستهام سرشان را کلاه بگذارم اما حتی یکی از آنها به من چیزی نگفته است. هیچ وقت نفهمیدم یک آدمی که کوپن میخرد، یا میفروشد چه قیافهای دارد که کوپن فروشها اینقدر خوب میشناسندش. اوایل فکر میکردم به خاطر ریشهایم است که به طرفم نمیآیند. امیر هم با من هم عقیده بود. اما علی گفت که بارها آدمهای ریشو را دیده که کوپن میخرند و میفروشند. سابقه نداشته که کوپن فروشها مزاحم ما سه تا بشوند.
گداها که از همه گدایی میکنند. لباسهای پاره. صورت کثیف و دستهاشان که به طرف آدم دراز میشود. کوپن فروشها عادی ترند. مثل همهی دهاتیهای که به شهر میآیند. اول یک دست لباس اسپرت میخرند( شلوار جین آبی یا شلوار کماندویی پلنگی با لباسهای طرح دار. اما گونههای گل رنگ و لباسهای چروک خورده و لهجههای متفاوتشان زود آنها را لو میدهد. اعتماد به نفس عجیبی دارند. انگار در بازار بورس کار میکنند امیر میخندد و میگوید:
ـ خیلی دلم میخواد یکبار هم که شده این کوپن فروشها من را تحویل بگیرن. دارم عقدهای میشم.
من میخندم و به علی نگاه میکنم. علی انگار به حرف ما گوش نمیداده است. به کسی خیره نگاه میکند. با دست او را به من نشان میدهد. این یکی قیافهاش خیلی عجیب و غریب است. احتمالاً از قماش همانهایی است که آن طرف خیابان دیده بودم. موهایش را یک وری مرتب کرده است. صورتش را باتیغی کند تراشیده است. این صورتش را سرختر از آنچه هست نشان میدهد. شلواری تنگ پوشیده است با کمر بندی فوقالعاده پهن روی کمر بندش تعداد زیادی پولک فلزی برق میزنند. بند کفشهایش یکی زرد است و دیگری صورتی. شب نما اما فوقالعاده کثیف. کوپن فروش نیست. گدا هم نیست. به ما سه تا زل زده است. چشمهایش حیای شهری ندارد. به ما نزدیک میشود. روبروی امیر میایستد.
ـ عکس، نوار جدید، پاسور.
صدایش صدای بچهای است اما دورگه و نخراشیده. جدید را به نحو ناخوشایندی با لهجه ادا میکند. جلوی ما ایستاده است. امیر همچنان آرام و موقر راه میرود. با دست نگهش میدارم. پسر به امیر نگاه میکند. امیر سرش را پایین انداخته است.
ـ آقا عکسهای جدید.
از جیبش عکسی بیرون میآورد عکس کوچک و تاخوردهای است. زنی با چشمهایی براق و موهایی آشفته به چشمهای سبز امیر خیره شده است. امیر سرش را بالا میآورد.با چشمهای سبزش به چشمان پسرک خیره میشود. پسرک سعی میکند خود را جدی و قوی نشان دهد. در کمال وقاحت به چشمهای امیر خیره میماند هنوز به امیر نگاه میکنم. لبخندی تلخ در چهرهاش جا باز میکند. پسرک هنوز به چشمهای امیر خیره مانده است. امیر سرش را میاندازد . پسرک انگار متوجه چیزی شده باشد از امیر روی بر میگرداند. اندکی جابه جا میشود و روبروی من میایستد.
ـ آقا شما سه تایی جوانین. بفرما آقا پاسور هم داریم .
آرام دست در جیبش میکند. به کنار میآید. علی را کنار میزند. انگار میخواهد کسی متوجهش نشود. دستش را از جیبش بیرون میآورد. یک دسته ورق . با جلدی نایلونی. مثل اینکه آن را در دست راست من میگذارد. بسته نایلونی روی زمین میافتد. پاره میشود و ورقها روی زمین پخش میشوند. پسرک مثل اینکه ترسیده است . به من نگاه میکند. روی زمین زانو زده اما جرأت ندارد ورقها را جمع کند. امیر بیخیال همچنان ایستاده و به همان تلخی اول لبخند را روی پوست صورتش حفظ کرده است. ولی رگهای گردن علی بیرون زده است. صورتش سزخ شده است. مثل رنگ گونههایش. انگار میخواهد با دستهایش گلوی پسرک را بگیرد. صدایی از کمی آن طرفتر بلند میشود. جوانی با سن و سالی کمی بیشتر، سر پسرک داد میزند:
-گبورا، کپه اوغلی. اینها که مشتری نیستن.
علی همانجور به پسرک چشم دوخته است. مطمئناً صدای جوانک را نشنیده است. با آن گوشهای آلمانیاش نمیتواند بشنود. پردهی هر دو گوشش را در همان اوایل جنگ، در فتح خرمشهر از دست داد. او را به آلمان بردند، آنجا هر دو لالهی سوخته گوشش را برداشتند و به جایش این لالههای پلاستیکی سرخ بزرگ را کار گذاشتند. گوشهای علی مثل چشمهای علی آلمانی است. اما چشم سبزی به امیر میآید. از اولش هم قشنگتر شده است.
دوست داشتم روزی برای آیندگان که احتمالاً هر کدام تومنی دوزار هم نمیارزند این خاطرات قشنگ را بنویسم. اما با این دست راست آلمانی که نمیشود. میگویند ژاپنیاش به بازار آمده وکارش خیلی خوب است. حتی با آن میشود چیز نوشت. یک عکس تبلیغی از دست ژاپنی دیدهام که نشان میداد چطور با دست مصنوعی پاسور بازی میکنند…
انتهای پیام