پایان ارتباط مجازی در شیره کش خانه واقعی
صدای شیعه: اما نشسته بودم که دو مرد نامحرم دیگر هم آمدند و از طرفی مأموران انتظامی هم سررسیدند. من در آن خانه دستگیر شدم. اما این دو مرد جوان را تا حالا ندیدهام و فقط رفته بودم مواد مصرف کنم. گفتم عزادار هستم و حالم خیلی خراب است.
تکتم زن 25 سالهای است که اعتیاد به موادمخدر سبب شده از سوی خانواده شوهرش طرد شود. او که به گفته خودش جایی در قلب پدر و مادرش هم ندارد یکه و تنها است و تنها چیزی که تصور میکرد از غم و غصه دنیا بیخیالش میکند موادمخدر صنعتی بود.
زن جوان در بیان قصه زندگیاش گفت: من بچه ته تغاری خانواده بودم. پدرم از راه کشاورزی چرخ زندگیمان را میچرخاند و البته وضع مالیاش هم بد نیست. خواهران و برادرانم همگی ازدواج کردهاند و سر و سامان گرفتهاند.
تکتم خمیازهای کشید و با صدایی خسته گفت: حدود سه سال قبل از طریق گوشی تلفن همراه با پسری آشنا شدم. این ارتباط از روزی که گوشی تلفن هوشمند خریدم شکل دیگری به خودش گرفت. او به خواستگاریام آمد. اما خانواده هر دویمان مخالفت کردند. من و نصیر این شکست عشقی را برای خودمان یک فاجعه میدانستیم و میگفتیم عشاق واقعی همیشه همین طوری میشوند. ارتباط مخفیانهمان ادامه داشت تا این که از او باردار شدم. با این وضعیت خانوادهاش از ترس آبرو پا پیش گذاشتند و خانواده من نیز در حالی که از خانه بیرونم کردند مرا به خانه بخت فرستادند. زن جوان افزود: به ظاهر همه کارها خوب پیش میرفت و ما به خواسته دلمان رسیده بودیم.
اما اصل ماجرا چیز دیگری بود. خانواده شوهرم به چشم یک آدم خوار و حقیر و بیظرفیت نگاهم میکردند و تا حرفی میزدم میگفتند تو اگر دختر خوبی بودی از یک پسر نامحرم باردار نمیشدی و... این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و نمیتوانستم حرفی بزنم. پدرم نیز خیلی جدی میگفت تو دختر من نیستی و حتی یک بار که به دیدنشان رفته بودم حاضر نشد از اتاق بیرون بیاید و با من سلام و احوالپرسی کند.
زن جوان گفت: نصیر بعد از مدتی از ازدواج با من پشیمان شده بود و حرفهای نامربوط میزد. او مرا در خانه زندانی کرده بود و شک و تردیدش عذابم میداد. یک روز در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: ما وصله همدیگر نبودیم و اگر یک روز دیگر هم از عمرم باقی مانده باشد باید با زن دیگری ازدواج کنم و... . با شنیدن این حرفها و تحمل شرایط بغرنج زندگیام از نظر روحی و روانی آسیب جدی دیده بودم. بچهام را به دنیا آوردم. پدرم اجازه نداد مادرم به دیدنم بیاید.
خانواده شوهرم نیز توجه چندانی به من نداشتند. من با دلی شکسته به دختر کوچولویم امیدوار شده بودم و به خودم دلداری میدادم که کارها درست میشود.
تا اینکه حدود یک سال قبل شوهرم تصادف کرد و به حالت کما رفت. با این حادثه دیگر هیچ کس و کاری نداشتم و احساس بیپناهی میکردم. به دوستش زنگ زدم که مرا تا بیمارستان ببرد. این ارتباط با دوست او سبب شد برایش درد و دل کنم. او گفت هر زمان مشکل داشتم به او زنگ بزنم. من هم با اودر تماس بودم. پیشنهاد داد از مواد رونگردان که آدم را بیخیال میکند استفاده کنم.
او چند قرص به من داد و در مدت کوتاهی به این مواد لعنتی وابسته شدم. شوهرم که از بیمارستان مرخص شد فهمید چه گندی به سرنوشتم زدهام. بچهام را گرفت و از خانه بیرونم کرد.
به سراغ مادرم رفتم. پدرم به رویم نیاورد چه اشتباهاتی کردهام و امیدوارکننده حرف میزد. حتی میگفت تو را ترک میدهیم. اما من نه تنها نمیتوانستم اعتیادم را کنار بگذارم بلکه از طریق زنی که درهمسایگیمان زندگی میکرد به شیشه هم آلوده شدم.
چند روز قبل مادرم فوت کرد. پدرم میگفت تو او را دق مرگ کردهای. از ترس خانوادهام و به خاطر سرشکستگی و خجالتی که داشتم آواره کوچه و خیابان شده بودم.
به خانه زنی رفتم که دوست شوهرم معرفی کرده بود. همان طور که گفتم رفته بودم موادمخدر بکشم که دستگیر شدم.
تکتم آهی کشید و گفت: برای خودم متأسفم که این سرنوشت ناجور را روی صفحه زندگیام نوشتم.
من آدم بدبختی نبودم اما احمق بودم و به همین خاطر بدبخت شدم.
بیچاره پدرم یک عمر با آبرو زندگی کرده و حالا باید به خاطر کارهای من زجر بکشد و خون دل بخورد. زن جوان در پایان گفت: دلم برای بچهام نیز یک ذره شده است. من یک مادرم، اگر چه لیاقت نام مادری ندارم، اما... .
منبع: قدس
انتهای پیام