( 0. امتیاز از )

خانه‌ای سپید
صدای شیعه: «خانه علم»، پناهگاهی است که در آن صدای کودکان و نوجوانان رنگ پریده پایتخت، بهتر از هر جای دیگری شنیده می‌شود. جایی که دست‌های پر از ترک و چرک این بچه‌ها به گرمی فشرده می‌شود و از نگاه سنگینی که در گوشه گوشه این شهر آزارشان می‌دهد، خبری نیست. همانجایی که کودکانش در حیاط، با شوقی بی‌مثال، رها و بی‌خیال زیر نم نم باران، فریاد شادی سر می‌دهند و لحظه‌هایی را سپری می‌کنند که تا پیش از این در خواب هم نمی‌دیدند.
نیما مختاریان، مربی دلسوخته‌ای که چند سالی است زندگی‌اش را در میان کودکان و نوجوانان منطقه خاک سفید تهران گذرانده، می‌گوید: «آنچه برای من، همراهانم، کارشناسان و دغدغه‌مندان اهمیت ویژه‌ای دارد، وضعیت کودکان و نوجوانان محلات حاشیه شهرها است. از دیدگاه من فقر مفهومی نیست که تنها با مسائل مالی در ارتباط باشد، بلکه باور دارم فقر آن زمانی سراغ یک فرد می‌آید که انتخاب‌های محدودی دارد، همان پدیده تلخی که در میان ساکنان محلات حاشیه‌ای بیداد می‌کند.
 
زیبای فراموش شده
زیبا و شادی دو خواهری هستند که بر خلاف نام هایشان، از زیبایی و شادمانه‌های زندگی تصوری ندارند و در عوض به اندازه سال‌های عمرشان که به زور از انگشتان دو دست تجاوز می‌کند، بارها وبارها بر سر دوراهی‌هایی قرار گرفته‌اند که برایشان حکم انتخاب میان بد و بدتر را داشته است.
«
زیبا» دختری که چهره‌اش بخوبی با نامش همخوانی دارد و هنوز چهره‌اش از رد پای کودکی پاک نشده، هنوز 14 سالش نشده نزدیک به دو سال است که به خانه بخت رفت و به قول خودش دیگر از آن خنده‌های کودکی‌اش اثری باقی نماند. وقتی شروع به صحبت می‌کند انگار ذهن و زبانش هماهنگ نیست و در حالی از روزهای خاکستری زندگی‌اش حرف می‌زند که در ذهن، رؤیاهای رنگی‌اش را بال و پر می‌دهد. از سال گذشته می‌گوید، همان روزهایی که پدرش پا در یک کفش کرد که زیبا نباید بیش از این در خانه پدری بماند: «پدرم مردی را که بیست‌و چند سال از من بزرگ‌تر بود به‌عنوان همسرم انتخاب کرده بود و حق هیچ مخالفتی را هم نمی‌داد. قدرت مخالفت هم نداشتم. به هیچ عنوان نمی‌توانستم آن مرد را که اعتیاد از سر و رویش می‌بارید به‌عنوان شوهرم بپذیرم اما انگار چاره دیگری نداشتم زیرا جشن نامزدی‌مان نزدیک بود و مدتی نگذشت که اتاق‌های خانه پر شد از میهمان‌هایی که قوم شوهر بودند و به داماد برای این انتخاب تبریک می‌گفتند. هیچ کسی حتی خواهرم شادی که رابطه من و او به دلیل فاصله سنی کم، خیلی خوب بود از نقشه‌هایی که در ذهنم مرور می‌کردم خبر نداشت. همه فکر می‌کردند رام شده‌ام و به این ازدواج راضی‌ام در حالی که من منتظر بودم تا آن شب کذایی به پایان برسد
زیبا که تعریف کردن این ماجراها برایش خوشایند نبود، ادامه داد: خانواده ما و داماد سرگرم تدارک مراسم عقد و عروسی بودند که نقشه من و یعقوب عملی شد. او پسر خاله مادرم بود، با پدرم هم نسبت دور فامیلی داشت و از زمانی که متوجه شد علاقه‌ای به ازدواج با این مرد ندارم، به من پیشنهاد فرار و پس از آن ازدواج داد و من هم که انتخابی بهتر از این به ذهنم نمی‌رسید و ازدواج با یعقوب را به آن «فاجعه» ترجیح می‌دادم، با کمال میل پذیرفتم. حدود یک‌ماه در خانه شوهر عمه‌ام مخفی شدیم و او هم بدون اینکه بقیه را از حضور ما در خانه‌اش آگاه کند، عاقدی آورد و ما را به هم محرم کرد تا کم کم آب‌ها از آسیاب افتاد، اما آنچه هنوز تمام وجودم را می‌خراشد نفرتی است که از سرنوشتم دارم و دوست دارم به هر طریقی شده از روزهای زجرآورم برای دخترکانی که به اجبار خانواده یا شرایط زندگی تن به ازدواج می‌دهند بگویم تا شاید سرسختی بیشتری نشان دهند و بر این سرنوشت شوم پایان دهند.
 
رؤیای زندگی
«شادی» اما خواهر کوچک‌تر «زیبا» است که با وجود سهم پوشالی‌اش از حضور در خانه پدری، قرص و محکم ایستاده تا راهش را از آنچه پدر جلوی پایش می‌گذارد، جدا کند. با آنکه تنها 12 سال دارد، اما جنگیدن برای رسیدن به خواسته‌اش را خوب می‌داند. شادی می‌گوید: «پدرم تنها زبانی که بلد است با آن حرف بزند، زبان کتک است و تا با ازدواج مخالفت می‌کنم با تکه لوله‌ای که همیشه گوشه اتاق دارد، مرا به باد کتک می‌گیرد و به من می‌گوید تو دختر شومی هستی. در حالی که من می‌دانم خوشبختی انتظارم را می‌کشد به همین دلیل کتک‌های پدر اهدافی را که در ذهن دارم از بین نمی‌برد. اصلاً دوست ندارم سرنوشتم به سرنوشت زیبا و تمام دخترانی که در سن کودکی یا نوجوانی ازدواج می‌کنند شبیه باشد بلکه دوست دارم در وقت مناسب با مردی ازدواج کنم که درس خوانده باشد. تا آن زمان می‌خواهم بخوبی درس بخوانم. خیلی دوست دارم در زمینه حقوق بشر تحصیل کنم و آن وقت بتوانم از مظلوم‌هایی مانند خودم دفاع کنم و در مقابل هر مسأله‌ای که اجباری و زورکی است مدرکی برای مداخله کردن داشته باشم
شادی که با وجود عشقش به تحصیل، از نشستن پشت میز و نیمکت مدرسه محروم بوده است با پا گذاشتن به «خانه علم خاک سفید» به یکی از اعضای فعال گروه تئاتر این خانه تبدیل شد و با کمک مربی‌های خانه درسش را خواند و پس از گذراندن آزمون تعیین سطح موفق شد در کنار سایر همسن و سالانش به یک مدرسه عادی برود. او که در رشته ورزشی کاراته هم خوش درخشیده است بسیار زیباتر از آنچه انتظارش می‌رود، صحبت می‌کند. برای نمونه از رؤیاهایش این‌طور می‌گوید:«شب‌ها قبل از خواب چشمانم را می‌بندم و خود را در راه تاریکی می‌بینم که افراد زیادی تلاش می‌کنند مانع پیشروی‌ام شوند، اما با اراده و انگیزه‌ای که دارم همه آنها را کنار می‌زنم. به همین خاطر هر روز صبح با انگیزه‌ای بیشتر از روز قبل راهی مدرسه می‌شوم. با بچه‌های مدرسه خیلی فرق دارم و اصلاً شبیه آنها به زندگی نگاه نمی‌کنم زیرا من چیزهایی دیده و شنیده‌ام که هیچ کدام‌شان باور نمی‌کنند. البته هر وقت گوشه‌ای از زندگی‌ام را برای‌شان تعریف می‌کنم، متأثر می‌شوند و با انگیزه و علاقه بیشتری درس می‌خوانند و قدر نعمت‌های خوبی را که از خداوند هدیه گرفته‌اند بیشتر و بهتر از قبل می‌دانند
 
نمایش درد
در میان کودکان مناطقی که در حاشیه‌های دوردست‌تری زندگی می‌کنند دلیل ازدواج‌شان متفاوت‌تر است زیرا این کودکان از ترس تکرار اتفاقات تلخ تن به این ازدواج‌ها می‌دهند.
مثلاً مهوش دختر 12 ساله‌ای است که به دلیل دچار نشدن به سرنوشت خواهرش ستاره، به خواستگاری که 17 سال از خودش بزرگتر بود پاسخ مثبت داد. مهوش از ترس اینکه مانند ستاره مورد تعرض خانواده خواستگارش قرار گیرد با وجود آنکه او را دوست نداشت اما بواسطه دلهره‌ای که از تکرار یک اتفاق ناگوار دیگر داشت در سنین کودکی به خانه بخت رفت. یا دختر دیگری به نام الهه؛ دختری افغان که به دلیل جبر خانوادگی با مردی ازدواج کرده است که 7 فرزند از دو زن قبلی‌اش دارد و الهه از فرزندان همسرش هم کوچک‌تر است. یا لطیفه، دختر 10 ساله افغان که شوهرش 60 سال دارد و در عکس‌های عروسی‌شان لطیفه مشغول نقاشی کشیدن است و... صدها نمونه دیگر از جای جای ایران که نه از جای جای جهان، گوشه‌هایی از زندگی دخترکانی به نمایش می‌گذارد که تجربه‌های کودکی و نوجوانی‌شان به آسیب‌های بی‌شماری گره خورده است. این دختران و بسیاری دیگر در خانه علم خاک سفید چشم به آینده دوخته‌اند. دخترانی که هنوز طعم کودکی و بازیگوشی دوران کودکی را نچشیده، چاره‌ای نداشته‌اند جز اینکه در ابتدای دوراهی سیاه زندگی‌شان بایستند و ازدواج با مردی را پذیرا باشند که چند برابر سن خودشان عمر کرده است. راستی از جان به‌دربرده‌ها که بگذریم، آنها در گوشه و کنار این سرزمین چه راهی پیش رو دارند؟
ازدواج کودکان یک موضوع چندوجهی است که به همین نسبت مدل‌های مختلفی را شامل می‌شود و در قومیت‌های مختلف تفاوت‌های زیادی به خود می‌گیرد که هر کدام آسیب‌های اجتماعی و آسیب دیدگان خاص خود را به دنبال دارند.
سهیلا نوری

درست در نقطه مقابل آمار نزولی ازدواج جوانان در سال‌های اخیر، آمارهای پر و پیمانی خودنمایی می‌کند که خبر از تعداد بالای ازدواج می‌دهند، اما نه آن ازدواجی که خبرش لبخند بر لب ما بیاورد! این آمارهای صعودی و سرسام آور مربوط به ازدواج کودکانی است که به جای بازی و غرق شدن در دریای رنگارنگ کودکی، ناخواسته در گردابی فرو می‌روند که هیچ نسبتی با کودکی‌شان ندارد.   

خانه‌ای سپید
«خانه علم»، پناهگاهی است که در آن صدای کودکان و نوجوانان رنگ پریده پایتخت، بهتر از هر جای دیگری شنیده می‌شود. جایی که دست‌های پر از ترک و چرک این بچه‌ها به گرمی فشرده می‌شود و از نگاه سنگینی که در گوشه گوشه این شهر آزارشان می‌دهد، خبری نیست. همانجایی که کودکانش در حیاط، با شوقی بی‌مثال، رها و بی‌خیال زیر نم نم باران، فریاد شادی سر می‌دهند و لحظه‌هایی را سپری می‌کنند که تا پیش از این در خواب هم نمی‌دیدند.
نیما مختاریان، مربی دلسوخته‌ای که چند سالی است زندگی‌اش را در میان کودکان و نوجوانان منطقه خاک سفید تهران گذرانده، می‌گوید: «آنچه برای من، همراهانم، کارشناسان و دغدغه‌مندان اهمیت ویژه‌ای دارد، وضعیت کودکان و نوجوانان محلات حاشیه شهرها است. از دیدگاه من فقر مفهومی نیست که تنها با مسائل مالی در ارتباط باشد، بلکه باور دارم فقر آن زمانی سراغ یک فرد می‌آید که انتخاب‌های محدودی دارد، همان پدیده تلخی که در میان ساکنان محلات حاشیه‌ای بیداد می‌کند.
 
زیبای فراموش شده
زیبا و شادی دو خواهری هستند که بر خلاف نام هایشان، از زیبایی و شادمانه‌های زندگی تصوری ندارند و در عوض به اندازه سال‌های عمرشان که به زور از انگشتان دو دست تجاوز می‌کند، بارها وبارها بر سر دوراهی‌هایی قرار گرفته‌اند که برایشان حکم انتخاب میان بد و بدتر را داشته است.
«
زیبا» دختری که چهره‌اش بخوبی با نامش همخوانی دارد و هنوز چهره‌اش از رد پای کودکی پاک نشده، هنوز 14 سالش نشده نزدیک به دو سال است که به خانه بخت رفت و به قول خودش دیگر از آن خنده‌های کودکی‌اش اثری باقی نماند. وقتی شروع به صحبت می‌کند انگار ذهن و زبانش هماهنگ نیست و در حالی از روزهای خاکستری زندگی‌اش حرف می‌زند که در ذهن، رؤیاهای رنگی‌اش را بال و پر می‌دهد. از سال گذشته می‌گوید، همان روزهایی که پدرش پا در یک کفش کرد که زیبا نباید بیش از این در خانه پدری بماند: «پدرم مردی را که بیست‌و چند سال از من بزرگ‌تر بود به‌عنوان همسرم انتخاب کرده بود و حق هیچ مخالفتی را هم نمی‌داد. قدرت مخالفت هم نداشتم. به هیچ عنوان نمی‌توانستم آن مرد را که اعتیاد از سر و رویش می‌بارید به‌عنوان شوهرم بپذیرم اما انگار چاره دیگری نداشتم زیرا جشن نامزدی‌مان نزدیک بود و مدتی نگذشت که اتاق‌های خانه پر شد از میهمان‌هایی که قوم شوهر بودند و به داماد برای این انتخاب تبریک می‌گفتند. هیچ کسی حتی خواهرم شادی که رابطه من و او به دلیل فاصله سنی کم، خیلی خوب بود از نقشه‌هایی که در ذهنم مرور می‌کردم خبر نداشت. همه فکر می‌کردند رام شده‌ام و به این ازدواج راضی‌ام در حالی که من منتظر بودم تا آن شب کذایی به پایان برسد
زیبا که تعریف کردن این ماجراها برایش خوشایند نبود، ادامه داد: خانواده ما و داماد سرگرم تدارک مراسم عقد و عروسی بودند که نقشه من و یعقوب عملی شد. او پسر خاله مادرم بود، با پدرم هم نسبت دور فامیلی داشت و از زمانی که متوجه شد علاقه‌ای به ازدواج با این مرد ندارم، به من پیشنهاد فرار و پس از آن ازدواج داد و من هم که انتخابی بهتر از این به ذهنم نمی‌رسید و ازدواج با یعقوب را به آن «فاجعه» ترجیح می‌دادم، با کمال میل پذیرفتم. حدود یک‌ماه در خانه شوهر عمه‌ام مخفی شدیم و او هم بدون اینکه بقیه را از حضور ما در خانه‌اش آگاه کند، عاقدی آورد و ما را به هم محرم کرد تا کم کم آب‌ها از آسیاب افتاد، اما آنچه هنوز تمام وجودم را می‌خراشد نفرتی است که از سرنوشتم دارم و دوست دارم به هر طریقی شده از روزهای زجرآورم برای دخترکانی که به اجبار خانواده یا شرایط زندگی تن به ازدواج می‌دهند بگویم تا شاید سرسختی بیشتری نشان دهند و بر این سرنوشت شوم پایان دهند.
 
رؤیای زندگی
«شادی» اما خواهر کوچک‌تر «زیبا» است که با وجود سهم پوشالی‌اش از حضور در خانه پدری، قرص و محکم ایستاده تا راهش را از آنچه پدر جلوی پایش می‌گذارد، جدا کند. با آنکه تنها 12 سال دارد، اما جنگیدن برای رسیدن به خواسته‌اش را خوب می‌داند. شادی می‌گوید: «پدرم تنها زبانی که بلد است با آن حرف بزند، زبان کتک است و تا با ازدواج مخالفت می‌کنم با تکه لوله‌ای که همیشه گوشه اتاق دارد، مرا به باد کتک می‌گیرد و به من می‌گوید تو دختر شومی هستی. در حالی که من می‌دانم خوشبختی انتظارم را می‌کشد به همین دلیل کتک‌های پدر اهدافی را که در ذهن دارم از بین نمی‌برد. اصلاً دوست ندارم سرنوشتم به سرنوشت زیبا و تمام دخترانی که در سن کودکی یا نوجوانی ازدواج می‌کنند شبیه باشد بلکه دوست دارم در وقت مناسب با مردی ازدواج کنم که درس خوانده باشد. تا آن زمان می‌خواهم بخوبی درس بخوانم. خیلی دوست دارم در زمینه حقوق بشر تحصیل کنم و آن وقت بتوانم از مظلوم‌هایی مانند خودم دفاع کنم و در مقابل هر مسأله‌ای که اجباری و زورکی است مدرکی برای مداخله کردن داشته باشم
شادی که با وجود عشقش به تحصیل، از نشستن پشت میز و نیمکت مدرسه محروم بوده است با پا گذاشتن به «خانه علم خاک سفید» به یکی از اعضای فعال گروه تئاتر این خانه تبدیل شد و با کمک مربی‌های خانه درسش را خواند و پس از گذراندن آزمون تعیین سطح موفق شد در کنار سایر همسن و سالانش به یک مدرسه عادی برود. او که در رشته ورزشی کاراته هم خوش درخشیده است بسیار زیباتر از آنچه انتظارش می‌رود، صحبت می‌کند. برای نمونه از رؤیاهایش این‌طور می‌گوید:«شب‌ها قبل از خواب چشمانم را می‌بندم و خود را در راه تاریکی می‌بینم که افراد زیادی تلاش می‌کنند مانع پیشروی‌ام شوند، اما با اراده و انگیزه‌ای که دارم همه آنها را کنار می‌زنم. به همین خاطر هر روز صبح با انگیزه‌ای بیشتر از روز قبل راهی مدرسه می‌شوم. با بچه‌های مدرسه خیلی فرق دارم و اصلاً شبیه آنها به زندگی نگاه نمی‌کنم زیرا من چیزهایی دیده و شنیده‌ام که هیچ کدام‌شان باور نمی‌کنند. البته هر وقت گوشه‌ای از زندگی‌ام را برای‌شان تعریف می‌کنم، متأثر می‌شوند و با انگیزه و علاقه بیشتری درس می‌خوانند و قدر نعمت‌های خوبی را که از خداوند هدیه گرفته‌اند بیشتر و بهتر از قبل می‌دانند
 
نمایش درد
در میان کودکان مناطقی که در حاشیه‌های دوردست‌تری زندگی می‌کنند دلیل ازدواج‌شان متفاوت‌تر است زیرا این کودکان از ترس تکرار اتفاقات تلخ تن به این ازدواج‌ها می‌دهند.
مثلاً مهوش دختر 12 ساله‌ای است که به دلیل دچار نشدن به سرنوشت خواهرش ستاره، به خواستگاری که 17 سال از خودش بزرگتر بود پاسخ مثبت داد. مهوش از ترس اینکه مانند ستاره مورد تعرض خانواده خواستگارش قرار گیرد با وجود آنکه او را دوست نداشت اما بواسطه دلهره‌ای که از تکرار یک اتفاق ناگوار دیگر داشت در سنین کودکی به خانه بخت رفت. یا دختر دیگری به نام الهه؛ دختری افغان که به دلیل جبر خانوادگی با مردی ازدواج کرده است که 7 فرزند از دو زن قبلی‌اش دارد و الهه از فرزندان همسرش هم کوچک‌تر است. یا لطیفه، دختر 10 ساله افغان که شوهرش 60 سال دارد و در عکس‌های عروسی‌شان لطیفه مشغول نقاشی کشیدن است و... صدها نمونه دیگر از جای جای ایران که نه از جای جای جهان، گوشه‌هایی از زندگی دخترکانی به نمایش می‌گذارد که تجربه‌های کودکی و نوجوانی‌شان به آسیب‌های بی‌شماری گره خورده است. این دختران و بسیاری دیگر در خانه علم خاک سفید چشم به آینده دوخته‌اند. دخترانی که هنوز طعم کودکی و بازیگوشی دوران کودکی را نچشیده، چاره‌ای نداشته‌اند جز اینکه در ابتدای دوراهی سیاه زندگی‌شان بایستند و ازدواج با مردی را پذیرا باشند که چند برابر سن خودشان عمر کرده است. راستی از جان به‌دربرده‌ها که بگذریم، آنها در گوشه و کنار این سرزمین چه راهی پیش رو دارند؟
ازدواج کودکان یک موضوع چندوجهی است که به همین نسبت مدل‌های مختلفی را شامل می‌شود و در قومیت‌های مختلف تفاوت‌های زیادی به خود می‌گیرد که هر کدام آسیب‌های اجتماعی و آسیب دیدگان خاص خود را به دنبال دارند.

منبع: ایران


انتهای پیام
تعداد نظرات : 0 نظر

ارسال نظر

0/700
Change the CAPTCHA code
قوانین ارسال نظر