سور و سات عروسی او به ضیافت شهادتش رسید
صدای شیعه: امسال نیز در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، آثار مربوط به حوزه دفاع مقدس با استقبال خوب مخاطبان روبهرو شدند. یکی از این کتابها «حلوای عروسی» زندگینامه شهید محمدرضا مرادی است که توسط روایت فتح در سیویکمین دوره نمایشگاه بینالمللی کتاب رونمایی شد. شهید مرادی همان تازهداماد جوانی است که طی ماجرایی عجیب، اقلام مهیا شده برای مراسم عروسیاش در مراسم شهادتش مورد استفاده قرار میگیرند. نویسنده این کتاب فاطمه دانشور جلیل است که گفتوگوی ما را با او پیش رو دارید.
خانم دانشور چطور با قهرمان کتابتان «شهید مرادی» آشنا شدید؟
نگارش زندگینامه این شهید از سوی روایت فتح به بنده پیشنهاد داده شد. چون قبل از این شهید چند کتاب در حوزه دفاع مقدس نوشته بودم دوستان تا حدی با قلم بنده آشنایی داشتند. کتاب را در شهریور سال 94 شروع کردم و با خانواده شهید مرتبط شدم. مؤسسه روایت فتح قبلاً یک شیوهای داشت که شهدا را از منظر مادران یا همسرانشان به خواننده معرفی میکرد. قرار بود کتاب من نیز جزو مجموعه مادران منتشر شود. به همین خاطر راوی اصلی کتاب، صغری ذوالفقاری مادر شهید بود. مادری که به دلیل کهولت سن یا در بیمارستان بستری میشد یا اینکه در خانه دخترهایش دوران نقاهتش را سپری میکرد. شکر خدا بعد از فراز و فرودهایی کار نگارش کتاب در اواخر سال 95 تمام شد و اوایل امسال نیز در نمایشگاه کتاب از آن رونمایی به عمل آمد.
به نظر میرسد کهولت سن راویان مشکل خیلی از نویسندگان مقطع جنگ تحمیلی باشد؟
بله؛ به جرئت میتوان گفت: همه نویسندههای این حوزه با این مسئله دست به گریبان هستند. راوی چه خود رزمنده باشد یا والدین یا حتی از همسران شهدا، به دلیل گذشت سالیان دراز از اتمام دفاع مقدس، وقایع در ذهنشان مبهم شده و غالباً در تشریح جزئیات با مشکلاتی روبهرو هستند. البته مادر شهید مرادی بهرغم ضعف جسمی، از نظر ذهنی واقعاً هوشیار هستند و توانستند وقایع را با جزئیات به یادآورند. در کنار ایشان، خواهرهای شهید هم کمک حالم میشدند.
اسم کتاب کمی عجیب است «حوای عروسی»؛ چرا این نام را انتخاب کردید؟
شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد میکند و سه، چهار ماه بعد از شروع جنگ هم به شهادت میرسد. ایشان در آخرین نامهای که به خانواده نوشته بود، از مادر میخواهد مقدمات مراسم عروسیاش را مهیا کند. مادر هم وسایل پخت شام عروسی را تهیه میکند و حتی با یکی از همسایهها صحبت میکند تا خانهاش را برای برگزاری جشن ازدواج در اختیار آنها بگذارند، اما در همین حین خبر شهادت محمدرضا را میشنود. ناخواسته همه وسایلی که برای مراسم ازدواج پسرش تهیه کرده بود صرف مراسم شهادت محمدرضا میشود.
به عنوان نویسنده کتاب، شخصیت شهید مرادی را چطور یافتید؟
محمدرضا مرادی از نسل اول بچههای انقلاب است که آن سالها برای حفظ کشور و انقلاب هر کاری انجام میدادند. ایشان متولد سال 39 بود و سال 59 در 20 سالگی شهید میشود. به سن و سالش که نگاه میکنیم، خیلی جوان است، اما کارهایی که او و همنسلیهایش انجام میدادند فقط از یک مرد جاافتاده برمیآید. شهید مرادی پیش از شروع جنگ ماهها در کردستان جنگیده بود. دوران انقلاب هم همراه دوست و بچهمحلیاش عباس داورزنی با هم از هنگ نوجوانان ارتش فرار میکنند. بعد از پیروزی انقلاب اول کمیتهای میشوند و سپس به عضویت سپاه درمیآیند. به کردستان میروند و با شروع جنگ در سرپل ذهاب و گیلانغرب میجنگند. محمدرضا مرادی و عباس داورزنی همه جا با هم بودند و کنار یکدیگر نیز در غروب 24 دی ماه 1359 به شهادت میرسند.
گفتید که قبل از شهید مرادی کتابهای دیگری را هم در حوزه دفاع مقدس نوشتهاید؛ از دیگر آثارتان بگویید.
اولین کار حرفهایام نگارش کتاب «بهترین بابای دنیا» بود. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه در خصوص کودکان و نوجوانانی است که پدرانشان آزاده، شهید یا جانباز هستند. کتاب «مرخصی اجباری» را نیز به سفارش سوره سبز در خصوص واحد مهندسی ارتش نوشتم. کار این واحد مینروبی و پاکسازی میادین مین است و برای نگارش کتاب باید تحقیقات جامعی در خصوص فعالیت رزمندگان واحد مهندسی انجام میدادم. زندگینامه داستانی شهید زرینتاج گودینی (از اولین شهدای زن ارتش) را نیز نوشتهام که در مجموعهای به نام «سه فرشته سفیدپوش» منتشر شده است. زندگینامه داستانی شهید سید ناصر سیاهپوش از شهدای قشر دانشجو را چند سالی است نوشتهام که متأسفانه هنوز منتشر نشده است. شهید سیاهپوش مثل شهید محمدرضا مرادی هر کاری از دستش برمیآمد برای حفظ انقلاب انجام میداد. این شهید با اینکه اهل قزوین بود، بیشتر در تهران به عنوان مرکز تحولات انقلابی فعالیت داشت. ایشان در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی دو نفر از بازداشتشدگان لانه را به دلیل نبود محل مناسبی برای محافظت از آنها، به خانهاش میبرد و روز بعد تحویل مقامات مسئول میدهد. اخیراً نیز زندگینامه شهید مدافع حرم ارتش محمد مرادی را نوشتهام که هنوز منتشر نشده است. شباهت نام شهیدان محمدرضا مرادی و محمد مرادی برایم جالب بود. وقتی که از طرف سوره سبز پیشنهاد نگارش یکی از شهدای مدافع حرم ارتش به بنده داده شد، تا نام شهید محمد مرادی را شنیدم، گفتم میخواهم از این شهید بنویسم.
شما زندگینامه دو شهید از دو نسل مختلف را به رشته تحریر درآوردهاید. محمدرضا مرادی که سال 59 شهید میشود و محمد مرادی که در سال 95 آسمانی شد؛ مقایسه جوانان این دو نسل چه تعریفی پیش روی ما میگذارد؟
به نظر من شباهتهای این دو جوان که از دو نسل مختلف هستند جالب توجه است. اصلاً یکسری از ویژگیها باعث میشود که آدمهایی برای شهادت انتخاب شوند. شهید محمدرضا مرادی بار آخری که میخواست به جبهه برود، به مادرش میگوید دعاهای تو باعث میشود که شهید نشوم. در حالی که بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدهاند و من ماندهام. اینجاست که مادر شهید از خدا میخواهد مرگ در بستر را نصیب فرزندش نکند و او را به آرزویش برساند. در خصوص شهید مدافع حرم محمد مرادی هم همسرشان نقل میکنند که ایشان از دنیا دل کنده و آرزوی شهادت داشت. حتی به همرزمانش گفته بود که من در بلندیهای جولان شهید میشوم. آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که در پادگان محل خدمتش در شهرضا، دوستانش به شوخی او را شهید بلندیهای جولان صدا میکردند. اتفاقاً محمد مرادی در محلی از سوریه شهید میشود که شباهت زیادی به بلندیهای جولان دارد.
برگردیم به کتاب شهید محمدرضا مرادی؛ کدام بخش از زندگی این شهید شما را بیشتر تحت تأثیر قرار داد؟
مادر شهید روایت میکرد که وقتی جنگ شروع میشود، محمدرضا نسبت به نامزدش کمتوجهی میکرد. مادر و مرحوم پدرش از او میخواهند که بیشتر به «زهره» نامزدش توجه کند، اما محمدرضا میگوید، چون احساس میکند زیاد در این دنیا نمیماند، نمیخواهد زهره به او وابسته شود. شهید مرادی فقط یک بار زهره را با خود به بهشت زهرا میبرد و به او خبر میدهد که در آینده نزدیک باید او را در چنین جایی و میان مزار دوستان شهیدش ملاقات کند. در یک بخش دیگر نیز مادر شهید روایت میکند: به دلش برات شده بود محمدرضا شهید شده است. یک شب در عالم خواب میبیند که پسرش به همراه فرماندهاش شهید اصغر وصالی با لباسهای یکدست سفید پشت میز سفیدی نشستهاند. اصغر وصالی خطاب به مادر شهید میگوید: حاج خانم تازه دو روز است که دلم آرام گرفته است. مادر شهید بعد از بیداری حتم میکند که فرزندش به شهادت رسیده است. همان روز هم پیکر محمدرضا را برای تشییع تحویل خانوادهاش میدهند.
بخشی از کتاب حلوای عروسی
«من و معصومه و مش باقر با هم به خواستگاری رفتیم. زهره یک پارچه خانم بود. پدر و مادر و برادر زهره هم محترم و خوب بودند. بعد از جلسه اول که من زهره را پسندیدم، محمدرضا 300 تا سؤال نوشت و گفت: مامان اینها رو بدید به زهره خانم هر وقت جواب داد بعد من میام. زهره بنده خدا جز چند تا سؤال همه را جواب داده بود. محمدرضا از جوابها خوشش آمده بود. از همه بیشتر خوشحال بود که با زهره و خانوادهاش هم عقیده است.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام